eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.7هزار ویدیو
686 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 💠 (آن هنگام كه تهاجم ياران معاويه به شهر انبار، و غارت كردن آن را شنيد، تنها و پياده به طرف پادگان نظامی كوفه (نخيله) حركت كرد، مردم خود را به او رسانده، گفتند ای امير مومنان ما آنان را كفايت می كنيم، فرمود:) شما از انجام كار خود درمانده ايد! چگونه كار ديگری را برايم كفايت می كنيد؟ اگر رعايای پيش از من از ستم حاكمان می ناليدند، امروز من از رعيت خود می نالم، گویی من پيرو و آنان حكمرانند، يا من محكوم و آنان فرمانروايانند. (دو نفر از ياران جلو آمدند و يكی گفت: من جز خود و برادرم را در اختيار ندارم، ای امير مومنان فرمان ده تا هرچه خواهی انجام دهم، امام فرمود:) شما كجا؟ و آنچه من می خواهم كجا؟ 📒 ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 💠(حارث بن حوت نزد امام آمد و گفت: آيا چنين پنداری كه من اصحاب جمل را گمراه می دانم؟ چنين نيست، امام فرمود:) ای حارث تو زير پای خود را ديدی، اما به پيرامونت نگاه نكردی، پس سرگردان شدی، تو حق را نشناختي تا بدانی اهل حق چه كسانی می باشند؟ و باطل را نيز نشناختی تا باطل گرايان را بشناسی. (حارث گفت من و سعيد بن مالك، و عبدالله بن عمر، از جنگ كنار می رويم، امام فرمود:) همانا سعيد و عبدالله بن عمر، نه حق را ياری كردند، و نه باطل را خوار ساختند. 📒 ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 💠 همنشين پادشاه، شيرسواری را ماند كه ديگران حسرت منزلت او را دارند، ولی خود می داند كه در جای خطرناكی قرار گرفته است. 📒 ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 💠 با بازماندگان ديگران نيكی كنيد، تا حرمت بازماندگان شما را نگاه دارند. 📒 ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 💠گفتار حكيمان اگر درست باشد درمان، و اگر نادرست، درد جان است. 📒 ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 💠 (شخصي از امام خواست تا ايمان را توصيف كند)و درود خدا بر او فرمود: فردا نزد من بيا تا در جمع پاسخ گويم، كه اگر تو گفتارم را فراموش كنی ديگری آن را در خاطرش سپارد، زيرا گفتار چونان شكار رمنده است، يكی آن را به دست آورد، و ديگری آن را از دست می دهد (پاسخ امام در حكمت ۳۱ آمد كه ايمان را بر چهار شعبه تقسيم كرد.) 📒 ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 💠 اي فرزند آدم! اندوه روز نيامده را بر امروزت ميفزا، زيرا اگر روز نرسيده، از عمر تو باشد خدا روزي تو را خواهد رساند. 📒 ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄ 💠 در دوستي با دوست مدارا كن، زيرا شايد روزی دشمن تو گردد، و در دشمنی با دشمن نيز مدارا كن، زيرا شايد روزی دوست تو گردد. 📒 ┄┅═══✼🍃🌼🍃✼═══┅┄
029.سهم روز بیست و نهم.mp3
3.1M
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس 🔷 سهم روز بیست و نهم : از حکمت ۲۶۱ تا حکمت ۲۶۸
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای مدافع حرم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 هرگونه نظر ، انتقاد و پیشنهادی رو می تونین به آیدی من و یا آیدی خانم فنودی انتقال بدین آیدی من : @bashohadatakarbala آیدی خانم فنودی : @fanoodi
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️ ￿ ￿ ￿ خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـݧ قبول کردم .کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندݧ خیلے برام جذاب و جالب بود وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـݧ یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـݧ حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ وشهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ در میومد یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشوݧ دست میبردند تا اجازه ے رفتـݧ بہ جبهہ رو بهشوݧ بدݧ دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشوݧچشمشوݧ بہ ور بود وشهادت پدرشوݧ و باور نمیکردݧ و... واقا ایـݧ ارزش ها قیمت نداره هر کتابے رو کہ تموم میکردم درموردش یہ نقاشے میکشیدم یہ بار عکس هموݧ شهیدو براساس عکسایے کہ تو کتاب بود، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ،یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ ۲۰سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارݧ. ￿ هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا . خیلے چادر سرکردݧ برام سخت بود با ایـݧ کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم . بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهراݧ جمع شده بودݧ اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـݧ جدا از اوݧ همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جووݧ ،کوچیک و بزرگ، بی حجاب و باحجاب و... شهدا دل همہ رو با خودشوݧ برده بودݧ پیکر شهدا رو آوردݧ همہ دویدݧ بہ سمتشوݧ یہ عده روے پرچم ایراݧ کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودݧ یہ چیزایـے مینوشتـݧ یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردݧ یہ عده دستشونو گذاشتہ بودݧ رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـݧ در عین حال همشوݧ هم اشک میریختـݧ پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود. رفتم پیشش و ازش پرسیدم: مادر جاݧ ایـݧ عکس کیہ؟؟؟ لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد ￿بطرے آب و دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد ؟؟ گفت: اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت. اشک تو چشام جم شد دلم میخواست بهش کمک کنم بهش گفتم : مادر جاݧ اخہ ایـݧ شهدا هویتشوݧ مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتوݧ میگفتـݧ. جوابمو نداد. بهش گفتم : مادر جاݧ شما وایسا اینجا مـݧ الاݧ میام رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولموݧ دادݧ جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزݧ افتادم زیر لب گفتم :خودت کمک کـݧ بہ اوݧ پیرزن خیلے سختہ انتظار جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیر زݧ پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدݧ و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزݧ اونجا افتاده بود.... ￿ نویسنده: 😔😔😔 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤عاشقانه_دو_مدافع ❤ ￿ ￿ ￿ پیرزݧ اونجا افتاده بود با زهرا دوییدیم سمتش هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد اعصابم خورد شده بود گریہ میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد تموم کرده بود . مامور امبولانس اومد سمتموݧ و گفت خانم ایشوݧ تموم کردݧ چیکار میکنید؟؟؟ -نسبتے با شما دارݧ؟؟؟ زهرا جواب داد ݧ نسبتے ندارݧ بلند شدم با صداے بلند کہ عصبانیتم قاطیش بود از آدمايے کہ اطرافموݧ بودݧ علت ایــݧ اتفاقو میپرسیدم یہ عده میگفتـݧ کہ گرما زده شده یہ عده میگفتـݧ زیر دست و پا مونده و....هرکے یہ چیزے میگفت کلافہ شده بودم یہ نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد :خانم؟؟؟ برگشتم یہ خانم میاݧ سال محجبہ بود کہ چهره ے مهربونے هم داشت ازم پرسید:ایـݧ خانم باهاتوݧ نسبتے دارݧ گفتم :ݧ چطور؟؟؟ گفت:مـݧ شما رو دیدم کہ کنارشوݧ وایساده بودیدو حرف میزد بعد از رفتـݧ شما ایـݧ پیرزݧ از جاش بلند شد در حالے کہ لبخند بہ لب داشت بہ سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت بالاخره اومدے؟؟