#ناحلہ🌺
#قسمت_هفدهم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم
یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد
صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم
+فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟
تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم
بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز !
بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین .
نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود
نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه !
یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم .
متوجه نگاه سنگین مامان شدم .
سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت :
+این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟
سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم
_وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد.
تازشم خودتون باید درک کنین دیگه .
امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست .
با این حرفم بابا روم زوم شد و
+از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟
تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد
+خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟.
لقممو تو گلوم فرو بردم و :
_نه بابا پسره خودش ردیه !به من چه .
خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم
_مامان من که گفتم ...
خدایی نمیتونم اونو ....
با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند
از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم
از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ....
_
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل❤️
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#به_کانال_تحلیلی_بصیرتی_مذهبی_این_عمار_بپیوندید👇👇👇
https://eitaa.com/janamfadayeseyyedali
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#ناحلہ🌺
#قسمت_هفدهم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم.
سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم
_چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟
با هق هق پرید بغلم و
+فاطمه بابام !!!
بابام حالش خیلی بده ...
محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم.
_چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت .
از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم
مظلومنگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد .پدرشم قلبش ناراحت بود.
از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره.
بهم نگاه کرد و
+فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ...
حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده!
_خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر .
+قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره !
_ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه .
مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد .
__
اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه .
کیفشو جمع کرد .
منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه . تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم .
از فرا منطقی بودنش خوشم میومد .
با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد .
همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد .
ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود
خودشو به چادر محدود نمیکرد .
با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود
باهاش تا دم در رفتم .
چادرشو جلو اینه سرش کرد .
محکمبغلش کردمو گونشو بوسیدم .
باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم .
از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم
بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه .
_عه عه ریحون اینو نگا
ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم .
+کیو میگی؟
برگشت سمت محمد و گفت :
سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم.
+نگفتی کیو میگی؟
با تعجب خیره شدم بهش .
_هی..هیچکی
دستشو تکون داد به معنای خداحافظی .
براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم .
عهه عه عه عه.
محمدد؟؟؟
داداش ریحانه ؟؟
مگه میشه اصن؟؟
اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟
ای بابا!!
به محمد خیره شدم .
چ شخصیتیه اخه ...
حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم .
بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَکآدمِ خشک مقدسِ ...
لا اله الا الله
بیخیالش بابا
اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد .
ولی لاکِردار عجب تیپی داره .
اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه .
نمیدونم چیشد که یهو داد زدم
_ریحووووون
ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد .
+جانم عزیزم؟
نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده
وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم
_جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!!
اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم.
ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت :
+ممنونتم فاطمه جونم .
اینو گفت و نشست تو ماشین .
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل ❤️
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#به_کانال_تحلیلی_بصیرتی_مذهبی_این_عمار_بپیوندید👇👇👇
https://eitaa.com/janamfadayeseyyedali
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هفدهم: شاهرگ
🍃مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
🍃چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
🍃بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
🍃- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
🍃- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
🍃راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ..
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#بسم_رب_العشق ❤️
#قسمت_هفدهم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل،
مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد
ـــ ت تو اینجا چیکار میکنی
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت
ـــ همش تقصیر من بود
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد
ـــ همش تقصیر من بود
مریم دست های مهیا رو گرفت
ـــ تو میدونی شهاب چش شده ?? حرف بزن
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود
مادر شهاب به سمتش امد
ـــ دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره
پدر شهاب جلو امد
ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت
مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت
ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه
مریم دستانش را فشار داد
ـــ میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#داستاݧ_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_هفدهم
رفتم کنارش نشستم.
سرشو به دستش تکیہ داده بود
سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمو داد
حرف نمیزد
نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم
بلند شدم ک برم کیفمو گرفت و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم
با عصبانیت نشستم و گفتم:
جدے ؟؟؟خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ؟؟؟
قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده ک الاݧ..
حرفمو قطع کرد و گفت
اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ
اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم.
ادامہ داد
ببیـݧ اسماء ۱سال باهمیم
چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم .
از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم
چند وقت پیش همون موقع اے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے ..
ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد
حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ
دیشب باز بحثموݧ شد.
بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست
ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ
اما باید بگم .دیشب تا صب فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ... گوشیش زنگ زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد
نزاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم
آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود
با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد
اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم...
از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردیم؟؟یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم ،بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟؟
اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاس
اره معلومہ ک بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتو تباه کردم و بهم برگردونے؟؟
سکوت کرد.دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد
پوز خندے بهش زدم و گفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ
ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشو انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ
واقا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد وافتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد
از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودمو ب جلوے در پارک رسوندم
صحنہ اے رو ک میدیدم باورم نمیشد
رامیـݧ با یکے از دوستام دست در دست و باخنده میومدݧ داخل پارک
احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم ب تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید
دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم ...
