🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_75
اهی کشید و رو بهم گفت:
نمیخواستم ناراحتتون بکنم....شاید برای شما این موضوع کم اهمیت باشه. اما برای یک مرد مهمه
در هر حال عذر می خوام.
نمی خواستم خیلی به قضیه دامن بزنم...درست می گفت.
یک لبخند کم رنگی زدم و چیزی نگفتم.
علیرضا هم مثل همیشه بسم الله ی گفت و ماشین رو روشن کرد. رفتیم سمت خونه ی ما
،،،،،،
فردا اون روز دیگه علیرضا رو ندیدم.
با سجاد رفته بودن دنبال کارهای عقد...
من و عاطفه سادات با زندایی رفته بودیم خرید.
غیر از چادر رنگی برای سر سفره عقد قند و....
لباس نامزدی برای مراسم هم گرفتیم....چشمم به پیراهنمردونه ی قشنگی افتاد....دوست داشتم برای علیرضا بخرم نمی دونستم این سبک لباس هم میپوشه یا نه...
_عاطفه سادات...علیرضا این مدل لباس می پوشه!؟
عاطفه سادات از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت
+از دست تو
شوهرذلیلی نثارمکرد و باهم پیرهن رو خریدیم.
برای خودم هم پیراهن نباتی و بلند و آستین دار.....لبه ی آستین اش چین داشت و رویِ سینه ای نگین کار شده بود.
،،،،،
عقد خونه خودمون بود همه کار ها انجام شده بود.... برای مرد ها توی حیاط میز صندلی گذاشته بودن و برای خانوم ها داخل
عاطفه و گلرخ هر دوشون همراه من آرایشگاه اومدن....بقول خودشون تلافی اینکه دنبال هر دوشون تا آرایشگاه رفتم.
یک ساعت روی صندلی ساکن نشسته بودم...حتما تغییر زیادی میکردم چون ابرو های پر پشتی داشتم.
عاطفه و گلرخ هم یک ریز در موردم حرف می زدن....منم حرص ام در میومد چون نمیزاشتن خودم رو ببینم.
بالاخره خانوم آرایشگر رضایت داد و من از رویِ صندلی بلند شدم...آخ که چقدر درد داشت.
+خوشگل خانوم بیا دیگه می تونی خودت رو ببینی
تو آینه به خودمنگاهی کردم.
آرایش خیلی کمی داشتم اما واقعا تغییر کرده بودم.
گلرخ به شوخی گفت
+بیا ساجده بالأخره قابل تحمل شدی😅
میشه الان نگات کرد
بعد هم زد زیر خنده
_یعنی چی...!!!؟؟؟ قبلا نمی شد نگام کرد!؟
+نه عزیزم....خوشگل بودی....خوشگل ترم شدی.
اومد جلو و گونم رو بوسید.
عاطفه از توی کیف اش پولی در آورد دور سرم گردوند
+اینم صدقه عروس خوشگلمون ، قشنگ تر شدی ساجده جان
دستشو فشردم اروم تشکری کردم
موهامو نپیچیده بودن....یکم فر تر از مو خودم کرده بودن و نیم تاجی رو سرم بود.
من خودم عاشق تاج گل بودم اما این نیم تاج هم خیلی قشنگ بود.
از جام بلند شدم برای تعویض لباس.... که صدای گوشی عاطفه بلند شد.
جواب داد
+سلام داداش داماد خودم ، جلو دری؟
......
+خب نه الان....لباساشو بپوشه میایم
......
+باشه خداخافظ
لباسام رو عوض کردم و با کمک عاطفه چادرم رو سرم کردم.
چادر رو جلویِ صورت ام انداختم و بیرون رفتیم نمی تونستم سرم رو بالا بیارم...وقتی جلویِ در رسیدیم دو جفت کفش مشکی دیدم.
با کمک عاطفه سادات جلوتر رفتم که گلرخ کنار گوشم گفت:
+شک ندارم آقا علیرضا قبل عقد بهت نگاه نمی کنه...پس چیی!؟؟
میزاریم بعد از خطبه رونما رو میگیریم.
