eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
25.9هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 "علیرضا" وقتی برگشتم رفتم پیش بابا ، با امیر مشغول صحبت با حاج اقا بود. سمت زنونه رفتم تا ببینم خانم ها چکار می کنند بلند یااَلله گفتم عاطفه+بیا تو داداش..... همه خانوما رفتن کفش هام رو درآوردم و داخل رفتم. ساجده جارو می کشید و عاطفه سادات و حنین کتاب دعاها و تسبیح هارو مرتب می کردند. _خسته نباشید ، قبول حق باشه ان شاءلله ساجده لبخندی زد +همچنین عاطفه+حاجت روا آقا سید لبخندی زدم و تو دل ان شاءلله گفتم. _ساجده خانوم کارت تمومه؟ +آره این فرش رو هم بکشم تمومه رو به عاطفه کردم _خواهر جان...شما با امیر برید خونه...به مامانم بگو +کجا میخواید برید آی کلک ها😉 _ساجده خانوم دلش هوایِ جمکران کرده...یک سر میریم جمکران +به به التماس دعا ، چه شب خوبی هم هست. بعد رفت طرف ساجده و جارو برقی رو خاموش کرد. +شما برید ساجده جان‌....من خودم جارو می زنم. ساجده+آخرش بود.... +نه عزیز...شما برید به دعای توسل برسید دلت شکست به یاد ماهم باش +چشم چادر و کیف اش رو برداشت....با بقیه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. ،،،،،،، "ساجده" با نوحه ای که علیرضا گذاشته بود حال و هوام بیشتر معنوی شده بود.. یکم مسیر دور بود اما وارد بلواری شدیم که چشمم به گنبد سبز و فیروزه ای رنگ جمکران افتاد‌. اشک تو چشم هام حلقه زد و از زیرگذر عبور کردیم. بالایِ زیر گذر نوشته بود 💜السلام علیک یا اباصالح المهدی💜 زیرِ لب زمزمه اش کردم. چه کشش و جاذبه ای داشت‌ برای اولین بار یاد کپشن اون پست افتادم ناموس امام زمان (عج) مگه از این شیرین تر هم حسی داریم. اشک هام رو پاک کردم و به علیرضا نگاه کردم. علیرضا لبخندی به روم زد +دعا برای من یادت نره هاا سرم رو به نشانه تایید تکون دادم. چند قدم جلوتر از ورودی پارک کرد و پیاده شدیم...رفتیم سمت درب ورودی باب الحوائج چه درب خوبیه....دربِ نیازمندی ها منم همون نیازمند آقا✋ همونی که اومده دل اش رو بهت گره بزنه منم همونی که امشب طلبیدیش بعد از بازرسی با علیرضا هم قدم شدیم به سمت مسجد... چه شیرینِ.... اولین هم قدم شدن با همسرت برای رفتن به جمکران باشه✨ تویِ صحن فرش انداخته بودند....فرش های فیروزه ای رنگ. کنارِ هم نشستیم...به علیرضا نگاه کردم...مستقیم خیره ی مسجد و گنبد بود...اصلا انگار اینجا نبود. بعد از سخنرانی دعایِ توسل پخش شد....از تویِِ گوشیم متن دعایِ توسل رو دانلود کردم و شروع به همخوانی کردم‌... قسمت امام زمان (عج) که رسید با علیرضا از جا بلند شدیم. 🥀یاوَصیَّ‌الحَسَن‌ِوالخَلَفَ‌الحُجَّه‌،اَیُّها‌القائِمُ‌المُنتَظَرُ‌المَهدی‌یَابن‌رَسولِ‌الله‌یا‌حُجَتَ‌اللهِ‌عَلی‌خَلقّهّ‌یا‌سَیِّدَنا‌وَ‌مَولانا‌اِنّا‌تَوَجَّهنا‌و‌استَشفَعنا‌و‌ تَوَسَّلنا‌بِکَ‌اِلَی‌الله‌و‌قَدَّمناکَ‌بَینَ‌یَدَی‌حاجاتِنا یا‌وَجیهاً‌عِندَالله‌اِشفَع‌لَناعِندَالله🥀 حالِ دلم خوش بود....انگار بیشتر نزدیک امام زمانم بودم. یاد اون روزی افتادم که با عاطفه تو حرم شاه چراغ نشسته بودیم. _عاشق شدی عاطفه؟ +آره...اونم چه عشقی الان معنی اون حرف عاطفه رو می فهمم !!! عاشق امام زمانم...سید‌مهدی !!!! دعا که تموم شد علیرضا رو بهم گفت : +ساجده خانم من میخوام وضو بگیرم _کجا؟ با دست حوض رو نشون داد +همینجا _منم می خوام وضو بگیرم +چشم من وضو بگیرم...بعد شما رو میبرم سرویس بهداشتی وضو بگیر. _ممنون🙂 یا علی گفت و از جاش بلند شد...کفش هاش رو پوشید و سمت حوض رفت. با دقت وضو میگرفت و زیر لب ذکر میگفت بهش حسودیم شد ! بعد وضو از دور علامت داد که بریم.....از جام بلند شدم و کفش هام رو پوشیدم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 مثل همیشه لبنانی بستم و چادرم را سر کردم. با ریحانه از هتل خارج شدیم که کنار گلدان های اطراف حیاط، قامت علی را تشخیص دادیم. برای آخرین بار می رفتیم حرم و من چقدر دلتنگ این حرم میشدم...! بعد زیارت، نماز زیارت خواندن و دوباره برگشتم به صحن. امشب با خودم دوربین آورده بودم. از چند صحنه فوق العاده عکس گرفتم و چشم دنبال سوژه میگشتم که لحظه ای محو تماشای مردی شدم که دقیقا روبروی من، سرش را به دیوار تکیه داده و اشک می ریزد و خیره است به پنجره فولاد... علی، با آن چشم های رنگ شبش خیره شده بود به طلایی پنجره فولاد و نور سفیدی که به صورتش می تابید چهره اش را خاص تر از همیشه کرده بود... ناخواسته نگاهم را به پنجره فولاد دوختم و در دل با خود زمزمه کردم: " یا امام رضا دلم چشه درمونشو بهش بده اگه صلاح میدونی..." نگاهم را گرفتم و دوربین را روشن کردم. به کادر عکس نگاه کردم. دست علی روی سرش بود و تسبیح یاقوتی اش میان ان انگشتان کشیده و سفیدش خودنمایی می‌کرد... چشمم به کبوتری خورد که کمی آن طرف تر از او، نگاهش انگار به پنجره فولاد است... مکث را جایز ندانستم و فوری عکس گرفتم. از بالای دوربین به صحنه پیش رویم خیره شدم. علی؟ سید؟ آقای طباطبایی یا اصلا هر چیز دیگر... باید اعتراف می کردم که این پسر دلم را ربوده بود... دوربین را که پایین آوردم دیدم که او هم خیره شده به من... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─