🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_81
از کوچه مدرسه که اومدم بیرون ماشین علیرضا رو دیدم....
_اعع...علیرضا
فاطمه+فکر کنم اومده دنبالت...ما رفتیم دیگه خداحافظ
_اعع کجا
دستشون رو گرفتم و باهم رفتیم سمت علیرضا
_سلام....چرا زحمت کشیدی خودم میومدم
علیرضا+سلام زحمتِ چی...
رو به اون دو نفر هم سلام کرد
لبخندی زدم
+کوثر و فاطمه از دوستایِ صمیمی من
+خوشبختم...خب بریم
فاطمه+بااجازه
علیرضا+بفرمایید بشینید...می رسونیمتون
کوثر+نه مزاحم نمیشیم
_چه مزاحمتی...بیاید
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
بعد از اینکه فاطمه و کوثر رو رسوندیم رفتیم به سمت خونه.
+خوش گذشت امروز!! تو خیابون به چی می خندیدی؟
گوشه لب ام رو گاز گرفتم.
_ببخشید حواس ام نبود
+چی! من که حرفی نزدم ساجده خانومم
_نه خب می دونم نباید تو خیابون اونجوری بخندم
چیزی نگفت و سکوت کرد....میگه حرفی نزدم!
اما همین حرفی نزدن اش از حرف زدن اش بدتره.
+حالا به چی می خندیدید؟
_به امتحان کنسل کردنمون....هیچ کس نخونده بود
+اعع...شما چرا نخوندی!
_خب من اصلا نمی دونستم امتحان داریم
لبخندی زد
+امتحان چی بود؟
_ریاضی....خیلی سخته
+اشکالی نداره...باهم دیگه تمرین می کنیم.
لبخند عمیقی زدم.
_خیلی هم ممنون
+قربانِ شما
زیر لب خدانکنه ای گفتم و بیرون رو نگاه کردم.
_علیرضا....امشب خونه سجاد دعوتیم.
بریم برای مهسا کادو بخریم؟
+الان که ظهره و شما خسته ای...غروب میریم باهم ان شاءالله
،،،،،،
با حس دستی رویِ سرم از خواب بیدار شدم.
_اع اینجایی
لبخندی زد
+موهای خیلی قشنگی داری
با دست چشمام رو مالیدم
_مبارکه صاحابش
+بله می دونم ...مبارکم باشه👍
از جام بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
+ساعت خواب ساجده خانم....ساعت 5 غروبه دختر خوب ، دوباره زنگ نزنی بگی تو رو خدا علی پاشو بیا
من دیگه نمیام....شما همه اش خوابی.
_اعع من کجا همه اش خوابیدم....تو هم که خوابیدی
+نخوابیدم دیگه....مامان بابا زنگ زدن. سلام رسوندن
_سلامت باشن دلم براشون تنگ شده مخصوصا حنین سادات
لبخندی زد
+اونم از دهنش زنداداش ساجده نمیوفته
_الهیی...خواهر شوهر کوچولویِ من
علیرضا باخنده گفت:
+ بلند شو خانوم مگه نگفتی میخوای برای مهسا کادو بگیرم.
_هوم
چشم غره ای رفت
+این صد بار...بله...ب...له
لبخند دندون نمایی زدم کف دستم رو گذاشتم رو قفسه سینه ام
_چشم
+چشمت سلامت ، پاشو حاضر شو من میرم پایین
،،،،،
انقدر توی مغازه های سیسمونی ذوق کرده بودم که علیرضا رو به خنده انداخته بود
_وایی علی اون کفش رو
علیرضا کفش رو تو دست اش گرفت
کتونی آل استار اندازه ی نوزاد
+خیلی خوشگله....
_خیلی
+بیا این ام بخریم...!
تو چشم هاش زل زدم و با لحن شیطونی گفتم.
_برای کی بخریم!
لبخندی زد که پشت بند ش منم لبخند زدم
+برای پسر رفیق ام
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_81
دستم را روی علامت سبز اسکرین می کشم و گوشی را روی گوشم می گذارم.
من_بله؟
_ بهت اجازه نمیدم پسرم رو ازم بگیری! خودت هر غلطی خواستی با رضایت پدرت انجام کردی! من همین یه پسر رو دارم نمیذارم بیاد اون خواهر شوهر بقچه پیچت تو بگیره...!
صدایش در گوشم زنگ میزد...
پوزخندم را کمرنگ می کنم...
من_به به! سلام مادر وظیفه شناس. خوب هستین؟
مامان_ خوبی و بدی من به تو مربوط نمیشه!
من_ مامان جان بعد از دوسال ادم به دخترش زنگ میزنه طوری حرف نمیزنه که میزنه؟!
مامان_پسرم...
من_ مامان اگه واقعاً برات ارزش داشته باشه میذاری به کسی که دوست داره برسه و خوشبخت باشه عین من!
مامان_ مگه با گدا هم میشه خوشبخت شد؟!
من_ همون گدا که میگی الان منو خوشبخت کرده! مامان من نقشی تو عاشق شدن بهامین نداشتم، نقشی تو جداییشونم ندارم! اگه فکر می کنی خودت اون قدری قدرت داری که بهآمینو از دختری که دوست داره جدا کنی یاالله! کسی جلوتو نگرفته.
و با لمس دکمه لاک تماس را قطع کردم.
صدای ایلیا که هی ماما ماما میگفت روی اعصابم بود و بدتر از همه اکوی صدای مامان داخل گوشم...
کش دور موهایم را باز کردم و دوباره مو هایم را محکم بستم و این کار چندین بار تکرار شد...
کاری که موقع عصبانیت انجام میدادم.
صدای چرخیدن کلید داخل قفل که بلند شد، از جا بلند شدم و چند بار نفس عمیق کشیدم.
نباید علی نا آرامیم را می فهمید...
برای استقبالش رفتم دم در و نایلون های داخل دستش را گرفتم.
من_ سلام آقایی.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─