💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هشتادودو
🔶مصطفی گفت : میدونی زینب با اینکه فلوجه آزاد شده ولی هنوز یک منطقۀ جنگی♦️ محسوب میشه داعش تا جایی که تونسته مین 💣کاشته فلوجه مدتها در محاصرۀ داعش بوده، میگن پُرهِ از گورهای دستهجمعی، خدا عالمه چی به مردمش گذشته!»😔
گفتم: «شنیدم عراقیها شماها رو تحویل نمیگیرن، خود برتر بینی دارن، عرب رو بر عجم ترجیح میدن.»🤔
گفت: «باز کدوم کلاغه خبر آورده؟ بهشون بگو اولاً ما به خاطر ائمه میریم، ثانیاً بهفرض هم که راست باشه، همهشون که اینطوری نیستن! اگه از هر ده نفر یکیشون اینطوری نباشه ما به خاطر همون یکی میریم🌺 کاش اونهایی که این شایعات رو پخش میکنن بودن و میدیدن که پیرمردهای عراقی برای ما آفتابه آب میکنن و جوونهاشون چقدر مرید ما هستن.»
تلفن آقامصطفی زنگ خورد صحبتش که تمام شد، گفت:«حاضر شو بریم خونۀ آقای کوهساری.»🤓
پرسیدم: «خانوادهاش فهمیدن؟»
گفت: «آره، برادرش چند روزه توی وزارت امور خارجه پیگیره امروز بهش گفتن جنازه اومده، قراره بفرستن مشهد.»🥀🥀
🔸مانتوی مشکیام را پوشیدم. پیراهن سیاه آقامصطفی را هم آوردم و گفتم: «بپوش تا بریم.»◾️
گفت: «سیاه برای چی؟ شهادت که ناراحتی نداره، ائمه خریدنش، بهترین جا رفته!»🌹
گفتم: «بهخاطر مادرش بپوش، داغ جوون دیده.»
وقتی رفتیم با دیدن عکس قابگرفتۀ شهید🌷 کوهساری گفت: «عجب عکسی! جواد یک عالمه عکس با لبخند داشت توی این عکس انگار غمگینه، گردنش هم یک خورده کجه، عکس شهید باید شاد باشه.»☺️
🔸طبق خوابی که دیده بودم آقامصطفی چهاربار رفت عراق، هر بار که میآمد باز مشتاق بود که برود. دفعۀ چهارمی که از عراق برگشت گفت: «اسم نوشتم برم سوریه.»🌾
🔸اوایل، هر دو هفته یکبار میرفت تهران بعد شد هفتهای یکبار میگفتند: «فلان سردار فلان روز میآید، بیاید از شما تست بگیرد شاید از همینجا اعزام شوید.»💐
همیشه ساک و کولهپشتیاش آماده بود.
برمیداشت میرفت تهران، به این امید که از همانجا اعزام شود. اغلب برای صرفهجویی در هزینهها با قطارهای🚟 اتوبوسی میرفت. گاهی حتی صندلی برای نشستن گیرش نمیآمد. چون در هفته سه یا چهار روز بیشتر سرکار نمیرفت، مجبور بودیم خرج و دخلمان را با هم برابر کنیم🌻بیتابیها و بیقراریهای آقامصطفی کسانی که مخالف رفتن او بودند را راضی کرده بود.🌿🌿🌿🌿
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هشتادوسه
🔶بعد از شهادت آقای کوهساری، آقامصطفی به من گفت: «این راهیه که دیر یا زود من هم میرم.»🕊
🔸آن روز با هم قرار گذاشتیم که تربیت
بچهها با آقامصطفی باشد و محبتش با من، زیرا میدیدم که چهطور با حسرت به بچهها نگاه👀 میکرد و میگفت میترسم وابستگی به بچهها مرا از این راه باز دارد. بچهها انگار متوجه شده بودند که رفتار ما نوعی فیلم بازی کردن است چون با وجود اینکه من بیشتر به آنها محبت میکردم، وقتی آقامصطفی بود کمتر سمت من میآمدند.🌺
🔸یک روز آقامصطفی گفت: «میخوام وقتی که نیستم خودت از پس کارها بَربیای، محتاج دیگران نباشی🌻 از حالا کارهایی که مربوط به بانک و اینترنت میشه، مثل پرداختکردن قبضها یا ثبت نام توی سایتهای دولتی برای سهام عدالت یا تعویض کارتملی و موارد دیگه رو تو انجام بده. هر جا مشکلی داشتی من کمکت💐 میکنم در ضمن کنتور آب و برق و گاز ما با همسایه مشترکه توی قولنامه نوشته شده که هزینۀ قبضها، نصف مال اونها و نصف مال ما، اما به خاطر اینکه ما زیاد مهمون داریم و دوست ندارم حقالناسی به گردنمون بمونه من همیشه یکسوم از اونها میگرفتم. شما هم همین کار رو انجام بدین.»🍃🍃
🔸سال 1394 سال دگردیسی من بود بیرون که میرفتیم هم ساک را برمیداشتم، هم امیرعلی👶 را بغل میکردم. در جواب بعضیها که میپرسیدند چرا آقامصطفی کمک نمیکند، میگفتم: «دارم تمرین مستقل زندگی کنم.»🌸
🔸یک بار که میخواستیم برویم زابل، به آقامصطفی گفتم: «دلم برای مسافرت با اتوبوس تنگ شده، بیا مثل روزهای اول ازدواجمون💞 با اتوبوس بریم.»
