eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
696 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *به روایت امیر حسین* ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﻭﻣﺪﻧﻤﻮﻥ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﺸﻢ ﭼﻮﻥ ۴ ﺳﺎﻝ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻻﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺭﺯﻭﺵ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﻭ ﺟﺮﺍﺕ ﺑﯿﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﻫﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻓﻌﻼ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺷﺪﻩ ؛ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ، ﻣﻦ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺒﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ . ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ آﻧﻘﺪﺭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ . . . . . ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺷﻪ ، ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ آنقدر ﺯﻭﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻭ ﺩﻟﭽﺴﺐ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺨﺖ ﮐﺮﺩ، ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﺧﺎﮐﺶ ﻣﺘﺒﺮﮎ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﻣﺮﺩﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺑﻮﻡ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻭ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺻﺒﺢ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﺸﻮﻥ ﭘﯿﺸﺸﻮﻥ ﻧﺒﺎﺷﻦ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﺸﺖ ﻧﺰﺍﺭﻥ، ﺭﻓﺘﻦ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﮑﻨﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﻧﻮ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ﺑﮑﺸﻪ ، ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻦ ، ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻣﺎﺩﺭ ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻨﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻥ ، ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻨﻮﺯ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﮔﻤﺸﺪﺷﻮﻥ ﻫﺴﺘﻦ . ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺑﺎ ﺧﺎﮎ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻧﺸﺪﻥ ، ﺑﺎ ﻃﻼﯾﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪﻩ . ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭘﯿﮑﺮ ﻣﻘﺪﺱ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﯾﺮ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮐﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻥ ، ﺣﺮﻓﺎﺗﻮ ، ﺩﺭﺩﻭﺩﻻﺗﻮ ﻭ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﺮﺩﻋﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺁﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺁﺳﻤﻮﻥ ؛ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺘﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﻢ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻣﯿﺸﺪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻻﻡ ﺗﺎ ﮐﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻡ . ﮐﻨﺎﺭ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭﺍ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﺯﺍﻧﻮﻡ ﻭ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻐﻀﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺑﺎ ﺳﻤﺎﺟﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺭﻫﺎ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺍﻣﯿﺮ ، ﺩﺍﺭﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ، ﯾﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﺭﻭ ﭼﮏ ﮐﻦ ﯾﺎ ﺍﮔﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺪﻩ ﻣﻦ ﻟﯿﺴﺖ ﻫﺎﺭﻭ . ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﺎﻻﺍﻭﺭﺩﻥ ﺳﺮﻡ، ﻟﯿﺴﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺭﮐﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺍﻻﻥ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺟﺰ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺣﻀﻮﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺧﻮﺏ ﮐﻨﻪ، ﺣﻀﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺣﺴﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺷﺮﺡ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﻭ ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﻭ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺣﮑﻢ ﻗﻔﺲ ﺩﺍﺷﺖ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻢ ﻧﺸﺴﺖ ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻋﻘﺐ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ، ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺧﻠﻮﺗﺘﻮﻥ ﺑﺸﻢ ، آنقدﺭﻡ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺘﻮنستم ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺑﺪﻡ ، ﺍﻭﻧﻢ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺰﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺧﯿﺮ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﺑﺎﺷﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﮔﻪ ﺧﯿﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺻﻼﺡ ﺑﺪﻭﻧﻪ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﺮﻩ، ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﯿﺎﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﺭﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺱ . ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺷﺪ ، ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ، ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ؟ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﭼﯿﻪ . ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﯿﺮﯼ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ . ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺣﺮﻑ ﮐﺴﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﻟﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻭﺯﻥ ﺷﻬﺎﺩﺕ... ... نویسنده : ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
با خنده گفت: _ تو همین چه کنم چه کنم های آقام برای برگردوندن آسیه، سر و کله ی ابراهیم خان پیدا شد. آخه آقام می ترسید آسیه رو برگردونه و بازم بیان پی بردنش. خاطرش از امنیت جون آسیه جمع نبود. نمیدونست صلاح کار چیه. بهتره برگرده یا همونجا بمونه. خلاصه همین موقع ها بود که حبس ابراهیم خان تموم شد و رفت پی آسیه. چند ماه بعد از حاج اسدالله کلافچی خبر اومد که بین آسیه و ابراهیم خطبه خوندن و اونارو فرستادن هفت کوه و هفت دریا اونورتر. نور به قبر ابراهیم خان بباره، هیچکس به اندازه ی اون خدا بیامرز قدر این دخترو نمیفهمید. خوب در و تخته ای رو خدا جور آورده بود. از مردی و مردونگی هیچی کم نداشت. مثل شیر پشت آسیه موند و با دست خالی زندگیشو ساخت. گویا خونواده ی ابراهیم خان شهری بودن، از اونا که اصل و نسبشون ریشه دار بود. گفتن برای ما اُفت داره که دختر روستایی عروسمون بشه، اونارو از خودشون روندن. برا همینم میگم ابراهیم خان با دست خالی پشت آسیه موند. خدا هم به رزق و روزیش برکت داد. چای را در استکان ها ریخت و یکی را جلوی من گذاشت. بعد هم یک حبه قند گوشه ی لپش گذاشت، مقداری از چایش را داخل نعلبکی خالی کرد و نوشید. سپس با خنده ی رضایت بخشی ادامه داد: _ چند سالی گذشت تا دورادور شنیدیم آسیه پسردار شده. محمدجواد خانو میگم. یکی یه دونه پسر نورچشمی ابراهیم خان. خندیدم و با تعجب گفتم : _ چرا یکی یه دونه؟ پس بابای من چی؟ انگار هول کرد. ناگهان خنده اش خشکید و فورا تمام چای داغ را داخل نعلبکی خالی کرد و هورت کشید. از خوردن چای داغ دهانش سوخت. دوباره لبخند مصنوعی زد و گفت : _ ننه اون موقع که هنوز بابات دنیا نیومده بود. اون موقع رو میگم دیگه که محمدجواد یکی یه دونه پسرشون بود. ننه رباب آنقدر هول شده بود که مطمئن شدم چیزی را از من پنهان می کند. گفتم: _ خب ادامه شو بگین؟ بلند شد و گفت : _ دیگه بسه ننه گلوم خشک شد.این چایی هم که انگار روی آتیش جهنم جوشیده، بیشتر حلقمو سوزوند. بلند شد، به آشپزخانه رفت و با یک ظرف میوه برگشت. بعد هم حرف را عوض کرد و شروع کرد به حرف زدن از بچه های خودش. تا نزدیک غروب در خانه ی ننه رباب ماندم و سپس منتظر شدم تا پدرم به دنبالم بیاید. نمیدانستم چگونه باید بفهمم ننه رباب چه چیزی را از من پنهان کرده. اما هرچه بود مربوط به گذشته ی پدرم می شد. موقع برگشتن دوباره سر خاک آقابزرگ رفتم و با او خلوت کردم. چادرم را نشانش دادم و گفتم : " آقا بزرگ خوش قول من، به رسم قول و قرارهای قدیمی با چادر اومدم به دیدارت و حالا هم منتظر جایزه های شیرینت هستم. " بعد هم با پدرم راهی شهر شدیم. در طول مسیر سر حرف را با پدرم باز کردم و خواستم درباره ی گذشته اش کمی کنکاش کنم اما مدام جواب سربالا می داد. خلاصه از فکر جستجو کردن بیرون آمدم و ساکت شدم. زمان انتخاب واحد رسیده بود. اساتید تمام درس ها مشخص شده بودند بجز درسی که بخاطر سیدجواد حذف کرده بودم. جلوی اسم درسش، جای نام استاد خالی بود! هرچه منتظر شدم تا شاید اسمش را بزنند فایده ای نداشت. بالاخره در ساعات پایانی انتخاب واحد، آن درس را با استاد نامشخصی انتخاب کردم. چند روز بیشتر به آغاز ترم جدید نمانده بود. در این مدتی