ناحله🌺
#قسمت_هفتاد_و_شش
حس کردم رو خودش کنترلی نداره
داشت از عصبانیت آتیش میگرفت
لیوان آب و از دستم گرفت و رو سرش خالی کرد
صدامون توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود
مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود
الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بود
سرش و با دستاش گرفت
چیزی از غرورش نمونده بود
اولین بار بود صدای هق هق یه مرد و میشنیدم
قلبم هزار تیکه شده بود
دلم میخواست میتونستم برم کنار داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشم و بگم که همچی درست میشه!
برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش مَنی وجود نداشت!
اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد.
دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود
سکوت کرده بود
یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بود
کاش میزد تو گوشم و ساکت نمیشد!
سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود
حق با مصطفی بود باید جلوی دلم رو میگرفتم نباید اینجوری میشد
هرچی بود من باعثش بودم
وبایدبخاطرش تاوان میدادم
مصطفی برای زجر کش کردنم راه خوبی و انتخاب کرده بود
شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش و آروم کنه!
لبخند تلخی زد و جعبه ای و از جیبش در آورد
آه پر دردی کشید و گفت :
خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی!
فشار درسا روت بود،یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردی ومیگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی !
پدرم در اومد تا چیزی و برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد
در جعبه رو باز کرد
دلم میخواست همون لحظه بمیرم !
یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه میدرخشید!
حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم
هرچی سعی کردم هوای اطرافم و جمع کنم و به ریه هام بکشم نمیشد
فقط یه صدای بدی و تولید میکرد
احساس شرمندگی میکردم سرم و پایین گرفتم.
نگام افتاد به غذای دست نخوردمون.
مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه
چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتشون تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد
اومدم پایین و دنبالش رفتم
نشستیم تو ماشین
نایلون رو گذاشت رو پام و گفت:
+رفتی خونه تا تهش و بخور
حالت خوب نیست
دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندنبا اینکه حال خودش داغون بود
بازم حواسش به من بود
دیگه چیزی نگفت و نگفتم
دلم اتاقم و میخواست
میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم
وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ
یخورده نشستم در ماشین و باز کردم و آروم گفتم :
_ببخش منو
میدونم توقع بیجاییه ولی...
چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ
از ماشین دور شدم
از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت
سرم و انداختم پایین و در و باز کردم آرزو میکردم کسی رو نبینم
خداروشکر ندیدم
مستقیم رفتم تو اتاق و در و بستم
سریع لباسام رو عوض کردم و نشستم کنج اتاقم
عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام.
بخاطر خودم یه دلی و شکسته بودم .
اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم
یاد پست محمد افتادم
انقدر متنش و خونده بودمکه حفظ شدم
گفته بود
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز روبه راه است
اما هر نفسی که میکشی
دردی ست که میکشی
همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد
مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رفت
هرکاری کردم خوابم نبرد
#غین_میم و #فاء_دآل
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفتاد_و_شش
توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم چه محبوبانه سرس رو انداخته پایین و آیه های عشق رو زمزمه میکنه.چشم از آینه میگیرم و به آیه های قرآن نگاه میکنم وقتی قرآن رو باز کردیم سوره یس اومد شروع میکنم به قرائت آیه های عشق......
به خودم میام میبینم برای بار سوم دارن میپرسن _آیا بنده وکیلم؟
_با اجازه آقا امام زمان ، شهدا،و بزرگترای مجلس بله.
بلاخره تموم شد یا بهتر بگم شروع شد شیرینی های زندگیم تازه شروع شد زندگیم با یکی از بهترین بنده های خدا ،زندگیم با دوست داشتنی ترین مرد.
نگاهی به فاطمه و امیرعلی که کنار هم نشستن میکنم بلاخره اینا هم بهم رسیدن. سمت راست یاسمین و نجمه و شقایق با اخم بمن خیره شدن خندم میگیره، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسی من تو بهترین تالار با موزیک زنده و یا شاید هم مختلط برگزار بشه،ولی چی شد.
کنارشون هم زهرا سادات و ملیکا سادات با لبخند ایستادن .
مامان ،بابا،خانوم حسینی یا بهتره دیگه بگم عاطفه خانوم،پرنیان و.... بابای امیرحسین .
همه خوشحال بودن بجز بابای امیرحسین؛شاید از من خوشش نمیاد البته نه روز اول خواستگاری که خوشحال بود شایدم از این
که عقدمون اینجاست ناراحته ...خودم رو کمی به امیرحسین نزدیک میکنم و زیر گوشش میگم
_امیرحسین
امیرحسین_جان دلم؟
قلبم لبریز میشه از عشق،از این لحن دلگرم کننده.
_میگم بابات چرا ناراحته؟از دست من ناراحته؟
اخماش تو هم میره ،مرد من حتی با اخم هم جذاب بود.
امیرحسین _بعدا حرف میزنیم در موردش بهش فکر نکن.
سرم رو به معنای تایید تکون میدم
امیر حسین_خانومی حاضری؟
_آره آره اومدم .
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم کیفم رو از روی تخت برمیدارم و از اتاق خارج میشم.
امیرحسین_بریم بانو؟
_بریم حاج آقا.
امیر حسین _هعی خواهر هنوز حاجی نشدم که
_ان شاء الله میشی برادر حرکت کن.
امیرحسین:اطاعت سرورم.
مشتی به بازوش میزنم و میخندم.
.
امیرحسین_زینب چرا آنقدر نگرانی؟
_نمیدونم استرس دارم
امیرحسین_استرس برای چی؟
_نمیدونم.
وارد خیابون عشق میشیم حالم توصیف ناپذیره چه عظمتی داشت آقام عظمتی که درکش نمیکردم .درک نمیکردم چون مدت کمی بود با این آقا آشنا شده بودم حتی نمیدونستم در برابر این زیبایی ،این عظمت ،یا شاید بهتر باشه بگم این عشق الهی چه عکس العملی نشون بدم .به سمت امیرحسین برمیگردم .اصلا رو زمین نبود مرد من آسمونی شده بود .اشکاش روی صورتش جاری و صورتش کامل خیس اشک بود .نگاهی به اطرافم میندازم کار همه شده بود اشک ریختن خانومی روی زمین زانو زده بود و اشک میریخت آقایی مداحی میکرد و بچه های کوچیک و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستای کوچیکشون سینه میزدن .حالا دیگه منم تو حال خودم نبودم
بیشتر به حال خودم تاسف میخوردم چرا آنقدر دیر با این آقا آشنا شدم.چقدر اشک امام زمان رو در آوردم ناخداگاه پاهام سست میشن و روی زمین میشینم صورتم رو با دستام میگیرم و اشک میریزم امیرحسین هم کنارم میشینه و شروع به گریه میکنه.شنیده بودم شب جمعه همه ائمه کربلا هستن شب جمعه بود و من جایی نفس میکشیدم که الان مولام اونجا نفس میکشید.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
@aynaammar_gam2