🇮🇷
#عکسنوشت
♦️ ارتقای زندگی #کارگر، ارتقای وضع کشور
🔖 #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #هفته_کارگر
🇮🇷 #مهارتورم #رشد_تولید
🖇 #روشنگری #ثامن
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.89M
#جهادامیدآفرین
قسمت_نوزدهم
فصل ششم
ظرفیت های کشور ظرفیت های انسانی
نمونه هایی از شهرهای جوانان در دفاع مقدس
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #ساجده
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_87
نگاهم به ساجده افتاد که چادرش رو به سختی جمع و جور می کرد و با کفش هایی که انگار باهاشون هم راحت نبود میومد سمت ما.
آرایشش رو پاک کرده بود تا راحت تر باشه...ساجده و علیرضا کلی رویِ همدیگه تاثیرات مثبت گذاشته بودن.
به قول امیر زن و مرد هم دیگه رو به کمال می رسونن.
از مدل راه رفتن ساجده خنده ام گرفت به علیرضا گفتم:
_الهی داداش نگاه ساجده چجور داره میاد
علیرضا برگشت و نگاهی بهش کرد با لبخند و اروم گفت :
+نیوفتی حالا
ساجده نزدیک تر اومد و کنار علیرضا ایستاد:
+تبریک میگم بهتون آقا امیر عاطفه خانوم
امیر+ممنون دختر عمو
_ممنونم ساجده جان ان شاالله شما هم هر چه زود برید سر خونه زندگی تون
علیرضا زیر لب ان شالله ای گفت
رروو به ساجده کرد
+برو بشین با این کفش ها میوفتی
سجاده اخمی کرد گفت :
+نخیر حواسم هست
علی لبخندی زد
+بیشتر
ساجده+چی!؟
+بیشتر حواست باشه
بابا رو به علی گفت :
+بریم دیگه علی جان وقت شامِ
+بریم بابا
وقتِ شام بود و من و امیر به سمت اتاق مخصوص عروس و داماد رفتیم برای سرو شام.
،،،،،،،
"ساجده"
بعد از خداحافظی با امیر و عاطفه، سوار ماشین شدیم به سمت خونه
رو به علیرضا گفتم:
_میگم علیرضا یعنی من باید بیام قم زندگی کنم؟
نگاهی بهم کرد گفت
+دوست داری؟
_نمیدونم خب ..... خب من دلم تنگ میشه من همیشه پیش مامان بابام بودم
لبخندی زد و گفت :
+میفهمم هر طور مایلی عزیز دلم
میخوایی شیراز باشیم؟
_نه ..نه من نمیخوام به شغلت ضربه بخوره بالاخره تو مردی...زندگیت اونجا بوده کارِت هم اونجاست
+تو کاری به اینا نداشته باش
هرچی دلت میگه بگو عزیز!
+خب غیر اون مسئله دانشگاه امه ، میزاری برم؟
لبخندی زد همینطور که حواسش به جلو بود گفت :
+معلومه خانوم ، من پشتیبانی ات هم میکنم نگران نباش
_پس حله
خنده ای کرد و گفت
+ بعله...حله..فقط منحواسم به نمره هات هست هاا
_باشه....باشه نگران نباش..کچلم کردی
خنده ای کرد گفت
+من و این کارا! با موهای ساجده خانم
اگر سنجاق مویت وا شود، از دستخواهم رفت
که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور*
،،،،،،
*علیرضا بدیع
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_88
"علیرضا"
رویِ مبل کنار آقا صادق نشسته بودم و بابا هم رویِ ویلچر کنارمون بود..
آقا صادق رو به بابا گفت:
+خب خداروشکر عاطفه خانم و امیر هم رفتن سرِ خونه زندگیشون.
بعد هم نگاهی به من و ساجده که درحال درست کردن شربت تو آشپزخونه بود کرد و گفت:
+می مونه این دوتا جوون
بابا نفسی گرفت و گفت:
+درسته صادق جان...بهتره زودتر دست این دوتارم تو دست هم بزاریم.
ساجده با سینی شربت اومد بیرون و به همه تعارف کرد....کنارِ من نشست.
عمو صادق ادامه داد
+دایی عروسی رو چیکار می کنید؟
بابا+هرچی این دوتا جوون بخوان
به فکر رفتم....ساجده دخترِ حساس و احساساتی بود....دنیایِ دخترونه و پرانرژی داشت...حتما دوست داره لباس عروس بپوشه و دوست داره عروسی گرفته بشه اما من......همیشه دوست داشتم شروع زندگی ام با حرم آقا امام رضا (ع) باشه...خودِ آقا ضامن خوشبختی و برکت زندگیمون بشه. خب مگه قشنگ تر و بهتر از این هم بود.