که به خانه برگشته بودم سعی می کردم از هر فرصت کوچکی برای خوشحال کردن خانواده ام استفاده کنم. نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت : _ مامان میگه بیا نهار حاضره. + باشه الان میام. گوی را روی میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن دعای سفره مادرم برایمان غذا کشید و مشغول خوردن شدیم. اما زینب با بشقاب غذایش بازی می کرد و چیزی نمی خورد. مادرم گفت : _ عزیزدلم چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟ چشم های زینب پر از اشک شد و گفت : + میل ندارم. مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل کرد و گفت : _ یادت رفته ما چه قولی به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟ + نه، یادم نرفته. ولی نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم. چشمش به عکس پدر افتاد و بغضش ترکید و با گریه گفت : + من دلم برای بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم. از گریه های زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد. یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد. اما من هربار که میخواستم اشک بریزم جمله ی پدر را یادآوری می کردم : " محکم باش و هیچوقت کم نیار." بغضم را فرو دادم و گفتم : _ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم که بابا همیشه پیش ماست. تنها فرقش با قبل اینه که ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایی که نخوردی نگاه میکنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. اگه دوست داری بخنده اشکاتو پاک کن و غذاتو بخور. با دستهای کوچکش صورتش را پاک کرد و به زور چند لقمه خورد. برای دختر نه ساله ای که عاشق پدرش بود باور آنکه دیگر نمی تواند او را ببیند سخت بود. از شش ماه پیش که خبر شهادت پدر را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمی زد. ضعیف و لاغر شده بود. بعد از نهار دفتر پدرم را برداشتم و به سمت بهشت زهرا رفتم. شش ماه بود که شهید شده بود اما هنوز پیکرش برنگشته بود. می گفتند شاید هرگز پیدایش نکنند و برنگردد. اما همه ی ما چشم به راه و منتظر بودیم. در قطعه ی شهدای گمنام نشستم. همانجا که پدرم مادرم را دیده بود و عاشقش شده بود. دفترش را باز کردم و دوباره جملاتش را مرور کردم : « نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد... شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده... هیچ منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود... به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیلاتشان، به انگیزه ها و اهدافشان... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم... پدرت حتما خانواده شو دوست داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ ...» در همین لحظه موبایلم زنگ خورد. دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت : _ یوسف، هرجا هستی زود برگرد خونه. + چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟ _ نه. فقط زود بیا. نگران شدم. به سرعت به خانه برگشتم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... میخواستم توی ماشین بشینم اما با دیدن سر و وضعم خشکم زد ... به طرف مژده برگشتم _مژده من اینجوری تا شلمچه برم ؟ ! آستین این لباس هم که خونیه ... چی کار کنم ؟ +ای وای... فراموش کردم بهت بگم ... موقعی که آوردیمت بیمارستان همه ی لباس های خودت خونی شده بودن و قابل استفاده نبودن بخاطر همین به آقا آراد گفتم برات لباس بخره ... کلا فراموش کردم بهت بدم بیا اول بریم لباس هاتو عوض کن ... _آراد کیه ؟! +ای وای ... چیزه ... یعنی ...همون آقای حجتی ... _آها... دوباره وارد بیمارستان شدیم و با راهنمایی یکی از پرستارا اتاقی رو پیدا کردیم تا لباسمو عوض کنم ... + مروا جانم این ها شاید یکم گشاد باشن این اقای حجتی هم که سایزتو نمیدونسته یه چیزی برداشته آورده ... حالا وسایل های خودت توی اتوبوس هست رسیدیم شلمچه لباس هاتو عوض میکنی _فدات بشم مژی جونم، خیلی گلی بعد هم بوسی روی گونش کاشتم و به طرف اتاق رفتم لباس ها رو از توی پلاستیک بیرون آوردم . یه شلوار پارچه ای مشکی بود با همون دستی که سالم بود شلوار رو پوشیدم ... مانتومم خیلی ساده بود و باز هم مشکی ... مانتو رو با هزار زحمت پوشیدم بلندی مانتو تا زیر زانوم بود ... این چه لباس هاییه دیگه ؟ اینم شد سلیقه ؟ چقدر اینا بد سلیقن ... رفتم سراغ شال اما به جای شال روسری خریده بود ... روسری قواره بلند و باز هم مشکی ... هوووف ... مروا مجبوری ... مجبور... بفهم... از اتاق که اومدم بیرون مژده از سر تا پامو رصد کرد. +وای دختر چقدر ایناها بهت میان خیلی خانوم شدی ، ما شاءالله فقط یکم مانتوت گشاده... _فدات بشم من مژی جونم اینجا لوازم آرایشی پیدا نمیشه ؟ +وا لوازم آرایشی از کجا بیارم برات دختر ؟ _پرستارا ندارن ؟ +مروا همینجوری خیلی خوشگل تری بیا بریم تا الانشم خیلی دیر کردیم . _اوکی ...