💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺍﻣﻴﺮحسین
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
_ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ، ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ :ﭘﺲ ﺁﻗﺎ ﺩﻟﺶ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﯿﺮﻩ ، ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﭘﺲ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﺎ ﭘﺎ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﮑﺸﻪ .
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﺮ ﺷﺪ .
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ؟
_ ﭼﯽ ﺧﺐ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯿﺶ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺮﺳﻪ . ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﻤﻮ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﻢ ﻧﻔﺲ ﺻﺪﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ .
_ ﺁﺧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ، ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﺳﻼﻡ . ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ . ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ . ﻧﻪ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺭﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﻣﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﯾﺎﺩ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﯿﻮﻓﺘﯽ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ ﺗﻮﺍﻡ . ﺣﺎﻻ ﭼﯿﻪ ﻣﮕﻪ؟ ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺧﻮﺷﺖ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ “ ﻧﻪ ” ﺗﻮ ﺩﻫﻨﻢ ﻧﭽﺮﺧﯿﺪ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﺸﯿﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎ .
ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﻌﻼ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭﻥ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻤﺶ . ﻓﮑﺮﮐﻨﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ .
.
.
ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺩﻡ ﺩﺭ ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﻮﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ ﺧﺐ . ﻣﮋﺩﻩ ﺑﺪﯾﺪ ، ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻣﻮﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ ﺭﻓﺖ .
_ بلهههه
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﻠﻪ ﻭ ﺑﻼ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﮕﯽ ﻧﻪ ، ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭ ﺗﻮ .
ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﻧﺪﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﺕ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﮑﺸﯽ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻼﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ، ﺁﺧﺮﻡ ﮐﻠﯽ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﺮﺩ ،
ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ :ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ، ﻗﺒﻼ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﺶ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ؟
ﻣﻦ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺗﻨﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﺑﺎﺑﺎﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺍﺧﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺩﻟﯿﻠﺸﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ …
ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ؛ ﻋﺸﻖ؟ ﻫﻪ . ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#معجزه
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
نشستیم و بصورت جدی درباره ی این موضوع حرف زدیم. ظاهراً چندباری جاهای مختلفی برای خواستگاری رفته بودند، هردفعه هم مهدی عیب و ایرادهایی را روی مواردی که دیده بود می گذاشت. وقتی که ملیحه پیگیر ماجرا شد فهمید که دلیلش چیز دیگری است. او تمایل داشت که با من ازدواج کند اما چون مطمئن بود برایم جایگاه یک برادر را دارد و قطعاً جواب منفی میدهم جرات مطرح کردنش را نداشت. خلاصه ملیحه از من درخواست کرد که مدتی روی این موضوع فکر کنم و با در نظر گرفتن همه ی جوانب به او جواب بدهم. واقعاً نمیتوانستم این ازدواج را تصور کنم. هربار که میخواستم به او فکر کنم خنده ام می گرفت. آن همه شاخ و شانه هایی که برای زنش کشیده بودیم جلوی چشمانم می آمد. پیش خودم هم دلم برایش می سوخت و هم میگفتم چقدر آب زیرکاه بوده که این همه وقت چیزی نگفته و بروز نداده. نمیدانستم از اینکه چادری شده ام باخبر است یا نه. شاید اگر میدانست که من چادر را انتخاب کرده ام دیگر حاضر نمی شد که با من ازدواج کند. البته زمان زیادی می برد تا درخواست ازدواجش برای من جا بیافتد. باید ذهنیتم را نسبت به او تغییر می دادم. مهدی پسر خوبی بود. از گذشته اش خبر داشتم. صاف صاف بود، مثل کف دست. اما برای من قابل قبول نبود که به چشم همسر به او نگاه کنم.
چند روز بعد به اصرار ملیحه وقتی که فرید به دنبالش آمده بود تا او را به شهر خودمان ببرد من نیز همراهشان رفتم. به محض اینکه رسیدم فهمیدم پدر و مادرم در حال بستن چمدان و رفتن به مسافرت اند. اول میخواستم برگردم اما بعد ترجیح دادم بمانم و از این تنهایی برای فکر کردن استفاده کنم. بعد از رفتن خانواده ام هرچقدر ملیحه پیشنهاد داد که یک روز برای شام یا نهار به خانه شان بروم و با مهدی درباره ی تصمیمش حرف بزنم قبول نکردم. فکر می کرد ممکن است بخاطر حضور مادرش معذب باشم، برای همین دوباره پیشنهاد داد که اگر در خانه راحت نیستم با فرید و مهدی برای شام خوردن به رستوران برویم. اما بازهم قبول نکردم. مشکل من که غذا خوردن در خانه یا بیرون از خانه نبود، مشکل من خود مهدی و پیشنهادش بود. دلم نمیخواست با او روبرو بشوم. اصلا فکر می کردم اگر اورا ببینم خنده ام می گیرد و ممکن است مسخره اش کنم. دلم نمیخواست رفتار نسنجیده ای در برابر این موضوع نشان بدهم که دوباره دوستی من و ملیحه خدشه دار بشود. از ملیحه خواستم فعلا دست از اصرارکردن بکشد و فرصت بیشتری به من بدهد.