آقاصادق+ساجده بابا...عروسی رو کجا بگیریم قم یا شیراز؟؟
ساجده نگاهی به من انداخت و سرش رو برگردوند
+نمی دونم بابا.
راست اش نمی خوام خیلی هزینه بر باشه....می خوام اگر اجازه بدید هزینه ی عروسی رو تقسیم کنیم و به ایتام و بی سرپرست ها بدیم.
بابا لبخندی از این حرف ساجده زد
+به رویِ چشم ، دخترِ عاقلم....چه کاری بهتر از این که دستِ یک بنده خدایِ دیگه رو بگیری.
آقا صادق هم حرف دایی رو تایید کرد
+خدا به زندگی هاشون برکت بده
یادِ سوال آقا صادق افتادم که گفته بود عروسی رو قم بگیریم یا شیراز!؟
ساجده آروم رو به من گفت:
+علیرضا...من نمی دونم این حرف رو بزنم یا نه! اما....خب یادته
گفتم تویِ مهریه ام سفر مشهد باشه؟؟
لبخندی زدم....می تونستم حدس بزنم که چی می خواد بگه
+می خوام بگم یک مراسم خانوادگی بگیریم....بعدش بریم مشهد
_ساجده خیلی ماهی
+چی!!؟؟؟؟
رو کردم به آقا صادق و بابا
_اگر اجازه بدید من و ساجده صحبت کردیم برای عروسی.....تصمیم گرفتیم که بریم مشهد
ساجده از اینکه حرف اش رو تایید کرده بودم...ذوق زده گفت:
+آره بابا.....میشه؟ لطفا
آقاصادق+والا چی بگم؟ مشهد که عالیه
حلیمه خانم+نمیشه که....فامیل چی میگن!؟
مامان+حلیمه خانم به حرف بقیه که نباید بود....دلِ این دوتا جوون زیارت خواسته.
مامان می دونست من ارادت زیادی به امام رئوف دارم....می دونست تو دلم چه خبره.
آقاصادق+درسته....پس کاری نیست دیگه...یک مراسم خانوادگی می گیرم و ان شاءالله بعد ماه رمضان برن سر خونه زندگیشون
بابا که به خاطر کپسول اکسیژن اش خیلی نمی تونست صحبت کنه گفت:
+ان شاءالله بحق جدّم فاطمه ی زهرا ( سلام الله علیها ) عاقبت بخیر بشن
انتخاب زیارت به عنوان عروسی عالی بود ساجده جان...خوشبخت بشید.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_89
آقاصادق+خداروشکر....بهتره اگر قراره یک جشن کوچیک بگیریم توی یک روز مبارکی باشه
بابا تقویم کوچیکی رو از کت اش درآورد
+عید فطر چطوره؟
+چی از این بهتر عالیه
،،،،،،،
"ساجده"
رویِ مبل نشسته بودم و به جزءخوانی تلوزیون گوش می دادم.
دستم رو رویِ قرآن صورتی رنگی که علیرضا بهم داده بود گذاشتم.
چه زود باهم رفیق شدیم....قرآن رو دستم و اون رو رویِ سینه امگذاشتم.
رفیقِت رو اون دنیا تنها نزاری ها.
خدایا ازت می خوام کمکم کنی بیشتر با قرآن اُنس بگیرم....بتونم قرآن رو با درک و معنا بخونم و تو زندگی به کار ببرم.
قرآن رو بوسیدم و رویِ مبل دراز کشیدم.
همیشه ماه رمضون ، به خاطر اینکه بدنم ضعیفه حالم بد میشه....الان هم دقیقا همینطور شدم.
سال های پیش یکی در میون می گرفتم اما الان می خوام کامل روزه هام رو بگیرم.
دوست دارم بخوابم تا حالَم بهتر بشه اما از زور ضعف و گرسنگی نمیشه.
مامان از آشپزخونه بیرون میاد
+اِی وای ساجده ببین رنگ و روت رو!!
