eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
23.5هزار ویدیو
682 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه میتوانست داشته باشد،بغض بدی گلویش را گرفته بود،باورش نمی شد پسرخاله اش به او پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند ،او هیچوقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد،با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان غیر ممکن بود اما حرف های کمیل،او را نابود کرده بود ،با اینکه عقاید کمیل با او زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان و مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود. با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره راننده جوان شد،و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را پایین انداخت. نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد. از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خیابان پیچید و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید با صدای کمیل سمانه عصبی به سمت او چرخید: ــ یعنی اینقدر بی فکرید،که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ حواستون هست داری چیکار میکنید سمانه که لحظه به لحظه به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شد حرف های کمیل با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت: ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم،شما معلومه داری چیکار میکنید؟؟ اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟ فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟ نه آقا کمیل من تا الان به همچین چیزی فکر نمیکردم ،خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود. با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد با صدای لرزانی که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت: ــ اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیزو خراب کردید،دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همه مردانگی و غیرتش را مدح می کردند ،نیستید ،الان فقط برای من یه آدم ... سکوت می کند چشمانش را محکم بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این حرف را بگوید اما باید می گفت با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛ ــ یه آدم چی؟ ــ یه آدم بی غیرت سریع در را باز می کند و وارد خانه شود و ندید که چطور مردی که پشت در ماند ،با این حرفش شکست،ندید که چطور قلبش را به درد آورد. ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 «بیا مشهد» ‌راوی:فرزاد پاڪ نیا وداریوش بهمن پور زمان بازگشت به تبریز برای عمل جراحی شد.آن ایام یا با عصا یابا صندلی چرخداراین طرف و آن طرف می رفت.رفتم سراغ علی که آماده حرکت شویم.ولی علی مرا به طرفی کشید،حال منقلبی داشت و گفت:فرزاد من خواب دیدم در باغی هستم.انگشترم را درآورده و از آب چشمه وضو میگرفتم.شهید احمد سعادتی را در کنارم دیدم که به من گفت:علی نگذار پایت را قطع کنند.در همین حین متوجه شدم سیدی نورانی آنجاست.سید نزدیک شد وبه من گفت بیا مشهد. در یکی از پنج شنبه ها بیا مشهد من شفایت میدهم.نگذار پایت را قطع کنند.ولی به این شرط که بعد از خوب شدن به جبهه برگردی. بعد گفت:فرزاد به همین خاطر باید برویم مشهد،باید برویم. گفتم آخه با این حالت که نمیشه.من نمیتوانم به تنهایی تو راهمراهی کنم.با اصرار او رفتیم تهران.اتفاقی آقای بهمن پور،یکی از دوستانم که توی جهاد فعالیت می کرد را دیدیم.به ایشان گفتم ما عازم مشهد هستیم.شما هم می آیی؟ قبول کرد وهمراه ما آمد.در حالی که از ماجرا خبر نداشت.بالاخره سه نفری راهی مشهد شدیم.وقتی رسیدیم به طور اتفاقی پنج شنبه بود.اتاق گرفتیم و بعد ازغسل زیارت راهی حرم مطهر شدیم.آن زمان حرم کوچکتر وخلوت تر از حالا بود.وقتی وارد صحن شدیم،قرآن قبل از اذان شروع شد،دیدم حال علی دارد تغییر می کند!فکر کردم دوباره حالت موج گرفتگی و... خواستیم ببریمش گوشه ای ازحرم،اما نگذاشت.گفت:می خواهم بروم وضو بگیرم و وارد حرم شوم.کنار حوض نشستیم ووضو گرفت.وارد حرم شدیم.آهسته آهسته جلو می رفتیم.من و علیرضا هر دوزیر کتف های علی را گرفتیم و نزدیک ضریح میشدیم.نمیدانم چطوری،ولی دیدم جمعیت آرام آرام کنار رفت و راه ما بازشد.در حالی که مردم حواسشان به ما نبود!علی نمی توانست حتی پایش را زمین بگذارد.عصب پا از بین رفته بود.تقریبا رسیده بودیم به نزدیک ضریح که علی یکباره ازخود بیخود شد و فریاد زد یا مهدی. ناگهان ما را کنار زد و با همان مایی که لحظاتی قبل عصبی نداشت،شروع به دویدن کرد.!! وقتی مردم متوجه شفا گرفتن علی شدند،ریختن به سرش و پیراهنش را میکشیدند برای تبرک.یکباره حرم حالت عادی خود را ازدست داد.صدای گریه وصلوات و... خادمین وقتی این صحنه را مشاهده کردند،سریع او را گرفتند و با ما به اتاق خودشان که پنجره اش رو به مسجد گوهرشاد باز میشد بردند.