🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_43
_واییی گلرخ،، داداشم داره بابا میشه....ای جانممممم
عاطفه+وایی ساجده دودِمانِت به باد رفت عمه شدی
مبارک باشه گلی..خیلی خوشحال شدم
_عمه به قربون اش بره الهیی
عاطفه+دلم خواست عمه بشم...همین الانِ الان
با گلرخ زدیم زیرِ خنده
گلرخ+شما اول برای آقا داداش یک آستین بالا بزن...ان شاءالله عمه هم میشی
عاطفه لیوان چایی رو به دست گرفت و گفت:
+خداکنه...علیرضا که بدش نمیاد زن بگیره....فعلا سپرده به مامانم اون براش دختر بپسنده..
گلرخ+جدی...چه خوب
کسی رو هم در نظر دارید
+مامان یک فکرایی داره...تا قسمت چی باشه
گلرخ+ان شاالله هرچی خیره
خب عمه ساجده...شما بگو
ذوقی برای این پیشوند عمه ای که به اسمم داده بود کردم و گفتم :
_چی بگم
+میخواستی یک چیزی بگی که گفتی اول من بگم بعد تو
آها یادم اومد...انقدر این خبر منو خوشحال کرده بود که یادم رفت.
_هیچی بابا...خاستگار دارم
عاطفه که داشت چای میخورد یک دفعه به سرفه افتاد...زدم پشت کمرِش
_چی شدی!؟؟
لیوان چای رو گذاشت رو میز...دست اش رو به نشونه ی هیچی آورد بالا و لبخندی زد.
گلرخ+خب بگو ببینم...طرف کیه!
چیکاره اس!؟
_ندیدم اش که...انگار همسایه است...پسره هم کارمند بانکه
عاطفه صداش رو صاف کرد و گفت:
+خوبه؟ میخوایی قبول کنی ؟
_نمی دونم...فکر نکنم
+چرا ؟
شانه ای بالا انداختم
_حالا ببینیم چی میشه
لبخندی بهم زد و گفت:
+توکل بر خدا
،،،،،،،،
"عاطفه"
کلیدِ خونه عمه رو انداختم و در رو باز کردم....بیشتر وقت ها میومدم خونه عمه خاتون...قبل از من بعضی وقت ها دخترش ، طاهره خانم میومد پیشش تا تنها نباشه.
بعد از اینکه لباس ام رو با یک تی شرت و شلوار راحتی عوض کردم به آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن شام شدم.
ذهنم میرفت سمت این قضیه ی خاستگاری ساجده...نمی دونستم باید به مامان زنگ بزنم بگم یا نه
افکارم رو پس زدم و بعد اینکه ماکارانی رو دم گذاشتم زیرِش رو کم کردم.
نزدیک اذان بود و مثل همیشه یک ربع قبل از اذان وضو گرفتم و سجاده ام رو پهن کردم....سرِ سجاده نشستم و لبه ی چادرم رو به دست گرفتم.
چقدر جای امیر خالیه...الان باشه بهم بگه"سادات خانم...شدی عِین یک فرشته"
_اینجوریام که میگی نیست
+چرا!؟
رضاخان هم اگر می دید که با چادر چه زیبایی
جهان پر میشد از قانون چادرهای اجباری
لبخندی می زنم که صدایِ اذان، از مسجد محل بلند میشه...به سمت پنجره رفتم و بازش کردم....دوباره سر سجاده نشستم و با صدای اذان زمزمه می کردم.
،،،،،،،
بین خواب و بیداری بودم که رویِ پیشونیم حس زِبری کردم...آروم آروم چشم هام رو باز کردم که امیر رو دیدم.
+بیدارت کردم!؟
لبخندی زدم و بلند شدم....بعد از نماز سرِ سجاده خوابم برده بوده.
_سلام...ساعت چنده!؟
+علیک سلام...ساعت چنده!!!بخوای از اذان حساب کنی شما دوساعته خوابیدی خانوم
لب گزیدم و گفتم
_ماکارانیِ سوخت؟؟
+مامان خاتون رفت سراغش...نسوخته بود.
سوخته بودم فدا سرِت عیب نداره که
بلند شدم و چادر و جانمازم رو جمع کردم.
با امیر رفتیم بیرون...بعد از غذا ، سه نفری جلویِ تلوزیون نشسته بودیم که تلفن زنگ خورد.
انگار از خونه ی آقا صادق بود.
+سلام پسرم
نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
+باشه....تا فرداشب مزاحم میشم
......
+سلام برسون...خداحافظ
انگار قضیه ی خاستگاری داشت جدی میشد که به مامان خاتون هم گفته بودند که بیاد.
،،،،،،،،
*مجیدترکآبادی
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_43
من_مزاحم...
ریحانه_ دوست خوبم خزعبلات نگه لطفاً! باشه؟
خندیدم و آرام گفتم:
من_چشم.
بعد خواندن نمازم دوش گرفتم و کوله ارتشی و بزرگم را برداشتم.
لیست لوازم مورد نیاز را تهیه کردم و بعد از برداشتنشان چند بار کیفم را چک کردم.
همه چیز را گرفته بودم.
بعد خوردن شام خداحافظی گرمی با بابا و فربد کردم و خداحافظی سردی با باده و مامان کردم و به اتاقم رفتم تا زود بخوابم.
فربد و بابا قرار بود فردا صبح زود با هم برای یک پروژه به چالوس برود و فربد برای خوابیدن خانه ما بود. و قرار شد صبح بابا و فربد من را به خانه ریحانه برسانند.
روی تختم دراز کشیدم فکرم رفت سمت فربد...
دلم برایش میسوخت...
وقتی ۱۶ سالش بود عمو و زن عمو موقع برگشتن از مسافرت هواپیمای شان سقوط کرد و هر دو فوت شدند...
فربد زیر بار حرف هیچکس نرفت و از ۱۶ سالگی تا الان تنها زندگی کرد البته اگر سگش دنی را فاکتور بگیریم که همیشه همدم تنهاییش بود!!
قبلاً چقدر دلی را دوست داشتم ولی الان وقتی به این فکر می کنم که حرام است حتی گاهی اوقات چندشم می شود نزدیک فربد بشینم چون تا جایی که میدانم دنی حتی گاهی وقت ها روی تخت فربد می خوابد...!
بیخیال فربد به مسافرت هم فکر کردم...
نمیدانم چرا به این فکر نکرده بودم که امکان دارد علی هم همراه ما بیاید!!
هر وقت که میبینمش یاد آبروریزی های قبلاً میافتم و خجالت میکشم...
جدی چطور قبلا انقدر پر رو بودم...؟!!
با شنیدن صدای در اتاق روی تخت نیم خیز شدم و روسری ام را از روی زمین برداشتم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─