#خانوم_علے_آبادے
#صبـــــــــور_باشید
#التماس_دعا_دوستاݧ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_شانزدهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
رفتم بیرون فقط گوشی خونه خریدم
تا زدمش ب برق صداش بلند شد
گوشی برداشتم
-الو بفرمایید
صدا:الو سلام حنانه جان
برای اولین بار از شنیدن اسم حنانه ناراحت نشدم
-ببخشید شما
صدا: نشناختی؟
-نه متاسفانه
صدا: زینب محمدی ام راهیان نور،معراج الشهدا یادت اومد؟
صدام بغض آلود شد گفتم:بله بفرمایید
زینب:حنانه جان برات پیام دادم از داییم
-دایی شما؟ برای من ؟!!!
زینب : آره عزیزم داییم از شهدای شلمچه است
رفتم خونتون مستخدمتون گفت چندماه رفتی خونه مجردیت
حالا آدرس خونتو میدی من بیام دیدنت؟
-آره آره حتما یادداشت کن
خیابون فرشته کوچه یاس ۵ ساختمان نسترن طبقه ۷ واحد ۲۱
زینب: أأأ خیابون فرشته خخخخخ
من الان راه میفتم که دم دمای غروب برسم اونجا
فعلا یاعلی
- باشه
خداحافظ
بی تابیم توی اون ۵-۶ساعت بیشتر شد
خدایا خودت کمکم کن
تااومدن زینب سعی کردم پاشم یه مقداری آبرو داری کنم
شیشه های خالی مشروب قایم کردم
خونه رو جمع و جور کردم
یدفعه ب خودم اومدم صدای زنگ در بلند شد و ......
#ادامه_دارد
نویسنده: بانو.....ش
شــــهـــدارزمـــنـــده ایـــم
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هفدهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
در باز کردم دیدم زینب پشت دره
از حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست
دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد
تعارفش کردم بشینه
زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم
-برات شربت بیارم میام
زینب: شربت 😳😳😳
من روزه ام عزیزم
-روزه ؟
روزه چیه ؟
زینب: هیچی عزیزم بیا بشین
حنانه ببین
من از بابام و داییم هیچی یادم نیست
حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه مفقودالاثر میشن
بابام که خودت میدونی مفقودالاثره
حنانه ببین من نمیدونم بین تو شهدا چه قول و قراری هست
اما هنوز اشکا و التماساتو برای شلمچه رفتن جلوی چشممه ک ب مسئولا اصرار کردی تا بردنت
دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم
من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم
زينب:حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه مغفرت و رحمت
چندشب دیگه شبهای قدره
بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا
اینم شماره من ..... منتظر تماست هستم
زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد
رفتم سر کمد لباسام
اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام
دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم
سه چهار روز بود کارم شده بود
چادرو بذارم جلوم و گریه کنم
بعداز سه چهار روز گریه شماره زینب گرفتم
-الو سلام زینب ......
#ادامه_دارد
نویسنده: بانو.....ش
شــــهـــدارزمـــنـــده ایـــم
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💐🍃🌿🌺🍃🌸
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفدهم
#ﺑﺨﺶ_ﺳﻮﻡ
ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻭﺭﮐﯽ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ . ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻋﻤﻮ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ .
_ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
ﻋﻤﻮ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ؟ ﭼﺮﺍ آﻧﻘﺪﺭ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺯ؟ ﻋﻤﻮ ﺟﻮﻥ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻣﯿﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺒﺮﻡ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ.
_ ..… ﻋﻤﻮ ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ .
_ ﻗﺎﺑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺲ .
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺩﻭﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﺳﺮﺳﺎﻡ ﺍﻭﺭ ﺑﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﺷﻮﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺯﯾﺎﺩی ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻋﻤﻮ : ﺩﯾﮕﻪ ..…
_ ﻋﻤﻮ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻋﻤﻮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﻭ . ﻭﻟﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﯿﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ .
ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩﻡ . ﻭﺳﺎﯾﻼﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﯾﮑﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺮﺩ
. ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ۱۰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺗﺎﺏ . ﺗﺎ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ . ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺁﺑﺠﯽ؟
ﮔﻔﺘﯽ ﺷﺐ ﻧﻤﯿﻤﻮﻧﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ . ﮔﻮﺷﯿﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ .
_ آﺥ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﻮﺍﺑﻦ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :آﺭﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺷﺐ ﺑﻤﻮﻧﯽ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ .
_ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺖ ﻋﻤﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : آﺭﻩ . ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ .
ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﺸﻢ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﯾﺎﺩآﻭﺭﯼ ﻋﻤﻮ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺭ ﺟﺎﻡ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺳﺎﻋﺖ . ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ دوازده و نیم ﺑﻮﺩ ..…
ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ . ۱۱ ﺗﺎ ﭘﯿﺎﻡ . ۱۴ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ . ﻫﻤﺶ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ . آﺧﺮﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﺶ : ( ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺟﺎﻥ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻤﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭستت ﺩﺍﺭﻩ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﻮﻣﺪﯼ . ﻣﺎ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ )
ﺍﯼ ﻭﺍﯼ . ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﺪ ……
ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ …
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌺🍃🌸
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#معجزه
#قسمت_هفدهم
باید شک و تردیدم را تبدیل به یقین می کردم و کردم! هنوز وقتی یاد آن روزها می افتم قلبم در سینه ام فشرده می شود. اغراق نیست اگر بگویم چه بر سر دلم آمد روزی که دیدم...
بگذریم! هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. مکان بعضی از اتفاقات فقط در سینه ی خود آدم است. اگر به زبان بیاید، اگر بیرون بریزد می شود سخن بی جا. بی جا نه به معنی بیهوده و گزاف! به معنی خودِ خودِ بی جا! یعنی برای بعضی از حرف ها در عالم جا و مکانی نیست. اگر به زبان بیاید در بی مکانی دنیا گم می شود. مثل آنچه که آن روز بر سر دلم آمد. همان روزی که بعد از پیاده روی در پارک سینا مرا به خانه ی دانشجویی ام رساند. آن روز باز هم برایم هدیه خریده بود. وقتی رسیدیم سر کوچه خودم را به حالت غش و ضعف زدم که مثلا فشارم افتاده. سینا هم با عجله از ماشین پیاده شد و برایم آب و شکلات خرید. در این فاصله موبایلش را داخل کیفم انداختم و با خودم بردم. وقتی مرا دم در رساند گفتم :
_ من حالم بده، میخوام گوشیم رو خاموش کنم و بخوابم. نگرانم نشو اگه تا شب خبری ازم نشد.
بعد هم فورا به خانه برگشتم و رفتم سراغ تلفن همراهش. نمیخواهم بگویم آن روز در آن موبایل چه ها دیدم... (این از همان حرف های مگو و بی جاست!) فقط آنقدر حالم بد بود که دلم میخواست زمین دهان باز کند و همه چیز همان جا تمام شود. ظاهرا سینا یک ساعت بعد متوجه شده بود موبایلش گم شده اما نمیدانست کجا دنبالش بگردد. فردای آن روز زنگ زدم و گفتم موبایلش در ساک کادویی که برایم آورده بود جامانده. از من خواست برای تحویل دادن موبایلش باهم بیرون برویم اما دیگر از فکر آنکه دوباره با او روبرو شوم حالت تهوع می گرفتم. بهانه آوردم که حالم بد است و او هم آمد دم در، موبایلش را گرفت و رفت. نمی فهمیدم آدمی که می تواند به آن اندازه کثیف باشد چطور آنقدر خوب نقش یک آدم عاشق را بازی می کند؟! بماند که واقعا هم عاشقم بود. شاید هیچ عقل سلیمی نتواند از آنچه در مغز سینا می گذشت سر در بیاورد. مثلا من عشق پاکش بودم. ژیلا عشق ناپاکش! ژینوس زاپاسِ ژیلا بود. لی لی و لاله ذخیره برای مهمانی های دور همی و... البته مرا شناخته بود، از حق نگذریم واقعاً هم هیچ وقت از حریم دوستی مان بیشتر تجاوز نکرد. اما :
ما زیاران چشم یاری داشتیم/خود غلط بود آنچه می پنداشتیم.
طی آن چند ماه هرگز به چیزی شک نکرده بودم. شاید اگر آن روز سر دعوای کافی شاپ کاملا اتفاقی چشمم به موبایلش نمی افتاد هنوز هم در کشمکش عقل و دلم سر سنخیت داشتن و نداشتن با سینا درگیر بودم. واقعاً برنامه ریزی دقیقش برای عدم تداخل قرار ملاقات هایش جای تحسین داشت. من آنقدر ناشی بودم که حتی برای پنهان کردن قرار ملاقات هایم با سینا در برابر ملیحه لو می رفتم. اما سینا باهوش ودقیق بود. البته این از خصوصیات بیماران روانی است!
ملیحه به عقدش نزدیک می شد و درگیر تدارکات مراسم بود. حال عمو کمال هم بدتر شده بود. دکترها جوابش کرده بودند. خانواده ی شان بین شادی عقد ملیحه و غصه ی بیماری عمو کمال ملس شده بودند! خود به خود مشغله های ملیحه و فاصله گرفتن های اختیاری من، ما را از هم بی خبر کرده بود. بیتشر در خانه ی دانشجویی ام تنها بودم و حال بدم مرا مدام به باغ آرزوها می کشاند. باغ آرزوها، همانجایی که بعد از کشفش احساس کریستف کلمب بودن می کردم.
