eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
25.9هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 حنین و زندایی هم از پله ها پایین اومدن...زن دایی لبخندی از رویِ رضایت رو بهم زد. جلویِ آیینه روسری ام رو درست کردم...یک روسری ساده مشکی چادرم رو با کِش انداختم رویِ سرم.. چقدر خوشگل شدم😌 زنگ آیفون به صدا در اومد....امیر دایی رو با ماشین از قبل برده بود زن دایی+بدوئید دخترا حتما سید علیِ کیفم رو از رویِ کاناپه برداشتم و همراهشون رفتم بیرون. علیرضا جلویِ در ایستاده بود...نگاهی به تیپ اش انداختم و تو دلم براش ذوق کردم. علیرضا هم نگاهی بهم انداخت که با خجالت چادرم رو مرتب کردم...همگی سوار ماشین شدیم. زندایی رو مجبور کردم که صندلی جلو بشینه...راضی نمی شد که من و عاطفه و حنین هم عقب نشستیم. تویِ راه علیرضا مداحی قشنگی گذاشته بود...قسمتی ازش عربی بود و قسمتی هم فارسی ،،،،،، بعد از نماز....یک سری از خانم ها رفتند تا بعدا بیان و یک سری به پشتی ها تکیه دادند و مشغول دعا خوندن شده بودند....مراسم یک ربع نیم ساعتِ دیگه شروع می شد. چادرم رو درآوردم و خیلی با حوصله تاش کردم....گذاشتم کنار کیف ام و مشغول کمک کردن شدم کم کم حسینیه شلوغ شد....زندایی بیشتر خانم ها رو میشناخت و باهاشون احوال پرسی می کرد. یکی از خانم ها که انگار هم سن و سال خودِ زندایی بود بعد از احوال پرسی با زندایی پرسید: +آنیه خانم شنیدم عروس گرفتین!؟دوماد گرفتین!؟مبارک باشه خودم رو مشغول نشون دادم که زندایی لبخندی زد و گفت: +آره خداروشکر‌...سلامت باشید +اومده امشب؟ زندایی رو به من کرد و دست هاش رو روی شونه ام گذاشت +بله...این عروس ما....ساجده خانم یکم سرخ و سفید شدم... +ماشاءالله....انشاءالله خوشبخت بشن. _ممنون زندایی+لطف دارید...ان شاءالله قسمت پسر خودت +ممنون عزیز....خب من برم اومده بودم یک سری بهت بزنم خیلی وقت بود ندیده بودمت مراسم کم کم شروع می شد...با عاطفه سادات رفتیم گوشه ای نشستیم. +میگم ساجده....امروزم سه شنبه اس بریم تسبیح بیاریم برای سه شنبه های مهدوی پخش کنیم _نه عاااطفههه.‌.....من زیر زمین نمیام به علیرضا بگو بیاره عاطفه سعی می کرد جلویِ خنده اش رو بگیره +تسبیح هارو گذاشتیم کنار کتاب دعاها....همینجاست لبخندی زدم _آها...خب بریم عاطفه که گفت سه شنبه های مهدوی یادِ امشب افتادم....قرار بود بریم جمکران. فکرای قشنگی اومده بود تویِ ذهنم. بعد از پخش تسبیح ها ، چادرم رو برداشتم و انداختم رویِ سرم...چراغ هارو خاموش کردن و مداح شروع کرد: از جگر پاره پاره ی امام حسن (ع) می گفت از اینکه امام حتی در خانه ی خودش هم محرمی نداشت... از اینکه زینب (س) تمام این صحنه هارو دیده بود... اون تشت و ..... فکر می کرد امام زهر رو بالا آورده اما ....🥀🖤 ،،،،،، خانم ها داشتند بیرون می رفتن و .......... 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 با کش موی روی میز، دور موهای بلندم حصار میکشم و به طرف علی میرم. روبرویش می ایستم و با چشم های درشت شده میگویم: من_ به ته ریشت دست نزن خب؟ و برای تاثیر بیشتر حرفم، سرم را هم کمی به سمت چپ خم میکنم. باز هم میخندد... و با دستش دو طرف صورتم را قاب میگیرد و روی موهایم را میبوسد. علی_ چشم فقط میشه بپرسم دلیلش چیه؟ لبخند میزنم و ارام زمزمه میکنم: من_ خب اخه ریش بهت میاد...اونوقت خوشتیپ میشی من دوست ندارم. ایندفعه صدای خنده اش فضای خانه را پر میکند. دستم را جلوی دهانش میگذارم: من_ علی؟ ایلیا بیدار میشه!! کف دستم را میبوسد و خنده اش را جمع میکند. علی_ خیلی دوستت دارم خانوم! با انگشتم به هم ریختگی موهایش را درست میکنم و دکمه اخر پیراهن مردانه اش را میبندم. کتش را برمیدارم و کمک میکنم بپوشدش. ایت الکرسی میخوانم و برایش فوت میکنم. خیره میشوم به چشمانش و آرام زمزمه می کنم: من_ من بیشتر دوست دارم آقای من! ******* باز هم نصفه شب شد و باز هم دل من و ریحانه هوس حرم کرد... زهرا و نیلوفر خواب بودند پس باید دو نفری می رفتیم. ریحانه سید که زنگ زد، رضایت داد که برویم البته با حضور خودش. تیپ ساده و مشکی زدم و روسری آبی لاجوردی سر کردم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─