eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
699 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 "عاطفه" امیر ماشین رو توی خیابان قبل از حرم پارک کرد و پیاده به سمت حرم راه افتادیم. به خاطر دسته های عزاداری خیابون ها شلوغ شده بود....نفس عمیقی کشیدم و به راه رفتن ادامه دادیم. آخرشب امیر جلویِ در خونه عمه نگه داشت...کیف ام رو از صندلی عقب برداشتم و روبه امیر گفتم: _دستِ شما درد نکنه...نمیایی تو؟ +نه عزیزم...شب شیفت دارم باید برم بیمارستان. لبخندی به چهره ی خسته ی مردانه اش زدم. _مراقب خودت باش +چشم قربونت برم تو هم مراقب خودت باش _خدا نکنه...بااجازه کلید انداختم و در خونه عمه رو باز کردم....تا وقتی وارد خونه نشدم نرفت....پشت در ایستادم و براش دست بلند کردم...چشمکی به روم زد و حرکت کرد. با خودم زمزمه کردم _آخ عاشق این فهم شعورت ام که آخر شب بوق نمیرنی مردم اذیت نشن. آروم آروم وارد خونه شدم....مامان خاتون تویِ اتاق خودش بود و صنوبر بانو هم رفته بود خونه خودش. لباس هام رو با لباس راحتی عوض کردم و روی زمین برای خودم جا انداختم و دراز کشیدم. گوشیم رو برداشتم و به امیر پیام دادم عشق آن بغض عجیبی است که از دوری یار نیمه شب ، بین گلو مانده و جان می گیرد دوست دارم... گوشی رو رویِ ساعت کوک کردم....یادم باشه فردا حتما به مامان زنگ بزنم. ،،،،، صبح بعد از نماز یکم کارای دانشگاه ام رو انجام دادم تا رویِ هم تلنبار نشن...امروز دانشگاه نداشتم و بعد از اینکه صبحانه امون رو سه نفری خوردیم به صنوبر بانو کمک کردم تا آشپزخونه رو جمع و جور کنه و بعدش به اتاق رفتم. رفتم سراغ گوشیم تا به مامان زنگ بزنم. بعد از چند تا بوق جواب داد +الو سلام شما؟ خنده ام گرفت _الهی آبجی به قربونت بره حنینِ من....بزار سلام بدم بعد بگو شما! +اع آجی تویی...پس چرا نمیایی اینجا _میام خواهری...داداشی خونه اس؟ +نه رفته سلِ کار _آها ، گوشی میدی مامان حنین جان +چشم ، خداخافظ ،،، الو سلام _سلام مامان جان....خوبی بابا خوبه سید علی خوبه؟ +همه خوبن مادر سلام دارن ، تو خوبی شوهرت خوبه؟ _خداروشکر خوبیم...مامان جان +جانم _برای ساجده خاستگار اومده یکم مکث کرد و بعد گفت +بسلامتی _یعنی چی مامان +یعنی چی نداره دختر...ان شاءالله خیره _مامان...پس علی چی +چیکار کنم...جلو خوشبختی اش رو بگیرم _مگه قراره با علی خوشبخت نشه +نه عزیزم...من که اینو نمی گم...بزار ببینیم جواب ساجده چیه...بعدش اقدام می کنیم.. _خوده ساجده گفت باهم تفاهم ندارن +خب پس نگران چی هستی....اگر جواب رد داد زنگ بزن من با حلیمه خانم صحبت کنم _چشم مادر جان +سلام برسون _همچنین ، یاحق ،،،،، "ساجده" گلرخ نگاهی به نقاشی هام انداخت.. +ساجده خیلی خوشگل شدن....الحق که هنرمندی لبخندی به این تعریف و تمجیدش زدم. اشاره ای به شکم اش کردم _چه خبر از فندق؟ +فندقم خوبه...سلام داره خدمتتون _وایی کِی به دنیا میاد این وروجک با ذوق از جام بلند شدم و از آشپزخونه کیک و چایی که آماده کرده بودم رو برداشتم. مامان از تو حیاط اومد داخل. +چقد هوا سرد شده. _بعله...تو این هوا چای وَ کیک ساجده پز میچسبهه بفرماایید رفتم کنار گلرخ نشستم...مامان بخاری رو زیادتر کرد و اومد کنارمون. گلرخ+ساجده این خاستگاره چی شد! _گفتم تفاهم نداریم دیگه...نه مامان رو به گلرخ گفت: همون فردا شبِ خاستگاری بهشون گفتم گلرخ بشقاب کیک رو برداشت و گذاشت روی پاهاش +عجب کیکی...میگم هنرمندی😬 _داری مسخره می کنی؟ +نه بابا....جدی میگم _نوش جانت. مامان+خانم هنرمند....بلند شو اینجارو ی دست بکش فردا بعد از ظهر مهمون داریم _چشم.. اشاره ای به چای و کیکم کردم و گفتم: _بخورم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 من_نیلوفر اونجا رو نگاه... نیلوفر_کجا؟ من_دم در. نیلوفر هم از دیدن اغوان و فربد شوکه شد. نیلوفر_ارغوان؟! با فربد؟! اینجا؟!! وارد سالن شدند و از چند نفر سراغ عکاس نمایشگاه را گرفتند. پس بگو... نمی‌دانستند اینجا نمایشگاه من است... اگر می دانستند مطمئنم نمی آمدند. ارغوان مشغول دیدن عکس ها بود اما فربد... انگار مثل همیشه سنگینی نگاهم را حس کرد. سرش که سمتم چرخید، نگاهش که با نگاه هم تلاقی کرد، لحظه استوپ خورد. ناباورانه سرتاپایم را نگاه کرد و دستان ارغوان را کشید. ارغوان که نگاه خیره فربد را دید مسیر نگاهش را گرفت که به من و نیلوفر رسید... این ارغوان همان ارغوان چند سال پیش بود... با همان نقاشی های جیغ صورتش، رنگ موهای مد روزش و آن لباس های مد روز اما غربی و بی سر و ته... ارغوان انگار میلی به روبرویی شدن با ما نداشت اما فربد چرا... سوئیچ را به دست ارغوان داد و خودش به سمت ما آمد. روبرویم که ایستاد حس کردم این فربد چقدر لاغر شده! کجاست آن فرد با هیکل ورزیده که همه پسرهای خاندان حسرتش را می خوردند؟ ایلیا که به پایم چسبید و مامان مامان گفتنش را شروع کرد انگار شوک دوم به فربد وارد شد. فربد_مامان؟! شوک سوم هم وقتی وارد شد که علی از پشت سرش آمد و بدون توجه به او گفت: ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─