🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_47
علی_ خانومم چندتا غریبه اومدن نمایشگاه. من حواسم به وروجکمون هست برو می خوان صاحب اثر رو ببینن.
رو که برگرداند تازه فربد را دید.
فربد_ یه ماه تنهات گذاشتم برگشتم دیدم شدی یه بهار دیگه... چادر و حجاب و نماز...
اولین اشتباهم این بود که تنهات گذاشتم و متاسفانه دوباره این اشتباه رو تکرار کردم.
قول دادی تحمل کنی ولی نکردی. این دفعه یه هفته رفتم، برگشتم گفتن رفتی.
گفتن ازدواج کردی. بهار گفتی داداشتم. رو حرفت نموندی! حتی اگه به اندازه یه برادر برات ارزش داشتم، صبر میکردی برگردم بعد... خوشحالم که خوشبخت میبینمت.
خداحافظ.
و رفت و این دست مطمئن بودم این فربد، برگشتنی نیست.
این دیدار، آخرین دیدار من با پسر عمویم بود...
*
بابا_ صبحانت رو کامل خوردی؟
من_ آره بابا. بریم دیگه دیرم شد.
بابا_ صبر کن فربد بیاد دیگه!
با سبک شدن یکهویی دوشم ترسیدم...
برگشتم که فربد را دیدم با کوله من روی دوشش.
فربد_بریم.
سوار ماشین شدیم دهانم از تعجب باز ماند...
بابا آدرس کامل و دقیق خانه ریحانه را بلد بود و تمام آمار خانوادهشان را هم داشت!
پس بگو چرا در این مدت ساکت بود!
برایم به پا گذاشته بود...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─