#هو_العشق🌹
#پارت_دهم
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیرے
صغری با صدای بلند و متعجب گفت:
ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟
سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید:
ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه
کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد و گفت:
ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟
ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟
ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟
صغری عصبی به طرفش رفت و گفت:
ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار ،بریم خواستگاری سمانه ،کاری که باید بکنی اینه
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ با بزرگترت درست صحبت کن،سمانه راه خودشو انتخاب کرده،پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه
از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود.
سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛
ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟
ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره
ــ منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی،بزرگتره،احترامش واجبه
بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود،لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست.
ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته
کمیل در همان حال زمزمه کرد:
ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه
سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛
ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم،اومدم در مورد سمانه صحبت کنم
ــ مـــا مــــان ،نمیخواید این موضوعو تموم کنید
ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری
کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛
ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو
کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه ،نمیگم بزرگ شدی اما جوون هم نیستی،از وقتی کمی قد کشیدی و فهمیدی اطرافت چه خبره،شدی مرد این خونه،کار کردی،نون اوردی تو این خونه ،نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم ،تو برای صغری هم پدری کردی هم برادری.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ از درست زدی به خاطر درس صغری ،صبح و شب کار می کردی،آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی،من سختی زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر.
مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم ،از خودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی.
اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد و با مهربانی ادامه داد:
ــ بعد این همه سختی ،دلم میخواد پسرم آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟
صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را به خوبی می شنید که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید:
ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد ،من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم
ــ تنفر؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره.
الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش.بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده،
باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
خاطرات شهیدعلی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_دهم
«گل سرخ»
راوی:جواد جمادی
سال ۱۳۶۰ می خواست به جبهه برود،اما به خاطر سن کم نمی گذاشتند.بعد از دوره راهنمایی علاقمند شد به حوزه برود،علاقه به کسب معارف دینی داشت.
عملیات فتح المبین درنوروز ۱۳۶۱ آغاز شد.دیگر نمی توانست تحمل کند.عملیات چندین هفته ادامه داشت.شبی در منزل یکی ازرفقا مهمان بودیم،غروب بود که آمد وبا حالت عجیبی به من گفت:من دیگه نمیتونم بمونم.من می خوام فردا برم جبهه،آمده بود اجازه بگیرد،چون تمام کارهایش رابامن هماهنگ می کرد.
نگاهی به چهره اش انداختم گفتم:باشه،فردا میریم ثبت نام می کنیم،باهم میریم جبهه.
اون شب تا صبح خوابش نبرد،شادبود،با بچه ها شوخی می کرد و...
خلاصه تا صبح چشم رو هم نذاشت.
صبح رفتیم ثبت نام کردیم،از آنجا رفتیم پایگاه پنجم شکاری اهواز.از آنجا ما را اعزام کردن آبادان.
از آبادان مارا فرستادندحوالی خرمشهر در محله ای به نام "کوت شیخ"پایگاه شهید براتی.
از آنجا فعالیت ما درجبهه شروع شد.هم من اولین بارم بود،هم علی،حدودا یک ماه در آنجا مستقر بودیم.حالت پدافندی داشتیم.نصف بیشتر خرمشهرکه آن طرف اروند وطرف مسجد جامع می شد دست عراق بود.یک روز من را فرستادند به یک پایگاه دیگه،البته توهمان منطقه بود.فرداش رفتم به علی سر بزنم.دیدم حالش خیلی پریشان و ناراحته،مثل اینکه گریه کرده.
از دوستان پرسیدم که جریان چیه؟!گفتند نصف شب سراسیمه از خواب پرید و شروع کرد به گریه کردن.آن ایام تازه نماز شب را شروع کرده بود.رفتم سراغ علی،کمـی که آرام شدجریان رو پرسیدم که چی شده؟
گفت:چیزی نیست خواب دیدم.با اصرار من گفت؛«دوازده تا پرنده سفید🕊اومدن،دهن یکی از این پرنده هایک گل قرمز🌹بود.
پرنده ها آمدندو به من گفتند:آقا بهت سلام رسوندند واین گل🌹رو به عنوان هدیه به شما دادند.بعد اون گل رو گرفتم.علی بعد ازاین رویا تا صبح فردابی تاب بود.وسط روز که کار ما کمتر بودگفتم؛بیا مرخصی بگیریم و بریم آبادان برای حمام،چون وسایل استحمام تو اون منطقه نبود،ما می رفتیم آبادان.
