شرح حکمت ۱۰۴ بخش ۲ فضیلت زهد و تهجد.mp3
3.17M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه
🔸 شرح #حکمت104 2⃣
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌹شرح #حکمت104 (2)
🔹 فضیلت زهد و تهجّد
🔸 بخش دوم از حکمت ۱۰۴، درباره اصحاب سحرخیز و آثار سحرخیزی است؛
🔻 مولا علی (علیه السلام) در خطبه متّقین، پیرامون شب های متّقین اینگونه میفرمایند:
" پرهیزکاران در شب برپا ایستاده مشغول نمازند؛ قرآن را جزء به جزء و با تفکر و اندیشه میخوانند. با قرآن جان خود را محزون و داروی درد خود را مییابند. وقتی به آیه ای برسند که تشویقی در آن است، با شوق و طمع بهشت به آن روی آورند و با جان پر شوق در آن خیره شوند و گمان میبرند که نعمت های بهشت در برابر دیدگانشان قرار دارد و هرگاه به آیه ای میرسند که ترس از خدا در آن باشد، گوش دل به آن می سپارند و گویا صدای بر هم خوردن شعله های آتش در گوششان طنین افکن است. پس قامت به شکل رکوع خم می کنند و پیشانی و دست و پا بر خاک می مالند و از خدا آزادی خود از جهنّم را طلب می کنند."
🔻 همچنین مولای متقیان، امیرمؤمنان (علیه السلام) در خطبه ۱۹۰ نهج البلاغه نیز پیرامون اهل تقوا اینگونه می فرمایند:
" شب های شان با خشوع و استغفار مانند روز روشن است. " ؛ شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد.
🔻 در نامه ۴۵ نهج البلاغه هم مولا علی (علیهالسلام)، یکی از نشانههای حزب اللّهی های واقعی را این میداند که:
" به شب زندهداری پرداخته است و اگر خواب بر او چیره شده بر روی زمین خوابیده و کف دست را بالش خود قرار داده و در گروهی است که ترس از معاد، خواب را از چشمان شان ربوده و پهلوها از بستر گرفته و لبهایشان به یاد پروردگار در حرکت و با استقبال طولانی گناهان را زدوده اند. "
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
نام رمان: #دو_مدافع
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_86
بعد از یک دوش کوتاه، کمی استراحت کردم و مشغول آماده کردن لباس هایم برای فردا شدم.
پیراهن میپوشیدم یا کت و شلوار یا...؟
خواستم بلند شوم و از مامان بپرسم که...
دستم به دستگیره نرسیده منصرف شدم.
روی میز کامپیوترم نشستم و شماره نیلوفر را گرفتم.
نیلوفر_ به به! سلام رفیق شفیق. عروس خانممون چطوره؟!
من_ سلام. یه جوری میگی عروسخانوم انگار خودت هنوز ور دل مامانتی!
می خندد...
نیلوفر_ خب... چه خبرا؟ علی خوبه؟
من _سلامتی. قربونت. تو خوبی ؟حسین خوبه؟
نیلوفر_ سلام داره خدمتتون.
من_نیلو؟ فردا شب میخوان عاقد بیارن برای خواندن صیغه. چی بپوشم؟
نیلوفر_اوممممم... من که کت و شلوار پوشیدم سرم چادر بود.
من_ اکن کت و شلوار صورتی خوبه بپوشم؟
نیلو_نههه صورتی خوب نیست. سفید نداری؟
من_ چرا ولی خیلی رسمیه.
نیلوفر_ خب مراسم شما هم رسمیه دیگه! همون سفید و بپوش با چادر سفید.داری دیگه؟
من_ واااای نیلو من چادر سفید ندارم.
نیلو_ پس خواستگاریت...
من_ نه... اون تکراریه...
نیلوفر_ بهار!
با شنیدن صدای بوق پشت خطی" فعلاً" کوتاهی گفتم و جواب دادم.
من_ بله؟
علی_ سلام بانو. خوبی؟
من_ سلام. ممنون. شما خوبی؟
علی_ میتونی بیا یه لحظه دم در؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_87
من_ دم در؟
علی_ اره بیا.
چادر نمازم را از کمد بیرون کشیدم پسر کردم.
داخل آینه به خودم نگاه کردم.
خوب بود...
سریع خودم را به حیاط رساندم.
دروازه را که باز کردم علی را روبه روی در دیدم...
علی_ دوباره سلام.
من_ سلام! علی اینجا چیکار می کنی؟
علی_ اومدم اینو بهت بدم. امروز یادمون رفت بخریم.
به جعبه سفید میان دستانش نگاه کردم.
من_ این چیه؟
علی_ بازش کن.
در جعبه را که بر میدارم. اول عطر گل محمدی بلند میشود و بعد...
چادر سفیدی که با گلبرگ های محمدی پوشیده شده...
نگاه اشک آلودم را به علی میدوزم...
این پسر، از آن چیزی که فکرش را می کردم بهتر بود...
************
روی ایلیا محلفه می کشم و روی کاناپه بغل دستش می نشینم.
ریحانه_ نمایشگاه جمع شد راحت شدی.
من_ آره خیلی خسته شدم. همش سرپا بودم.
مامان با سینی چای وارد حال شد و بین من و ریحانه نشست.
مامان_ ریحانه مادر پاشو برو قند و بردار بیار.
ریحانه که از ما دور شد مامان ارام گفت:
مامان_ بهار جان مادر امروز پدرت زنگ زد گفت میان واسه امر خیر.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_88
ریحانه زیر بار نمیره یعنی من بهش نگفتم واسه برادر تو میان. قانع کردنش کار خودته.
من_ باشه من خودم درستش می کنم.
و سرم را که بالا میبرم با ریحانه مواجه می شوم...