سری تکان داد و گفت: «اونقدر با اتوبوس بری!»
افسوسی که در کلامش بود، نگرانیاش برای من و بچهها را نشان میداد.😔
🔸یک روز آقامصطفی در حیاط نشسته بود و مدام با مسئول اعزام تماس میگرفت. به من گفت: «امروز هرطور شده باید کارم راه بیفته.» پشت سر هم شماره میگرفت بوق آزاد 📞میخورد و کسی جواب نمیداد. گفت: «شمارۀ من رو میشناسن که جواب نمیدن گوشیات رو بده از شمارۀ شما زنگ بزنم.»
شماره گرفت به محض اینکه طرف گوشی را برداشت، آقامصطفی گفت: «لطفاً قطع نکنین🙏 اجازه بدین پنج دقیقه باهاتون صحبت کنم از آموزشهایی که دیدم بگم از تواناییهام بگم من یک نیروی عادی نیستم وقت بدین حضوری خدمت برسم.»
ایشان در جواب گفته بود: «اصلاً نمیخوام ببینمت.» و گوشی را قطع کرده بود.🍃
آقامصطفی بغض کرد و گفت: «به جای کار راهاندازی کارشکنی میکنن.»
گفتم: «بیا تو سرما میخوری.»
تا هنگام اذان مغرب با چند جای دیگر تماس گرفت. سرانجام موفق نشد کاری از پیش ببرد. گوشی را پرت کرد روی مبل و گفت: «دیگه تماس نمیگیرم»🌸🌸🌸🌸🌸
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هشتادوچهار
🔶بعد از نماز با خوشحالی گفت: «وای زینب! اون تصمیمی که از اول باید میگرفتم رو الان گرفتم☺️کاری که باید از اول میکردم رو نکردم، به یک سری از افرادی متوسل شدم که کارهای نبودن در صورتی که باید اول از ائمه کمک میخواستم. ما که زندگیمون رو بر اساس اعتقاد به ائمه🌺 شروع کردیم، چرا یادم نبود در اینباره دست به دامن اونها بشم؟»
باعجله تجدید وضو کرد و گفت: «من میرم حرم.»🕊🕊
گفتم: «صبر کن من هم میام»
گفت: «نه خانوم، اذیت میشی هوا سرده سرما میخوری»🌻
من اصرار کردم با حالت دلسوزانهای گفت: «خانوم من امشب میرم حرم برای حاجت گرفتن شاید کارم طول بکشه.»
گفتم: «من خوابم نمیبره اینجوری بیشتر اذیت میشم.»💐
آهی کشید و گفت: «زینب سعی کن بر ترس شبانهات غلبه کنی، میدونی من نگران😔 دو چیزم؛ یکی همین شب بیداریهات به خاطر ترس و یکی هم غربتت، زینب قول بده که هیچوقت از مشهد🕌 نری! دوست دارم خودت و بچههام زیر سایهٔ امامرضا(علیهالسلام) باشین با اینحال نگران غریبی توام سعی کن تنهاییهات رو با همسران شهدا🌷 پُر کنی.»