در باغ آرزوها نشسته بودم و دنبال راهی برای دست به سر کردن سینا و بیرون کردنش از زندگی ام می گشتم. دلم نمیخواست چیزهایی که از او فهمیده و دیده بودم را به رویش بیاورم. اگر میگفتم همه چیز را فهمیده ام غرور خودم خدشه دار می شد. دختری که با وجود موقعیت های جور واجور تا آن روز به هیچ مردی رو نداده بود حالا پای یکی از کثیف ترین پسرهای اطرافش را به زندگی اش باز کرده بود. برای خودم کسرشان داشت. میخواستم بهانه تراشی کنم و جور دیگری این رابطه را پایان بدهم. هوایِ ابریِ دلم، اشباع چشمانم. فقط یک معجزه ی آفتابی می توانست بین ابر و باران پاییزی ام وساطت کند و رنگین کمانِ بهاری بسازد. یک معجزه مثل عروسکِ آقا بزرگ، یک معجزه مثل پاک کن عطری کلاس اول دبستان. یاد حرف های استاد موحد افتادم :
معجزه یعنی انجام کاری که در نظر عامه ی مردم غیر ممکن به نظر می رسد و سایرین از انجام آن عاجزند. معجزه امری است که کسی بجز عامل انجام دهنده نمی تواند مثل و مانندش را بیاورد.
راست می گفت. فرقی نمی کند چه معجزه ای باشد. اما هر معجزه ای فقط منحصر به فرد یک نفر است.
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#قسمت_هفدهم
چندماه پایانی سال بیشتر در بسیج فعالیت میکردیم. مدیریت کمیته های مختلف را برعهده داشتیم و با همکاری بچه ها جلسه برگزار میکردیم. این میان آقاسید بیشترین کمک را به ما کرد. با این وجود، چیزی مرا آزار میداد. بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت. انگار سعی میکرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میکرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود. تازه ۱۵ ساله بودم و میدانستم افرادی درلباس دین و مذهب افراد ساده و کم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند. از این سوءظن متنفر بودم. میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند. اما خیال نبود. حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش کردم مثل آقاسید کمتر با او روبرو شوم. اما هرچه باهم سنگین تر برخورد میکردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم…
#ای_بر_دلم_نشسته_از_تو_کجا_گریزم؟
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفدهم
چند روزی بود که ذوق و شوق عجیبی وجودم را فرا گرفته بود .
دلم میخواست یک تغییر اساسی در خودم ایجاد کنم .
دیگر نمیخواستم مورد توجه کسی باشم .
دیگر دلم نمیخواست وقتی در خیابان قدم میزنم نگران متلک ها و توهین ها به خودم و شخصیتم باشم.
احساس میکردم من وجودی ام انقدر با ارزش است که نیازی به این همه خودنمایی وجود ندارد.
برای ایجاد تغییر اول باید خرید میکردم
با مهسا تماس گرفتم و قرارگذاشتم که عصر باهم به خرید برویم .
مشغول مرتب کردن اتاقم بودم که در اتاق به صدا درآمد و طبق معمول قبل اینکه اجازه بدهم .روهام سرش را داخل اتاق کرد و گفت:
_سلام مهمون نمیخوای؟
_علیک سلام.والا شما بیشتر صاحبخونه ای تا مهمون .
_آفرین عزیزم میخواستم ببینم میدونی من صاحبخونه ام یا نه؟
در حالی میخندیدم گفتم:
_کارم داشتی؟
_پ.ن.پ اومدم فقط خودتو ببینم
_بفرمایید امرتون؟
_غرض از مراحمت میخواستم بگم .ساسان امروز پرواز داره .تاکید کرده حتما با تو برم فرودگاه واسه خداحافظی
_مگه امروز میره
_بله دقیقا سه ساعت دیگه پرواز داره
_سه ساااعت!!!پاشو برو آماده شم دیر میشه بی خیال الدوله
خندید و گفت:
_چقدر هولی خواهر آروم آروم آماده شد.
وقتی از اتاق خارج شد سری برای بی خیالی اش تکان دادم و به سمت کمدم رفتم تا مانتویی انتخاب کنم.
هرچه بیشتر میگشتم کمتر مانتوی مناسب پیدا میکردم .دیگر مانتوهایم برایم زیبا نبود و با دیدن کوتاهی انها بیشتر حرص میخوردم.
بعد از کلی بد و بیراه گفتن به زمین و زمان بالاخره توانستم یک مانتو که بلندی اش تا روی زانو بود پیدا کنم و بپوشم.
برخلاف همیشه که موهایم را گیس میکردم و روی شانه ام می انداختم اینبار انها را کامل جمع کردم تا از زیر روسری ام بیرون نیاد و برخلاف همیشه که روسری را آزادانه روی سرم رها میکردم ,این بار روسری را طوری بستم که موهایم دیده نشود .