نگران درس هایم بودم. پایان ترم نزدیک بود. حالا که خانواده ام به سفر رفته بودند دیگر چه لزومی داشت بیش از این آنجا بمانم. تقویمم را برداشتم تا حساب کنم چند روز به شروع امتحانات ترم مانده، ناگهان با دیدن تاریخ یادم افتاد که امروز سالگرد فوت خانجون است. دنیا چقدر بی وفاست. چقدر زود همه چیز را فراموش می کنیم. چقدر زود به جای خالی آدم ها عادت می کنیم. آدمی بنده ی عادت است...
یک بسته خرما خریدم و راهی روستا شدم. بعد از زیارت امامزاده خرما را بین مردم پخش کردم و سپس قبر خانجون و آقا بزرگ را حسابی شستم. چادرم کمی خیس و گلی شده بود. مشغول تمیز کردن چادرم بودم که ننه رباب را از دور دیدم. سر قبری خم شده بود و فاتحه می خواند. به سرعت خودم را به او رساندم و سلام کردم. چشمانش قرمز بود، معلوم بود که گریه کرده. وقتی مرا دید با خوش رویی بغلم کرد. نگاهی به قبر مقابلش انداختم. متعلق به یک مرد جوان بود که سن و سال زیادی نداشت. پرسیدم :
_ آشناتونه؟
آهی کشید و گفت :
_ آره ننه. یه آشنای نزدیک.
چشمانش پر از اشک شد، با بغض گفت :
_ پسرمه.
خیلی ناراحت شدم، دستانش را گرفتم و گفتم :
_ خدا روحشونو شاد کنه. متاسفم.
چند قطره اشک از چشمانش جاری شد و گفت :
_ هدایتِ من با محمدجوادِ آسیه دوست بود. عموتو میگم. از وقتی آسیه و ابراهیم خان برگشتنه بودن شهر، هدایت و محمدجواد زیاد باهم رفت و آمد می کردن. هردوشون جوون بودن، سن و سالشون نزدیک هم بود. تا به هم میرسیدن چند ساعت می نشستن به حرف زدن و کلمات قلمبه سلمبه رد و بدل می کردن. من که حالیم نمی شد بفهمم چی چی میگن. ولی هرچی بود بخاطر همین حرفا و کاراشون بود که سرآخر هردوتاشونو تو یه هفته کشتن. بازم جنازه ی هدایت سالم بود، تونستن غسل بدن و کفن کنن. ولی محمدجواد و زنش...
سپس روسری اش را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند گریه کرد. تا آن روز هیچ چیزی از این ماجراها نشنیده بودم. فقط میدانستم عموی جوانم سالها پیش وقتی همراه زنش سوار ماشین بود تصادف کردند و کشته شدند. از دیدن اشک های ننه رباب متاثر شده بودم...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
که ناگهان پام به سنگی خورد و محکم به زمین خاکی خوردم...
آخ بلندی گفتم و با دستی که سالم بود پامو گرفتم...
دستی که گچ گرفته بود محکم به زمین خورده بود و خیلی درد داشت...
نمیتونستم بلند بشم ، درد زیادی داشتم...
چشمام پر از اشک شدن...
اما اجازه باریدن بهشون ندادم
بغض بدی گلوموگرفت...
آخه چقدر سوتی !!!!
اونم جلوی این حجتی !
از بس حواسم پیش چشماش بود...
اَخ...لعنت بهت حجتی ، لعنت...
آقای حجتی سریع به سمتم اومد
با صدایی که ترس توش موج میزد
و همونطوری که سرش پایین بود گفت:
+حالتون خوبه خواهر؟
با صدایی آلوده به بغض گفتم.
_ن...ن...نه ، کم...کمک ...ک...کنید...ب...بلند...
