eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
697 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 آقاصادق+خداروشکر....بهتره اگر قراره یک جشن کوچیک بگیریم توی یک روز مبارکی باشه بابا تقویم کوچیکی رو از کت اش درآورد +عید فطر چطوره؟ +چی از این بهتر عالیه ،،،،،،، "ساجده" رویِ مبل نشسته بودم و به جزءخوانی تلوزیون گوش می دادم. دستم رو رویِ قرآن صورتی رنگی که علیرضا بهم داده بود گذاشتم. چه زود باهم رفیق شدیم....قرآن رو دستم و اون رو رویِ سینه ام‌گذاشتم. رفیقِت رو اون دنیا تنها نزاری ها. خدایا ازت می خوام کمکم کنی بیشتر با قرآن اُنس بگیرم....بتونم قرآن رو با درک و معنا بخونم و تو زندگی به کار ببرم. قرآن رو بوسیدم و رویِ مبل دراز کشیدم. همیشه ماه رمضون ، به خاطر اینکه بدنم ضعیفه حالم بد میشه....الان هم دقیقا همینطور شدم. سال های پیش یکی در میون می گرفتم اما الان می خوام کامل روزه هام رو بگیرم. دوست دارم بخوابم تا حالَم بهتر بشه اما از زور ضعف و گرسنگی نمیشه. مامان از آشپزخونه بیرون میاد +اِی وای ساجده ببین رنگ و روت رو!! گفتم بهت یا روزه نگیر یا پاشو بیا بریم دکتر یک چیزی بهت بده تقویت بشی خدا هم راضی نیست تو اینطور روزه بگیری _مامان چیزی نیست....فقط سرم گیج میره +فشارِت افتاده...پاشو ببینمت!؟ جلوتر اومد و دست اش رو رویِ صورتم گذاشت +تو چرا انقدر عرق سرد می کنی چشمام سیاهی می رفت....فکر نمی کردم دیگه انقدر بدنم ضعیف باشه هنوز اذان ظهر رو هم نگفته بودن...چه برسه به اذان شب مامان سمت آشپزخونه رفت و با شربت گلاب برگشت.. +بیا اینو بخور _نه نه....الان آب می زنم به دست و صورت ام خوب می شم....نمیشه خورد از جا بلند شدم تا برم سمت سرویس اما دیگه نتونستم جایی رو ببینم و ..... ،،،،،، با صدایِ اذان چشم هام رو باز کردم....رویِ تخت خوابیده بودم. حالم بد بود....اما صدایِ اذان دلم رو آروم کرد. چرا انقدر آرامشبخشِ!؟؟ مامان رو بالای سرم دیدم +بفرما ساجده خانم....اینم وضعیتت حالا شما هی لج کن؟ به دل نگرونی های مامانم لبخندی زدم که گفت: +لااله‌الا‌الله...نگاهش کن پرّو پرّو داره می خنده بابا گوشی به دست کنار مامان ایستاده بود و با این حرف مامان برای من چشمکی زد. به شخص پشت خط گفت: +الان حالش خوبه ..... از دست این .... نگران نباش. .... الان گوشی رو می دم بهش یک لحظه .... گوشی رو سمت ام گرفت +بهتری بابا چشم هام رو باز و بسته کردم _خوبم بابا به گوشی اشاره کرد +علیرضاست....به خودت زنگ زده برنداشتی نگران شده....الان فهمیده حالت هم بد شده بیا باهاش حرف بزن از نگرانی درِش بیار گوشی رو از دست اش گرفتم _سلام +علیک سلام....باز شما لج کردی! این چکاریه شما می کنی ساجده خانم _آخه من چیزیم نیست که خوبم +فعلا که حالت بد شده....این کارارو نکن خود خدا هم گفته نباید به خودتون آسیب بزنید... اسلام با ضرر دیدن و ضرر رساندن مخالفه شما با این کارِت به خودت ضرر میرسونی _الان دیگه حالم خوبه +خداروشکر....فقط من و نصفِ جون کردی یکمم به فکر من باش دلم برای لحن صداش رفت...ای کاش اینجا بود. +حالا نمی خواد خودت رو اذیت کنی ....حسابی به خودت برس به حرف پدر و مادرت هم گوش کن _چشم آقا +قربون اون چشمات بشم _خدانکنه +دوباره زنگ نزنم ببینم همون آشِ و همون کاسه خندیدم و گفتم _باشههه +مواظب خودت باش _توهم همینطور. باهم خداحافظی کردیم و گوشی رو به دست مامان دادم. مامان با اخم بهم نگاه می کرد خنده ی دندون نمایی زدم _هوم! +نگاه توروخدا صادق....مثل بچه های دوساله می مونه بابا خنده ای کرد +چی بگم خانوم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 برای خانه که رفتیم، به علی گفتم دوست دارم در خانه نقره زندگی کنم و بعد چند هفته، بالاخره خانه مورد علاقه ام پیدا شد. یک خانه نقلی در ساختمانی ۸ واحدی، با معماری معقول و تازه ساخت که بیشتر ساکنین هم مثل ما عروس و داماد بودن. از فردای همان روز خرید وسایل خانه شروع شد. بیشتر وقت‌ها با بهامین و ریحانه می‌رفتم اما یک بار هم بارین خانوم از خودش رونمایی کرد!! در عرض دو ماه همه چیز آماده شد... علی گفته بود عروسی زنانه و مردانه جدا باشد. می‌خواست مردها را در هیئت شام دهد و برای من هم در تالار عروسی بگیرد اما قبول نکردم. مگر من که را داشتم؟! همان بهتر که از فک و فامیلم رونمایی نمی‌شد...! با آن وضع های فجیح همان بهتر که نباشند... با اصرار خودم قرار شد کلاً مراسم عروسی در هیئت برگزار شود. برای لباس عروس هم اصلاً دلم چیز پف دار و سنگین نمیخواست... به زور و بدون توجه به مخالفت های علی، پیراهن بلند آستین بلند سفیدی خریدم که با مروارید های زیبا مزین شده بود. ولی اصرار داشت لباس عروس بخرم اما نه... این مدل را بیشتر دوست داشتم و دوست داشتنی ترین قسمت لباسم چادرم بود... چادری که مامان عطیه به من هدیه داده بود و گفته بود در سفر مکه‌اش آن را برای عروس آینده‌اش خریده... چادر حریر سفید با طرح طلا کوب های ترمه... در جعبه حلقه ام را باز کردم و برای هزارمین بار در امروز نگاهش کردم. حلقه ای نازک با یک نگین کوچک... علی پاداش کدام کار خوب من بود...؟ قرار بود فردا صبح با هم برویم دانشگاه تا هر دو یک هفته را مرخصی بگیریم. صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم و بعد آماده شدم، با تک زنگ علی بیرون رفتم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─