به تصویر ساده خودم درآینه نگاهی انداختم وباخود فکرکردم اگر مامانم مرا با این تیپ و بدون آرایش ببیند قطعا مورد سرزنش قرارمیگیرم .کیف مشکی کوچکم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
روهام که همزمان با من از اتاق خارج شده بود سوتی زد و گفت:
_این دختر زشت کیه دیگه ؟
_زشت خودتی بی ادبو
_اخه جوجه اردک یه نگاه به خودت انداختی
_بله و بسیار از تیپم راضیم دیگه دلم نمیخواد وقتی میام خیابون همه بهم نگاه کنند
_خوددانی ولی زیادی خودتو پیچوندی
_ناراحتی نمیام تنها برو
_بیا برو جوجه اردک زشت !چه نازی هم میکنه
بالاخره بعد از کلی کل کل کردن باهم به سمت فرودگاه به راه افتادیم.
دلم برای ساسان تنگ میشد او را بیشتر از روهام که نه ولی کمتر از او هم دوست نداشتم .ساسان خیلی از وقتها که در درس ها مشکل داشتم کمکم میکرد
گاهی که از رفتار پدر و مادرم خسته میشدم به او پناه میبردم و او با حرفهایش آرامم میکرد.
با رسیدن به فرودگاه از فکرخارج شدم و همراه با روهام به داخل سالن رفتیم و با چشم دنبال ساسان گشتم با اشاره روهام به سمتش رفتیم.
روهام زد روی شانه اش و گفت:
_سلام رفیق نمیه راه
_سلام رفیق نمیه راه که تویی مگه قرارنبود راهی بشی با هم بریم
_نشد دیگه داداش.
ساسان نگاهی به من کرد و گفت:
_سلام روژان جان
_سلام.
_این چه تیپیه واسه خودت درست کردی؟چرا انقدر گرفته ای عزیزم؟
_تیپم که به خودم مربوطه ولی دومی به تو مربوطه
_باشه در اولی دخالت نمیکنم ولی دومی چرا من مقصرم
در حالی که به چشمانش زل زده بودم گفتم:
_واسه اینکه داری میری دیگه .
با شنیدن صدای زنگ گوشی روهام به او نگاه کردم ببخشیدی گفت و از ما دور شد.ساسان در حالی که لبخند میزد گفت:
_الان واسه اینکه من دارم میرم ناراحتی و چشای خوشگلت اماده باریدنه
_اره.دلم برای داداشم تنگ میشه
_روهام که اینجاست چرا دلت براش تنگ میشه
_بدجنس نشو .منظورم خودتی .
_ولی من داداشت نیستم روژان جان
_همیشه واسه من داداش بودی.منو به عنوان خواهرت قبول نداری؟
_نه!
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_هفدهم
از وقتی با ماشینم به دانشگاه میرفتم رفتار بعضی از همکلاسی هایم تغییر کرده بود. مهربان تر شده بودند و بیشتر از قبل تحویلم می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. چیزی نگذشت که آرمین هم ماشین خرید!! ترجیح دادم دیگر با ماشینم به دانشگاه نروم. احساس می کردم با این کار بقیه تصور می کنند تافته ی جدا بافته ام. با آنکه رفت و آمد با تاکسی و اتوبوس دشوار بود اما روی تصمیمم ایستادم. محمد از این کارم خوشش آمد. به همین خاطر آویز آیت الکرسی زیبایی را برای ماشینم خرید و به من هدیه کرد.
از محمد و رفت و آمدهایم پیش پدر و مادرم حرف نمی زدم. سعی می کردم حساس تر نشوند. نمازهایم برقرار بود. آرامشم بیشتر شده بود. احساس می کردم حرف های گذشته ی محمد را درک میکنم. نمیتوانستم با هیچ منطقی توضیح بدهم که چرا در چند دقیقه دلبسته ی دختری شدم که نمیدانم کیست. نمیتوانستم با هیچ دلیلی بگویم که چرا با نماز خواندن آرام تر می شوم. آنچه را که با تمام وجودم احساس می کردم با هیچ منطقی قابل بیان نبود.
بچه مذهبی های کلاس (که محمد هم شاملشان می شد) بیرون از دانشگاه باهم قرار می گذاشتند و برنامه های مختلفی داشتند. هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب را مطالعه می کردند، دور هم جمع می شدند و درباره اش بحث می کردند. گاهی هم درباره ی مشکلات اجتماعی حرف می زدند و مسائل جامعه را نقد می کردند. حرف هایشان برایم جدید بود. با اشتیاق دنبال می کردم و سعی داشتم در جلساتشان شرکت کنم.