گفتم: «نگران نباش من از مشهد نمیرم خودم از امامرضا(علیهالسلام) خواستم بیام مشهد.»🕌
داشتم حاضر میشدم که آقامصطفی گفت: «زنگ بزن به دوستت، امالبنینخانم🌻، اگه کاری نداره بریم دنبالش، اون هم غریبه توی این شهر، هم بچۀ مریض داره. برامون دعا کنه شاید دعاش در حقمون مستجاب بشه.»🙏
🔸در مسیری که میرفتیم من هر چه با آقامصطفی صحبت میکردم، او فقط در حد بله و خیر جواب میداد. ساعت نُه رسیدیم حرم از آقامصطفی جدا شدیم او رفت سمت ضریح، ما هم نشستیم به زیارتنامه خواندن.🌸
🔸شب تولد حضرت زینب(سلاماللهعلیها) بود
امالبنین گفت: «زینب! من خودم جزو مخالفان آقامصطفی بودم🧐دوست نداشتم بره سوریه بهخاطر تو، بهخاطر بچههاش، ولی الان که میبینم چقدر ناراحته، از امامرضا(علیهالسلام) میخوام که خیر و صلاحش هر چه هست همون بشه تو هم رضایتت رو اعلام کن دعا کن گره از کارش باز بشه.»🌿🌿🌿🌿
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هشتادوپنج
🔶ساعت یازده بود که آقامصطفی آمد با چشمهایی قرمز اما لبی خندان😊 گفت: «حاجت گرفتم!»
با تعجب به او نگاه کردیم، خندید. پرسیدم: «حاجت»🌸
گفت: «آره! بریم خونه»
گفتم: «چطور متوجه شدی که حاجت گرفتی؟ کسی رو دیدی؟ چیزی بهت الهام شد؟»🤔
امیرعلی را بغل کرد و گفت: «این خاطره رو مینویسم تا شما بدونین هر وقت مشکلی داشتین پیش چه کسی بیاین و بدونین من تو چه شبی و کجا حاجت گرفتم.»🙏🌺
🔸سر راه، امالبنین را رساندیم، بعد آمدیم خانه، من خسته بودم امیرعلی هم اذیتم کرده بود. آقامصطفی قبل از اینکه لباسهایش را عوض کند نشست روی تخت، سررسید را باز کرد و تُندتُند شروع کرد به نوشتن .📝
پرسیدم: «باز وصیت مینویسی؟»
خندید: «نه، خاطره مینویسم.»
گفتم:«حالا چرا با خودکار قرمز🖍؟ بذار برات خودکار آبی بیارم»
نگاهی به خودکار کرد و گفت: «عیب نداره، فقط اجازه بده بنویسم.»🌸
صبح داشتم صبحانه حاضر میکردم که آقامصطفی بیدار شد. مثل همیشه نشست روی کناره، متکا را گذاشت پشتش و تکیه زد به دیوار.چ، دیدم باز خوشحال 😇است. پرسیدم: «توی خواب کسی بهت وعدهای داده؟»
باز خندید: «دقیقاً!»
سفره را پهن کردم، گفت: «خواب دیدم آقای جاودانی به من زنگ زد و گفت که مصطفی مسئول اعزام عوض شده، آدم خوبیه، برو بگو میخوام برم سوریه،🕊
یکراست میفرستت توی بغل داعش!»
هنوز حرفش تمام نشده بود که گوشیاش زنگ خورد. چشمهای آقامصطفی گرد😳 شد. دکمۀ سبز گوشی را فشرد چشمکی به من زد قبل از احوالپرسی گفت: «محمد میدونی مسئول اعزام عوض شده؟»🤓
حتماً آقای جاودانی پرسیده بود: «تو از کجا خبر داری؟» چون آقامصطفی هیجانزده جواب داد: «خودت تو خواب بهم گفتی!» تلفنش که تمام شد گفت: «خانوم همون سررسیدم رو بیار اینها رو باید یادداشت کنیم.»💐
🔸تلویزیونی که روشن بود یک دفعه تصویرش رفت. آقامصطفی گفت:«سوخت!»😕
پرسیدم: «چی سوخت؟»
گفت: «تلویزیون!»📺
هر کار کردیم روشن نشد.
گفت: «بیا بریم یک تلویزیون قسطی برداریم.»
گفتم: «در نبودت ممکنه پول کم بیاریم.»
گفت: «شاید رفتم و برنگشتم بعد بخوای تلویزیون بخری پشت سرت حرف و حدیث زیاد میشه.»🍃🌸
قبل از رفتن تلویزیون را خرید و کارکردن با کنترل و اینترنت تلویزیون را به من یاد داد.☺️
ده روزی گذشت تا کارهایش روبهراه شد.🌹🌹🌹🌹🌹
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هشتادوشش
🔶 یک روز صبح زود، ساکش را برداشت. یک ساک رنگ و رو رفته و کوچک، من برایش یک کوله 🎒خوب خریده بودم. گفتم: «کوله رو بردار، باز دوستات میگن این ساک رو از کدوم بیمارستان آوردی؟»😊
گفت: «بذار بگن، کوله به اون گرونی زیر دست و پا میفته، حیفه.»