ب...ش...م ...بشم
وقتی سکوت شو دیدم ، سرمو با درد بلند کردم
دیدم داره به زمین نگاه میکنه!
این بشر منو میکشه آخر ...
با صدای بلندی داد زدم
_مگه با شما نیستم !؟؟؟
میگم کمکم کنید بلند بشم ، نمیتونم تکون بخورم !!
باز هم زمین رو نگاه کرد و سکوت کرد...
به شدت برای حرکاتی که از خودش نشون میداد عصبی شده بودم...
فعل های جمع رو گزاشتم کنار و باز هم فریاد زدم
_مگه با تو نیستم !!
چرا داری زمینو نگاه میکنی ؟؟
چیزی گم کردی ؟!
آخه خاک دیدن داره اَخوی؟؟؟
نه بگو خاک دیدن داره؟؟؟
میگم نمی تونم حرکت کنم کمک کن بلند بشم...
همون جور که سرش پایین بود و فاصلشو با من حفظ کرده بود گفت
+خواهر من نمیتونم به شما دست بزنم.
پوزخندی زدم...
_چند بار گفتم به من نگو خواهرم ؟
ها ؟!
مگه نمیگی خواهرتم خب محرمیم دیگه
پس بیا کمک کن...
بعدشم مگه من جذامیم که بهم دست نمیزنی؟؟؟
نفسشو با حرص بیرون داد...
گوشیشو از جیبش در آورد و یکم باهام فاصله
گرفت ...
سرمو انداختم پایین و از شدت درد خودمو جمع کردم...
و با صدایی بلند شروع کردم به حرف زدن با خودم
آخه منو با این وضعم کجا میزاری میری ؟
انسانیت نداری آخه؟
نه بابا تو میدونی انسان چیه ...
اَخ پسره ریشو ...
سیب زمینی ...
پسره پیاز...
برای من خودشم میگیره با اون چشای زشتش آخه قیافه داره اون ؟!
با اون پراید درب و داغونش ...
اوففف ...
نمیدونم کجا رفت این ریشو ...
سرمو بلند کردم که دیدم درست بالای سرم ایستاده و داره با بُهت نگاهم میکنه ...
ابروهاش به هم گره خورده بود و قرمزی چشماشو به وضوح میدیدم...
ای خاک تو سرت مروا
باز سوتی!!
چند دقیقه چشم تو چشم شدیم که این بار من نگاهمو ازش گرفتم ...
از شدت خجالت چیزی نگفتم و دوباره
سرمو انداختم پایین...
چند دقیقه گذشت ، سرمو بلند کردم دیدم همونجوری ایستاده !
با صدایی نسبتا بلند گفتم
_اَخوی ، برادر ، حاجی ...
داری به چی نگاه میکنی ؟ خوشگل ندیدی ؟
خودت کمک نمیکنی حداقل به یکی زنگ بزن بگو بیاد کمک...
نگاهشو به سمت دیگه ای تغییر داد ...
دستشو کرد تو جیبش و با صدایی که انگار فقط مختص خودش بود گفت
+استغفرالله...
_نگاه میکنی
بعد میگی استغفرالله !
عجب آدمایی هستین شماها ...
با قاطعیت تمام میتونم بگم متفاوت ترین
فرد روی کره زمین بود...
برای یک لحظه احساس کردم چشمام تار میبینه
چند دقیقه چشمامو بستم بلکه خوب بشم...
دوباره باز کردم ...
ای بابا ...
خواستم دستم رو به سمت چشمام ببرم
که متوجه خونی شدم که از دماغم میچکید...
ضربان قلبم بالا رفت و سرمو با درد به سمت آقای حجتی برگردوندم...
با صدایی لرزون گفتم
_خ...و...ن
حجتی که چند قدم اون ور طرف ایستاده بود
سرشو به سمتم چرخوند که همزمان با این کارش موهای لختش افتادن روی پیشونیش...
به سمتم دوید
اضطراب توی صورتش موج میزد...
+خانم فرهمند حالتون خوبه؟
_خ...و...ن
+صحبت نکنید لطفا
بینی تون رو بالا بگیرید تا بیشتر خون نیاد
احتمالا خون دماغ شدید بر اثر گرما
بوی خون رو استشمام میکردم
گرمای اونجا هر لحظه بیشتر میشد
معده منم که خالی بود ...
حالت تهوع بهم دست داد...
به زور جلوی دهنم رو گرفتم که جلوی حجتی بالا نیارم...
اگر بالا میاوردم دیگه هیچ...
با درد گفتم
_آ...ر...ا...دددد
و سیاهی مطلق...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─