برای جشن قبولی کنکور ساسان ، پسر عمه ملیحه دعوت شده بودیم. ازدواج عمه ملیحه به واسطه ی دوستی شوهرش با دایی مسعود بود. به همین دلیل دایی مسعود و خاله مهناز هم دعوت بودند. آخر هفته بود. بعد از پایان دورهمی با بچه های دانشگاه به سمت خانه ی عمه حرکت کردم. بخاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم. میز شام را چیده بودند. میدانستم طبق معمول در جمع فامیل چه خبر است. اما فکر نمیکردم از مشروب هم خبری باشد! وقتی چشمم به بطری نوشیدنی روی میز افتاد فهمیدم شب سختی خواهم داشت. خندیدن و طعنه زدن های شاهین و دایی مسعود و عمو هادی شروع شد. وقتی عمو مهرداد دلیل شوخی هایشان را پرسید با تمسخر خاطره ی سفر را تعریف کردند. عمو مهرداد شخصیت مستبد و دیکتاتوری داشت. همیشه اعتقاداتش را به دیگران تحمیل می کرد و زور می گفت. با آنکه پدر و مادرم به انتخاب خودشان اسمم را رضا گذاشته بودند اما بعد از این همه سال هنوز گاهی آنها را بخاطر این انتخاب سرزنش می کرد وخرافه پرست می خواند. وقتی از ماجرای سفر با خبر شد با اعتماد به نفس و خونسردی رو به جمع گفت :
_من درستش می کنم.
دایی مسعود با خنده گفت :
_ ما که هرچی زور زدیم نتونستیم درستش کنیم. ببینیم شما چه می کنی.
از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بیفایده بود...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون #ذکر_منبع و نام #نویسنده پیگردالهی دارد❌
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
و
@loveshq
#داستاݧ_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_هفدهم
رفتم کنارش نشستم.
سرشو به دستش تکیہ داده بود
سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمو داد
حرف نمیزد
نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم
بلند شدم ک برم کیفمو گرفت و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم
با عصبانیت نشستم و گفتم:
جدے ؟؟؟خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ؟؟؟
قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده ک الاݧ..
حرفمو قطع کرد و گفت
اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ
اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم.
ادامہ داد
ببیـݧ اسماء ۱سال باهمیم
چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم .
از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم
چند وقت پیش همون موقع اے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے ..
ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد
حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ
دیشب باز بحثموݧ شد.
بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست
ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ
اما باید بگم .دیشب تا صب فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ... گوشیش زنگ زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد
نزاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم
آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود
با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد
اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم...
از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردیم؟؟یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم ،بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟؟
اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاس
اره معلومہ ک بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتو تباه کردم و بهم برگردونے؟؟
سکوت کرد.دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد
پوز خندے بهش زدم و گفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ
ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشو انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ
واقا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد وافتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد
از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودمو ب جلوے در پارک رسوندم
صحنہ اے رو ک میدیدم باورم نمیشد
رامیـݧ با یکے از دوستام دست در دست و باخنده میومدݧ داخل پارک
احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم ب تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید
دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم ...
#خانوم_علے_آبادے
#صبـــــــــور_باشید
#التماس_دعا_دوستاݧ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#امین_کریمی_چنبلو
#قسمت_هفدهم
#رفتن_امین
❌آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده بود. وقتی که راضی نشد بماند، به او گفتم
🔸 «امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که میدانم حضرت زینب(سلام الله علیها) تو را دعوت کرده.»
با خودم فکر میکردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده.
🔹به من گفت «چطور زهرا؟»
خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود...
💟 به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادیهایی که همیشه از او میدیدم بسیار بسیار متفاوت بود.
اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.
🔹میگفت «اگر بدانی چقدر خوشحالم کردهای زهرا جان، خانمم، عزیزم...»
عصبانیتر شدم. ترس یک لحظه رهایم نمیکرد.
🔸گفتم «بله، شما که به آرزویت میرسی، میروی سوریه، چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها میگذاری؟ مرا میخواهی چکار؟»
🔹 گفت «انصافاً خودت که خوابش را دیدهای دیگر نباید که جلویم را بگیری.»
🔸گفتم «خوابش را دیدهام اما این فقط خواب است!»
🔹 گفت «نگو دیگر! انگار انتخاب شدهام.»
🍃برای نرفتنش به او میگفتم «امین میدانی عروسی بدون تو خوش نمیگذرد.»
🔹 میگفت «باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم، حسین هم بود باید میرفتم. قول میدهم جبران کنم... انشاء الله اربعین به کربلا میرویم.»
🔸گفتم «انشاء الله... سلامتی تو برای من بس است.»
💕وابستگی خاصی به هم داشتیم. واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود.
29 مرداد 94، اولین اعزامش به سوریه بود که حدود 15 روز بعد برگشت.
