eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.9هزار ویدیو
701 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ کدام از ما تا زمانی که سوار ماشین شدیم حرفی از آن ماجرا نزدیم. نمیدانستم سینا چه چیزی به او گفته بود، می ترسیدم حرفی بزنم که به ضررم تمام شود. وقتی حرکت کردیم پرسیدم : _ چی میگفت؟ چی میخواست؟ بدون اینکه جوابم را بدهد با قیافه ای ناراحت پرسید : _ برای افطار کجا بریم؟ _ هرجا دوست داری. فرقی نمی کنه. آن شب لام تا کام از درگیری لفظی بین خودش و سینا حرفی نزد اما از حال و روزش مشخص بود که حسابی بهم ریخته. بعد از اقامه ی نماز در مسجد سر راهمان به یک رستوران رفتیم و به محض تمام شدن غذایمان مرا به خانه ام رساند. موقع پیاده شدن هم تاکید کرد در صورتی که کوچکترین مزاحمتی برایم ایجاد شد به او خبر بدهم. نمیدانستم به سینا چه گفته و چه شنیده اما حالم بد بود. یکی دو روز بعد از آن ماجرا سیدجواد از من پرسید که آیا سینا همان مزاحمی است که بخاطرش شماره ی تلفن همراهم را عوض کردم و همان کسی است که شیشه ی خانه ام را شکسته بود؟ گفتم : "بله" و او دیگر چیزی از جزییات ماجرا نپرسید. هردوی ما در برابر این موضوع سکوت کرده بودیم. اما از رفتار سیدجواد مشخص بود که هنوز ذهنیتش نسبت به من خراب نشده و فقط از دست سینا عصبانی است. از رفتارش همینقدر فهمیده بودم که فعلا چیزی از رابطه ی گذشته ی ما نمیداند و احتمالا در برابر اراجیف سینا به حمایت از من برخواسته. چند روز گذشت تا به تولد سیدجواد نزدیک شدیم. دلم میخواست برای اولین تولدش سنگ تمام بگذارم. دوست داشتم جشنش را در خانه ی دانشجویی خودم بگیرم اما بدلیل اینکه پدرش نمیتوانست آنجا حضور پیدا کند منصرف شدم. درنتیجه با خاله زهرا برنامه ریزی کردیم که سیدجواد را غافلگیر کنیم و تولدش را در خانه ی حاج آقا موحد بگیریم. به ملیحه هم سپردم غذاهایی را که از قبل پخته بودم و آماده کرده بودم درساعت مشخصی با تاکسی به خانه ی آنها ببرد تا همگی درکنار هم جشن مختصری بگیریم. آن شب از فرزانه هم خواستم که همراه برادرش در مراسم ما شرکت کنند. بعد از پایان دانشگاه همراه سیدجواد به سمت خانه شان حرکت کردیم. آن شب تمام تلاشم را می کردم که او بویی از ماجرای تولد نبرد تا حسابی غافلگیر شود. دلم میخواست اولین جشن تولدش را باشکوه برگزار کنم. وقتی وارد خانه شدیم از دیدن ملیحه و فرزانه و برادرش حسابی جا خورد و ابراز خوشحالی کرد. اما حال مهمان ها انگار روبراه نبود. ملیحه و فرزانه که بیشتر سعی می کردند وانمود به خوشحالی و شاد کردن فضا کنند، خاله زهرا هم مثل طلبکارها با من رفتار می کرد. از بین همه ی حاضرین فقط حاج آقا موحد رفتارش عادی و مثل همیشه بود. به بهانه ی عوض کردن چادرم، ملیحه و فرزانه را در اتاق کشیدم و گفتم : _ چرا همتون یه جوری هستین؟ چیزی شده؟ به یکدیگر نگاه کردند و ملیحه با ناراحتی گفت : _ امروز چندتا عکس فرستادن اینجا که متاسفانه رسیده به دست خاله زهرا. شک نکن کار اون پسره ی الدنگه. شوکه شدم، با ترس گفتم : _ عکس چی؟؟ _ چه میدونم. عکسایی که باهاش توی پارک و کافی شاپ و اینور و اونور داشتی دیگه. خاله زهرا که حسابی شاکی شده بود! حاج آقا کلی باهاش حرف زد تا راضی شد درباره ی این مساله چیزی نگه. سرم را زمین انداختم و دستانم را روی سرم گذاشتم. فرزانه دستش را روی شانه ام کشید و گفت : _ حالا خودتو ناراحت نکن. امشب مثلا تولد شوهرته. گذشته ها گذشته دیگه. اشکالی نداره. فقط امیدوارم این قائله همینجا ختم به خیر بشه. من که برات ختم صلوات گرفتم. همان لحظه خاله زهرا فرزانه را صدا زد و گفت: _ فرزانه خانم، اگه زحمتت نمیشه میای دو دقه اینجا کمکم کنی؟ ملیحه و فرزانه از اتاق خارج شدند و به کمک خاله زهرا رفتند. نمیدانستم با چه رویی باید با آنها مواجه شوم. دلم میخواست زمان به عقب برگردد تا هرگز تصمیم اشتباهی که آن موقع از سر تنهایی و لجبازی با خودم گرفته بودم را تکرار نکنم. بخاطر فرار از تنهایی با آنکه میدانستم تصمیمم اشتباه است اما خودم را در دام کسی انداخته بودم که حالا داشت زندگی ام را تباه می کرد. سیدجواد که متوجه تاخیر حضور من شد به اتاق آمد و گفت : _ چرا نمیای بیرون؟ نکنه از جشنی که گرفتی پشیمون شدی؟ گیج و گنگ بودم. نمیدانستم چگونه باید ماجرای سینا را ماست مالی کنم که دلخوری خاله زهرا هم رفع و رجوع شود. بلند شدم و همراه سیدجواد سر سفره نشستم اما چیزی از گلویم پایین نمی رفت. به زور دو لقمه خوردم و تا پایان مراسم خودم را کنترل کردم. شب بعد از رفتن فرزانه و برادرش، سیدجواد آماده شد تا من و ملیحه را به خانه برساند. وقتی رفتم تا از خاله زهرا تشکر کنم از روبوسی با من امتناع کرد... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
وقتی رفتم تا از خاله زهرا تشکر کنم از روبوسی با من امتناع کرد و گفت : _ ببین دخترجون امشب فقط به حرمت حاجی موحد زبون به دهن گرفتم. الله وکیلی اگه هنوز توبه نکردی و سر کارای قدیمت هستی خودت از زندگی بچم برو بیرون. نذار این ذره ذره آبرویی که جمع کرده دو روزه به باد بره. سیدجواد دورتر از ما ایستاده بود و حرف های خاله زهرا را نمی شنید. آنقدر از شنیدن این جملات ناراحت شده بودم و احساس حقارت می کردم که برای چند ثانیه چشمانم را بستم تا جملاتی درخور حرفهایش پیدا کنم و تحویلش بدهم. یاد مادرم افتادم که گفته بود : " قوم شوهر هرچقدرم که فرشته و ملائکه باشن بازم قوم شوهرن. اگه خودتو دست کم بگیری دو روز دیگه توسری خورشون میشی. حواستو جمع کن و همیشه خودتو دست بالا بگیر تا عزت و احترامت حفظ بشه. وگرنه کارت زاره..." از موضع قدرت وارد شدم و گفتم : _ ببخشید ولی من هرکی بودم و هرکاری کردم به خودم مربوطه. الانم اون آدم روانی که این عکسارو داره پخش میکنه خوب میدونسته باید برای چه کسی بفرسته. با عصبانیت و بدون خداحافظی از در خانه خارج شدم و ملیحه و سیدجواد هم چند دقیقه ی بعد پشت سرم آمدند. سیدجواد هنوز از ماجرای عکس ها بی خبر بود. فقط فهمیده بود که بین من و خاله زهرا مشکلی پیش آمده. سعی کرد به صورت غیرمستقیم مرا متوجه این مساله کند که خاله زهرا گاهی از سر خیرخواهی حرف هایی می زند که شاید مناسب شرایط نباشد. از من خواست چیزی از حرفهایش به دل نگیرم و ناراحت نباشم. اما در دل من انگار سیر و سرکه می جوشید. مطمئن بودم وقتی به خانه برگردد خاله زهرا همه چیز را کف دستش خواهد گذاشت. احساس می کردم این آخرین لحظاتی است که می توانم او را در کنار خودم ببینم. بعد از آنکه پیاده شدم از شیشه ی ماشین به او نگاه کردم. دلم میخواست جزییات چهره اش را برای همیشه در ذهنم ذخیره کنم. حس می کردم این دیدار آخر و پایانی من با اوست. به چشمانش خیره شدم و گفتم : _ من هیچوقت برات نقش بازی نکردم. با لبخند گفت : _ میدونم عزیز من. اشک در چشمانم می لرزید. با صدای گرفته ای گفتم : _ قول بده فراموشم نکنی. حتی اگه پیشت نبودم. _ این حرفا یعنی چی. امشب زیادی کیک خوردی ها! چشمانم را بستم و اشکهایم سرازیر شد. همان لحظه خاله زهرا به موبایل سیدجواد زنگ زد تا از اسم قرصی که حاج آقا موحد باید در آن ساعت می خورد اطمینان پیدا کند. تلفن را قطع کرد و گفت : _ میخوای باهم بریم یه دوری بزنیم حال و هوات عوض شه؟ همانطور که بغضم را در گلویم کنترل می کردم که تبدیل به اشک نشود سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم : _ مواظب خودت باش. دستش را روی چشمانش گذاشت و گفت : "به روی چشم". بعد هم منتظر ماند تا وارد خانه بشوم. وقتی در را بستم، همانجا روی زمین نشستم و اشک ریختم. نمیدانستم چه چیزی در انتظار ماست اما احساس می کردم آن شب برای همیشه با او وداع کرده ام. از آن ساعت به بعد دیگر منتظر پیام ها و احوال پرسی هایش نبودم. میدانستم ممکن است بینمان جدایی بیافتد. خاطرات خوب و دلنشینی که با او داشتم مدام از جلوی چشمانم عبور می کرد و داغ دلم تازه تر می شد. اگر خاله زهرا عکس هایی که در کنار سینا گرفته بودم را به او نشان می داد حتما ذهنیتی که نسبت به من داشت خراب می شد. حتما فکر می کرد او را به بازی گرفتم. آن شب پشت در حیاط آنقدر اشک ریختم که دیگر توانی برای بلند شدن نداشتم. کمی بعد ملیحه به سراغم آمد و مرا به داخل خانه برد. ملیحه هیچوقت نصیحتم نمی کرد، همیشه زمانی که حالم بد بود دستم را می گرفت و سعی می کرد با من همدردی کند. آن شب هم تمام تلاشش را کرد اما دردم تسکین نمی یافت. روز بعد با آنکه خودش کلاس نداشت اما همراه من به دانشگاه آمد تا اگر سینا برایم مشکلی ایجاد کرد یا اگر با سیدجواد مواجه شدم هوای مرا داشته باشد. سر تمام کلاس ها نشستم اما چیزی از درس نمی فهمیدم. در دلم آشوب بود. از شدت استرس و ناراحتی دلپیچه ی شدیدی گرفته بودم. از ترس اصلا سمت دفتر اساتید آفتابی نشدم که مبادا با سیدجواد مواجه شوم. بعد از پایان آخرین کلاسم، ستایش که از ترم اول با ما همکلاسی بود کنارم آمد و با شک و تردید گفت : _ مروارید جون، یه چیزی شده، اگه بهت بگم ناراحت نمیشی؟ ناگهان دلپیچه ام شدیدتر شد. نمیدانستم درباره ی چه چیزی حرف میزند اما با وجود اتفاقات نحسِ روزهای اخیر، قطعا دوباره حرفی ار سینا در میان بود... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
قطعا دوباره حرفی ار سینا در میان بود. ملیحه کنارم ایستاد و به ستایش گفت : _ مروارید امروز حالش خوش نیست. بذار بعدا صحبت کنیم. وسط حرف ملیحه پریدم و با تاکید گفتم : _ لطفا هرچی شده بگو. من حالم خوبه. هرچقدر ستایش سعی کرد موضوع را عوض کند اما حریفم نشد و درنهایت با ناراحتی و من و من کردن ماجرا را برایم تعریف کرد: _ راستش... راستش از دیروز یه فیلمی توی دانشگاه بین بچه ها داره دست به دست میشه. _ چه فیلمی؟ موبایلش را بیرون آورد و نشانم داد. آن فیلم مربوط به تولد سال گذشته ی من بود که از دوربین مداربسته ی کافی شاپ سینا ضبط شده بود. همان روزی که کافی شاپ را بخاطر من قرق کرد و بعد هم یک گردنبد طلا به من هدیه داد. هرچند چیز واضحی در فیلم مشخص نبود اما حضور من که حالا همسر سیدجواد شده بودم، در جمع مختلط آن همه دختر و پسری که سر و وضع مناسبی نداشتند برای ریختن آبروی ما و بعنوان تیر خلاصی برای پایان رابطه ی من و سیدجواد کافی بود. با دیدن آن فیلم ناگهان فشارم افتاد و از حال رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم کله ی ملیحه و ستایش و فرزانه را