🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_122
لبخندی زدم
_ممنونم
+اگر موردی بود حتما اطلاع بده خب؟
_چشم حتما
از جامون بلند شدیم خداحافظی کردیم.
از مطب بیرون اومدیم...به تاریخ سونو نگاهی انداختم
_وایی علیرضا می تونیم صدای قلب اش رو بشنویم...
با لبخند سوار ماشین شدیم.
علیرضا ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
+ساجده خانوم دیدی خانوم دکتر چی گفت ؟ از الان کم غذایی، نمیخورم ، میل ندارم ، دوست ندارم نداریم.
لبخند دندون نمایی زدم گفتم
_می دونی که من کم غذا نیستم فقط چاق نمیشم.
خنده ای کرد
+اشکال نداره تو این 9ماه جبران میشه
_اع اذیتم نکن
+چرا ؟ با نمک میکشی دارم لحظه شماری میکنم.
_علیییییی😢
+جان دل علی
خوشگل میشی که....من تورو همه جوره می خوام
_نه توروخدا....بیا و نخواه😐
خنده ی بلندی کرد
+چشم...من دیگه نمی گم
_میگم علیرضا بچمون سید میشه ها😁 باباش سیده
لبخندی زد
+آقا سید یا سادات خانوم
_به نظرت دختره یا پسر!؟
+فرقی نداره هر دوش هدیه قشنگ خداست....ان شاءالله سالم باشن
_صحیح، میگم علی من بستنی میخوام😬
+تو این سرما.
_دلم میخواد دیگه
+لا اله الاالله، چشم میخرم فقط خونه بخور باشه 😁
ذوق زده گفتم
_چشم...چشم
،،،،،،
داشتم کتاب ریحانه بهشتی می خوندم...درباره مراقبت های بارداری و تغذیه و خیلی چیز های دیگه.
علیرضا کتاب های دیگه ای هم برای تغذیه گرفته بود.
صدایِ زنگ واحد بلند شد...کتاب روی مبل گذاشتم رفتم از چشمی در نگاه کردم علیرضا بود.
با خوش رویی دررو باز کردم و رفتم پشت در....علیرضا داخل اومد و در رو بستم.
_سلام اقا خسته نباشی
لبخندی زد وارد شد
+سلام به روی ماهت..ببخشید کلیدم رو جاگذاشتم.
کفشاش رو در آورد و کیسه های مواد غذایی رو روی کانتر گذاشت.
+حالتون خوبه ؟ مشکلی نداری؟
لبخندی زدم
_بله خوبیم
دستم رو به سمت خریدهایی که کرده بود گرفتم
_اینا چیه
کتش رو در اورد
+اینا برای شماس دیگه
_این همه....چه خبره
+چیزی نیست که !
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─