🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_84
رو به گلرخ گفتم :
_گلرخ اون لباسی که آوردم رو تن اش می کنی
+دستت درد نکنه ، ولی بهش بزرگه
_خواهش میکنم
اون شب فقط نفری ده دقیقه بچه رو به بقیه دادم و بقیه اش دست خودم بود 😌😂
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
+این مسئله رو هم حل کنی دیگه کاریت ندارم...تمومه
موهام رو تو دستم گرفتم و کلافه گفتم.
_اخ علیرضا نمیتونم ن..می.. تو..نم
با همون چهره ی آروم و صبورِش گفت:
+غر نزن...اینو حل کن
شما این امتحان ات رو خوب بدی...پیش من هدیه داری
ذوق زده گفتم:
_بستنی
لبخندی زد
+چشم شما امتحانت رو خوب بده
_یا اصلا خودت ی چیز بخر...ببینم سلیقه ی سید چجوریه😌
+ساااجده...بنویس.
شروع کردم به حل کردن آخرین مسئله....سه ساعت مفید باهام ریاضی کار کرده بود...چون خودش هم رشته ی کامپیوتر می خونده خیلی تو این زمینه قوی بود.
خندون رو بهش گفتم
_خب حل شد.
پهن شدم رو زمین
_حالا بزار یکم بخوابم
دارم می....می...رم
+یکم خوش خط تر می نوشتی😅
_اععع...خب عجله ای شد
دستم رو گذاشتم زیر سرم و چشم هام رو بستم
+ساجده خانم پاشو برو سرِجات بخواب
اینجوری اذیت میشی
چشم هام رو باز نکردم
_باشه...میرم
دیگه حرفی نزد...منم درحال خواب بودم که بالشتی رو زیر سرم گذاشت.
+شب بخیر
ی ذره خوابیدم اما باید می رفتم سرویس....به زور از جام بلند شدم...علیرضا دفتر و کتاب هام رو سرجاشون گذاشته بود...رفتم بیرون.
از جلوی اتاق علیرضا رد شدم.
لایِ در باز بود....یواشکی نگاهی انداختم.
داشت نماز می خوند.
نگاهی به ساعت انداختم...این وقت شب حتما نماز شب می خونه
خیلی آروم و با تواضع...اصلا انگار اینجا نیست.
یادم باشه ازش بپرسم چطور انقدر تو نماز حضور قلب داره.
تو دلم برای صدمین خداروشکر کردم که همچین مردی تویِ زندگیم هست و رفتم پایین.
،،،،،،
گوشی رو از گوشش فاصله داد
+عاااطفه جان...آروم باش خواهر من
خب قسمت نبوده دیگه
صدای عاطفه از پشت تلفن میومد اما واضح نبود
+بمون قم من میام اونجا همدیگه رو می بینیم
وقتی علیرضا اومد شیراز عاطفه سادات رفت قم...برای همین همدیگه رو ندیده بودن و دنبال راهی برای دیدن همدیگه بودن
+من نمی تونم بمونم شیراز عزیزم...باید برم فروشگاه. کار دارم
علیرضا با لحن غمگینی گفت
+عاطفه...قهر نکن دیگه.
....
+باشه عزیزم....خداحافظ
سری تکون داد و گوشی رو قطع کرد
_خب راست میگه دیگه....یک روز دیگه بمون شیراز
+نمی تونم ساجده خانم...کلی کارهام عقب افتاده....یک ماه دیگه عروسیشه میام دوباره
بادَم خوابید
_یعنی تا یک ماه نمیایی!؟
َلُپ ام رو کشید
+امتحانات شروع شده دیگه
ساجده☝️
نبینم نشستی اسم من و می نویسی تو کتابات هاا 😌بشین بخون
خندیدم اما دلم می گرفت از اینکه یک ماه نمی تونستم ببینمش.
ابرویی بالا انداخت
+امتحان ریاضی چطور بود!؟؟
_خوب بود
دست هام رو گرفت
+اِی بابا...مگه قراره بمیرم که اینجوری می کنی
_اع علیرضا..از این حرف ها نزن بدم میاد
خندید
+باشه...امتحان و نگفتی چند شدی هاا؟؟
از جام بلند شدم و برگه رو از کوله ام درآوردم....به دست اش دادم
+به به...نونزده...خانومِ ما هم باهوش بوده و نمی دونستم
لبخند محوی زدم
+کمک های تو بوده
+شما خودت استادی عزیزم....خب بلند شو بریم پایین....تا از مامان بابا هم خداحافظی کنم.
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_84
علی_ خوب دیگه... مزاحمت نمیشم. شب بخیر.
من_ مراحمین. شب خوش.
و تماس قطع میشود، منم و موبایلی که میان سینه ام میفشارم و شهری که هر لحظه، توی سرم زمزمه می شود...
گوشی که می لرزد، به صفحه اش نگاه می کنم.
" فردا صبح ساعت ۷ میام دنبالت بانو"
صبح ساعت ۶ بیدار شدم و بعد پوشیدن لباس هایم، با تک زنگ علی از همه خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم.
دروازه را که باز کردم، اولین چیزی که دیدم شاخه ی رز قرمز بود.
علی _سلام بانو. صبح بخیر.
لبخند زدم و گل را گرفتم.
من_ سلام. صبح شما هم بخیر.
علی_ صبحانه که در نخوردی؟
من_ نه.
علی_ خب پس بریم.
من_بریم.
خون گرفتن کمی ترسناک بود ولی خوب بد نبود...
کلاً با آمپول و سوزن رابطه خوبی نداشتم.
وارد راهرو که شدم حس کردم سرگیجه دارم.
از جیبم شکلات بیرون کشیدم و خوردم که کمی بهتر شدم.
روی نیمکت های آبیرنگ نشستم و دستم را تکیه گاه سرم کردم.
منتظر علی بودم که با قرار گرفتن نایلونی جلوی صورتم، نگاهم را تا صاحبش بالا کشیدم که با علی مواجه شدم.
علی_ بریم توی محوطه اینا رو بخور ضعف می کنی الان.
از جا بلند شدم و با هم به محوطه رفتیم.
تعارف که نداشتم، خیلی شیک تمام محتویات داخل نایلون را نوش جان کردم و
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─