#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_هفتاد_یک
اومدم از اتاق سبحان بیرون
اتنا رو دیدم و ازش پرسیدم ک این دختره
کیه
که شبیه میمونه و در حد انفجار ارایش کرده
؟
خندش گرفت و درست جوابمو نداد
خلاصه میگم
رفتیم پارک جلو بیمارستان
اتنا:معرفی میکنم...فرناز هستن دوست سبحان!!!
من:که اینطور...پس سرم هوو هم بوده
اتنا:ازین سبحان دوروی پدرسوخته هیچ چیز بعید نی
~فرناز رفته بود داخل سرویس بهداشتی پارک و صورتش رو شسته بود و داشت طرف ما میومدکه یواشکی در گوش فرناز گفتم:این مرد افغانیه که داره میاد سمت ما
همون فرنازه؟
اتنا:اره...لامصب اصلا ازین رو ب این رو شد ارایشش رو شست😑
فرناز اومد کنارمون رو نیمکت نشست
و یهویی شد ک گوشی اتنا زنگ خورد:
_الو سلام بله بفرمایید
طرف:........
اتنا:جان مادر....عزیزم....سارینای مادر...جانم عزیزم...جان
طرف:........
اتنا:بله چشم بله که میام دختر قشنگم
تکالیفت رو نوشتی؟
میخام یه 20گنده از معلمت بگیری عشقم
حرف مامانجونو گوش کن
ظهر میبرمت رستوران ها...
دختر خوبی باشی میخام
طرف:.......
اتنا:قربونت برم فدات شم
کاری نداری مامانم؟
طرف:.........
اتنا:خدافظ گلم...
من:کی بود؟
اتنا:دختر سبحان و من بود....سارینا
فرناز باز زد زیر گریه گفت:سبحان گفته بود ک سارینا خاهرشه😒😭نه دخترش
~از کیفم دستمال دادم به فرناز
با ممنونی دستمالو ازم گرفت
و اشکاشو پاک کرد
و فین اش رو محکم گرفت😒🤢
من:خب اتنا
چرا میخاستی با جفتمون حرف بزنی
چیزی میخواستی بگی
اتنا:اره گفتم باید اینا رو بدونید
شاید حق تون این باشه
اولش از یه سوال از هر دو تون شروع میکنم
فرناز و آرزو شما چقد سبحانو دوست داشتید
من و فرناز با هم:خیلی
بعد به جون هم افتادیم تا موی جلو صورت همو بکشیم😂
راوی:میگن اگه دو تا دختر مجرد با هم هماهنگ یه حرفی رو بزنن اگه موی جلو صورت همو بکشن شوهرشون خوشگل میشع☺😂
اتنا:خب حالا شما ک اینقد سبحان رو دوست داشتید قرار ازدواج هم ک ب هر دو تون داده بوده...
من و فرناز تایید کردیم
اتنا:سبحان الان قطع نخاع شده و خیلی از اختیاراتش رو مث کنترل ادرار و نشستن و ایستادن و راه رفتن رو از دست داده
بیایید زنش بشید و ازش مراقبت کنید
عشقتون رو نشون بدید
مگه عاشقش نبودید
من:مادر و پدر سبحان کور شن گل پسرشون ک با دل ما بازی کرده رو جمع و جور کنن...
فرناز تایید کرد
اتنا پوزخندی زد و گفت:میدونستم شونه خالی میکنید😏
اتنا بلند شد کیفش رو روی شونه اش مرتب کرد
وگفت:من دارم سارینا رو میبرم خارج
خونه ی کرمانشاه سبحان رو فروختن و خرج سبحان کردن
سبحان تا آخر عمرش رو تخت باید بمونه
هیچ وقت دیگه نمیتونه روی پاهاش بایسته
روز بخیر.....
ورفت.........
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─