May 11
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_66
بعد دوماه ندیدنش...
بوی عطرش زیر بینی می پیچد.
به قدم هایم سرعت می بخشم و بالاخره به کلاس میرسم.
استاد که مرا میبیند، سلام میدهم.
من_ سلام استاد.
برمیگردد...
مرور آن چشم های مشکی که دو ماه است هرشب عکسش را دوره می کنم...
نگاهم را می دزدنم.
استاد_سلام تاخیر داشتیم خانم شریفی!!
میخواهم چیزی بگویم که زودتر می گوید:
استاد_ ولی چون اولین بار تونه اشکال نداره. بفرمایید تو.
نفس عمیقی می کشم و سید کمی عقب میرود تا وارد کلاس شوم.
روزهای تکراری از پی هم میگذرند...
باده و مامان روز به روز سردتر میشوند و در این میان رفت و آمد های فربد روی مخم می رود.
غروب باید بروم حوزه اما حالش را ندارم.
شماره ریحانه را میگیرد و روی اسپیکر میگذارم.
خوب است که مامان به دوره و باده به خانه دوستش رفته.
ریحانه _جونم بهاری؟
من_ سلام ریحان. خوبی؟
ریحانه_ فداااات. تو چطوری؟ کجاهایی؟
من_ خونه. ریحان من امروز نمیام حوزه.
ریحانه _چییییی؟!
من_ چرا جیغ میزنی؟؟؟
ریحانه_ نه! بیا. جلسه امروز مهمه.
در یخچال را باز می کنم و بطری آب معدنی را بیرون می کشم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_67
تمام خانه بوی عطر تلخ و خاص بابا را دارد.
به برق های خاموش خانه نگاه می کنم.
من_ ریحانه فکر کنم دارم افسردگی میگیرم! حوصله هیچ کاریو ندارم!!
و کمی از آب داخل بطری توی لیوان روی کانتر میریزم.
جرعهای از آب خنک می نوشم و به غرغرهای ریحانه گوش می سپارم.
ریحانه_بهار! بیا دیگه! جون من. باز من با کی برگردم تنها!
چشمانم را روی هم میگذارم و کمی شقیقه هایم را فشار می دهم.
کاش بهامین بود تا با او درد و دل میکردم.
تنها کسی که فارغ از همه چیز، فقط طرف حق را میگرفت.
من _پس یه کم دیر تر میام.
و چشمانم را باز میکنم که...
روشنی راه رو قسمتی از خانه را روشن کرده.
باورم نمی شود...
بهامین، با ان کوله بزرگ و لباس سربازی و ان کلاه کج، دم در ایستاده و با لبخند نگاهم میکند.
بی خیال ریحانه که پشت خط است جیغ میزنم و تا دم در میدوم که توی اغوش بهامین فرود می ایم.
بوی شکلات تلخ عطرش مثل همیشه ارامم میکندو در این میان، صدای جیغ جیغ های ریحان پارازیت است...
طوری که بشنود میگویم:
من_ ریحااان. داداشم اومده. قطع کن بعدا بهت میزنگم.
ریحان_ مگه تو داداشم داری؟!
من_ اره فعلا. بای.
و مشت های پی در پی ام که سینه بهامین را هدف میگیرد.
من_ علیک سلام! یعنی تو نمیگی ابجیت اینجا تنهاست؟!
ساعتها بود روبروی هم نشسته بودیم و من میگفتم و بهامین گوش میکرد.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_68
اولین فرد خانواده بود که از چادری شدنم خوشحال هم شده بود!
به قضیه علی که رسیدم، حس کردم کمی مخالف است...
قرار شد فکر کند و راهنماییم کند.
نگاهم که به ساعت افتاد جیغم به هوا رفت...
من_ واااای... دیرم شد!
بهامین_ جایی باید بری مگه؟
من_ اره باید برم حوضه.
بهامین_ حوضه مگه مال طلبه ها نیست؟!
من_نه... این حوضه خواهرانه. تو پاشو منو برسون. بدو دیرم شد.
و به این ترتیب، نیم ساعت اخر کلاس رسیدم...
کلاس که تمام شد، زهرا و نیلوفر چون هم مسیر بودند رفتند و ماندیم من و ریحانه.
من_ ریحان بیا بریم دیگه!! ده دقیقه همه رفتنو ما در حوضه ایستادیم!
ریحانه_ صبر کن خب!
من_ ای بابا.
و به ورودی کوچه نگاه کردم و کتاب هایم را داخل کیفم میچپانم که با دیدن ماشینی که وارد کوچه شد و راننده اش که بسیار اشنا بود، هل شدم و کتاب هایم از دستم ول شدند.
گفته بودم این ریحانه ریگی در کفشش است که برای رفتن این پا و ان پا میکند...!
ماشین که جلوی در حوضه ایستاد و سید پیاده شد، سرم را پایین انداختم و کتابهایم را از روی زمین برداشتم.
داخل کیفم که جای گرفتند، رو به ریحانه گفتم:
من_ ریحان من خودم میرم.
سید_ سلام بفرمایید میرسونمتون. دیر وقته خوبیت نداره تنها برید.
ریحانه قدمی جلو رفت و در جلوی ماشین را باز کرد.
ریحانه_ بیا بهاری خجالت نکش. من هستم دیگه.
و من درگیر این بودم که سید به ساعت شش غروب دیر وقت می گوید...؟!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_69
به خودم که آمدم داخل ماشین بودم و ریحانه بود که یک سر حرف میزد...
