eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
337 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگوبۍ‌سࢪ‌جان‌مۍآیۍ ازفیض‌سࢪٺوسٺ‌ڪہ‌ماجان‌داࢪیم❣️ داداش‌محسن‌ٺولـכٺ‌مباࢪڪ!ツ ** ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🖤⃢🌊↫چادرانہ بآ چـــــآدࢪ مشـــــکے کہ داࢪم ٺآ نفـــــس هآے آخـــــࢪ عمࢪم دࢪ انتظـــــآࢪ صـــــآحب الزمـــــآن (؏ج‌) خۅاهـــــم مآند. @az_shohada_ta_karbala♥️
ꖌ💙🧳ꖌ - - اگربدانیدامام‌زمان‌شما با چھ غربتی منتظراست‌ڪھ شمادرست‌شوید و ظھور ڪند... اگر ذره‌اےاحساس‌داشتھ باشید.. شب‌و روزخواب‌ندارید‌تا خود را اصلاح‌ڪنید! ⛓⃟🧳 @az_shohada_ta_karbala♥️
• . اسـکار‌با‌معـرفت‌تریـن‌رفـیق‌ تعلـق‌میگـیره‌بـه..؛ ..'♥️ . خدایے‌کـه‌آغـوشش‌همیشـه‌بازه‌بـرام..!! خـدایے‌که‌منو‌برا‌خـود‌خـودش‌آفـرید..'💛 خـدایے‌کـه‌پـناهمه‌تواوج‌بےپـناهے..'🙃✋🏻 خـدایے‌کـه‌عاشـقمه..'😌 . ..!!♥️💫 @az_shohada_ta_karbala♥️
‹🧡🖇› حاج‌آقا پناهیان می‌گفت: توی دلت بگو حسین "علیه‌السلام" نگاهم می‌ڪنه عباس نگاهم می‌ڪنه♥🍃 حتی اگرم اینطور نباشه خدا به حسین میگه: حسینـم.. نگاه ڪن این بندمُ خیلی دلش خوشه! ناامیدش نڪن.. یه نگاهیم بهش بڪن این خیلی مطمئن حرف میزنه‌ها!🌱:) ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت124 بعد به همراه علی رفتیم س
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 وارد خونه شدم مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن -سلام مامان: سلام ،چرا به این زودی اومدی بابا : سلام بابا - همراه علی رفته بودیم جایی واسه همین زود اومدیم بابا: چرا علی نیومد ؟ - گفت که باید بره سپاه کار داره مامان: برو لباست و عوض کن بیا صبحانه بخور -صبحانه خوردم مامان جان رفتم سمت اتاقم که چشمم به اتاق امیرافتاد شیطنتم گل کرده بودرفتم کنار در شروع کردم به درزدن مامان: چیکار میکنی آیه درو شکستی - میخوام این دوتا خرس قطبی رو بیدار کنم مامان: نیستن برگشتم سمت مامان گفتم:پس کجان؟ مامان: کله سحر،سارا گفت حالم خوب نیست میخوام برم خونه ،امیرم بردش با شنیدن این حرف زدم زیر خنده دختره ترسو ،ازترس اینکه بلایی سرش بیارم رفته بود مشغول کتاب خوندن بودم که یاد حرف علی افتادم که گفته بود از چیزایی که خوشت نمیاد بنویس رفتم یه قلم و کاغذ برداشتم و روی تخت دراز کشیدم شروع کردم به نوشتن اول از همه نوشتم شیر موزیا هر چیزی که موز داخلش باشه ،،بعد نوشتن رنگ مورد علاقه و تفریح مورد علاقه و غذای مورد علاقه ،بعد درآخرنوشتم تنهام نزار تنها چیزی که خوردم میکنه و منو میکشه تنهاییه ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
وصالِ حیدر و یارش مبارك♥️:)
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
وصالِ حیدر و یارش مبارك♥️:)
اما جلوه دیگه قشنگ این روزا اینه که بهش میگیم روز عشق روز ما مذهبی ها... ولنتاینشون واسه خودشون..😏 روز عشق ما.. روز وصال مادر و پدرمونه😌 و چقدر قشنگ که این تفکر هرسال داره پررنگ تر میشه و این اتفاق باشکوه بیشتر بهش پرداخته میشه😍😎 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_77 ـــ قشنگه؟!مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای،
🌷 🍂 💜 با شنیدن صدای اذان صبح مهیا کتاب را بست ساعت از دستش رفته بود بلند شد نگاهی به چادر و سجاده اش انداخت لبخندی زد این دو در این چند روز همراه خوبی برایش بودند از همان روز که آن ها را خریده بود گه گاهی نماز می خواند و بعد نماز ساعتی را روی سجاده می ماند و با خدایش دردودل می کرد به سمت سرویس بهداشتی رفت بعد از اینکه وضو گرفت چادر نمازش را سرش کرد سجاده را پهن کرد ــــ الله اکبر مهلا خانم با دیدن چراغ روشن اتاق دخترکش کنجکاو در را آرام باز کرد فکر می کرد مثل همیشه مهیا خوابش برده و یادش رفته چراغ را خاموش کند،اما با دیدن مهیا با آن چادر نماز که در حال سجده کردن بود نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد زود در را بست و به آن تکیه داد،چشمانش را بست و خداروشکری زیر لب زمزمه کرد مهیا سلام نمازش را داد نگاهی به آسمان پر از ستاره که از پنجره بزرگ و باز اتاقش پیدا بود انداخت این چند روز خیلی برایش سخت گذشته بود باور نمی کرد آنقدر به شهاب وابسته شده باشد آن شب با آنکه اصلا حوصله مراسم بله برون را نداشت اما به خاطر مریم مجبور بود که حضور پیدا کند،اما بعد دادن کادویش به خانه برگشت همه متوجه ناراحتی او شده بودند. با امروز دقیقایک هفته از رفتن شهاب گذشته بود و در این یک هفته حوصله هیچ کاری را نداشت حتی دانشگاه هم نرفت،همه وقت مشغول خواندن کتاب هایی که خرید بود و بعضی اوقات به پایگاه می رفت و کارهای طراحی که به دلیل نبودن شهاب عقب افتاده بود را انجام می داد ،تو این یک هفته خیلی چیز ها در نظرش تغییر کرده بودند ،می توانست تحول و انقلاب بزرگ را که در عقاید و وجودش رخ داده را احساس کند اما کمی برایش سخت بود آن را در ظاهرش نشان دهد اما دیروز موفق شدیک روز از چادر شدنش می گذشت خیلی با خودش جنگید دو روز خودش را در خانه حبس کرده بود تا به این نتیجه رسیده بود عکس العمل بقیه اول تعجب بود اما بعداً غیر از خوشحالی و اشک شوق چیز دیگری نبود اما الان آمادگی این را نداشت که با چادر به دانشگاه برود پس ترجیح داد این ترم را انصراف دهد در این چند روز همه چیز خوب بود جز نبود شهاب و تماس های مکرر مهران وتنها امیدش به حرف مریم بود که شهاب سعی خودش را میـکند که برای مراسم عقد خودش را برساند ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