🔸امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نقنق میکرد. شیشۀ شیرش را دادم دستش آقامصطفی گفت: «اگه بچهها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچهات هستن به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت میکنی.»💐
گفتم: «بعد از تو تنها دلخوشیم همین بچههان!»
امیرعلی👶 را بغل کرد و بوسید. گفتم: «اینبار از کسی خداحافظی نمیکنی؟»
گفت: «نه، اینقدر توی این مدت خداحافظی کردم، رفتم و باز برگشتم که دیگه روم نمیشه.»☺️
گفتم: «حداقل با پدر و مادرت خداحافظی کن.»
رفتنهای او برای ما عادی شده بود. رفت تا بالا و سریع برگشت. من قرآن🌹 روی سینی گذاشته بودم و داشتم توی کاسۀ آبی که کنارش بود، آیتالکرسی میخواندم.
گفت: «این همه که من میرم و میام باز آینه و قرآن و آب گرفتی دستت؟ مثل دفعههای قبل ، دو روز سین جیممون میکنن، پدرمون رو درمیارن، باز برمون میگردونن.»🤔
گفتم: «حتی یکروزه هم بخوای بری،
باید از زیر قرآن رد شی.»
رد نمیشد، بازیاش گرفته بود. مثل بچهها که وقتی میخواهی دارو بدهی اذیت میکنند، از دستم فرار میکرد و من به دنبالش التماس🙏 میکردم.
گفت: «برای همینه که هنوز نرفته برمیگردم.»
دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «انشاءالله به حق این قرآن برم و برنگردم.»🙏
گفتم: «انشاءالله به حق همین قرآن میری و الان برمیگردی.»
گفت: «برنگردم.»
گفتم:.«برگردی.»🌸
گفت: «منظورم این نیست که کلاً برنگردم، منظورم اینه که از تهران اعزام بشم به سوریه.»
گفتم: «اگه این طوره برو که برنگردی»
گفت: «یکی از بچهها خواب دیده همهمون جمعایم. شهید🌷 کوهساری اومده از بین جمع دست من رو گرفته و گفته مصطفی پاشو بریم سوریه!»
گفتم: «خیر باشه!»🌺🌺🌺🌺
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هشتادوهفت
🔶قرآن را بوسید، میخواستم پشت سرش آب بریزم. در را گرفت و گفت: «عزیزم به خدا از همسایهها خجالت میکشم😅تو هی میای پشت سر من آب میریزی، باز میبینن فردا برگشتم
من در را میکشیدم طرف خودم، او میکشید طرف خودش از صدای خنده و شوخی 😍ما طاها بیدار شده بود. دست امیرعلی را گرفته بود و دوتایی نگاهمان میکردند. آخر تسلیم شدم و گفتم: «شما برو، من نمیام بیرون.»😄
🔸همیشه وقتی میرفت، برمیگشت و دوباره خداحافظی میکرد. اینبار زنگ طبقۀ بالا را زد و به پدرش گفت: «بیزحمت بیاید ماشین رو از راهآهن برگردونین.» و خودش رفت داخل ماشین نشست.🚙
من آب را ریختم هر چه منتظر ماندم نگاهم کند، نگاهم نکرد دلم شکست آمدم😔 داخل، گوشیام را برداشتم. تماس که برقرار شد، شروع کرد به خندیدن
پرسیدم: «چرا پشت سرت رو نگاه نکردی؟»🧐
فقط میخندید بلند هم میخندید.
گفتم:« تا نگی قطع نمیکنم!»
گفت: «خانوم حداقل بذار به سوریه برسم. میترسم نرسیده، توی این جادهها تلف بشم.»🤗
بعد از ساعتی خودش زنگ زد و کلی دلجویی کرد.
از تهران برای آموزش فرستاده بودنشان یزد. دو هفتهای یزد بودند. هر روز تماس میگرفت و احوال من و بچهها و پدر و مادرش🌺 را میپرسید. یک شب امیرعلی را برده بودم پارک که آقامصطفی زنگ زد. گفت: «الان فرودگاهایم , قراره اعزاممون کنن به سوریه.»🍃
گفتم: «برنمیگردی مشهد برای خداحافظی؟»
گفت: «خودت که میدونی، هنوزم رفتنمون صددرصد نیست، یادته دفعۀ قبل که میخواستم با لشکر فاطمیون برم، توی هواپیما🛩 هم نشستم، همه چی اوکی بود، چند لحظه مونده بود به پرواز فهمیدن ایرانی هستم. بین هفتصدنفر مسافر فقط ده نفر رو دیپورت کردن، که یکیش من بودم.»😉
گفتم: «این دفعه فرق داره.»