دیدم که دورم جمع شده بودند و با نگرانی روی صورتم آب می پاشیدند. به زور دستانم را گرفتند و با ماشین فرزانه مرا به درمانگاه بردند تا سرم بزنم. به قطرات سرم که دانه دانه می چکید و از داخل لوله وارد رگهایم می شد خیره بودم. احساس می کردم عمر کوتاه خوشبختی من در کنار سیدجواد تمام شده و دنیای من برای همیشه به پایان رسیده. نمیدانستم از فردا چگونه باید در آن شهر زندگی کنم. شاید از درس و دانشگاه انصراف بدهم و برای همیشه اینجا را ترک کنم. شاید باید مقاوم باشم و از خودم دفاع کنم. ناگهان یاد مجید افتادم که تاکید می کرد باید درباره ی سینا با من حرف بزند. حالا که اطرافیانم همه چیز را فهمیده بودند دیگر قرار گذاشتن یا نگذاشتن با مجید فرق چندانی نداشت. تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم و قرار ملاقات بگذارم. اما هرچقدر به شماره اش زنگ زدم در دسترس نبود. با ناامیدی موبایلم را رها کردم و صبح روز بعد با همان حال زارم برای پیدا کردن مجید راهی کافی شاپ شدم. با دقت نگاه کردم تا از حضور نداشتن سینا مطمئن شوم. سپس وارد شدم و به پسر جوانی که بجای مجید پشت میز نشسته بود گفتم : _ سلام. ببخشید آقا مجید نیستن؟ کمی به من و چادرم نگاه کرد و سپس گفت : _ سلام. شما؟ _ یکی از آشنایان ایشون هستم. تشریف دارن؟ _ نخیر. چند روزی میشه از ایران رفتن. _ کی برمیگردن؟ _ نمیدونم. ولی هروقتم برگردن دیگه اینجا نمیان. _ چرا؟! _ سهمشون رو به شریکشون فروختن و از اینجا رفتن. _ آخه چرا؟؟؟ _ من چه میدونم خانم. اگه آشناشی خودت برو ازش بپرس. سرم را زمین انداختم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم. دو روز از تولد سیدجواد می گذشت و همانطور که حدس زده بودم دیگر از او هم خبری نبود. نمیدانستم دربرابر زندگی و آینده ی مان چه تصمیمی می گیرد. شاید میخواست مدتی در غار تنهایی اش پنهان شود، شاید هم محبت من از دلش بیرون رفته بود و سعی می کرد فراموشم کند. بی خبری از او اذیتم می کرد اما روی برگشتن هم نداشتم. با چه رویی میخواستم در چشمان او نگاه کنم؟ عذابِ آن روزها، مثل لحظات قبل از مرگ نفس گیر بود. ملیحه سعی می کرد مراقبم باشد اما آنقدر تحت فشار بودم که مدام از خودم بیخود میشدم و با کوچکترین تلنگری می شکستم. هنوز پدر و مادرم از ماجرا خبر نداشتند. تازه با آشکار شدن حقیقت برای آنها دردهایم بیشتر هم میشد. چند روزی گذشت تا به شب قدر رسیدیم. از فرزانه تقاضا کردم برایم جستجو کند و بفهمد که سیدجواد در شب های قدر به کدام مسجد می رود و سخنرانی می کند. مسجد موردنظر را پیدا کردم و همراه ملیحه به آنجا رفتم. تمام مدت حواسم پرت این بود که مبادا خاله زهرا هم آنجا حضور داشته باشد و مرا ببیند. نمیخواستم با او روبرو شوم. بعد از اتمام دعا، سیدجواد پای منبر رفت و سخنرانی اش را آغاز کرد. دلم برای شنیدن صدایش لک زده بود. آنقدر دلتنگ بودم که با همان بسم الله الرحمن الرحیم اولش اشکهایم جاری شد. این بغض لعنتی هم که هرچه می بارید باز خالی نمی شد. با آنکه مطمئن بودم سیدجواد از حضور من در آن مسجد بی اطلاع است اما بازهم مثل همیشه همان حرف ها و احساسات مشترکمان در میان بود... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دلِ من آقاشو می‌خواد... 