🌟با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم. غمگین و ماتمزده فقط نشستم و با هیچکس حرف نمیزدم. مهمانها از مادرم میپرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور میکند!
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
لپ تاپم رو از زیر تخت برداشتم و توی اینترنت سرچ کردم .
[راهیان نور]
راهیان نور نامی است برای گروه بزرگی از کاروان سیاحتی _ مذهبی در ایران که به بازدید از مناطق جنگی بازمانده از جنگ ایران و عراق در غرب و جنوب غربی این کشور میپردازند .
بیشتر این کاروان ها هم زمان با تعطیلات نوروزی و نیز تعطیلات تابستانی ، برای مناطق غرب کشور ، فعال می شوند و مناطق مرزی استان خوزستان به ویژه منطقه شلمچه از مقصد های پرطرفدار این گروه هاست .
همچنین به سمت یادمان شهدای شوش نیز سفر میکنند .
این حرکت نوعی از گردشگری جنگ در ایران محسوب می شود .
بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس سازمان دهنده و مقولی اصلی اردو های سراسری (راهیان نور) است .
که هرساله گروه هایی از مردم مناطق مختلف ایران را برای بازدید از مناطق جنگی غرب و جنوب غربی این کشور ، به استان های هم رمز با عراق می برند ...
بعد از دیدن عکس ها ، کلافه لپ تاپ رو بستم ...
و رفتم سراغ قرص های اعصاب و خوابم دوتا قرص اعصاب و سه قرص خواب انداختم بالا ...
نزدیک به یک سال بود که طرفشون نرفته بودم ...
هیچ وقت یادم نمیره که با چه بدبختی اون قرص ها رو ترک کردم ، اما امشب دیگه مطمئنم یه لحظه ام بدون قرصا نمی تونم بخوابم ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💐 بسم رب الشهدا و الصدیقین 💐
# هنوز_سالم_است
#قسمت_هفدهم
محمدرضا یاد تاسوعا افتاد ؛
بچهها تشنه بودند. لب هایشان ترک خورده بود😓 . می گفتند عمه جان تشنه ایم😭😭 یعنی آب نیست ؟ اگر آب هست، به ما هم بدهید ؛ حتی اگر چند قطره باشد . عمو خجالت می کشید . بچهها تشنه بودند .😰😰
حال محمدرضا لحظه به لحظه وخیمتر می شد. بی تاب بود و آب می خواست.
بچهها داد و فریاد را انداختند و نگهبان ها را صدا کردند . بالاخره آمدند و یک آمپول💉 تزریق کردند و رفتند ، همین .😑😑
زبان محمد رضا مثل تکه چوب خشک شده بود . خون و چرک از زخمش بیرون می ریخت .😔 سرش آنقدر سنگین بود که نمی توانست به راحتی بچرخانش . لب هایش مثل ماهی باز و بسته می شدند😞😔😭
و صدایش بی رمق به گوش می رسید 😔: که آب می خواهم ، آب بدهید .
یکی از بچه ها گفت : محمدرضا که شهید می شود ، چرا لب تشنه من به او آب می دهم 💪. نشست کنار محمدرضا تا آبش بدهد ، اما دید که محمد رضا تکان نمی خورد صورتش را نزدیک لب و بینی اش آورد و پر اضطراب گفت:
« چرا محمدرضا نفس نمی کشد ؟ یا حسین(علیه السلام) ... محمدرضا ! » 😳😳🥺🥺
محمدرضا جواب سلام های قبل از اذان صبح و غروب هایش را گرفته بود حالا دیگر پیش آقا سرش بالا بود و خجالت نمی کشید . محمدرضا لب تشنه پر کشید .😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
بچهها فریاد زدند . عراقی ها آمدند تا صدا را خفه کنند ، پای آبرویشان در میان بود ؛ صلیب سرخ برای سر کشی آمده بود . محمدرضا را دیدند که جسمش بود ، اما روحش نه .
بچهها محمدرضا را روی پتویی گذاشتند و عراقی بردنش 😔😔😔😭😭😭.
صلیب سرخ پی گیر شد تا ببیند کجا دفنش می کنند : کاظمین ، قبرستان« الکلخ » شماره 127 .
همان شب عملیات مادر خواب دید که محمد رضا با لباس سبز زیبایی که خط های طلایی داشت ، همراه یک بسته به خانه آمد و گفت : « مامان ! برایت هدیه آورده ام . »😍😔
_ گفت :« عجب زود آمدی این دفعه »😁
محمدرضا گفت : « آمدم که چشم به راهم نباشی 😍. » مادر داشت هدیه اش را باز می کرد که از خواب بیدار شد .😐
فردا شب هم همین خواب را دید 😢.
_ روز بعد عکس و فتوکپی شناسنامه محمدرضا را فرستاد سپاه تا از او خبری بگیرد .
سپاه هم مدارک را تحویل صلیب سرخ داد .
