#هو_العشق🌹
#پارت_بیست_و_هفتم
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیرے
به اتاق خالی که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت،نگاهی انداخت،
نمی دانست لرزش بدنش از ترس یا ضعف بود،دستی به صورتش کشید،از سردی صورتش شوکه شد ،احساس سرما در کل وجودش نفوذ کرده بود
،چادرش را دور خودش محکم پیچاند،تا شاید کمی گرم شود،اما فایده ای نداشت.
ساعتی گذشته بود اما کسی به اتاق نیامده بود،نمی دانست ساعت چند است،پنجره ای هم نبود که با دیدن بیرون متوجه وقت شود،با یادآوری قرار امشب با مشت بر پیشانی اش کوبید!!
اگر از ساعت۹گذشته بود ،الان حتما خانواده ی محبی به خانه شان آمده بودند،حتی گوشی وساعتش را برده بودند،و نمی توانست ،به خانواده خبر بدهد.
فکر و خیال دست از سرش برنمی داشت،همه ی وقت با خود زمزمه می کرد
"که نکند نیروی امنیتی نباشند"
اما با یادآوری کارتی که فقط کد و نام وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران روی آن حک شده بودند،به خودش دلداری می داد که دروغی در کار نیست و در ارگانی مطمئن هست، نفس عمیقی کشید که در باز شد ،سمانه کنجکاو خیره به در ماند ،که خانمی وارد اتاق شد و بدون حرفی روی صندلی نشست و پوشه ای را روی میز گذاشت:
ــ سلام
ــ سلام
ــ خانم سمانه حسینی
ــ بله
ــ ببینید خانم حسینی ،فک کنم بدونید کجا هستید و برای چی اینجایید؟
ــ چیزی که همکاراتون گفتن اینجا وزارت اطلاعاته اما برای چی نمیدونم
ــ خب بزارید براتون توضیح بدم،ما همیشه زنگ میزدیم که شخص مورد نظر به اینجا مراجعه کنه،اما با توجه به اوضاع حساس کشور و اتفاقاتی که تو دانشگاه شما رخ داد ،ترجیح دادیم حضوری بیایم.
سمانه کنجکاو منتظر ادامه صحبت های خانم شد!!
ــ با توجه به اینکه هیچ سابقه ای نداشتید و فعالیت های زیادتون در راستای بسیج و فعالیت های انقلابی و با تحقیق در مورد خانواده ی شما ،اینکه با این همه نظامی در اعضای خانواده ی شما غیر ممکن است که دست به همچین کاری بزنید اما هیچ چیزی غیر ممکن نیست.و شواهد همه چیز را برخلاف نظر ما نشان می دهند
سمانه حیرت زده زمزمه کرد:
ــ چی غیر ممکن نیست؟
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌸
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_بیست_و_هفتم
یعنی به محض اینکه احساس میکرد خبری شده در عملیات شرکت میکرد و دوباره برمی گشت.یکی دیگه از خصوصیاتی که داشتند و ایشان را متمایزمیکرد،بحث این بود که واقعا عاشق شهادت بود.
چه بسا کسانی در جبهه بودند،اما وقتی پای شهادت می رسید دچار تردید می شدند،خدایا برم؟بمونم؟بپذیرم این رفتن رو؟
ایشان اصلا دل کنده بود از این دنیا.تمام برنامه ریزی هایی که میکرد در این سمت وسو بودکه می دونست شهید میشه.حتی به من گفت:من یکی از دلایل بزرگی که تا حالا شهید نشدم دعاهای مادرمه.به مادرم گفتم که دیگه برام دعا نکن.خود ایشان عکس خودش رو چاپ کردو قبل از شهادت آماده نمود.حتی توی بعضی از مداحی هایش با اشک می گفت:خدایا تا کی شاهد رفتن دوستام باشم.علی واقعا عاشق شهادت بود.
علی واقعا این رو دیده بود.نمی گم به طمع بهشت رفت شهید بشه،طمع مثلا رفاه ونعمت های الهی،ولی میخام بگم با دید اخروی رفت جبهه،با دید شهادت طلبانه.او در واقع تو این دنیا بود اما اهل این دنیا نشد،مثل یک مسافر زندگی کرد.علی خیلی ساده زیست بود.خیلی کم غذا می خورد.اینطور هم نبود که فقط اهل جبهه و جنگ باشه.به درس و اصول و مسائل کتب فقهی و حوزوی اهمیت می داد.