😢 👤 حاج محمود ▪️ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💔 برای زندگی تان اینجوری برنامه ریزی کنید☝️ خانواده شهید مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت حضرت رسول (ص) دور هم جمع بودند. از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه هایی دارند. همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید به جهاد مغنیه... جهاد فقط گفت: "طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!"☝️ همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است! وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید. درست یک هفته بعد، دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای تسلیت آمده بودند! طرح جهاد، شهادت بود! ✍راوی: مادربزرگ شهید این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🔰مداحی شهید بابائی از ساختمان عملیات که آمدیم بیرون، راننده اش را فرستاد تا بقیه را برساند. وقتی دسته عزاداری را از دور دید که متشکل از کادر و پرسنل نیروی هوائی بودند، نشست زمین. پوتین هایش را در آورده، آنها را به هم گره زد و به گردنش انداخت. آن روز حُرّی شده بود برای خودش. صدای نوحه اش که از میان جمعیت بلند شد، دسته عزاداری حرکت کرد به سمت مسجد پایگاه. 🗣راوی: سرهنگ خلبان فضل الله نیا این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
کودکی خردسال بود که بیماری سختی گرفت...بیماری باعث مرگ او شد...جنازه را در گوشه ای از حیاط گذاشتند تا فردا دفن کنند... فردای آن روز مرشدی به خانه آمد و گفت من برات عمر او را از خدا گرفته ام به مادرش بگویید او را شیر دهد... مصطفی بزرگ تر شد...تیزهوشی و ذکاوت او برای همگان قابل تحسین بود...وارد حوزه علمیه شد...سه شنبه ها پیاده به زیارت مسجد مقدس جمکران می رفت... دریکی از عملیات های منطقه ای اشرار او را محاصره کردند..از خودرو پیاده شد وگفت بزنید عمامه من کفن من است... در جبهه مجروح شد...او را به بیمارستانی در تهران منتقل کردند...می خواست به منطقه برگردد اما پولی نداشت...متوسل شد به اقا امام زمان... ودر آنجا بود که سیدی نورانی به دیدارش آمد یک مفاتیح به او داد... لابلای مفاتیح مقداری پول بود... وجودش به عملیات ها گرمای خاصی می داد اوج معنویت بود...دیگر رزمندگان هم از نور وجودش بهره می گرفتند... نوشته های دو روز قبل از شهادتش بسیار عجیب است... خبر از شهادت می داد... می گفت می خواهم گمنام بمانم جایی بمانم که دست کسی به من نرسد... در والفجر2گمنام ماند...  روحش شاد با ذکر صلوات🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🔰 همزمان با اربعین شهادت حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام و یاران باوفای ایشان، مراسم قرائت زیارت اربعین و عزاداری با حضور رهبر انقلاب، در حسینیه امام خمینی(ره) برگزار می‌شود. این مراسم مطابق دستورالعمل‌های ستاد ملی مبارزه با کرونا بدون حضور جمعیت برگزار و از ساعت ۱۰ صبح پنجشنبه ۱۷ مهرماه بصورت زنده از شبکه‌های رسانه‌ی ملی و همچنین از پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR و حسابهای این پایگاه در شبکه‌های اجتماعی به‌صورت زنده پخش خواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
