eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
23.5هزار ویدیو
682 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید، سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند. پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید: ــ حالتون خوبه؟ ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید: ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟ ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست. **** دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد. روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته. چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد: ــ کجا داری میری دخترم؟ ــ یکم خرید دارم ــ مواظب خودت باش. ــ چشم حتما سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد. مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!! بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد . ــ سلام خسته نباشید ــ علیک السلام ــ سرگرد رومزی ــ بله بفرمایید ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما ــ بله بفرمایید بشینید **** سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد. سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت! ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 یک امدادگر جوان بعدها گفت:من مجروحین را تخلیه می کردم،دیدم شما مانده ای در یک گوشه،و موج انفجار شما را گرفته.به جلو رفتم که شما را ببرم.دیدم یا مهدی یا مهدی می گویید.اسم وآدرس پرسیدم که هیچ جوابی ندادید.گویا من در حال عادی نبودم.ایشان می گفت:وقتی نماز جماعت را خواندیم.باز دیدیم شما از حال رفتید.بلند حرف از امام عصر میزدید.ما کاملا باورمان شد که امام زمان (عج) آمده با شما صحبت می کند.شما پیامـهایی به خواهران وپرستاران از طرف آقا داده بودید و...البته من آن زمان را به یاد نمی آورم.امدادگر می گفت:آقای سیفی داد میزد که یا مهدی،مرا شفا بده تا به جبهه برگردم.بعد ازاین سخن،پتو را به یک طرف انداخته وبلند شده راه می رفتم.امدادگر می گفت:تمام بدن من خوب شده بودوفقط پای چپم مانده بود.از آنجا مرا به شیراز آوردند.در شیراز بعد از چند روز روز پنجـشنبه دکتری آمد وگفت:سیفی تو هستی؟گفتم بلی.گفت روز شنبه برای عمل آماده باش.گفتم ترکش ها را در خواهید آورد.گفت:نه.مگر نم دانی؟ پای تو را قطع خواهیم کرد.خودت در خواست کرده ای که در شیراز عمل شوی.من به او جوابی نداده او هم می کارش رفت.من بر سر دوراهی قرار گرفتم.با خود گفتم خدایا من چیکار کنم؟در خودم آن لیاقت را نمی دیدم که اگر به مشهدبروم اتفاقی روی خواهد داد.در این فکر بودم که یک ارتشی وارد شد وگفت:شما فلانی هستی؟من در خانه ناراحتی دارم وپای مرا قطع خواهند کرد،نوبت عمل خودت را به من می دهی؟ من قبول کردم و گفتم مسئله ای نیست. دیگر حالا از فکر عمل خلاص شدم.وضو گرفته خوابیدم.با نیت خوابیدم و با خدا عهد بستم که ای خدا،اگر مای من خوب شود بلافاصله به جبهه خواهم رفت.ساعت دو نیمه شب بود که بیدارشدم.از اینکه خوابی ندیدم ناراحت شده و دوباره خوابیدم.در خواب دیدم که در جای تاریکی قرار دارم که یک لحظه نورانی شد.دیدم از بالای سر من پرنده های سفیدی🕊پرواز می کنندوهریک به سر من برگ هایی از گل می اندازند.یکی از آنها که بال هایش خونین بودآمد جلوی من نشست وگفت:امام زمان (عج) سلام رسانید.فرمودند: ببخشید که من نتوانستم بیایم.در خرمشهر زخمی زیاد است و.... به قولت عمل کن بیا مشهدو انشاءالله شفا می یابی.این پرنده برخاست و رفت ومن از خواب پریدم.وقت نمازبود.در کنار من رفقایی داشتم یکی اهل اصفهان و دوتایی دیگر تهرانی بودند.به آنها گفتم که فردا خرمشهر را فتح می کنند. 📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب) ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌈 اولین قطره‌ی اشکش که سرازیر میشود، بحث را ناشیانه عوض میکند راستی، الان که دیپلم رو گرفتیم. تو مگه نمیخواستی دانشگاه بری؟ کنکور نمیدی؟ - ."..حرفهای مهدی جولان میدهند در سرم "ممکنه نباشم یه روزی .فعلا نه - "در دل ادامه میدهم "فعلا میخوام همهی ثانیههام رو از کنارش بودن خاطره و روزهای خوب بسازم .با نگاه به ساعت از جایم بلند میشوم .باید به خانه بروم. با زهرا خداحافظی میکنم و مسیر خانهی خودمان را در پیش میگیرم .وارد حیاط که میشوم، سکوت خانه و حیاط نشان از نبودن مادر و پدرم میدهد .این روزها سخت مشغول خریدن جهیزیهاند .مینشینم کنار حوض کوچکمان افکار منفی و مزاحم دست از سرم برنمیدارند. اگر مهدی نباشد چهکار کنم؟ من طاقت نبودن و ندیدنش را ندارم، نه حالا که عاشقتر شدهام، نه حالا که هفتهی دیگر عقدمان است! !نه الانی که نشان نامزدیاش خودنمایی میکند روی انگشتم .اشکهای داغ گونهام را میسوزانند .میانِ گرمای خرداد ماهِ دزفول، من سردم میشود و وجودم یخ میبندد از فکرِ رفتن و نیامدنش !من که گفته بودم عشق خانمانسوز است *** .هانیه؟ بیا دیگه مادر - .با وسواسِ شدیدی لبهی روسریِ کِرِم رنگم را صاف میکنم .چادر پوشیده و آماده از اتاق بیرون میزنم .مهدی را میبینم که کنار درِ حیاط منتظر ایستاده !مثل همیشه سربهزیر .تسبیح تربت میان دستانش خودنمایی میکند انگشتهایش که دانههای درشتِ تسبیح را رد میکنند و ذکرهایِ زیرِ لبش، لبخند را روی لبم شکل .میدهند .کنارش که میایستم، سرش را بلند میکند و نگاهم میکند؛ کوتاه و عمیق .آرام سلام میکنم و او آرامتر جواب میدهد .از در خانه بیرون میزنیم .در امتدادِ خیابانِ خانهمان شانه به شانه و قدم به قدم همراه میشویم .لبخندی میزنم، یک سر و گردن بلندتر از من است :صدایِ پر از آرامشش را میشنوم اول بریم حلقه ببینیم؟ - .آره - :میخندد. با تعجب نگاهش میکنم. با ته مایهی خندهاش میگوید .تو رویاهام هم نمیدیدم این روزها رو - ...من هم - !راستی؟ یادم نرفته ها - :با تعجب میگویم چی رو؟ - ...کلهای که تو بچگی زدی شکوندی رو - .از یادآوریاش خندهام میگیرد :زود خندهام را جمع میکنم و اخمی الکی میکنم !من هم یادم نرفته - چی رو؟ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─