مردم جمع شده بودند.خبر شفا یافتن یک جانباز خیلی سریع پخش شد. جانبازی که با صندلی چرخدار آمدهوعصب پایش قطع بود.حالا با پای خودش راه می رود.!شب شده بود،مردم منتظر بودند تا علی برایشان صحبت کند،بالاخره روبه روی منبر صاحب الزمان در مسجد گوهرشادقرار گرفت وشروع کرد برای مردم صحبت کردن. انگار آنجا یک نفر را می دید.شروع کرد صحبت کردن با زبان فارسیسلیس،بدون لهجه!سخنان او هم اکثرأ تربیتی بود.بعد از اتمام صحبت ها بیهوش افتاد روی زمین.یکی از حرف هایش این بودکه برای ظهور امام عصر(عج)دعا کنید،برای امام دعا کنید،وکودکانتان را با سوره های کوچک قرآن بزرگ کنید... بعد از آوردن آب قندحال واحوالش مختصرا خوب شد،بلند شد،ترسیدیم میان مردم برویم چون مردم منتظر ما بودند،نمیدانم یک سافت یا دو ساعت خادم ها ما را نگه داشتند. آن شب وقتی برگشتیم منزل،صاحب خانه متعجب ونگران شد!گفت شما یک جانباز داشتید که با صندلی جرخدار آمده بود والان؟!از مشهد برگشتیم مراغه،خبر همه جا پیچید.خیلی ها به دیدن علی آمدند.بعد از آن ماجرا رفتیم حوزه علمیه قائم (عج)در منطقه چیذرتهران ثبت نام کردیم.چون چند تا از بچه های مراغه آنجا درس می خواندند.یکی دوسال آنجا بودیم.مدیر حوزه چیذراز دست نا عاصی شده بود.چرا که تمام طلبه ها را تشویق می کردیم بروند جبهه. 📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب) ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌈 گفت فردا شب با عمو اینها میان اینجا، واسه... واسه - .خجالت دخترانه به سراغم میآید و نمیتوانم جملهام را کامل کنم :خانمجان که از اول با لبخند به من زلزده میگوید .سعید با من حرف زده، میان برای امرِ خیر - .نگاه ِمتعجب مادر، رضایت نهفته در چشمان پدرم و خیره نگاه کردن عموسبحان را تاب نمیآورم .سر به زیر و آرام، به اتاقم میروم .لباسهای خیس از بارانم را عوض میکنم و روی تخت میافتم .کمکم و با فکر کردن به چند دقیقه قبل، لبخند روی لبم نقش میبندد .در اتاق باز میشود و مادرم داخل میآید .سرم را پایین میاندازم :کنارم مینشیند و میگوید وقتی با سجاد ازدواج کردم، شونزده سالم بود. بچه بودم تو خیلی چیزها؛ اما سجاد مرد بود. هر چی من - بچه بودم اون بزرگ بود. یه سالی که گذشت، کمکم حرف و حدیثها شروع شد که چرا بچهدار نمیشین؟ هزارتا راه رفتیم؛ ولی نشد. بعد از یازده سال راز و نیاز و دوا درمون، خدا تو رو بهمون داد. تو که بهدنیا اومدی، مهدی پنج سالش بود. اینقدر پیشت بود و باهات بازی میکرد که بعد از مامان، اولین کلمهای که گفتی یه چیزی شبیه مهدی بود. مهدی خیلی مَرده. از همون بچگی غیرت و مردونگی داشت. اونقدری که وقتی تو به سن تکلیف رسیدی و اون چهارده سالش بود، حد و حدودها رو رعایت میکرد. راستش رو بخوای هیچوقت فکر نمیکردم دوستت داشته باشه! از اون هانیه خانم گفتنهاش معلوم نبود؛ ولی میدیدم علاقه رو توی چشمهای تو! اونروز که خانمجون زنگ زد و گفت راضی نیستی به خواستگاری اومدنِ پسرِ حاجمصطفی، مطمئن شدم. بابات هم که قدِ پسرنداشتهاش دوست داره مهدی رو؛ ولی هانیه، تو میتونی با نظامی بودن مهدی، با شغل پر از خطرش کنار بیای؟ میتونی مادر؟ :نگاهش میکنم. از سکوتم همه چیز را میخواند که میگوید .خوشبخت بشی عزیزدلم - *** .از دیشب آنقدر فکرم مشغول بوده که اصلا یادم رفت از عمو بپرسم قضیهی خواستگاریاش چه شد .جلوی آینه میایستم و نگاهی به لباسهایم میاندازم .کت و دامن ساده و دخترانه، روسری عسلی رنگم هارمونی عجیبی با چشمهایم دارد چادر شیریرنگم که گلهای طلایی دارد را سر میکنم و به آشپزخانه میروم. مادرم سمتم میآید و :میگوید !استکانها و چای حاضرن مادر. صدات کردم بیار - .چشم" آرام و زیرِ لبی میگویم. صدای در که بلند میشود، مادرم بیرون میرود" .چند دقیقه بعد، صدای حال و احوال کردنها به گوشم میخورد .آرام پردهی سفید پنجرهی کوچک آشپزخانه را که گلهای فیروزهای دارد کنار میزنم میبینمش، آرام و سربه زیرتر از همیشه، آنقدر آرام که وقتی عموسبحان جلو میرود و در آغوشش .میکشد، تنها به تبسمی بسنده میکند !سرش را بلند میکند و به راستی که نگاهها مغناطیسی عجیب دارند دریایِ آرامِ نگاهش که با عسلیِ چشمانم برخورد میکند پرده را میاندازم و دستم را روی سمت چپ !سینهام میگذارم، تپشهایش کر کننده است .نیم ساعتی طول و عرض آشپزخانهی کوچک خانهمان را هی متر میکنم و نفس عمیق میکشم :پدرم صدایم میزند و دلم میریزد .هانیه جان بابا؟ چای بیار دخترم - .همهی تمرکزم را میگذارم تا جلوی لرزش دستانم را بگیرم که مبادا چای را در سینی بریزم به هر رنج و مشقتی که هست بالاخره چای را در استکانهای کمرباریکِ مادر میریزم و بسم اللّه گویان .از آشپزخانه بیرون میزنم .آرام سلامی میدهم و متعاقبش همه با خوشرویی جوابم را میدهند !مینا را که میبینم حرصم میگیرد و در دل میگویم فقط من برای خواستگاری رفتن بچه بودم که نبردنم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─