🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_73
با غرغر از جام بلند شدم..
موهام که اومده بود رو صورتم رو کنار زدم....مامان که از بابت بیدار شدنم خیالش راحت شده بود از اتاق بیرون رفت.
به سرویس رفتم و دست و صورتم رو شستم.
بعد از اینکه آب خنکی به صورتم زدم بیرون اومدم.
یکمی تو چهار چوپ ایستادم و به فکر رفتم بعد از یک دقیقه دوباره برگشتم.
جلویِ روشویی ایستادم و وضو گرفتم.
خب با وضو باشم بهتره.
مانتو گلبهی و روسری زمینه کرمی با گل های گلبهی رنگ رو برداشتم و پوشیدم.
تو آیینه نگاهی به خودم انداختم....دستی به ابروهام کشیدم و مرتب اشون کردم.
چادرم رو برداشتم و سرم کردم.
دیگه مثل روز های اول سخت ام نبود....انگار به این نتیجه رسیده بودم که روحیه ی لطیف من به این آرامش احتیاج داره.
گوشیم رو داخل جیب مانتوم گذاشتم و به طبقه پایین رفتم.
_مامان....شما هنوز خودت آماده نیستی!؟؟
+آماده شدن من دو دقیقه است....تو دوساعت طول میدی.
سر میز صبحانه نشستم..
+باید ناشتا باشی دختر.....بشین تا من برم آماده بشم.
مامان از آشپزخونه بیرون رفت...بعد از پنج دقیقه صدایِ زنگ در اومد.
مامان همه وسایل ها رو جمع کرد و چادرش رو پوشید.
باهم بیرون رفتیم.
علیرضا و زندایی تو ماشین نشسته بودند...وقتی ما اومدیم پیاده شدن و سلام علیک کردند.
علیرضا کت چرم قشنگی پوشیده بود.
باز هم بهم نگاهی نکرد و سر به زیر سلام و علیک کرد.
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت آزمایشگاه.
وقتی اسم مارو خوندن به اتاق نمونه گیری بانوان رفتم.
بعد از انجام آزمایش...باهم سوار ماشین شدیم و برگشتیم.
تو را مامان لقمه ای از کیف اش درآورد و داد بهم.
آروم گفتم:
_نمی خوام...میل ام نمی کشه
+یعنی چی میل ام نمی کشه...تازه می خوایم خرید حلقه هم بریم ضعف می کنی.
علیرضا که حرفامون رو شنید.
گفت:
+می خواید براتون چیزِ دیگه ای بگیرم!؟
آروم گفتم:
_نه ...ممنون
مامان بعد از شنیدن حرف من گفت:
+این کارشه علی جان...هیچی نمی خوره لاغر می مونه.
زندایی+اشکالی نداره حلیمه جان....جوون هستن دیگه
همه باهم پیاده شدیم و سمت پاساژ رفتیم...البته بعد از اینکه مامان به زور چند تا تیکه جیگر بهم داد.
،،،،،،
دیگه واقعا خسته شده بودیم....همه جارو گشته بودیم....خب حلقه ها قشنگ نیستن
چیکار کنم):
مادر ها که دیگه حسابی کلافه شده بودند....علیرضا هم که از چند دقیقه یک بار دست کردن لایِ موهاش معلوم بود اعصاب اش بهم ریخته اما صبور تر از این حرفا بود.
ولی احتمالا همشون می خواستن من رو خفه کنند.
زندایی+ساجده جان...الان که اینجاهارو گشتیم چیزی نپسندیدی....بعد از ظهر دوباره خودت با علی بیایید
برای من و مامانت که دیگه جونی نمونده
لبخندی زدم
_توروخدا ببخشید زندایی
+این چه حرفیه....منم خوشم نیومد از حلقه ها
ان شاءالله بعد از ظهر با علی پیدا می کنید.
رو به علیرضا کرد
+باشه علی!؟.
+باشه...مشکلی نیست مامان
سوار ماشین شدیم...علیرضا از همون بستنی فروشی که قبلا بهش آدرس داده بودم برای جمع فالوده خرید و برای من بستنی.
بستنی رو که دست مامانم داده بود گرفتم.
با شوق و ذوق شروع به خوردن کردم.
دمش گرم 👌
،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_73
سوار شدم و با هم به رستوران آرامی رفتیم.
آنجا از علی گفت... از پدرش که مرد جانباز و مرد با آبروی است...
از علی که مثل من گرافیک میخواند...
از مادرش گفت که خیاطی می کند...
از خواهرش گفت که در حوزه درس میخواند و از وضع مالی معمولیشان گفت...
از اینکه برایم سخت نیست با مشکلاتشان بسازم و خلاصه از هر دری حرف زد و جواب گرفت...
من_ داداش شاید با فربد زندگی آروم و بی دغدغه ای داشته باشم، اما حتی یه روز از زندگی با سیدو با صد سال زندگی با فربد عوض نمیکنم...! من پای علی هستم.
حتی اگه سختی بکشم...!
و لبخند گرم بهآمین بود که دل گرمم می کرد اما با یاد اوری اینکه شاید بابا و مطمئنا مامان مخالف اند، تمام حس های خوبم باد هوا میشد...
قرار بود زحمت راضی کردن بابا و مامان بیفته گردن بهامین و نقش من فقط ارسال اس ام اس به سید با مضنون
" سلام. خوب هستین؟ من مقداری وقت نیاز دارمبرای فکر کردن"
چند روزی از آن ماجرا می گذشت و من مشغول درس خواندن، وقت هیچ کار دیگری را نداشتم.
انقدر ذهنم مشغول درس بود که جز اخر شب ها که فکر علی مثل ستاره ای دنباله دار از ذهنم میگذشت، دیگر وقت فکر کردن به او را نداشتم.
در جواب پیامم گفته بود تا هر وقت بخواهم میتوانم فکر کنم و او منتظر میماند.
جزوه هایم روی تخت پخش بودند و سخت با مسئله ای درهم درگیر بودم که صدای در اتاقم بلند شد.
" بیا تو" کوتاهی گفتم و سعی کردم ورقه ها را کمی سرو سامان بدهم.
سایه سری را بالای سرم حس کردم، سر بالا بردم.
بابا بود.
صندلی کامپیوترم را سمت خودش کشید و نشست.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─