و سکوت کردم, نمیتوانستم حرف بزنم او واقعاً داشت میرفت. خیلی دور بود نه میدیدمش، نه میتوانستم نگهش دارم.🌿
گفت: «الو، الو، صدام رو میشنوی؟»
ضعیف و بیحال گفتم: «میشنوم.»
گفت: «زینب، میدونی الان چهار شهرک
شیعهنشین توی سوریه هست که توسط داعش محاصره شدن؟😔 اونا از گشنگی گیاه میخورن. بچههاشون از بیآبی و بیغذایی میمیرن. داعش تهدید کرده چنان بلایی سرشون بیاریم که در تاریخ بیسابقه باشه! اینا از نِرون هم بدترن!»🌹🌹🌹🌹🌹
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_هشتادونه
🔶تلفن قطع شد، کمی قدم زدم صورتم را شستم بغض و غصه😔 را از خودم دور کردم دوباره تماس گرفتم با صدایی صاف و بلند گفتم: «امسال عید جات خیلی خالیه، ولی هدف تو مهمتره، انشاءالله 🙏عید سال بعد داعش نابود شده باشه و ما با خیال راحت بریم سفر.»
گفت: «از سوریه بیام میبرمت ایرانگردی، شما آمادگیاش رو داشته باشین🌺 برای یک سفر ده پونزده روزه!»
خندیدم: «فراموش کردی طاها مدرسه میره؟ باید صبر کنیم تعطیل بشه»
گفت:«خدا خیرت🌺 بده زینب، همیشه اینجوری باش دلم گرفته بود از اینکه ناراحت بودی همیشه سعی کن خودت رو سرگرم کنی به تفریحهاتت بیشتر اهمیت بده.»☺️
🔸ساعت هشت صبح سال تحویل🎍 شد و ما خواب بودیم. دلیلی برای بیداری نداشتیم امسال نه سفرۀ هفتسینی بود و نه کسی که هنگام تحویل سال ما را ببرد حرم🕌، سالهای قبل با هم میرفتیم حرم تا جایی که امکان داشت از لابهلای جمعیت جلو میرفتیم. لحظۀ تحویل سال رو به ضریح میایستادیم و سالمان اینطور تحویل میشد.🕊
🔸اولین سالی بود که نوروز آقامصطفی نبود تماس هم نگرفت🍃 از وقتی رسیده بود سوریه فقط یک بار تماس گرفته بود و گفته بود: «منتظر تماس من نباشین اینجا دسترسی به تلفن نیست موبایلهامون رو هم گرفتن خودم هفتهای یک بار زنگ میزنم.💐»
با اینکه گفته بود منتظر تماس من نباشید، اما من بیشتر از همیشه منتظر بودم.❤️ شبها بعد از اینکه بچهها میخوابیدند، سکوت خانه وهمانگیز میشد. لامپها و تلویزیون را روشن میگذاشتم باز هم خوابم نمیبرد میترسیدم🌻 یکی از دغدغههای آقامصطفی این بود که این ترس شبانه از دل من برود. برای همین خوب نخوابیدنها، روزها بیحوصله و کمی گیج بودم گاهی چرت میزدم اغلب غذا درست نمیکردم. بچهها👶👦 میرفتند طبقۀ بالا، مادرشوهرم متوجه میشد من آشپزی نمیکنم و برایم غذا میفرستاد پایین، دفعههای قبل که آقامصطفی میرفت اینطوری نبودم. این حس و حال را نداشتم. اینبار خیلی پریشان😔 بودم با اینحال سعی میکردم بچهها متوجه حال خرابم نشوند. شبها که آنها میخوابیدند، مداحی میگذاشتم، عکسهای آقامصطفی را نگاه میکردم و اشک😭 میریختم. اگر بیپول بودم، اگر مشکلی داشتم، وقتی کسی میپرسید: «مشکلی نداری؟ کاری هست از دست ما بربیاد؟» مجبور بودم فقط تشکر🌺 کنم. کافی بود بگویم: «میتونید این کار رو برام انجام بدین؟» طرف شروع میکرد: «برای چی شوهرت رو فرستادی؟ بهخاطر پول؟ واقعاً ارزشش رو داره؟»😔
چه آسان راهی را که ما با هزاران سختی پیموده بودیم به سُخره میگرفتند و با کنایه و تحقیر، پایانی ناخوش برایمان رقم میزدند.🌺🌺🌺🌺🌺
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_نود
🔶یک هفته از آغاز سال نو گذشته بود که دست بچهها را گرفتم و رفتم زابل، ده روزی میشد که آقامصطفی زنگ نزده بود.😔 مدام حواسم به گوشیام بود که مبادا زنگ بخورد و متوجه نشوم.
