#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_هفتاد_چهار
رفتم خونه
به دروغ گفتم که معین حالش بد شده تصادف کرده امیر پیشش مونده
پرسیدند معین کیه
گفتم نامزد حانیه
و کمی هم توضیح دادم که اقا رضا گفته ک باید کسی ندونه که حانیه و معین نامزد کردن و اینا
بعدش هم خوابیدم
صبح به بهانه دانشگاه زدم بیرون از خونه
رفتم بیمارستان
امیر تازه اثر امپولاش رفته بود و بیدار شده بود
نشسته بود روی صندلی
با دستاش سرشو گرفته بود
~دیگه طاقت دیدن داغون بودن امیرو نداشتم
رفتم جلو
امیر تامنودید گفت:ارزو.....حانیه بهوش نمیاد.....عملش موفقیت آمیز بود
حتی چندین ساعت از اتمام عملش میگذره
اما..........
امیر بغض کرد
شاید نمیخاست من بغض و اشکاشو ببینم
رفتم روی صندلی نشستم اروم گریه کردم
صورتمو گرفته بودم با دستام
تو حال خودم بودم که متوجه شدم به خانمی اومد کنارم نشست و شروع کرد ب گریه کردن
سرمو بلند میکنم میبینم که یه خانم چادریه ک با دستاش صورتش رو گرفته
که بعد متوجه شدم فاطمه عسگری هم دانشگاهی ام هست
اون اینجا چکار میکرد؟؟؟
متوجه اش کردم ک من اینجام
منم داشتم گریه میکردم
متوجه من شد گفت:عه ارزو جان تویی
من:اره منم
اینجا چکار میکنی
فاطمه:حکایت ماست همش دردو غم و ناراحتی....ارزو....نامزدممممم...
برادر علی....
من:خب خب چیشده....
فاطمه:اونم مثل برادرش قلبش درد میکنه
حالش بد شده اوردمش بیمارستان .....
تو چرا اینجای طلسم شده ای؟
من بغض کردم......
گفتم:حانیه.........زدم زیر گریه
فاطمه:حانیه کیه؟همون دوستت که همش باهات بود...خانم موحد؟
من:اره.....
فاطمه:وای چیشده مگه؟
بلند شدمو فاطمه رو راهنمایی کردم سمت اتاق حانیه
حانیه رو وارد بخش کرده بودن
اما برای دکترا خیلی عجیب بود که باوجود گذشتن12ساعت هنوز به هوش نیومده
من و فاطمه از پشت شیشه پنجره به حانیه نگاه میکردیم
مادر حانیه رو نمیبینم
احتمالا حالش بد شده رفته یکم استراحت کنه
اقا رضا هم که نیست😏
اولاش بهتون گفته بودم ک همیشه کارشو با مسائل شخصی و زندگی اش قاطی میکنه
امیر هم کمی اونطرف تر نشسته
یهو همون طور که من و فاطمه داشتیم نگاه حانیه می کردیم که اون دستگاهی هست که ضربان قلبو روش نشون میدن بالا پایین میره اون دستگاهه که به حانیه متصل شده بود
خط هاش صاف شد
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─