eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
25.9هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
ب ?🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 گلرخ هم با خنده گفت: +نه خواهر...قضیه، همون قضیه ی اسم فندق بود. قرار بود فردا صبح حرکت کنیم...چمدون کوچیکی رو برداشتم و چند دست لباس خونگی داخل اش گذاشتم. از داخل کِشو کاوری رو برداشتم تا مانتوهایی که لازم دارم رو داخل اش بزارم. درِ کمد رو باز کردم و مانتو مشکی بلندم رو برداشتم....از آویز هم چند تا شال و روسری برداشتم که چشمم به اون پاکت چادر افتاد. آخرین بار وقتی تو قم سَرَم کردم که ببینم چجوریه بعدش هول هولکی گذاشتمش تو پاکت....دیگه هم سراغش نرفتم. پاکت رو برداشتم....با حوصله نشستم و بازِش کردم....به غیر از چادر بسته ی کوچیکی هم داخل اش بود که به چشمم خورد. داخل بسته یک گیره روسری بود و یک کاغذ کوچیک..کاغذ رو برداشتم و متن روش رو خوندم. «دختران خودنما در چشم ها جای دارند ولی دختران عفیف در دل ها زیرا حجاب یعنی به جای شخص، شخصیت را دیدن......... # چادرانہ‌ | بانوے من؛ جنگ تفنگها وتانڪها سالهاست تمام شدہ ولے وصیت شهدا بہ حجاب وچفیہ رهبرے داد مے زند ڪہ مبارزہ هنوز ادامہ دارد... بانو اسلحہ ات را زمین نگذار|•:قلبها:» اسلحه!!؟؟ به گیره روسری نگاه کردم.....آویز سنجاقک...کنار گذاشتمشون و چادر رو برداشتم...بلند شدم و ایستادم...چادر رو باز کردم. یک چادر مشکی ساده....قشنگ بود...ناخودآگاه لبخندی رویِ لب هام اومد....به دلم اومد که چادر رو با خودم ببرم. بقیه ی وسایل هام رو هم جمع و جور کردم و گوشه ای از اتاق کنار گذاشتم. ،،،،،، امیر جلویِ در خونه ی دایی پارک کرد....با عاطفه از ماشین پیاده شدیم. کش و قوسی به بدنم دادم _آخیییش....چقد تو راه بودیم عاطفه زنگ خونه ی دایی رو زد +آرهه...راه خیلی دوره از پشت آیفون صدایِ حنین اومد. +کیه؟ _الهی فدات شم....آبجی منم باز کن صدای گذاشتن آیفون اومد... _اع باز نکرد +الان میدوعه میاد جلو در🙂 تا این رو گفت حنین در رو باز کرد....با همون چادر رنگی قشنگی که تو حرم سرش بود رو سر کرده بود...عاطفه خم شد و حنین رو محکم بغل کرد. حنین+سلام آبجی جونم +سلام عزیزدلم از بغل عاطفه که اومد بیرون نگاهی به من کرد که چهره ی خندون اش از بین رفت و اخم کرد. _سلام عشق من خوبی....حنین دلم برات تنگ شده بود به آرومی سلام کرد و رفت....با عاطفه داخل رفتیم و امیر هم پشت سر ما یاالله کنان وارد شد. زندایی جلویِ در حیاط ایستاده بود. +سلام خوش اومدید بفرمایید امیر+ببخشید مزاحم ش دیم +این حرفارو نزن امیر جان خونه ی خودتونه _سلام زندایی +سلام به رو ماهت دختر قشنگم ...خوش اومدی زندایی با عاطفه هم سلام احوال پرسی گرمی کرد و داخل رفتیم....خبری از علیرضا نبود. دایی همون سرِ جای همیشگی اش نشسته بود که عاطفه رفت جلو و پدرش رو محکم بغل کرد. +عاطفه بابا خفه شدم عاطفه+اع بابا....خدانکنه از دایی فاصله گرفت و گفت: میگم نکنه دلتون برای من تنگ نشده و من نیستم بیشتر بهتون خوش میگذره دایی+چه حرفا میزنی پدرصلواتی....