🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_82
کنار جدول پارک کرد
+خب پیاده شو بشین جایِ من ، با این رانندگی خیلی آسونه دنده اتوماته
چرا خب انقدر یهویی....دست هام یخ کرده بود
_میخوایی بزاریم برای بعد
لبخندی بهم زد
+پیاده شو هواتو دارم
کمبربند اش رو باز کرد و پیاده شد.
از ماشین پیاده شدم و چادرم رو مرتب کردم و روی صندلی راننده نشستم.
_واییی چقدر وحشتناکه.
منتظر به علیرضا نگاه کردم...به تبعیت از اون کمربندم رو بستم.
+خب آماده!
لبخندی زدم
_بله
اشاره ای به جلوم کرد
+خب ببین عزیزم...اون دوتا پدال گاز و ترمزِ....می خوای استارت بزنی باید پات رو رویِ ترمز بزاری
و اینکه دنده حتما خلاص باشه!
کار با دنده و فرمون و تنظیم کردن آینه رو بهم یاد داد.
+خب حالا بسم الله
_بسم الله الرحمن الرحیم
سوییچ رو چرخوندم و ماشین روشن شد
_اععع علیرضا....روشن شد
چرا نمیره!؟
خنده ای کرد.
+خب دختر خوب...من که گفتم پات رو آروم از رویِ ترمز بردار
_ایییی...فهمیدم..بزار از اول
+نه نمی خواد...
آروم بردار...
حالا بزن تو دنده
_کدوم دنده
+جلو دیگه
ی نگاهی به دنده انداختم....جلو کدوم بود...آهااا R😌
تا زدم فرتی رفتیم عقب.
هی به جلو نگاه می کردم هی می رفتیم عقب
_علیییییی
علیرضا همینجور می خندید...که زد دندهP و ماشین ایستاد.
زدم رو پیشونیم
_شانس آوردیم خلوت بود
+آره دیگه...گفتم بریم ی جای خلوت
حالا اشکالی نداره که....بزن دنده D
دنده رو عوض کردم و حرکت کردیم.
تمام مسیر و زیگزاگی رفتم و تمام مدت دست علیرضا رو فرمون بود
+ثابت بگیر...ببین
_نمیشه خودش می چرخه.
+دفعه اول عزیزم...سعی کن میشه
همه تلاشمو میکردم که باز گند نزنم ولی باز ماشین وسط راه خاموش شد.
نگاهی به علیرضا کردم که در مرز منفجر شدن بود.
_اع علیرضا این ماشینت خرابه هاا!
نکنه بنزین تموم کرده
برگشتم سمت علیرضا و در کمال اعتماد به نفس گفتم:
_ماشین بدون بنزین میدی دست من
دستی به صورت اش کشید و با خنده گفت:
+نههه...نههه..فقط پات رو از رو گاز برندار!
با دست زدم رو فرمون
_عههه...من نمی خوام اصلا
علیرضا از شدت خندیدن سرخ شده بود.
_بخند راحت باش
خنده ای کرد در همون حالت گفت
-معذرت می خوام....خیلی باحال بودی.
دستمم از رو فرمون برداشتم کمربند باز کردم
_اصلا نمیخوام بیا بریم
+چرا قربونت برم..؟ اشکال نداره
من خودم سر رانندگی دوبار رد شدم طبیعیه
_الان دیگه نه....بسه...نمی خوام
لبخندی زد
+چشم هر چی شما بگی
از ماشین پیاده شدم جامون رو عوض کردیم.
علیرضا با بسم الله راه افتاد.
دست من رو از روی پاهام برداشت و تو دست هاس گرفت.
+چرا یخ کردی تو؟
_نمی دونم....لابد به خاطر همین رانندگیه
دستم رو بلند کرد و پشت دستم رو بوسید...
+استرس نداشته باش ساجده جان...با اعتماد به نفس کارِت رو انجام بده
و درضمن برای بار اول شما عاالی بودی
لبخندی بهش زدم
_جدی
دستم رو فشار داد
+بله.....حالا ساجده....نزدیک اذانه بریم مسجد نماز جماعت بخونیم؟
اجر و پاداشش بیشتر از نماز فرادی اس
لبخندی زدم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_82
علی _سلام بانو! چیزی شده؟؟
چه خیال احمقانه ای...!
مگر میشد ناآرام باشم و علی نفهمد؟؟
لبخند مصنوعی میزنم و میگویم:
من_ نه چیزی نشده!
علی_ مطمئنی بانو؟
من_ بله اقا...
**
وارد اتاق شدم و چادر سفیدم را از روی سرم برداشتم.
نگاهم در آیینه که به خودم خورد، لبخندی زدم.
بله را داده بودم...
لباسهایم را عوض کردم و روسری بلندی روی سرم انداختن و وارد بالکن شدم.
روی صندلی فلزی و سفید رنگی نشستم فکرم برگشت به چند ساعت پیش...
بابا گفته بود با نامزدی مخالف است و آقای طباطبایی هم حرفش را تایید کرده بود و قرار شده بود صیغهای کوتاه مدت بینمان خوانده شود تا تدارکات عروسی فراهم شود.
و عطیه خانم هم برای نشان، انگشتری ظریف دستم کرد.
به هر دو انگشترم نگاه می کنم...
یکی که اولین روز چادری شدنم خریدم و امشب دست علی هم بود و یکی هم نشانم.
چهره علی که جلویم نقش بست، اشک شوق دیدم را تار کرد...
هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور عاشق شوم و به کسی که دوست دارم برسم...!
علی امشب در آن کت و شلوار شیک مشکی، بی نظیر شده بود.
دستمال داخل دستش بود و هر از چند ثانیه عرق پیشانی اش را می گرفت.
صدای موبایلم که بلند شد، به اتاقم برگشتم و از روی تخت برداشتمش.
اسم علی روی صفحه خودنمایی میکرد.
من_بله؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─