⚫️ 🔴 زیارت اربعین 🔴 ⚫️ بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلى وَلِىِّ اللَّهِ وَحَبیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى خَلیلِ اللَّهِ وَنَجیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى صَفِىِّ اللَّهِ وَابْنِ صَفِیِّهِ اَلسَّلامُ عَلىَ الْحُسَیْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهیدِ اَلسَّلامُ على اَسیرِ الْکُرُباتِ وَقَتیلِ الْعَبَراتِ اَللّهُمَّ اِنّى اَشْهَدُ اَنَّهُ وَلِیُّکَ وَابْنُ وَلِیِّکَ وَصَفِیُّکَ وَابْنُ صَفِیِّکَ الْفاَّئِزُ بِکَرامَتِکَ اَکْرَمْتَهُ بِالشَّهادَةِ وَحَبَوْتَهُ بِالسَّعادَةِ وَاَجْتَبَیْتَهُ بِطیبِ الْوِلادَةِ وَ جَعَلْتَهُ سَیِّداً مِنَ السّادَةِ وَقآئِداً مِنَ الْقادَةِ وَذآئِداً مِنْ الْذادَةِ وَاَعْطَیْتَهُ مَواریثَ الاْنْبِیاَّءِ وَجَعَلْتَهُ حُجَّةً عَلى خَلْقِکَ مِنَ الاْوْصِیاَّءِ فَاَعْذَرَ فىِ الدُّعآءِ وَمَنَحَ النُّصْحَ وَبَذَلَ مُهْجَتَهُ فیکَ لِیَسْتَنْقِذَ عِبادَکَ مِنَ الْجَهالَةِ وَحَیْرَةِ الضَّلالَةِ وَقَدْ تَوازَرَ عَلَیْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْیا وَباعَ حَظَّهُ بِالاْرْذَلِ الاْدْنى وَشَرى آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ الاْوْکَسِ وَتَغَطْرَسَ وَتَرَدّى فى هَواهُ وَاَسْخَطَکَ وَاَسْخَطَ نَبِیَّکَ وَاَطاعَ مِنْ عِبادِکَ اَهْلَ الشِّقاقِ وَالنِّفاقِ وَحَمَلَةَ الاَوْزارِ الْمُسْتَوْجِبینَ النّارَ فَجاهَدَهُمْ فیکَ صابِراً مُحْتَسِباً حَتّى سُفِکَ فى طاعَتِکَ دَمُهُ وَاسْتُبیحَ حَریمُهُ اَللّهُمَّ فَالْعَنْهُمْ لَعْناً وَبیلاً وَعَذِّبْهُمْ عَذاباً اَلیماً اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ سَیِّدِ الاْوْصِیاَّءِ اَشْهَدُ اَنَّکَ اَمینُ اللهِ وَابْنُ اَمینِهِ عِشْتَ سَعیداً وَمَضَیْتَ حَمیداً وَمُتَّ فَقیداً مَظْلُوماً شَهیداً وَاَشْهَدُ اَنَّ اللَّهَ مُنْجِزٌ ما وَعَدَکَ وَمُهْلِکٌ مَنْ خَذَلَکَ وَمُعَذِّبٌ مَنْ قَتَلَکَ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ وَفَیْتَ بِعَهْدِاللهِ وَجاهَدْتَ فى سَبیلِهِ حَتّى اَتیکَ الْیَقینُ فَلَعَنَ اللهُ مَنْ قَتَلَکَ وَلَعَنَ اللهُ مَنْ ظَلَمَکَ وَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً سَمِعَتْ بِذلِکَ فَرَضِیَتْ بِهِ اَللّهُمَّ اِنّى اُشْهِدُکَ اَنّى وَلِىُّ لِمَنْ والاهُ وَعَدُوُّ لِمَنْ عاداهُ بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى یَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اَشْهَدُ اَنَّکَ کُنْتَ نُوراً فىِ الاَصْلابِ الشّامِخَةِ وَالاْرْحامِ الْمُطَهَّرَةِ لَمْ تُنَجِّسْکَ الْجاهِلِیَّةُ بِاَنْجاسِها وَلَمْ تُلْبِسْکَ الْمُدْلَهِمّاتُ مِنْ ثِیابِها وَاَشْهَدُ اَنَّکَ مِنْ دَعاَّئِمِ الدّینِ وَاَرْکانِ الْمُسْلِمینَ وَمَعْقِلِ الْمُؤْمِنینَ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ الاْمامُ الْبَرُّ التَّقِىُّ الرَّضِىُّ الزَّکِىُّ الْهادِى الْمَهْدِىُّ وَاَشْهَدُ اَنَّ الاْئِمَّةَ مِنْ وُلْدِکَ کَلِمَةُ التَّقْوى وَاَعْلامُ الْهُدى وَالْعُرْوَةُ الْوُثْقى وَالْحُجَّةُ على اَهْلِ الدُّنْیا وَاَشْهَدُ اَنّى بِکُمْ مُؤْمِنٌ وَبِاِیابِکُمْ مُوقِنٌ بِشَرایِعِ دینى وَخَواتیمِ عَمَلى وَقَلْبى لِقَلْبِکُمْ سِلْمٌ وَاَمْرى لاِمْرِکُمْ مُتَّبِعٌ وَنُصْرَتى لَکُمْ مُعَدَّةٌ حَتّى یَاْذَنَ اللَّهُ لَکُمْ فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لامَعَ عَدُوِّکُمْ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْکُمْ وَعلى اَرْواحِکُمْ وَاَجْسادِکُمْ وَشاهِدِکُمْ وَغاَّئِبِکُمْ وَظاهِرِکُمْ وَباطِنِکُمْ آمینَ رَبَّ الْعالَمینَ.