مگه میشه دلم برات تنگ نشه. سه تایی رویِ مبل نشستیم. دایی+ساجده جان چه خبر؟ _سلامتی +یوقت اینجا غریبی نکنی ها....راحت باش دایی _لطف دارین‌.‌...چشم حنین رویِ پایِ عاطفه نشسته بود و باهمدیگه آروم صحبت می کردن -شکر خدا ، اینجا راحت باشیا نگی بابا مامانت نیستن معذب بشی +چشم دایی نگاهی به حنین کردم که از تو آشپزخونه به من نگاه می کرد...وقتی متوجه نگاه من شد برگشت تو آشپزخونه. عاطفه با سینی چای اومد سمت ما...بعد از اون زندایی و حنین باهم اومدن بیرون. زندایی+به علیرضا هم زنگ زدم الان میاد _نمیخواست زنگ بزنید....بزارید به کارِش برسه. +نه خودش گفت هروقت رسیدن زنگ بزن من بیام....حالا بیایید چایی و سوهان بخورید بعدش برید لباس هاتونو عوض کنید ی خستگی هم دَر کنید تا علیرضا هم بیاد. بعد از اینکه دور هم چایی خوردیم ....عاطفه به اتاق خودش رفت و زندایی هم اتاقی که برای من آماده کرده بود رو بهم نشون داد. وسایل هام تو ماشین امیر بود....با همون لباس هام کمی دراز کشیدم و با گوشیم وَر رفتم. زندایی گفت علیرضا داره میاد اما هنوز نیومده بود. از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه تا برای نهار به زندایی کمک کنم. ،،،،،، نگاهی به ساعت انداختم....ساعت نزدیک به هشت شب بود و علیرضا هنوز نیومده بود....چقدرم زود اومد آقا🙁🥀 _زندایی....کاری هست من انجام بدم +نه ساجده جان...دستت درد نکنه _بی تعارف میگم...آخه اینجوری احساس غریبی می کنم +تو دیگه جزیی از خانواده ما هستی...غریبی چی آخه؟ بعد هم وسایل سالاد رو داد دستم عاطفه+ببین....ما اینجا تعارف معارف نداریم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 تا به حرم برسیم، نگاهم را به مغازه ها می دوختم و حواسم را پرت شمردن مغازه‌ها می کردم تا نگاهم به علی نخورد، هرچند باز هم آخر شمردن ها به علی می رسید... وارد حرم که شدیم برای زیارت از هم جدا شدیم. سید به سمت مردانه رفت و ما به سمت زنانه. وارد حرم که شدیم، ریحانه به سمت ضریح رفت و من هم یک گوشه ای نشستم و محو تماشای ضریح شدم. " خدا جونم؟ میشه پدر علی و ریحانه خوب شه؟ خانواده به خوبی به هم بریزه. خدا؟ میدونستی خیلی دوست دارم؟ خدایا شکرت...؟ از جایم بلند شدم و سجاده ام را روی زمین پهن کردم و نماز صبح خواندم. دلم تماشای نمای زیبای پنجره فولاد را میخواست. ریحانه را صدا زدم و گفتم داخل حیاط می نشینم و بعد تحویل گرفتن کفش هایم، جایی کنج دیوار پیدا کردم و نشستم. خواستم زیارت عاشورا بخوانم که دیدم چشم هایم باز نمیشوند... خوابم می آمد... دیوار را تکیه گاه سرم کردم و چشمانم را بستم. فقط می خواهم کمی به چشم هایم استراحت بدهم... *** با شنیدن صدای زنگ گاز را کم کردم و رفتم سمت در. در که باز شد با موجی از سر و صدا روبرو شدم... باز هم کیان و سها سر اینکه چه کسی زودتر وارد خانه شود دعوایشان شده بود. ایلیا از اتاقش بیرون آمد و تا صدایشان زد، دوتایی فارغ از آن همه دعوا بابت اینکه چه کسی زودتر برود با هم داخل خانه دویدند. با زهرا و نیلوفر احوالپرسی کردم و دعوتشان کردم بیایند داخل. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─