بوستان نبش چهار راه خانه ریحانه اینا که رسیدیم ماشین ایستاد.
متعجب به سید و ریحانه نگاه کردم...
ریحانه_ داداش من برم یه لحظه آب معدنی بگیرم بیام.
و آنقدر سریع پیاده شد که به من فرصتی برای مخالفت نداد...
معذب بودم...
می خواستم پیاده شوم که صدای سید متوقفم کرد.
سید خانم شریفی میشه پیاده بشید و چند دقیقه از وقتتونو به من بدین؟
من_ آقای طباطبایی؟
سید_ خب... خوب اگه سختتونه همین جا میگم. خانم شریفی شما راضی هستید که ما با خانواده واسه امر خیر مزاحمتون بشیم...؟
**********
ایلیا را روی زمین گذاشتم و جدید در جواب بهآمین گفتم:
من_ داداش منم.
در که باز شد دست ایلیا را گرفتم و با هم داخل رفتیم.
به خاطر ترس ایلیا از آسانسور، تمام ۱۰ طبقه را با پله رفتیم و به واحد بهامین که رسیدیم، دیگر نفسم بالا نمی آمد...
بهامین با سینی شربت در منتظر بود.
سلام دادم و شربت داخل سینی را برداشتم و سر کشیدم.
خنک های شربت کمی از دمای بدنم کم کرد.
بهامین_ بیاین تو.
و خم شد و ایلیا را بلند کرد و روی دوشش گذاشت.
روی مبل نشسته بودم و محو تماشای پسر و برادرم بودم...
بهامین ایلیا را روی شانهاش نشانده بود و دور خانه می چرخید و ادای هواپیما در می آورد و صدای خنده هردویشان فضای خانه را پر کرده بود.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_70
من بهامین بزار زمین بچه رو!
ایلیا را روی مبل کرد و خودش هم روی کاناپه روبرویی ان نشست.
با دستمال داخل دستش عرق روی پیشانی اش را گرفت و گفت:
بهامین_ خوب... چه خبرا؟ همه چی خوبه؟
من _آره داداش! مگه بد باشه؟
قیافه اش حالت خاصی پیدا کرد...
بهامین _خواهرت داره ازدواج میکنه...تبریک.
و سرش را پایین انداخت و با لیوان شربتش مشغول شد که گفتم:
من_ گروه خونشون به هم میخوره.
نگاهش را تا صورتم بالا کشید.
بهامین_ چی؟!
من_ هیچی. کنسل شد.
به نقطه ای نامعلوم خیره شد و لبخند کوتاهی روی لبش نقش بست که دهانم را باز گذاشت...
یعنی بهامین ریحانه را...
من_ بهامین!!!!
فوری خودش را جمع و جور کرد و استادانه بحث را عوض کرد...
*******
روی تختم دراز کشیده بودم و به عکسالعمل ناشیانه ام فکر میکردم...
سید که حرفش را زد، کاملاً بدون فکر از ماشین پیاده شدم و خودم را با یک ماشین دربستی به خانه رساندم.
نمیدانم از سر خجالت، هیجان یا چه بود که این کار را کرده بودم اما...
وااای...
هنوز هم با ناباوری حرفهایش را دوره می کردم...
برای امر خیر؟!
سردرگم در میان افکارم دست و پا میزدم که با بازشدن در اتاق، چرت فکریم پاره شد.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا هرچه #دعا میکنم، خدا حاجتم را نمیدهد؟
بعد از دیدن این سخن، نگاهتان به معاملهی با خداوند عوض میشود
فرمود: اگر آنقدر #سجده را ادامه بدهد تا گردنش قطع شود، خواسته اش را اجابت نمیکنم مگر...
حجت الاسلام مجاهدی(از اساتید اخلاق)
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶️ دستورالعملی بسیار مجرب و ویژه برای #توسل به #امام_زمان [عج]
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 خاطره ای شنیدنی از دوران #دفاع_مقدس
🌷جلوه ای از #ایثار در دفاع مقدس
🖇وقتی درب مهمات را باز کردم ...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
43.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از کرامات سردار غریب #شهید رضا عباس زاده که #سردار حاج قاسم سلیمانی ازایشان بعنوان مالک اشتر لشکر۴۱ثارالله کرمان یادمی کردند
سردار شهید#رضا_عباس_زاده🕊🌹
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔻کشف ۶۱ قبضه انواع سلاح جنگی در نیکشهر
فرمانده انتظامی استان سیستان و بلوچستان:
🔹️ ظهر امروز ماموران انتظامی شهرستان نیکشهر با همکاری انتظامی شهرستان ایرانشهر از حمل محموله ای سلاح جنگی در محور نیکشهر به کشیک مطلع و بلافاصله وارد عمل شدند.
🔹️خودروی حامل سلاحها که یک سواری ۴۰۵ بود شناسایی و طی عملیاتی غافلگیرانه متوقف شدند.
🔹️در بازرسی از این خودرو ۵۰ کلت جنگی، ۱۱ سلاح کلاشینکف، یک هزار و ۹۹۹ فشنگ کلت، ۹۸ خشاب کلت و ۱۲ خشاب کلاشینکف که بصورت حرفه ای جاساز شده بودند را کشف کردند.
#لبیک_یاخامنه_ای
👌#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
11.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ژنرال بازنشسته آمریکایی: از چه میترسید؟ چرا کسی توضیح نمیدهد؟ این حجم از پول برای توافق با ایران خیره کننده است!
#لبیک_یاخامنه_ای
👌#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─