در ایام عید دخترعمویم بر اثر عارضه قلبی فوت🏴 کرده بود. چون پدرم در آن ناحیه ملّاک و سرشناس بود و خانۀ ویلایی بزرگی داشت، اکثر مجالس فامیل را خانۀ ما میگرفتند. یک روز که مراسم ختم دخترعمویم خانۀ ما بود اتاقها، هال و پذیرایی حتی آشپزخانه پر از مهمان🌸 بود. همه و از جمله خودم عزادار و ناراحت بودیم با اینحال من بیصبرانه منتظر تماس آقامصطفی بودم. در همان شلوغی، گوشیام زنگ خورد. آقامصطفی پشت خط بود. آنقدر خوشحال 😇شدم که نمیتوانستم خودداری کنم. گوشیبهدست دویدم بیرون از ترس اینکه مبادا قطع بشود سریع جواب دادم
سلام مصطفیجان خوبی؟»🌺
به هیچکس نگاه نمیکردم، نمیگفتم که اینجا فامیل نشسته، همه داغدارند، بههم ریختهاند، من در همان وضعیت بلندبلند ابراز علاقه 💞میکردم و خوشحال بودم. آبجیهایم اشاره میکردند: «یواشتر!»
من میدویدم که از جمع خارج شوم تا کسی صحبتهای ما را نشنود. هر اتاقی که میرفتم پُر بود. رفتم توی حیاط، آنجا هم مردها ایستاده بودند. باز آمدم داخل، گوشهای ایستادم. پرسید: «چه خبره اونجا؟ چه همهمهایه!»🧐
گفتم: تعزیۀ دخترعمومه، تازه فوت شده
گفت: «داری اینجوری جلو بقیه با من صحبت میکنی؟»🤓
گفتم: «ولش کن مصطفی! بعد ده روز زنگ زدی. نمیتونم شادیام رو پنهون کنم!»☺️
خندید: «الان بهت میگن دیونه شدی ها!»
پرسیدم: «کی میای؟»
گفت: «هنوز که ده روزه اومدم. حداقل چهل چهلوپنج روز باید باشم.»💐
صدای بلندگو زیاد بود و ما مجبور بودیم بلند حرف بزنیم.
پرسید: «مداحه چی میگه؟ شهید عارفی کیه دیگه؟ نکنه برای من مراسم گرفتین!»
خندیدم:😊 «نه عزیزم، خدا نکنه، این روزا مصادفه با سالگشت پسرعموم، محمد امین عارفی, سال شصت شهید شده به مداح گفتن یادی هم از برادر مرحومه بکنه.»
گفت: «از طرف من بهشون تسلیت بگو.» و خداحافظی کرد.🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد ......
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_نودویک
🔶بعد از تعطیلات عید آمدیم خانه، غیبت مصطفی طولانی شده بود و جای خالیاش بسیار محسوس 😔بود. گاهی این هراس در دلم رخنه میکرد که نکند جالی خالیاش خالی بماند و من در انتظار آمدنش تا ابد چشم بهراه بمانم.
فروردین بدون هیچ اتفاق خوبی تمام شد. اوایل اردیبهشت🌸 بود. توی حیاط قدم میزدم. هر سال آقامصطفی خاک
باغچهها را با بیل زیر و رو میکرد و بذر گل و سبزی میکاشت، اما امسال بهار خانۀ ما چندان رونقی نداشت درختان🍀 مو هرس نشده بودند و همهجا شاخه دوانده بودند. گیاهان خودرو اینجا و آنجا جولان میدادند. برگهای درخت آلبالو 🍒جمع شده بود و نیاز به سمپاشی داشت. شیلنگ آب را گذاشتم پای درخت گیلاس🍒. برگها و آشغالهای توی باغچهها را جارو کردم. نشستم توی سایه. از لابهلای برگهای سبز، آسمان آبی را نگاه کردم. بارها با هم زیر همین درخت🌲 نشسته بودیم و آسمان را نگاه کرده بودیم. از خودم پرسیدم حالا او کجا نشسته آیا سقفی، سایهای روی سرش هست؟»🤔 خیلی سخت است آدم عزیزترین کس خود را به میدان جنگ بفرستد و مدام به این فکر کند که او الان کجاست؟ آیا چیزی خورده؟ لباسهایش را شسته؟ آیا آفتاب اذیتش نمیکند؟ شبها زیراندازی برای خوابیدن دارد؟ اگر اسیر شده باشد چه؟ اینها سؤالهایی بود که فکرم را مشغول میکرد😔، بهخصوص شبها و ترس و بیخوابیام را دامن میزد. روشن بودن تلویزیون و لامپها هم برایم تأثیر چندانی نداشت. اغلب تا ساعت دو بیدار میماندم. گاهی به دخترخواهرم زنگ میزدم و با او صحبت میکردم.🌼🌼🌼
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_نودودو
🔶شب پنجم اردیبهشت شد از سر شب دلشوره امانم را بریده بود. شارژ نداشتم. یک هفتهای بود به آقامصطفی گوشی داده بودند تلگرام هم داشت و ما با هم در ارتباط🌿 بودیم، ساعت یازده بود رفتم طبقۀ بالا، دیدم بیدارند.