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_دهم 🌈
داداشت چی گفت؟ -
:هق هقش بلندتر میشود
وقتـ... وقتی گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم، اون هم زد! زد همونجایی که فرهاد زده بود. گفت -
باید با فرهاد بشینی پای سفرهی عقد. گفت حالا که همه فهمیدن فردا عقدته و کل فامیل دعوتن، حق
نداری نه بیاری وگرنه من خواهری ندارم. گفتم نمیتونم، گفت پس برو؛ برو هر قبرستونی که میخوای!
گفت از اول هم اشتباه کردم مسئولیتت رو قبول کردم. من هم چمدونم رو جمع کردم و اومدم بیرون.
.هانیه حتی دنبالم هم نیومد! کاش...کاش بابا و مامانم زنده بودن، کاش من اینقدر بدبخت نبودم
جلوتر میروم و در آغوشش میکشم. صدایِ دردناکِ گریهاش قطع نمیشود. یکدفعه در اتاقم با شدت
باز میشود و قامت عموسبحان نمایان میشود. شوک زده نگاهمان میکند. زهرا سرش را بلند میکند و با
.چشمان خیس نگاهش میکند. میبینم که خیرهی گونهی کبود شدهاش میشود
چی شده؟ -
.شتابزده بلند میشوم و جلوی در و درست جایی که عموسبحان مانده میایستم
:دستش را میگیرم و همانطور که سعی میکنم دنبال خودم بکشانمش میگویم
.بیا من برات توضیح میدم -
***
.میبینم که هر لحظه که ماجرا را برایش تعریف میکنم، رگگردنش متورمتر میشود
:ماجرا را که میگویم، بلند میشود و به سمت در میرود. جلویش میایستم و مانعش میشوم
میخوای بری پیش فرهاد؟ آره؟ -
:دندانهایش را روی هم میفشارد و میغرد
میخوام برم بزنم همونجایی که زده. غلط کرده که رو دختری که قرار بوده زنش بشه دست بلند کرده. -
این بیغیرت رو میگفتی آدم خوبیه؟
:ملتمسانه میگویم
تو رو خدا وایسا عمو. من چه میدونستم! زهرا میگفت آدم خوبیه که من نگران نباشم. اصلا ول کن، -
.خرابترش نکن
.پس بذار برم پیش آقا رضا، برم حرف دلم رو بزنم بهش -
:خودم را کنار میکشم؛ اما قبل از رفتنش میگویم
.از چشمم دور نموند لبخندت وقتی شنیدی زهرا، یکی دیگه، همون خودت رو دوست داره -
:به سمتم برمیگردد و میگوید
من این رو نمیخواستم هانیه. به خدا آرزوی خوشبختی کردم براش. نخواستم اینطوری داغون بشه، -
.من عوضی نیستم هانیه، به خدا عوضی نیستم
:لبخند میزنم
!عموی من، مَردتر از این حرفهاست -
.نفس عمیقی میکشد و میرود
از در که خارج میشود، به اتاقم میروم و با زهرایی مواجه میشوم که با لباس و چادر به سر، روی تخت
.خوابش برده
آرام چادر و روسریاش را از سرش در میآورم، پتویم را رویش میکشم و به حیاط میروم و کنار حوض
.در انتظار آمدن عموسبحان مینشینم
:حس میکنم کسی کنارم مینشیند، هنوز سرم را برنگرداندهام که صدای مادرم به گوشم میخورد
اجبار خوب نیست. آخرش میشه زهرایِ گریون و مستأصل! خدا رو شکر که خانمجون زنگ زد و -
نذاشت قرار رو قطعی کنیم، وگرنه تو هم نه نمیآوردی روی حرف بابات و یه عمر پشیمونی به بار
.میاومد
لبخند میزنم و هیچ نمیگویم و خیره به ماهیها میمانم. مادرم راست میگوید، شاید اگر پدرم پسر حاج
مصطفی را تایید می کرد، من هم مثل زهرا نمیتوانستم رو در روی پدرم بایستم. خدا را شکر میکنم و
:نفس عمیقی میکشم. صدای در حیاط از جا بلندم میکند. از همان پشت در میپرسم
کیه؟ -
.سبحانم -
.در را باز میکنم و با چهرهی خوشحالش روبهرو میشوم. خندهاش، ذوق به جانم میریزد
داخل حیاط میآید، میرود کنار حوض و همانطور که مشتش را پر از آب میکند و به صورتش میپاشد
:میگوید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─