eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم،برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم،نگا کنید سمانه خانم،میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید ،این درست،اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند،یا سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه یعنی ممکنه... سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند. ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد. صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زه زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت،سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند. کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد ، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد،با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت..... کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد،صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد،ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد،سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند. بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند. با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمان از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برو‌د،پشیمان برگشت،با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که نقصیری نداشته بود. به سمتشان برگشت و گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،‌‌بیاید داخل صغری لبخند غمگینی زد و گفت: ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد در را بست و به در تکیه ‌‌داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد،چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید،بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶در طول مسیر، جلو یک فروشگاه لوازم خانگی نگه داشت و یک فلاسک خریدیم.🌺 🔸صبح زود رسیدیم رشت، زیرانداز و سور و سات صبحانه را از داخل ماشین برداشتم به آقامصطفی گفتم: «صبحونه رو کنار ساحل بخوریم.»😊 🔸مدتی بر لب ساحل برای یافتن جایی مناسب قدم زدیم. به آسمان ابری☁️، به مرغ‌های دریایی در حال پرواز، به قوطی‌های خالی نوشابه🥤و انواع پوست‌های شکلات 🍫و چیپس و پفک شناور روی آب نگاه کردیم، به صدای موتور قایق‌های بادی که از هر طرف شنیده می‌شد، گوش سپردیم. چند بار طاها تا زانو توی آب رفت و برگشت و هر بار گفت: «بابا بیا بریم شنا کنیم.»🏊‍♂ آقامصطفی زیرانداز را روی یک شانه‌اش انداخته بود و ساکِ پارچه‌ای🛍 سنگینی را روی شانۀ دیگرش، فلاسک چای نیز به یک دست من بود و تیوپ بادی طاها به دست دیگرم. هر جا می‌رفتیم می‌دیدیم زن‌ها و مردها با هم درون آب هستند😔 مردها با رکابی و شلوارک‌های نخی و خانم‌ها با شال‌های رنگی نازک و لباس‌های خیس‌ و چسبان،🙈 روی یکدیگر آب می‌ریختند. صدای چلپ‌چلپ همراه با خنده‌های جیغ‌مانندشان فضا را پر کرده بود و این به مذاق ما خوش نمی‌آمد.😔 مجبور شدیم کمی دورتر از ساحل به دنبال جایی برای نشستن بگردیم. آنجا هم هر طرف رفتیم، عده‌ای دور هم جمع شده بودند و صدای ضبط و دست و آهنگ‌شان تا شعاع چند متری به گوش می‌رسید🙃انگار نمی‌شد بدون گناه تفریح کرد. ناچار زیراندازمان را خیلی دورتر از ساحل، نزدیک یکی از انشعابات «گوهررود» پهن کردیم. یک تکه کیک شکلاتی🍰 جلو طاها گذاشتم و یک قوطی شیر کوچک را برایش نی زدم. برای خودمان چای ریختم، احساس می‌کردم لباس‌هایم خیس🌿 هستند. مهر ماه بود و هوا به‌شدت شرجی، هر آن منتظر باران بودیم. بعد از صرف صبحانه، پیاده به شالیزارهای اطراف سرک کشیدیم.🌸🌸 🔸طاها پرسید: «مامان کی میریم دریا؟»🤔 گفتم: «ناهار بخوریم، کنار ساحل یه‌کم خلوت‌تر بشه، میریم عزیزم.» بعد از ناهار، به‌خاطر طاها، با قایق گشتی در دریا زدیم و شب‌هنگام رهسپار مشهد🕌 شدیم. 🔸یک هفته از مهر گذشته بود که برگشتیم خانه، بعد از آن‌همه کار و سختی بنایی، حالا زندگی آرامی داشتیم😇 روزها از پی هم می‌گذشتند. طاها هر روز صبح به مدرسه می‌رفت و ظهر که برمی‌گشت یک عالم حرف برای گفتن داشت.🌺🌺🌺🌺 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─