رونما!!!....عجبا
علیرضا دسته ی گل نرگسی رو جلوم گرفت....چقد قشنگ بود.
ازش گرفتم و بعد هم سوار ماشین شدیم.
تویِ ماشین بویِ خیلی خوبی میومد....عاطفه سادات و گلرخ از ما جدا شدن...نمی دونم استرس بود یا چی!
اما تپش قلب گرفته بودم.نفس عمیقی کشیدم و اون ذکری که علیرضا تو محرمیت بهم یاد داده بود رو زمزمه کردم.
"اَلا بِذِکرِاللهِتَطمَئِنُالقُلوب"
،،،،،
روی صندلی های تک نفره...کنار هم نشسته بودیم تا خطبه عقد جاری بشه کنارش نشسته بودم تا خطبه جاری بشه بالا سرمون پارچه ای گرفته بودن و قند میسابیدن...چون چادرم کلفت بود نمی تونستم کسی رو ببینم.
همه بزرگتر ها دور سفره عقد جمع شده بودند....سفره عقد ساده اما قشنگی داشتم.بعضی وقت ها قشنگی تو همین سادگی هاست.
عاقد یاالله گفت وارد شد.
علیرضا هم به رسم ادب از جاش بلند شد. کم کم سر و صدا ها کمتر شد و زندایی قرآن رو به دستمون داد.
به آیه های قرآن نگاه می کردم.
کلی پیشرفت کرده بودم دیگه...می تونستم تقریبا روان قرآن رو بخونم.
عاقد شروع به خواندن خطیه کرد.
1-أنکحتُ مُوکلتی مُوکِّلی علی المهرالمعلوم...قبلتُ النِّکاحَ لمُوکِّلی علی المهرالمعلوم.....
وقتی به خودم اومدم....بار سوم بود.
+عروس خانم وکیل ام!؟؟؟
چشم هام رو رویِ هم گذاشتم و بسم الله الرحمن الرحیم ای گفتم.
_با اجازه امام زمانم...پدر و مادرم و بزرگتر ها بله
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_75
صدای بسته شدن در اتاق که امد، چشم باز کردم.
یعنی همه چیز حل می شود؟
تا شب دیگه دست و دلم به کاری نرفت تا به آمین آمد و گفت که به علی بگویم که پدرش زنگ بزند برای گذاشتن قرار خواستگاری.
باورم نمیشد...
یعنی...
به خاطر شرمم به ریحانه زنگ زدم و تاکید کردم که حتما پدرش زنگ بزند.
" خدایا؟ یعنی همه چیز داره درست میشه؟...."
همه چی زودتر از آنچه فکرش را میکردم اتفاق افتاد...
قرار خواستگاری شد برای فردا شب.
قرار بود مامان برود به خانه بارین و انگار باده فضولیش از رفتنش منع اش می کرد که گفت می ماند.
با ریحانه بیرون رفتم برای فردا شب کت و شلواری پوشیده و چادر سفید خریدم.
نیلوفر و زهرا که خبر دار شدند، سه تایی با ریحانه ریختند خانه ما و کمکم کردند برای آماده کردن خانه.
مامان از امروز ظهر رفته بود و حتی نگفته بود که کارگر برای نظافت خانه بیاید...!
قیافه دخترها دیدن داشت...
فکر نمیکردن خانهمان همچین عمارتی باشد...
نگذاشتم دست به چیزی بزنند و زنگ زدم برای اشرف، زن سرایدار تا خانه را مرتب کند.
غروب برای عوض شدن حال و هوایمان به کافی شاپ نزدیک خانه یمان رفتیم و زحمت حساب کردن به عنوان شیرینی افتاد گردن من...
بعد کمی ماندن در کافه، به داستان نخود نخود هرکه رود خانه خود رسیدیم...
به خانه که رسیدم، از خستگی فقط وقت کردم لباس عوض کنم و ساعت کوک کنم که صبح خواب نمانم.
صبح با استرس بلند شدم و به زور بهآمین صبحانه خوردم و خودش هم من را به دانشگاه رساند.
امتحان که تمام شد، نیلوفر هم به زور آوردم خانه تا کمکم کند.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─