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_هفدهم
با رفتن ارزو از اتاق ب رویا زنگ زدم:الو رویا
رویا:به به سلام اقای دلال!چطور مطوری؟امشب برات ی غذا درست کردم همونکه دوست داری شیطون!
ببینم این پِدی ما خوبه؟اذیتش که نمیکنی؟هان؟
من:هه.نگو خانم خانما
خبرا خودش میرسه براتون!
رویا:بله ک میرسه!
چقدم نگرانته!منو کشته تو مغازه!
همش ی سره رویا رویا از زبونش نمی افته!
رویا:رویا فداش شه ....پدی جووونم....
امیر: خیل خب حالا بس کن....
شما رویا خانم هیچ از تلفن های مشکوک مادرم و مادرت خبر داری؟
هیچ میدنی برامون تاریخ عقد هم گذاشتن و میخان مارو بفرستن خونه بخت؟
رویا:هعی داش امیر بی خبر نیستم
ولی ی کاری کن
امیر تو خیلی خوبی
ما از بچگی با هم بزرگ شدیم
اما میدونی که با هم عین خواهر وبرادریم غیر ازاینه؟
امیر:نه رویا....باید ی جور سریع تر این بازی رو تموم کنیم
رویا:تقصیر توئه به پدرام باید بگی حتما بیاد خاستگاری من
امیر:میدونی رویا ها این مادرش رفته خارج و گفته تا بر نگرده برای اینده م ن میتونم کاری کنم نه میخام!!!!
مادرشو خیلی دوست داره!دوست داره تو همه ی مراحل مزدوج شدنش سهیم باشه.توهم نگران نباش سعی میکنم همه چی رو حل کنم!
حالام خدافظ میام خونتون الان
رویا:امیر ی لحظه قطع نکن
میگم بیا هم دیگه رو تو جمع ابجی و داداش صدا بزنیم تا حرص بقیه دراد و بفهمن ک ما عین خاهر. برادریم!
امیر:باشه ابجی کوچیکه!حالا هم چایی تو دم کن الان میام.....
رویا:قربان داداش بزرگه!فعلا!
قطع کرد و حاضر شدم و سوار ماشین شدیم و به سمت خونه خاله اینا حرکت کردیم
داشتم فکر میکردم که تا کی میخام از بقیه مخفی کنم؟اینکه دو ساله ک پلیس مخفی مبارزه با مواد مخدرم!
تا کی میتونم عشقمو نسبت به اون مخفی نگه دارم؟تا کی میتونم سکوت کنم ک عشقمو دو دستی دادم ب ی مجرم خلافکار البته موقت!تا کی میتونم تاب بیارم وقتی میدونم اون مجرم عاشق عشق منه!تا کی میتونم احساس کنم ک برام مهم نیس ک اون به اون مجرم وابستگی پیدا کرده؟دارم فکر میکنم ک من چقد بی غیرتم......اگه ی عاشق واقعی بودم هیچ وقت کار ب اینجاها کشیده نمیشد....لعنت ب من....لعنت ب من ک زن یکی رو دوست دارم.....چقد من بی غیرت و بی همه چیزم.....
محکم ب فرمون میزنم و میگم:لعنتی
ارزو:وا امیر ترشی نخوریا داداشم ی چیزیت میشه
من:خداروشکر امروز اصلا حوصله بحث ندارم
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📹 #انیمیشن •]
🔻ماجراهای سیامک و برانداز
😂🔞 یه داعشی از تو لپلپ گیر آوردم!
#قسمت_هفدهم
🔖 #طنز_سیاسی
🇮🇷 #اغتشاشات #آمریکا
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
919.4K
📚#ادبستان_کساء
💐هفتاد نکته تربیتی از حدیث شریف کساء
نکات تربیتی حدیث کساء
#قسمت_هفدهم:
۲۳-تایید حدس صحیح اعضای خانواده
۲۴-نگاه درمانی
۲۵-گفتگو درمانی
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
842.9K
#جهادامیدآفرین
#قسمت_هفدهم
بسیار مهم:
تجربه برخی از شرکت های موفق:
سامسونگ کره جنوبی:
شروع با صادرات سبزیجات و ماهی خشک
و در نهایت یک پنجم تولید ناخالص داخلی به عنوان دوازدهمین قدرت اقتصادی جهان
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
2.17M
#قسمت_هفدهم
🔰 ادامه علل و عوامل پیروزی و شکست نهضتها
❌خطر بیتفاوتی عامل مردمی
🔥نقشه دشمنان برای نابودی و مبارزه با نهضتها
🌒فراموشی حادثه تعیین امامت در حماسه غدیر فقط ۷۰ روز قبل
💥شایعات و شعارهای انحرافی و وعدههای دروغین چرا؟
🎙ر.#فنودی
#غزه
#مظلوم_مقتدر
#انتقام
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─