ضریب هوشی خوبی داشت.دقیقا توی مباحث،توی کلاس درس رو می گرفت،قدرت گیرایی بالایی داشت.ایشون علاقه عجیبی به بچه های بسیجی داشت.شاید اینقدر که با بسیجی ها اُخت بود،با طلبه های غیربسیجی،طلبه های غیر جبهه ای رفیق نبود.
مرتب از بچه های بسیجی لشکر عاشورا،لشکر سیدالشهدا،لشکر ولی عصر(عج) و گردان تخریب می آمدند برای دیدن ایشان.
خیلی رفیق داشت.با علما چه ارتباط خوبی داشت.به تهران و درس برخی علما می رفت.با علامه جعفری ارتباط داشت.
برای جمعه شب از شیخ حسین انصاریان دعوت کردو ایشان را آورد مراغه برای سخنرانی و مراسم روضه.زیاد خدمت آیت الله مشکینی می رسید و حتی قول شفاعت از ایشان گرفت.از اذان و مداحی این بنده خالص خدا که چیزی نمی شود گفت.از بس اخلاص و سوز داشت.
این ها حقایقی هستند که باید بازگو شود،علی نه تنها طلبه بود،معلم هم بود،نه تنها استاد عقاید بود،استاد اخلاق هم بود و....
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_هفتم🌈
:مات نگاهم میکند
...نمیدونم... نمیدونم -
***
:عمو و مهدی نگاهی به هم میاندازند... عصبی میشوم
میگین چی شده یا نه؟ -
:مهدی تند و سریع میگوید
.اعلام جنگ از سمت عراق -
!گیج نگاهش میکنم. حرفهایش در ذهنم میچرخند؛ اما معنیشان را درک نمیکنم
:ادامه میدهد
...اوضاع شهرهای جنوبی خیلی بدتره... زیرِ بمب و موشکن -
:با ترس و لکنت میگویم
مـ...ما...مامان اینها... خانمجون...عـ...عمو اینها... حالشون خو...خوبه؟ -
:عمو کلافه بین موهایش دست میکشد
.تلفنها قطعه... خبری نداریم -
:زهرا با صدای آرامی میگوید
حالا چی میشه؟ -
.میجنگیم تا ایمانمون، ناموسمون، انقلابمون و خاکمون بمونه -
سرم را با شدت بلند میکنم و به مهدی که این حرف را زده نگاه میکنم. حرفهای شب خواستگاری همه
!و همه میان ذهنم خودی نشان میدهند... کابوس شبهایم واقعیت یافت
:نامطمئن میگویم
!چی؟ ببینم... نگو... نگو که میخوای بری؟ -
.از جایش بلند میشود، میرود کنار پنجره میایستد. سکوتش جانم را ذره ذره میگیرد
مات میمانم! وقتی به خودم میآیم که عمو و زهرا به خانهی خودشان رفتهاند. انگار که تازه معنی
.حرفهای مهدی را فهمیده باشم، بلند میشوم
میروم و پشت سرش میایستم. تمام انرژیام را جمع میکنم و با صدایی که انگار از ته چاهی عمیق
:میآید میگویم
...من... من نمیذارم مهدی... من از دستت نمیدم... من نمیذارم بری -
!به سمتم برمیگردد. چشمهایش برق میزند. نکند برق اشک باشد؟
:دستم را میگیرد و میگوید
نمیشه هانیه... نمیشه... نبین الان خودمون رو... شهرهای جنوبی زیر بمب و موشکن... هانیه من گفته -
بودم بهت، یادته؟ گفتم شاید یه روزی نباشم... یادته هانیه؟
...یادمه -
زیر قولت زدی؟ -
اشکهایم سرازیر میشود. زانوهایم خم میشود. روی زمین میافتم و هقهق گریهام بلند میشود.
:همانطور با گریه میگویم
من نمیدونستم... نمیدونستم اینقدر دوستت دارم... من نمیدونستم قراره اینقدر وابستهات بشم... -
.مهدی من نمیتونم... نمیتونم نبودنت رو تحمل کنم
همینطور اشکهایم میریزند. کنارم روی زمین مینشیند. با دستهایش اشکهایم را پاک میکند، با
:صدای خشداری میگوید
گریه نکن خانمم... باشه؟ اشکهات داغونم میکنن هانیه... فقط هانیه... نمیخوای که من شرمندهی -
خدا بشم؟ نمیخوای که شرمندهی امام حسین «علیه السلام» بشم؟ مگه نه هانیه؟
طاقت نمیآورم، خودم را در آغوشش میاندازم و دوباره صدای گریهام بلند میشود. همانطور که سرم را
:در آغوشش پنهان کردهام با گریه میگویم
...ما همهش سه ماهه مالِ همیم... همهش سه ماهه -
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─