یعنی همه چیز را شنید؟!...
ریحانه_ چی؟! خواستگار بهآمینه؟؟!
من_ آره نظرت چیه؟
ریحانه_ داداش تو؟!!
من_ اره.
ریحانه_ نمیدونم والله.
من_ الان این یعنی بیان یا نه؟
سکوتش را که دیدم گفتم:
من_ الان این سکوت نشانه رضاست دیگه؟
لبخند کوچکش را که دیدم رو به مامان گفتم:
من_ این خودش راضی بود... الکی داشت ناز میکرد!
*******
بعد خواندن خطبه صیغه توسط عاقد و بله دادن من وعلی، به تعارف بابا همه دور میز شام جمع شدیم و شام را دور هم خوردیم...
البته باز هم جای خالی مامان توی ذوق می زد...
مهمان ها که رفتن، از خستگی دیگر نمیتوانستم سرا پا وایسم....
به اتاقم پناه بردم و خواب...
از فردا که همان روز مشغله هایم شروع شدند...
من و ریحانه و مامان عطیه هر روز برای خرید می رفتیم و علی هم دنبال خانه بود...
از طرفی درس دانشگاه و از طرفی هم مشغله ام برای عروسی باعث می شد حتی وقت سر خاراندنم نداشته باشم...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_89
برای خانه که رفتیم، به علی گفتم دوست دارم در خانه نقره زندگی کنم و بعد چند هفته، بالاخره خانه مورد علاقه ام پیدا شد.
یک خانه نقلی در ساختمانی ۸ واحدی، با معماری معقول و تازه ساخت که بیشتر ساکنین هم مثل ما عروس و داماد بودن.
از فردای همان روز خرید وسایل خانه شروع شد.
بیشتر وقتها با بهامین و ریحانه میرفتم اما یک بار هم بارین خانوم از خودش رونمایی کرد!!
در عرض دو ماه همه چیز آماده شد...
علی گفته بود عروسی زنانه و مردانه جدا باشد.
میخواست مردها را در هیئت شام دهد و برای من هم در تالار عروسی بگیرد اما قبول نکردم.
مگر من که را داشتم؟! همان بهتر که از فک و فامیلم رونمایی نمیشد...!
با آن وضع های فجیح همان بهتر که نباشند...
با اصرار خودم قرار شد کلاً مراسم عروسی در هیئت برگزار شود.
برای لباس عروس هم اصلاً دلم چیز پف دار و سنگین نمیخواست...
به زور و بدون توجه به مخالفت های علی، پیراهن بلند آستین بلند سفیدی خریدم که با مروارید های زیبا مزین شده بود.
ولی اصرار داشت لباس عروس بخرم اما نه... این مدل را بیشتر دوست داشتم و دوست داشتنی ترین قسمت لباسم چادرم بود...
چادری که مامان عطیه به من هدیه داده بود و گفته بود در سفر مکهاش آن را برای عروس آیندهاش خریده...
چادر حریر سفید با طرح طلا کوب های ترمه...
در جعبه حلقه ام را باز کردم و برای هزارمین بار در امروز نگاهش کردم.
حلقه ای نازک با یک نگین کوچک...
علی پاداش کدام کار خوب من بود...؟
قرار بود فردا صبح با هم برویم دانشگاه تا هر دو یک هفته را مرخصی بگیریم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم و بعد آماده شدم، با تک زنگ علی بیرون رفتم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_90
به دانشگاه که رسیدیم انگار کلاس عده ای تمام شده بود چون محوطه خیلی شلوغ بود.
کار مرخصی گرفتنمان زیاد طول نکشید...
از ساختمون دانشگاه که خارج شدیم، نم باران را حس کردم.
دلم کمی قدم زدن می خواست...
من_ علی؟
علی_ جونم؟
من_ میشه تا یه مسیری قدم بزنیم؟
علی_ اگه شما دیرت نمیشه چرا که نه!
لبخند میزنم و شانه به شانه راه میفتیم...
تمام مسیر تا رسیدن به خروجی دانشگاه، محو تسبیح زمردی رنگی بودم دور دست علی می چرخید و هر صدای تقش، دلم را می لرزاند.
مثل همیشه بی توجه از جلوی دسته ای از دانشجو ها که بعد چادری شدنم کاری جز مسخره کردنم نداشتند،گذشتم.
با دیدن جوب جلوی رویم، چادرم را محکم گرفتم و شانه به شانه علی گام برداشتن که حس کردم سرم به سمت عقب کشیده میشود و...
پاهایم که زمین رسیدند، حس سبکی کردم.
وقتی برگشتم چادرم را غرق در خاک، نقش زمین بود دیدم، اشک در چشمانم حلقه بست...
دختری با صورتی نقاشی شده و لباسهای بی سرو ته، با پوزخند نگاهم میکرد و دوستانش هم هر هر میخندیدند...
خواستم چیزی بگویم که علی زود اقدام کرد.
اخم های در همش را که دیدم، خودم هم وحشت کردم چه برسد به ان دختر ها...
خم شد و چادرم را برداشت.
آن را روی سرم گذاشت و کش پشتش را میزان کرد و رو به دختر که از قصد پا روی چادرم گذاشته بود گفت:
علی_خانم! نگه داشتن حرمت خانم به کنار، نگه داشتن حرمت ارثیه بانو فاطمه زهرا(س) واجب بود.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
24.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهل #بهشت با هم می گویند آیا می دانید رفیق من که منکر قیامت بود کجاست ؟
#بسیار_زیبا
🎤 استاد شیخ علی اکبر تهرانی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان زائری که زیارت #کربلا را به خاطر مادرش از دست داد و با #دعای خیر مادر صاحب خانه در کربلا شد.
#آیت_الله_حق_شناس
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─