eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26.1هزار ویدیو
731 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
منافقین در اربعین! برخی اخبار از درون منافقین حکایت از طرح ستاد اطلاعات منافقین برای اعزام عناصر خود با پوشش زائر ایرانی به عراق دارد. به نظر می‌رسد منافقین درصدد هستند با این پوشش، بستر درگیری و فتنه‌انگیزی ایجاد کنند. بعید نیست سناریو با حضور عناصر حزب بعث تکمیل شود. زوار (ع) مواظب فتنه های اربعین حسینی در عراق باشید. 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
25.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۸کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه دور سی و یکم جهت سلامتی سلامتی و ظهور امام زمان عج و سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی ورفع مشکلات مسلمین و آزادی قدس https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬حسین حقیقی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬حسین حقیقی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 🍃هر روز ۱۰مرتبه قرائت شود 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
🍃هر روز ۱۰مرتبه قرائت شود 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
نام رمان: خلاصه: قصه، قصه یِ عشقی در بحبوحه ی خون و بویِ باروت است. قصه ی مَردی در دوراهی سختِ سرنوشت، بین مَرد بودن و عاشق ماندن! و چه کسی گفته که نمیتوان مردانه عاشق بود؟ همه ی قصه ها شروع و پایانی دارند. قصه ی من اما، شروعی بی پایان بود، دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش؛ سرنوشت جوری دیگر ورق خورد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
۱۷ شهریور ۱۴۰۱
🌈 مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش .صدای دست زدنها بلند میشود !آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم - عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟ :پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا - .دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم :عموسبحان قیافهی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا - ...دوماد :به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید مگه نه مجنون جان؟ - .صدای خندهی جمع بلند میشود .مهدی اما لبخند آرامی میزند .مجنون، چه واژهی عاشقانهای .حرف به حرفش طوفان عشق به پا میکند :زیرلب میگویم !لیلی - چیزی گفتی مادر؟ - :رو میکنم سمت خانمجان و میگویم .نه. من هم موافقم، زهرا هم میدونم مخالفت نمیکنه - مهریه چی؟ - :مادرم رو به زنعمو که این بحث را پیش کشیده میگوید والله اعظم جون میگن مهریه رو کی داده کی گرفته! ولی خب عرف و رسمه. باز هم من و آقاسجاد - .حرفمون حرفه هانیهست. به هر حال آینده و زندگی اونه .میبینم که پدرم با لبخند مادرم را نگاه میکند .همهی این سالها عشقشان محکمتر و عمیقتر شده .همه منتظر نگاهم میکنند :لبهای خشک از هیجان و استرسم را با زبان کمی تر میکنم و میگویم ...به نیت امام زمان«عجل اللّه تعالی فرجه شریف» دوازده شاخه گل نرگس، همین - صدای کسی نمیآید، سرم را بلند میکنم و یک دور همه را نگاه میکنم. رضایت چشمهای همه یک .طرف و آرامش و لبخند مخفی ته چشمان مهدی یک طرف *** !خب داداش رضا عصبانیتش که خوابید، راضی شد. گفت خواب بابام رو دیده... متحول شده داداشم - .لبخند میزنم به لبخندِ روی لبهای زهرا .چهخوب که غم عشق او و عمو سر آمد :با شیطنت میگوید !تو هم که بله ناقلا - .میخندم دوتامون میریم تهران زهرا. تو دلت واسه این شهر و این محله و خاطرههامون تنگ نمیشه؟ - .واسه همیشه که نمیریم دیوونه - هر چی... دلت تنگ نمیشه؟ - .دلم، شاید! من خاطرهی خوب از اینجا زیاد ندارم. عوضش خاطرهی گریهدار تا دلت بخواد دارم - تصادف مامان و بابام، یتیم شدنم. حسِ سربار بودن سرِ خونه زندگی داداشم و زن داداشم. روزهای مزخرف تحمل کردن فرهاد. تظاهر به خوشحال بودن! میبینی؟ همهش خاطرهی بَده. حتی رسیدن به .کسی که دوستش دارم هم با غم و ناراحتیه، با سیلی خوردنه https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
۱۷ شهریور ۱۴۰۱
🌈 اولین قطره‌ی اشکش که سرازیر میشود، بحث را ناشیانه عوض میکند راستی، الان که دیپلم رو گرفتیم. تو مگه نمیخواستی دانشگاه بری؟ کنکور نمیدی؟ - ."..حرفهای مهدی جولان میدهند در سرم "ممکنه نباشم یه روزی .فعلا نه - "در دل ادامه میدهم "فعلا میخوام همهی ثانیههام رو از کنارش بودن خاطره و روزهای خوب بسازم .با نگاه به ساعت از جایم بلند میشوم .باید به خانه بروم. با زهرا خداحافظی میکنم و مسیر خانهی خودمان را در پیش میگیرم .وارد حیاط که میشوم، سکوت خانه و حیاط نشان از نبودن مادر و پدرم میدهد .این روزها سخت مشغول خریدن جهیزیهاند .مینشینم کنار حوض کوچکمان افکار منفی و مزاحم دست از سرم برنمیدارند. اگر مهدی نباشد چهکار کنم؟ من طاقت نبودن و ندیدنش را ندارم، نه حالا که عاشقتر شدهام، نه حالا که هفتهی دیگر عقدمان است! !نه الانی که نشان نامزدیاش خودنمایی میکند روی انگشتم .اشکهای داغ گونهام را میسوزانند .میانِ گرمای خرداد ماهِ دزفول، من سردم میشود و وجودم یخ میبندد از فکرِ رفتن و نیامدنش !من که گفته بودم عشق خانمانسوز است *** .هانیه؟ بیا دیگه مادر - .با وسواسِ شدیدی لبهی روسریِ کِرِم رنگم را صاف میکنم .چادر پوشیده و آماده از اتاق بیرون میزنم .مهدی را میبینم که کنار درِ حیاط منتظر ایستاده !مثل همیشه سربهزیر .تسبیح تربت میان دستانش خودنمایی میکند انگشتهایش که دانههای درشتِ تسبیح را رد میکنند و ذکرهایِ زیرِ لبش، لبخند را روی لبم شکل .میدهند .کنارش که میایستم، سرش را بلند میکند و نگاهم میکند؛ کوتاه و عمیق .آرام سلام میکنم و او آرامتر جواب میدهد .از در خانه بیرون میزنیم .در امتدادِ خیابانِ خانهمان شانه به شانه و قدم به قدم همراه میشویم .لبخندی میزنم، یک سر و گردن بلندتر از من است :صدایِ پر از آرامشش را میشنوم اول بریم حلقه ببینیم؟ - .آره - :میخندد. با تعجب نگاهش میکنم. با ته مایهی خندهاش میگوید .تو رویاهام هم نمیدیدم این روزها رو - ...من هم - !راستی؟ یادم نرفته ها - :با تعجب میگویم چی رو؟ - ...کلهای که تو بچگی زدی شکوندی رو - .از یادآوریاش خندهام میگیرد :زود خندهام را جمع میکنم و اخمی الکی میکنم !من هم یادم نرفته - چی رو؟ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
۱۷ شهریور ۱۴۰۱