eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﻓﺮﻭﺭﺩﯾﻦ ﻫﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺒﺮﻡ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ ﺩﺭ ﺣﺪ ﯾﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻟﺸﻮﻥ ﺧﻮﺑﻪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﯾﻪ ﺳﻮﭘﺮﺍﯾﺰ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺘﺮﺳﻮﻧﺪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﻦ . ﺩﻡ ﺩﺭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﻣﻮﺳﺴﻪ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﺴﻪ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻦ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻤﮏ . ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ _ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮑﻢ . اگه دیرم نمی اومدی هم چیزی نمیشد ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺧﺐ ﺑﺮﻡ ﺑﻌﺪ , ﺑﯿﺎﻡ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺎﻋﺘﺸﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﯼ ﺑﺪﻭ زینب ﺧﺎﻧﻢ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﻣﯿﮑﺸﺘﻤﻮﻥ . . . . . . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ :ﺳﻼﻡ ﮔﻞ ﺩﺧﺘﺮﺍ . ﯾﮑﻢ ﺩﯾﺮ ﺗﺮ ﻣﯿﻮﻣﺪﯾﺪ . ﻣﻦ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻄﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﺳﺮﻣﻮﻧﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : زینب ﺟﺎﻥ ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺒﺮ ﺑﺰﺍﺭ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﻣﺴﺠﺪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﺗﮑﺜﯿﺮ ﮐﻦ . ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺘﻢ . ﮐﺎﻣﻞ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . _ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﯾﮑﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺟﻠﻮﻣﻮ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ . ﯾﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ آﻭﺭﺩ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺘﻢ . ﺟﻠﻮﯼ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﭘﻠﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻮﻓﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺴﺠﺪ ،ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻡ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ …… ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
عینکش را از روی چشمانش برداشت، همانطور که شیشه اش را پاک می کرد گفت : _ من آدم بدقولی نیستم. از بابت تاخیر عذرخواهی میکنم. چیزی نگفتم. دلم میخواست به جبران تمام این مدتی که با سکوتش حرصم داده بود تا می توانم کمتر حرف بزنم. دوباره گفت : _ به خاله جانم گفتین لازم میدونین با من صحبت کنین. بفرمایید من در خدمتم؟ بدون کلمه ای اضافه تر پرسیدم : _ چرا من؟! عینکش را روی صورتش گذاشت و گفت : _ رشته ای بر گردنم افکنده دوست نگذاشتم بیت دوم را بخواند، زودتر از او گفتم : _ می کشد آنجا که خاطرخواه اوست! ولی این جواب سوال من نیست. لبخندی زد و گفت : _ متوجهم. با طعنه گفتم : _ خداروشکر. عطسه ای زد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: _ راستش من توی زندگی به نشونه ها خیلی دقت می کنم. اصلا با همین نشونه ها زندگی می کنم... دوباره عطسه ای زد و بعد از عذرخواهی گفت : _ جواب سوال شما خیلی مفصله. حقیقتش من شمارو از مدت ها قبل که به اون باغ مخروبه می اومدید می دیدم. هربار که برای سر زدن به نهال هایی که کاشته بودم میخواستم وارد باغ بشم، متوجه حضورتون می شدم و منتظر می موندم تا شما اونجارو ترک کنید. واقعا هم متعجب شدم وقتی برای اولین بار فهمیدم شما دانشجوی کلاسم هستین. همون روزی که درباره ی العاقبة للمتقین حرف زدم و شما پرسیدین که اگر کسی زیر صفرباشه باید چیکار کنه. همونجا بود که من شمارو شناختم. تازه دلیل نگاه متعجبانه ی آن روزش را فهمیده بودم. گفتم : _ بله، یادمه. با همان طمانینه و آرامش ادامه داد : _ نمیدونم چقدر شنیدن این حرف ها براتون باورپذیره، اما یکی از دلایل اصلی اینکه من شمارو انتخاب کردم همین نشونه هاست. دلم میخواست جزییات بیشتری از چیزهایی که میگفت بدانم. پرسیدم : _ کدوم نشونه ها؟ کمی با خودش فکر کرد و گفت : _ راستش نگاه من به محیط اطرافم کمی با نگاه رایجی که اکثر آدمها دارن متفاوته. از بچگی چیزهایی برام جلب توجه می کرد که برای اطرافیانم عادی بنظر می رسید. مثلا وقتی توی حیاط مشغول کتاب خوندن بودم و یه قاصدک روی کتابم می نشست می فهمیدم اون سطری از کتاب که قاصدک روش نشسته چیزیه که من باید با دقت بیشتری بخونمش. شاید براتون عجیب باشه اما من حتی تصمیم به ادامه ی تحصیل در حوزه علمیه رو هم از روی همین نشونه ها گرفتم. و حتی تصمیم برای کاشت نهال های گیلاس توی اون باغ مخروبه. احتمالا از حوصله ی شما خارجه اگه بخوام امثال این ماجراها رو براتون تعریف کنم. فقط میخوام بگم برخلاف تلاشی که برای فرار از نشونه ها کردم ولی بالاخره همه چیز منو به شما رسوند. کمی به غرورم برخورد. چرا باید از نشانه های که منتهی به من بود فرار می کرد؟ پس پای هیچ علاقه ای درمیان نبود و همه چیز صرفا بخاطر یک مشت به قول خودش نشانه بود. هرچند حرفهایش برایم عجیب نبود و همه چیز را درک می کردم اما غرورم خدشه دار شده بود. سکوت کرد و من هم چیزی نگفتم. نگاهم کرد و پرسید : _ به جواب سوالاتی که توی ذهنتون بود رسیدین؟ ابروهایم را درهم کشیدم و با کمی اخم گفتم : _ نخیر. اما از شما حرف کشیدن کار حضرت فیله. ترجیح میدم دیگه چیزی نپرسم. خندید و گفت : _ هرچیزی که توی ذهنتون مونده رو بفرمایید، من در خدمتم. دلم میخواست لج کنم و همانجا جواب منفی بدهم تا با نشانه هایش برای همیشه تنها بماند. اما میدانستم این لج کردن یعنی دوباره به خاکی زدن... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... از کیفم دفترچه و خودکار در آوردم و شروع کردم به نوشتن: ۱:هدف خدا از خلقت انسان چیه؟ ۲:چرا باید برای خدایی نماز بخونیم که حتی قابل دیدن نیست؟ ۳:اصلا هدف خلقت ما موجودات زمینی چیه؟ ۴:ما مگه با تکامل به وجود نیومدیم؟ پس چرا میگن خدا ما رو افریده؟ ۵:ما از خاکیم؟ ۶:مگه خاک جون داره؟ ۷:اصلا خدایی وجود داره؟ ۸:چطور میشه خدا رو اثبات کرد؟ ۹:چرا تو زندگی هر کسی یه مشکلی هست؟ ۱۰:اصلا اگه خدا هست،چرا صدای فقرا رو نمیشنوه؟ مگه اونا بنده هاش نیستن؟ ۱۱:معجزه واقعیه؟ ۱۲:چطوری بفهمیم قران واقعیه؟ ماشاءالله سوالاتم اینقدر زیاد بود که مجبور شدم برم صفحه بعد... هووووف سرم ترکید اَه مگه اینقدر سوال جوابی هم دارن؟ مطمئنن نه... حتی خودِ خدا هم جواب اینا رو نمیدونه چه برسه به مژده!... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─