🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_35
"عاطفه"
غروب شده بود و تو راه برگشت به خونه بودیم....خدارو هزار مرتبه شکر کردم... از اینکه مردی رو کنار من قرار داده که باهم هم عقیده هستیم....کنار مزار شهید شفیعی خیلی دعا کردم...شهید شفیعی با اینکه عراقی ها رویِ پیکرش پودر ریختن و سه ماه پیکرشون رو زیر آفتاب گذاشتن اما هیچ تغییری نکرد.
صدای امیر من و از فکر بیرون آورد.
+عاطفه سادات خانم
چقدر طولانی...عاطفه...سادات....خانم
با لبخند رو بهش گفتم:
_بله
+سرِ سفره عقد دعا برای من یادت نره ها
لبخندم پهن تر شد
_چشم.. مگه میشه یادم بره
+چشمت پرنور ، سر مزار شهید شفیعی هم دعا کردی؟
_آره خیلی....این شهید و میشناسی؟
+نه...شهید دفاع مقدسه؟
_آره...یادم بنداز کتاب هنوز سالم است رو بهت بدم بخونی...مربوط به همین شهیده
+هنوز سالم است...
،،،،،،،،
با امیر سر سفره عقد نشسته بودیم...امیر ادامه محرمیت رو بخشید و عاقد شروع کرد به خواندن خطبه...کمی استراس داشتم ولی دلم قرص بود...یادمه شب خاستگاری وقتی عمو محمد اینا رفتن علیرضا اومد به اتاقم و مثل یک دوست کمکم کرد تا انتخاب درستی داشته باشم.
به آیه های قرآن نگاه می کردم و زیر لب زمزمه می کردم
:وَاللهُ جَعَلَ لَکُم مِن اَنفُسِکُم اَزواجاََ وَ جَعَلَ لَکُم مِن اَزواجِکُم بَنینَ و حَفَدَه وَ...:
و خدا برای شما همسرانی از جنس خودتان قرار داد و از همسرانتان ،فرزندان و نوادگانی پدید آورد و ....
وقتی به خودم اومدم....نوبت بله دادن من شده بود..نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_بسم الله الرحمن الرحیم...با اجازه آقا امام زمان (عج) و پدر مادرم و بزرگتر ها بله
صدایِ دست و کل بلند شد و بعد هم نوبت به امیر رسید.
نامحرم ها همه بیرون رفته بودند و من با همون لباس بلند سفید حریرم با آستین های بلند طلایی نشسته بودم...نگاهم به حلقه ی تویِ دستم بود و براندازش می کردم که سایه ی یک نفر رو احساس کردم...علیرضا بود
+تبریک میگم بهتون
بعد هم رو به امیر کرد و به شوخی گفت:
+ای امیرآقا...مثل چشمات از خواهرما مراقبت کنی ها
حواسم بهت هست
بعد سه نفری زدیم زیرِ خنده
علیرضا جلو اومد و پیشونی من رو بوسید
+ان شاءالله خوشبخت بشی آبجی کوچیکه
با بغض سری تکون دادم وگفتم:
_ممنون داداش
از تویِ جیب اش کاغذی رو درآورد و گذاشت تویِ دستم
چشم هاش رو باز و بسته کرد و بعد از اینکه دوباره بهمون تبریک گفت رفت.
،،،،،،،
مهمان هامون رفته بودند...خودمون و مسافر های شیرازمون فقط بودند که مرد ها تو حیاط خوش و بش می کردند...ساجده از دور چشمکی برایم زد و اومد کنارم نشست.
_ببخش ساجد جان خیلی زحمت کشیدی امشب...خسته شدی
+نه عزیزم...خسته ی چی...تازه میخوام برم دوربینم رو هم بیارم چند تا عکس یادگاری بندازم... وَ
فلش ام هم بیارم:
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم...که ادامه داد:
_میگم عاطفه؟
اون کاغذه که داداشت بهت داد چی بود!؟
لبخندی از یادآوری هدیه ی علیرضا رو لب هام سبز شد.
_سفر مشهد..دستش درد نکنه واقعا نیاز داشتم.
+آها..خوش بگذره
_قربونت عزیزم
،،،،،،،،
"علیرضا"
تو حیاط بودیم که یهو صدای آهنگ از تویِ خونه بلند شد...یکم تعجب کردم...آهنگ هاشم خیلی مناسب نبود....ممکن بود همسایه ها هم اذیت بشن..ناراحت بلند شدم رفتم کنار بابا و خودم رو مشغول کردم
،،
آخرشب بود و همه در شُرُف خواب بودن...با حنین تویِ حیاط بودیم....حنین رویِ پام نشسته بود و داشت با ذوق از نرگس، دختر فامیلمون که هم سن و سال خودش بود تعریف می کرد...منم با هیجان سرم رو بالا پایین می کردم و به حرفاش گوش میدادم.
همینجور داشت می گفت که حس کردم کسی پشت سرمه...عاطفه بود.
اومد کنارمون نشست و اونم مثل من با ذوق به حرفای
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_35
باید وارث خوبی باشم...
من که نمیتوانم مدافع حرم باشم پس واجب است که بشوم مدافع حجاب!
مدافع حجاب و چادری که از تنهایی های مادرم فاطمه به من رسیده...
با دیدن دست فربد که چند میلی متری شانه ام است مثل جن زده ها ۳ متر پریدم.
من_ چیکار می کنی؟!!!
فربد کلافه دستش را میان موهایش برد.
فربد_ هیچی هیچی... چرا گریه می کنی بهار؟! چته! کسی چیزی بهت گفته؟ زمین خوردی؟
من_نه. نشسته بودم روی زمین اینطوری شد.
و راه افتادم سمت اتاقم.
نماز ظهرم را که خواندم خاک چادرم را پاک کردم و برگشتم به هال.
فرهاد انگار به عادت قبل آمده بود تا برای ناهار بماند...
چقدر منو نیلوفر و ارغوان را میهمان میکرد و همیشه ما را میبرد دور دور...
بعضی وقتا فکر می کردم فربد به ارغوان علاقه دارد همش می گوید برو بیرون اما وقتی به ارغوان نیلوفر میگفتم میزدن توی سر و کله ام و برعکس می گفتند اون به من علاقه مند است اما این حرف ها در گوشم فرو نمی رفت...
فربد فقط پسر عمو شاید بعضی وقت ها هم برادرم بود.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم از روی میز برداشتمش و به صفحه اش نگاه کردم.
ریحانه؟
من_جانم؟
ریحانه_سلام عزیزم. چطوری؟
من_ خوبم الحمدالله. تو خوبی؟
ریحانه_عااااالی. میگم بهاری... هفته بعد شنبه از طرف هیئت می برنمون مشهد.
مسئول کاروان علی رفیقشن گفته می تونم دوستامو ببرم. میایی؟
من_مشهد؟؟؟
ریحانه_ بابا همین که هی میگفتی دوست دارم بیام. حرم امام رضا...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─