محمد جاݧ اومدے??? بعد قاطے جمعیت شد و زیر دست و پا موند مـݧ دوییدم طرفش کہ نزارم بره اما بهش نرسیدم وایـݧ اتفاق افتاد . متاسفم واقا.... اشک از چشام جارے شد رفتم سمت پیرزݧ هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس و برداشتم پشتش نوشتہ بود "محمد جعفرے" یاد حرفاش افتادم پس واقاپسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش . امبولانس پیرزݧ و برد قاب عکس دست مـݧ موند حال بدے داشتم وقتے برگشتم خونہ هوا تاریک شده بود تو خونہ همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم قاب عکس و همراه خودم آوردم خونہ شیشش شکستہ بود داشتم عکس و از داخل قاب در میوردم کہ متوجہ شدم یہ کاغذ پشتشہ کاغذ و برداشتم یہ نامہ بود . " یاهو" مادر عزیز تر از جانم سلام مرا ببخش کہ بدوݧ اجازه ے شما بہ جبهہ آمدم فرماݧ امام بود و مـݧ مجبور بودم از طرفے چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوے چشمانم بہ خاک وطنم تجاوز کرده و بہ نوامیس کشورم چشم دارد اگر مـݧ بہ جبهه نمیرفتم در قیامت چگونہ جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم چگونہ در چشماݧ مولایم سید والشهدا نگاه میکردم مطمعـنم خداوند بہ شما و پدر جاݧ صبر دورے و شهادت مـݧ را خواهد داد. مادر جاݧ بعد از مـݧ بہ جوانان کشور بگو کہ محمد براے حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خوݧوخود را داد تا سیاهے چادر هایشاݧ حفظ شود مادر جاݧ براے شهادتم دعا کـݧ میگویند دعاے مادر در حق فرزندش،میگیرد حلالم کـݧ پسر خطاکارت "محمد جعفرے" با خوندݧ نامہ از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادرے کہ روسرمہ رو درک میکردم طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلے نبودم بہ قول ماماݧ داشتم بزرگ میشدم از طرفے هم جدیدا همش برام خواستگار میومد درحالے کہ مـݧ اصلا بہ فکر ازدواج نبودم و هنوز زماݧمیخواستم کہ خودمو پیدا کنم و بہ ثبات کامل برسم . اوݧ سال کنکور دادم با ایـݧ کہ همیشہ آرزوم بود مهندسے برق قبول شم ولے عمراݧ قبول شدم چاره اے نبود باید میرفتم... نویسنده: ￿ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤عاشقانه_دو_مدافع❤ ￿ ￿ ￿ چاره اے نبود باید میرفتم ... اوایل مهر بود کلاس هاے دانشگاه تازه شروع شده بود ما ترم اولے ها مثل ایـݧ دانشگاه ندید ه هاروز اول رفتیم تنها کلاسے کہ تو دانشگاه برگزار شد ،کلاس ترم اولے ها بود دانشگاه خیلے خلوت بود. تو کلاس کہ نشستہ بود احساس خوبے داشتم خوشحال بودم کہ قراره خانم مهندس بشم براے خودم . تغییر و تو خودم احساس میکردم هیجاݧ و شلوغے گذشتمم داشت برمیگشت هموݧ روز اول با مریم آشنا شدم دختر خوبے بود . اولیـݧ روز دانشگاه پنج شنبہ بود . از بعد از اوݧ قضییہ تو بهشت زهرا هر پنجشنبہ میرفتم اونجا و بہ شهدا سر میزدم شهداے گمنامو بیشتر از همہ دوست داشتم هم بخاطر خوابے کہ دیدم هم بخاطر محمد جعفرے پسر هموݧ پیرزݧ نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکے از شهداے گمنانہ. اوݧ روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعہ ے شهداے بی پلاک . زیاد بودݧ دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم کہ فقط واسہ خودم باشہ اونروز شلوغ بود سر قبر بیشتر شهداے گمنام نشستہ بودݧ . چشمامو چرخوندم کہ یہ قبر پیدا کنم کہ کسے کنارش نباشہ بالاخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحہ اے براش بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم یہ پسر بچہ صدام کرد :خالہ؟؟؟خالہ ؟؟؟گل نمیخواے سرمو آوردم بالا یہ پسر بچہ ے ۵سالہ در حال فروختـݧ گل یاس بود . عطر گلا فضارو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشـݧ آخہ گروݧ بود ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشہ؟؟ گفت:۱۵تومـݧ ۱۵تومــݧ بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخہ ببشتر نبود . بطرے آب و از کیفم درآوردمو روقبر و شستم بوے خاک و گل یاس باهم قاطے شده بود لذت میبردم از ایـݧ بو گلهارو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اوݧ شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزے بگم براے همیـݧ بہ یہ فاتحہ اکتفا کردم. یہ شاخہ گل یاس و هم با خودم بردم خونہ و گذاشتم تو گلدوݧ اتاقم هموݧ گلدونے کہ اولیـݧ دستہ گلے کہ رامیـݧ برام آورد بود و گذاشتہ بودم توش بهم ریختم ولے با پیچیدݧ بوے گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیز و فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادرے شدنم اومد تو ذهنم . . . . همہ ے کلاس هاے دانشگاه تقریبا دیگہ برگزار میشد چندتا از کلاس ها روکہ بین