گفتم بهت یا روزه نگیر یا پاشو بیا بریم دکتر یک چیزی بهت بده تقویت بشی
خدا هم راضی نیست تو اینطور روزه بگیری
_مامان چیزی نیست....فقط سرم گیج میره
+فشارِت افتاده...پاشو ببینمت!؟
جلوتر اومد و دست اش رو رویِ صورتم گذاشت
+تو چرا انقدر عرق سرد می کنی
چشمام سیاهی می رفت....فکر نمی کردم دیگه انقدر بدنم ضعیف باشه
هنوز اذان ظهر رو هم نگفته بودن...چه برسه به اذان شب
مامان سمت آشپزخونه رفت و با شربت گلاب برگشت..
+بیا اینو بخور
_نه نه....الان آب می زنم به دست و صورت ام خوب می شم....نمیشه خورد
از جا بلند شدم تا برم سمت سرویس اما دیگه نتونستم جایی رو ببینم و .....
،،،،،،
با صدایِ اذان چشم هام رو باز کردم....رویِ تخت خوابیده بودم.
حالم بد بود....اما صدایِ اذان دلم رو آروم کرد.
چرا انقدر آرامشبخشِ!؟؟
مامان رو بالای سرم دیدم
+بفرما ساجده خانم....اینم وضعیتت حالا شما هی لج کن؟
به دل نگرونی های مامانم لبخندی زدم که گفت:
+لاالهالاالله...نگاهش کن پرّو پرّو داره می خنده
بابا گوشی به دست کنار مامان ایستاده بود و با این حرف مامان برای من چشمکی زد.
به شخص پشت خط گفت:
+الان حالش خوبه
.....
از دست این
....
نگران نباش.
....
الان گوشی رو می دم بهش یک لحظه
....
گوشی رو سمت ام گرفت
+بهتری بابا
چشم هام رو باز و بسته کردم
_خوبم بابا
به گوشی اشاره کرد
+علیرضاست....به خودت زنگ زده برنداشتی نگران شده....الان فهمیده حالت هم بد شده
بیا باهاش حرف بزن از نگرانی درِش بیار
گوشی رو از دست اش گرفتم
_سلام
+علیک سلام....باز شما لج کردی!
این چکاریه شما می کنی ساجده خانم
_آخه من چیزیم نیست که خوبم
+فعلا که حالت بد شده....این کارارو نکن
خود خدا هم گفته نباید به خودتون آسیب بزنید...
اسلام با ضرر دیدن و ضرر رساندن مخالفه
شما با این کارِت به خودت ضرر میرسونی
_الان دیگه حالم خوبه
+خداروشکر....فقط من و نصفِ جون کردی
یکمم به فکر من باش
دلم برای لحن صداش رفت...ای کاش اینجا بود.
+حالا نمی خواد خودت رو اذیت کنی ....حسابی به خودت برس به حرف پدر و مادرت هم گوش کن
_چشم آقا
+قربون اون چشمات بشم
_خدانکنه
+دوباره زنگ نزنم ببینم همون آشِ و همون کاسه
خندیدم و گفتم
_باشههه
+مواظب خودت باش
_توهم همینطور.
باهم خداحافظی کردیم و گوشی رو به دست مامان دادم.
مامان با اخم بهم نگاه می کرد
خنده ی دندون نمایی زدم
_هوم!
+نگاه توروخدا صادق....مثل بچه های دوساله می مونه
بابا خنده ای کرد
+چی بگم خانوم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
+بیچاره علیرضا...چی بکشه بچه ام
متعجبانه به مامان زل زدم و تو دلمگفتم.........
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_90
متعجبانه به مامان زل زدم و تو دلم گفتم
جان!!!! بچه ام
چه برای خودش هم جا باز کرده آقا
~
اعلام کرده بودند که احتمالا پس فردا عیدِ فطر باشه....بابا جهاز رو فرستاده بود قم و زودتر گذاشته بودن خونمون تا بریم و بچینیم.
خونمون!!! وایی خونه ی من و علیرضا
چقدر زود گذشت....فکر نمی کردم زمانی برسه که من از خانواده ام جدا بشم و وارد یک زندگی جدید بشم.
اونم در کنار مردی مثل علیرضا.
خرید هارو کامل انجام داده بودیم و فقط چیدن جهاز مونده بود.
قرار بود مراسم کوچیکی تویِ خونه دایی بگیریم و و بعد هم بریم مشهد.
حالِ خوبی داشتم وقتی علیرضا زنگ زد و گفت یک حساب باز کرده و پول هایی که برای ایتام کنار گذاشته بودیم رو کنار گذاشته..تا وقتی رفتم قم باهم بریم پیگیری کنیم.
بعد از سحری حرکت کردیم تا پیش از اذان ظهر برسیم....روز آخر ماه رمضان بود.