خودمان تلفن ثابت نداشتیم.
به مادر شوهرم گفتم: «میشه یک زنگ به آقامصطفی بزنم؟»😔
گفت: «به شرط اینکه امیرعلی یک ماچ گنده به مامانیاش بده!»😚
امیرعلی پرید توی بغل مادربزرگش، تماس گرفتم. یکی دو تا بوق خورد و بلافاصله جواب داد خوشحال شد و گفت: «دلم گرفته بود زینب، کار خوبی کردی زنگ زدی دوست داشتم صدات رو بشنوم.»☺️
گفتم: «نگران شدم آنلاین نبودی!»
گفت: «اینترنت قطعه»
پرسیدم: «کجایی؟ چه بیسر و صداست!»🤔
گفت:« من و دوستم، هشیار و بیدار بالای کوه، داخل سنگریم, همهجا امن و امانه راستی خوشخبری بهت بدم. تا آخر هفتۀ دیگه پیشتم, داریم کارهای اومدنمون رو انجام میدیم.»☺️
گفتم: «از خونۀ مادرت صحبت میکنم.»
گفت: «بچهها رو از طرف من ببوس خیلی دلم براشون تنگ شده.»
گفتم: «امیرعلی 👶میخواد صدات رو بشنوه, گوشی رو از دستم میکشه.»
گوشی را گرفتم نزدیک گوش امیرعلی و گفتم: «امیرعلی باباست!»🧔
امیرعلی هنوز نمیتوانست صحبت کند
فقط سرش را تکان داد یعنی که نیست دیدم ارتباط قطع شده، آقامصطفی دوست نداشت با بچهها صحبت کند. میگفت: «وقتی صداشون رو میشنوم دلم میلرزه.» چون خداحافظی نکرده بودم خواستم دوباره زنگ بزنم، اما خجالت😥 کشیدم. سه دقیقه صحبت کرده بودیم. یک لحظه انگار یک نفر به من گفت بعدها حسرت همین سه دقیقه را خواهیخورد.😔
با خودم گفتم: «الان که بالای کوهه تا آخر هفته هم میاد!»
شب خواب دیدم آقامصطفی باعجله آمد خانه, لباس نظامی تنش بود. گفت: «زینب، سریع پرچم سبز رو بیار میخوام در خونه نصب کنم.»🌺
پرچم سه گوش کوچکی بُردم. گفت: «این خیلی کوچیکه!»
آمد داخل خانه و یک پرچم بزرگ که چوبی به آن وصل بود را برداشت و سر در خانه نصب کرد. پرچم سبز سهگوش بر بلندای بام به اهتزاز درآمد و کلمات «کلنا عباسک یا زینب» نمایان شد.🌸🍃🌸
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_نودوسه
🔶روز بعد خیلیها با من تماس گرفتند که خواب آقامصطفی را دیدهاند. رفتم طبقۀ بالا، دیدم پدر و مادر آقامصطفی میخواهند بروند شمال، 🌿من هیچوقت در کارشان دخالت نمیکردم. برای اولین بار گفتم: «یک هفته صبر کنین تا مصطفی بیاد من شبها میترسم.»😔
مادرشوهرم گفت: «نمیشه، برنامهریزی کردیم باید بریم، اما زود برمیگردیم نگران نباش به سعیده سپردم تا وقتی ما برمیگردیم با شوهرش بیان اینجا.»
داشتم لباسها را اُتو میکردم که یکدفعه بو و دودی از محل اتصال سیم به بدنۀ اُطو بلند شد.
گفتم:« اُطو سوخت!»💥
طاها گفت: «مامان هوا گرمه کولر رو روشن کنم؟»
بعد از چند دقیقه کولر جرقهای زد و کنتور برق کنتاکت کرد.