رشتہ ها، عمومے بود و با ترم هاے بالاتر داشتیم سجادے هم تو اوݧ کلاس ها بود . مـݧ پنج شنبہ ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم سرے دوم کہ رفتم تصمیم گرفتم تو نامہ همہ چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام نامروبردم خندم گرفتہ بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش بالاخره تمام سعے خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتے از گذشتم میگفتم حال بدے داشتم و اشک میریختم وموقع رفتـݧ یادم رفت نامہ رو از اونجا بر دارم. با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیروݧ... . ￿￿ نویسنده: این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤عاشقانه_دو_مدافع ❤ . ￿ ￿با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیروݧ .... خانم محمدے؟؟؟؟ بہ خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد نگاهش کردم تا چشمام بہ چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت پاییـݧ و گفت گوش دادید بہ حرفام ؟؟؟؟؟ خجالت زده گفت راستش نہ تا یہ جاهاییشو گوش دادم اما .... لبخند زد و گفت خوب ایرادے نداره تا کجا گوش دادید؟؟ باصدایے کہ انگار از تہ چاه میومدهمونطور کہ سرم پاییـݧ بود گفتم : داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم پووووووفے کرد و آهے از تہ دل کشید و ادامہ داد: بلہ نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم خیلے خودمو کنترل میکردم . خانم محمدے؟؟؟ ایـݧ شهید شماست دیگہ؟؟؟ ینے منظورم اینہ کہ هر هفتہ میاید سر ایـݧ قبر ؟؟ سرمو بہ نشانہ ے تایید تکوݧ دادم با دست بہ چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منہ منم هر هفتہ میام پیشش اتفاقا هر هفتہ هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتوݧ حرف بزنم اما نشد. هفتہ ے پیش میدونستم کہ بخاطر خواستگارے چهارشنبہ میاید منم اومدم ،حتے اومدم جلو کہ باهاتوݧ صحبت کنم اما شما تا متوجہ شدید یکے داره میاد سمتتوݧ رفتید خانم محمدے شما هرچیزے کہ مـݧ از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید تا اینجا متوجہ شدم اعتقادات و عقیدموݧ هم بہ هم میخوره ما باهم میتونیم زیر سایہ ے امام زماݧ خوشبخت باشیم . البتہ اگہ شما هم قبول کنید ... خیلے داشت تند میرفت خندم گرفت و گفتم : اجازه بدید آقاے سجادے شما براے خودتوݧ بریدید و دوختید مـݧ هنوز جواب خیلے از سوالاتامو نگرفتم علاوه بر اوݧ شما از کجا میدونید مـݧ چیز هایے کہ شما میخواید و دارم همیشہ اوݧ چیزے کہ فکر میکنید و میبینید درست نیست جدا از اوݧ مـݧ هم براے خودم معیار هایے دارم از کجا میدونید شما همشو دارید ؟؟؟؟ اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتے گفت: معذرت میخوام اسماء خانم اولیـݧ بار بود کہ اسممو صدا میکرد یجورے شدم . انگار اولیـݧ بار بود کہ صداشو میشنیدم لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پاییـݧ حالا خوبہ قربوݧ صدقم نرفتہ بوووود عجب بی جنبہ اے بودماااااا متوجہ حالتے کہ بهم دست داده بود شد و پرسید چیزے شده؟؟؟ خودمو کنترل کردم کہ صدام نلرزه و گفتم ݧ چیزے نشده دستشو گذاشت رو دهنش کہ معلوم نشہ داره میخنده و گفت : خوب تا الاݧ مـݧ حرف زدم حالا شما بگید سرفہ اے کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد.. کاملا فراموش کرده بودم ماماݧ زنگ زده بود گوشے هنوز دست سجادے بود گوشے و گرفت طرفم گوشے و ازش گرفتم جواب داد ماماݧ اجازه نداد حرف بزنم الو؟؟؟؟؟ا اسماء؟؟؟؟ معلوم هست کجایے؟؟؟چرا جواب نمیدے؟؟؟نمیگے،نگراݧ میشم ؟؟؟چرا انقد تو بی فکرے؟؟؟ انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو میشنید ... بلند شدم رفتم اونور تر سلام ماماݧ جاݧ ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتـݧ هم نداشتم مگہ کجایےکہ آنتـݧ ندارے؟؟ بهشت زهرا. چے بهشت زهرا چیکار میکنے؟؟؟؟برداشتت بردتت اونجا چیکار اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد. ￿ ￿ نویسنده: این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2