حسابی به خودم رسیده بودم و کولر رو روشن کرده بودیم تا دوباره مثل اون روز حالم بد نشه...
،،،،،،
جلویِ خونه ی دایی پارک کردیم و پیاده شدیم.
مامان خاتون با سجاد اومده بود و بقیه ی اقوام هم روز عید راه میوفتادن.
امیر و عاطفه هم اومده بودن.
باهمه سلام و علیک کردیم و وسایل هامون رو تو اتاق گذاشتیم.
،،،،،
نزدیک اذان شب بود...خداروشکر امروز حال ام بد نشدع بود
از وقتی اومده بودم علیرضا رو ندیده بودم.
از جا بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.
عاطفه سبد خیار و گوجه ای دست اش بود با لبخند گفت:
+بیا ساجده....سالاد نداریم ولی خیار و گوجه پوست بکنیم با نون پنیر خیلی میچسبه.
خندیدم و سمت میز رفتم
بویِ آش رشته ای که زندایی درست کرده بود حسابی برام دل ضعفه میاورد.
بعد از اینکه کار های افطار رو تموم کردیم رو به عاطفه گفتم:
_علیرضا کی از سرکار میاد؟
+اع خیلی وقته اومده..!؟
فکر کنم تو اتاق اش باشه
سری تکون دادم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
جلویِ اتاق علیرضا ایستادم و تقه ای به در زدم.
هیچ صدایی نیومد. در رو باز کردم و رفتم داخل.
کسی نبود...از اتاق بیرون اومدم که علیرضا رو با آستین های بالا زده و دست های خیس دیدم.
هینی کشیدم و درِ اتاق اش رو بستم.
_سلام
ابرویی بالا انداخت
+به به علیک سلام خانوم خودم
_فکر کردم اتاقی اومدم اینجا
اشاره ای به دست هاش کرد
+رفتم وضو بگیرم
_بریم پایین....سفره رو انداختن خیلی تا افطار نمونده
+شما برو افطارت رو بکن...منم میام
از جام تکون نخوردم که جلوتر اومد و دست اش پشت کمرم گذاشت و گفت:
+برو شما.....من نمازم رو بخونم میام
دستی به یقه ی لباسش کشیدم و گفتم:
_باشه..پس......التماس دعا
+محتاج دعا
پایین رفتم و کنار گلرخ نشستم...گلرخ صورت مهسارو که سوپی شده بود رو پاک می کرد.
اذان گفتن و افطار کردیم. وسط افطار بود که علیرضا هم اومد....کنار مامان خاتون نشست و با بسم الله شروع کرد.
حسابی خوردم دیگه داشتممی ترکیدم
_واییی...چقدر خوردم....از گرسنگی نمی فهمم چقدر می خورم
عاطفه+نوش جانت عزیزم....روزه ات رو با خرما باز کن...هم برای بدن خیلی خوبه هم اندازه غذات رو کنترل می کنه.
ظرف خرمایی رو جلوم گذاشت
یک خرما برداشتم و از گوشه چشم به گلرخ نگاه کردم و گفتم:
_اندازه ی یک خرما هنوز جا دارم
گلرخ با خنده سری تکون داد.
+از دست تو
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕دانشجویی که #شهادتش را شب عید فطر از خدا گرفت
دانشجوی جهادگر شهید محمد فاضل
تاریخ تولد : 2 اردیبهشت 1338
شهرستان: سبزوار
تحصیلات: دانشجوی ترم 4 مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی شریف (دانشجوی انصرافی رشته ریاضی دانشگاه مشهد)
عضو دانشجویان پیرو خط امام(ره) حاضر در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا
شهادت: 16 دی 1359- کربلای هویزه
روایت عاشقی:
10 سالش بود!
داشت اعمال شب عید فطر را توی مفاتیح نگاه می کرد.
طولی نکشید ایستاد به نماز.
سلام که داد پرسیدم چه می خواندی این همه وقت؟
گفت: نماز هزار قل هوالله.
جا خوردم! گفتم برای چه؟
مکثی کرد و گفت: به نیت شهادت!!
محمد، شهادتش را همان شب از خدا گرفت.
راوی: مادر شهید فاضل
#شهیدمحمدفاضل
توضیح اینکه بجای هزارقل هوالله میشه صدتاهم بجاآورد.
#شهدا
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مجتبی.mp3
1.8M
نحوه #شهادت فرمانده گروهان حاج حسین یکتا از زبان ایشان
#شهید_مجتبی_سیفی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─