یعنی ...چیز...اسمش ...چی بود ؟ آها همون باشه . و بعد هم لبخند دندون نمایی زدم. به سمت ماشین حرکت کردیم . سرم هنوز درد میکرد و به شدت گرسنم بود . ولی اصلا روم نمیشد بهشون بگم گرسنمه. وقتی به ماشین رسیدیم ، آقای حجتی توی ماشین نشسته بود . مژده در عقب رو باز کرد و سوار شد منم هم کنار مژده نشستم . آقای حجتی هم ماشین رو ، روشن کرد و حرکت کردیم داشتم با خودم فکر میکردم که بهش چی بگم ؟ چه جوری ازش معذرت خواهی کنم ؟ اول ازش بخاطر اون شب معذرت خواهی کنم یا بخاطر لباس ها تشکر کنم ؟ دلمو زدم به دریا و با لکنت گفتم _آقای ...حجتی ...من...من...یعنی...یه...عذرخواهی ...به...شما...بدهکارم...واقعا...از...اون...کارم...خیلی...پشیمونم...شر...شرمنده... +خواهش میکنم ، مشکلی نداره . بعد از چند ثانیه دوباره گفتم _و اینکه بابت هزینه های بیمارستان و لباس ها هم خیلی خیلی ممنونم ، فقط اینکه ما قراره بریم مراسم ختم که لباس سیاه خریدید؟ +خواهش میکنم و جواب جمله آخرمم نداد ... اَخ اَخ باز اینا کتابی حرف زدن ... با پرویی گفتم _پس قراره بریم مجلس ختم ... و مثل خودش گفتم ، خواهش میکنم... مژده بزور جلوی خندشو گرفته بود نیشگونی از بازوم گرفت و آروم جوری که آقای حجتی نشنوه گفت +مروا زشته تو رو خدا ... منم با خنده گفتم _خواهش میکنم اینبار مژده سرشو خم کرد و ریز ریز خندید ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 😍# مرتضی اینا که رفتن دیدم گوشیم داره ویبره میره اس مس بود باز کردم از طرف زهرا بود زنداداش جونم داداشم میگه فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه - چشم خواهرشوهر جان از خواب بیدارشدم - مامان مامان من کدوم مانتو و روسریم بپوشم عزیزجون : الان میام کمکت چی شده نرگس جان - مامان الان میان من چـــــــــــی بپوشم عزیزجون: اون مانتو صورتی آستین سه ربع با شلوار دمپا مشکی با ساق دست سفید و روسری سفید داشتم حاضر میشدم صدای زنگ دراومد عزیزجون : پسرم بیاید بالا + ممنونم مادرجان به نرگس خانم میگید بیان یهو رفتم بیرون باخجالت گفتم من حاضرم قرار بود زهرا و همسرشم باما بیان آزمایش دادیم گفتن فردا جواب حاضره قرارشد مرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبود با بچه ها بیان دنبالم بریم برای خرید حلقه خیلی استرس داشتم گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم شماره زهرا نمایان شد . - جانم زهرا √ حاضرباش میایم دنبالت - باشه وارد پاساژ شدیم زهراگفت : علی جان من اینجا یه لباس دیدم بریم اون ببین بعد رو به ما گفت شماهم برید حلقه بخرید با مرتضی آروم و خجول به حلقه ها نگاه میکردیم + نرگس خانم اگه از حلقه ای خوشتون اومد حتما بگید - بریم داخل دوتا رینگ ساده سفیدانتخاب کردیم داشتم از مغازه میومدم بیرون که مرتضی صدام کرد + نرگس خانم یه لحظه بیا این انگشتر زمرد ببین انگشتر گرفت سمتم قشنگه خانم ؟ - بله قشنگه + مبارکت باشه -آخه این خیلی گرون آقای کرمی +نرگس خانم دیگه از بعد شما سادات منی منم همسرت بانوجان دیگه اون طوری صدام نکن -چشم اما این گرونه 😥😥😥🙈🙈 + نه نیست مبارکت باشه نویسنده بانـــــو.... ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 😍# مرتضی اینا که رفتن دیدم گوشیم داره ویبره میره اس مس بود باز کردم از طرف زهرا بود زنداداش جونم داداشم میگه فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه - چشم خواهرشوهر جان از خواب بیدارشدم - مامان مامان من کدوم مانتو و روسریم بپوشم عزیزجون : الان میام کمکت چی شده نرگس جان - مامان الان میان من چـــــــــــی بپوشم عزیزجون: اون مانتو صورتی آستین سه ربع با شلوار دمپا مشکی با ساق دست سفید و روسری سفید داشتم حاضر میشدم صدای زنگ دراومد عزیزجون : پسرم بیاید بالا + ممنونم مادرجان به نرگس خانم میگید بیان یهو رفتم بیرون باخجالت گفتم من حاضرم قرار بود زهرا و همسرشم باما بیان آزمایش دادیم گفتن فردا جواب حاضره قرارشد مرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبود با بچه ها بیان دنبالم بریم برای خرید حلقه خیلی استرس داشتم گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم شماره زهرا نمایان شد . - جانم زهرا √ حاضرباش میایم دنبالت - باشه وارد پاساژ شدیم زهراگفت : علی جان من اینجا یه لباس دیدم بریم اون ببین بعد رو به ما گفت شماهم برید حلقه بخرید با مرتضی آروم و خجول به حلقه ها نگاه میکردیم + نرگس خانم اگه از حلقه ای خوشتون اومد حتما بگید - بریم داخل دوتا رینگ ساده سفیدانتخاب کردیم داشتم از مغازه میومدم بیرون که مرتضی صدام کرد + نرگس خانم یه لحظه بیا این انگشتر زمرد ببین انگشتر گرفت سمتم قشنگه خانم ؟ - بله قشنگه + مبارکت باشه -آخه این خیلی گرون آقای کرمی +نرگس خانم دیگه از بعد شما سادات منی منم همسرت بانوجان دیگه اون طوری صدام نکن -چشم اما این گرونه 😥😥😥🙈🙈 + نه نیست مبارکت باشه ❤️                  🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─