گفتم: «کولر سوخت!»💥
رفتم ظرفها را بشویم که شیر آب هرز شد. انگار وسایل خانه از نیامدن آقامصطفی کلافه شده بودند و خودزنی میکردند.🙁
خواهرم زنگ زد و گفت: «دیشب خواب دیدم هر کدوممون یک مزرعۀ گندم🌾 داریم. گندمهای آقامصطفی از همه بلندتر و پُربارتره، بهش گفتم آقامصطفی وقتشه کمباین بیارین. گفت من برای این محصول خیلی زحمت کشیدم میخوام با دست درو کنم حتی یک دونهاش هم هدر نره!»🌺
🔸خودم هم تا چشمهایم گرم میشد خواب آقامصطفی را میدیدم که با هم اینطرف و آنطرف میرفتیم.💞
🔸حوصلهام از خرابی وسایل و نبودن مادر و پدر آقامصطفی سررفته بود، برای همین رفتم خانۀ دوستم، امالبنین. صبح که بیدار شدم امالبنین گفت: «زینب امیرعلی از ساعت شش که بیدار شده فقط باباش رو صدا میکنه.»👶
با خوشحالی پرسیدم: «امیرعلی گفت بابا؟ قربونش بشم بچهام به حرف اومده!😇»
گفت: «منم از همین تعجب کردم.»
گفتم: «برم خونه به باباش زنگ بزنم بگم امیرعلی به حرف اومده!»
گفت: «حالا چه عجلهای؟ بعدازظهر برو منم تنهام.»🕊
گفتم: «نمیتونم تا بعدازظهر صبر کنم.»
به محض اینکه رسیدم خانه، دویدم بالا و با آقامصطفی تماس گرفتم. برنداشت! من پشت سر هم شماره میگرفتم و او برنمیداشت، نگران شدم😔. زنگ زدم به دوستانش، جواب ندادند. بیشتر نگران شدم زنگ زدم به خواهرها به پدر و مادرش آنها هم اظهار بیاطلاعی کردند. 🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد .....
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_نودوچهار
🔶دلشوره هایم لحظه به لحظه بیشتر میشد. زنگ زدم به خانم همرزم آقامصطفی.🌻
گفت: «نگران نباش، شاید برای گوشیش مشکلی پیش اومده، دیشب علیآقا پیامک داده داریم میایم ایران.»🇮🇷
به دور و بر نگاه کردم همهجا تمیز و مرتب بود. یادم آمد از کبوترها، رفتم روی پشت بام. زیر کبوترها 🕊را تمیز کردم برایشان آب و دانه گذاشتم که وقتی آقامصطفی آمد، خوشحال بشود. خیلی به کبوترهایش علاقه داشت. کارم که تمام شد باز دلشوره 😔به سراغم آمد. با خودم گفتم گوشی مصطفی خرابه، گوشی دوستاش که زنگ میخوره، چرا جواب نمیدن؟ زنگ زدم به خواهرشوهرم و گفتم: «مصطفی جواب نمیده، نگرانم.»
گفت: «شاید میخواد سورپرایزت کنه! بیاد دم در با یک شاخه گل سرخ!»🌹
گفتم: «مصطفی از این اخلاقها نداره. همیشه میگفت یک دقیقه زودتر بتونی یک نفر رو از نگرانی دربیاری خیلی بیشتر از سورپرایزش ارزش داره!»🌿
بعد از ساعتی خواهرشوهرم با همسرش آمدند همسرش مشکی پوشیده بود. نپرسیدم چرا🤔
گفتم: «شما شمارۀ ثابتی از دوستان آقامصطفی دارین؟»
سرش را انداخت پایین چشمهایش قرمز بود به خانمش گفتم: «سعیدآقا چقدر خسته است!»🌸
باز رفتم سراغ تلفن و شماره گرفتم. سعیدآقا پرسید:
«چرا تماس میگیرین؟»🧐
گفتم: «یک هفته است که بیخبرم، ولی امروز خیلی دلشوره دارم. همین قدر میدونم دارن به ایران🇮🇷 میان، ولی نمیدونم الان کجان! رسیدن تهران یا مستقیم میان مشهد؟ اصلاً رسیدن به ایران؟»🤔
آهسته گفت: «انشاءالله هر چی خیره پیش میاد.»🙏
🔸صدای زنگ در حیاط آمد دویدم پایین دیدم دوست آقامصطفی است. گفت: «اومدم کولر رو درست کنم.»🔧
آقای پورمیرزایی به تعمیر وسایل برقی وارد بود، برای همین دیروز به او زنگ زده بودم که بیاید. گفتم: «تا شما کولر رو ببینین من یک زنگ به آقامصطفی بزنم.»🌹🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد .......
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─