خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_سی_و_سوم
«امام جماعت»
راوی:آقای قماشچی
شهید سیفی خیلی سریع تو گردان و حتی لشگر مشهور شد و به همه گردان ها می رفت.جلسه قرآن،سخنرانی و روضه و....
خیلی کمتر ایشان را می دیدیم.خیلی سخت بود برای یک روحانیاین همه سخنرانی و جلسه قرآن و با این حال،تو آموزش های غواصی و مانورها شرکت می کردند.غواصی خیلی سخته اون هم تو سرما و رودخانه که فشار آب زیاد است و این آب سرد گاهی باعث لخته شدن و سکته کردن می شد.این قضیه برا برخی بچه ها که لاغربودندمشکل زیادی ایجاد میکرد.علی آقا چون لاغر بودبه همین صورت بود ولی علی هم تمرین و آموزش می دید،بعد می رفت تبلیغ.تمرین ها سه ماه طول کشید بعد چند روز مانده به عملیات،ما تو بهمن شیرمانور عملیات رو انجام دادیم.مثل اروند نبود.چون اروند یک متر از سر آدم می زد بالا،حتی چند تا از غواص ها رو آب اروند برد.
بعد مانور،رفتیم به کناره های اروند و چادر زدیم.یکی دو شب مانده بود علی آقا تو چادر فرماندهی به ما آمار شهدای تو چادر را گفت،بعد از اتمام عملیات،عین گفته ی ایشان محقق شد.یک هفته قبل عملیات خواب دیدم که علی داره اذان میگه با اون صدای قشنگ و شهید اکبری که فرماندهوایشان بود به سمت آسمان پرواز می کرد،وقتی این خواب را به علی آقا گفتم،جواب دادند:هر دو تامون شهید میشیم.
و همین طور هم شد.ما شب بیستم،یه ربع به ده،بعد از گذشتن از موانع خورشیدی رسیدیم به سیم خاردارهای عراقی.ساعت ده لشگرهای دیگر شروع کردند به حمله و عراقی ها توجهشون به اون طرف جلب شد و وجود ما رو حس نکردند.
ولی بعد از چند لحظه نمیدونم از کجا متوجه شدند و ما رو به رگبار بستند.بیشتر شهدای ما تو اون لحظه رخ داد.و شهید سیفی نیز تو اون لحظه بر اثر اصابت گلوله به سر،به شهادت رسیدند.بعد عملیات برگشتم به حوزه،ولی به خدا قسم یه مدت طولانی نمیتونستم درس بخونم و مدام گریه می کردم.یاد روزای با شهید بودن می افتادم و گریه می کردم.لحظه به لحظه صدای ایشان را تو اتاق حس می کردم.حرفش مثل جواهرنزد بچه ها خریدار داشت.او روحانی گردان و شاگرد مکتب امام جعفر صادق(ع) شهید علی سیفی بود که در حماسه والفجر هشت از دنیای خاکی به بهشت ابدی پر گشود.روحانی گردان بود و از بچه های اهل دل.روزی با تندی با برخی بچه ها برخورد کرد.شب عملیات والفجر هشت می گفت: عزیزان،ببخشیداز برخورد تند من در فلان روز،من مخلص همه شما هستم...
حاج آقا با عمامه جلوی گردان ایستاد و بچه ها را از زیر قرآن رد کرد.او نام شهدای فردا را به برخی از دوستانش گفته بود.در مراسم روضه،گوشه عمامه اش را باز کرده و به بچه ها گفت مهمات رزمنده ها افتخار عمامه من است.عملیات که شروع شد وقتی تیر خورد بچه ها عمامه اش را دور زخمش بستند.آخر هم با عمامه اش راهی آسمان شد.برادر کجباف می گفت: سهید سیفی،علی رغم آنکه اصیلتی آذری داشت ولی صمیمیت خاصی با بچه های دزفول به خصوص با شهیدشهید یوسف جاموسی داشت.در عملیات والفجر هشت با اطمینان از شهید شدنش سخن گفت.شبی از شب ها به واسطه شناخت قبلی خود از شهید یوسف جاموسی به بچه ها گفت:اگر من شهید شوم حتما یوسف را نیز به خویش می برم.یوسف هم به دنبال علی رفت...
علی فردی خوش سیما و برخوردش با همه خوب بود.جوانان زیادی را که در مسیر خدا نبودند جذب کرد.نماز شبش ترک نمیشد.به امام خمینی علاقه خاصی داشت.در یکی از دیدارهای جماران،مرحوم آقای کوثری،قندی به عنوان تبرک به شهید داده بود که به بچه ها بدهد...
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─