eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
697 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 کنار جدول پارک کرد +خب پیاده شو بشین جایِ من ، با این رانندگی خیلی آسونه دنده اتوماته چرا خب انقدر یهویی....دست هام یخ کرده بود _میخوایی بزاریم برای بعد لبخندی بهم زد +پیاده شو هواتو دارم کمبربند اش رو باز کرد و پیاده شد. از ماشین پیاده شدم و چادرم رو مرتب کردم و روی صندلی راننده نشستم. _واییی چقدر وحشتناکه. منتظر به علیرضا نگاه کردم...به تبعیت از اون کمربندم رو بستم. +خب آماده! لبخندی زدم _بله اشاره ای به جلوم کرد +خب ببین عزیزم...اون دوتا پدال گاز و ترمزِ....می خوای استارت بزنی باید پات رو رویِ ترمز بزاری و اینکه دنده حتما خلاص باشه! کار با دنده و فرمون و تنظیم کردن آینه رو بهم یاد داد. +خب حالا بسم الله _بسم الله الرحمن الرحیم سوییچ رو چرخوندم و ماشین روشن شد _اععع علیرضا....روشن شد چرا نمیره!؟ خنده ای کرد. +خب دختر خوب...من که گفتم پات رو آروم از رویِ ترمز بردار _ایییی...فهمیدم..بزار از اول +نه نمی خواد... آروم بردار... حالا بزن تو دنده _کدوم دنده +جلو دیگه ی نگاهی به دنده انداختم....جلو کدوم بود...آهااا R😌 تا زدم فرتی رفتیم عقب. هی به جلو نگاه می کردم هی می رفتیم عقب _علیییییی علیرضا همینجور می خندید...که زد دندهP و ماشین ایستاد. زدم رو پیشونیم _شانس آوردیم خلوت بود +آره دیگه...گفتم بریم ی جای خلوت حالا اشکالی نداره که....بزن دنده D دنده رو عوض کردم و حرکت کردیم. تمام مسیر و زیگزاگی رفتم و تمام مدت دست علیرضا رو فرمون بود +ثابت بگیر...ببین _نمیشه خودش می چرخه. +دفعه اول عزیزم...سعی کن میشه همه تلاشمو میکردم که باز گند نزنم ولی باز ماشین وسط راه خاموش شد. نگاهی به علیرضا کردم که در مرز منفجر شدن بود. _اع علیرضا این ماشینت خرابه هاا! نکنه بنزین تموم کرده برگشتم سمت علیرضا و در کمال اعتماد به نفس گفتم: _ماشین بدون بنزین میدی دست من دستی به صورت اش کشید و با خنده گفت: +نههه...نههه..فقط پات رو از رو گاز برندار! با دست زدم رو فرمون _عههه...من نمی خوام اصلا علیرضا از شدت خندیدن سرخ شده بود. _بخند راحت باش خنده ای کرد در همون حالت گفت -معذرت می خوام....خیلی باحال بودی. دستمم از رو فرمون برداشتم کمربند باز کردم _اصلا نمیخوام بیا بریم +چرا قربونت برم..؟ اشکال نداره من خودم سر رانندگی دوبار رد شدم طبیعیه _الان دیگه نه....بسه...نمی خوام لبخندی زد +چشم هر چی شما بگی از ماشین پیاده شدم جامون رو عوض کردیم. علیرضا با بسم الله راه افتاد. دست من رو از روی پاهام برداشت و تو دست هاس گرفت. +چرا یخ کردی تو؟ _نمی دونم....لابد به خاطر همین رانندگیه دستم رو بلند کرد و پشت دستم رو بوسید... +استرس نداشته باش ساجده جان...با اعتماد به نفس کارِت رو انجام بده و درضمن برای بار اول شما عاالی بودی لبخندی بهش زدم _جدی دستم رو فشار داد +بله.....حالا ساجده....نزدیک اذانه بریم مسجد نماز جماعت بخونیم؟ اجر و پاداشش بیشتر از نماز فرادی اس لبخندی زدم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 علی _سلام بانو! چیزی شده؟؟ چه خیال احمقانه ای...! مگر می‌شد ناآرام باشم و علی نفهمد؟؟ لبخند مصنوعی میزنم و میگویم: من_ نه چیزی نشده! علی_ مطمئنی بانو؟ من_ بله اقا... ** وارد اتاق شدم و چادر سفیدم را از روی سرم برداشتم. نگاهم در آیینه که به خودم خورد، لبخندی زدم. بله را داده بودم... لباسهایم را عوض کردم و روسری بلندی روی سرم انداختن و وارد بالکن شدم. روی صندلی فلزی و سفید رنگی نشستم فکرم برگشت به چند ساعت پیش... بابا گفته بود با نامزدی مخالف است و آقای طباطبایی هم حرفش را تایید کرده بود و قرار شده بود صیغه‌ای کوتاه مدت بینمان خوانده شود تا تدارکات عروسی فراهم شود. و عطیه خانم هم برای نشان، انگشتری ظریف دستم کرد. به هر دو انگشترم نگاه می کنم... یکی که اولین روز چادری شدنم خریدم و امشب دست علی هم بود و یکی هم نشانم. چهره علی که جلویم نقش بست، اشک شوق دیدم را تار کرد... هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور عاشق شوم و به کسی که دوست دارم برسم...! علی امشب در آن کت و شلوار شیک مشکی، بی نظیر شده بود. دستمال داخل دستش بود و هر از چند ثانیه عرق پیشانی اش را می گرفت. صدای موبایلم که بلند شد، به اتاقم برگشتم و از روی تخت برداشتمش. اسم علی روی صفحه خودنمایی می‌کرد. من_بله؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─