eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
337 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_10 چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش دا
🌷 🍂 💜 مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد: ـــ اینا چین بابا؟ فریاد زد: ــــ دارم میگم اینا چین؟ چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید! از فریاد مهیا مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند: ـــ یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر؟ ــــ چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید! مهلا خانم به طرف مهیا رفت: ــــ درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن. مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد: ــــ یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا به احمد آقا اشاره کرد: ـــ یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود... دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه. مهلا خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد، با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت : ــــ احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن، میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی... مهیا پوزخندی زد و نگذاشت مادرش ادامه بدهد: ــــ چی میگی مهلا خانم ؟!!خاطرات فراموش نشدنی ؟؟اخه چی دارن که فراموش نمیشن؟! دوستاتون شهیدشدن، خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید؟؟ باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه؟؟ صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت، دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند. ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت؟جز اینکه بیمارت کرد؟ نفس به زور میتونی بکشی حواست هست؟؟ بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید؟؟ مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید. ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه...! تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت ،مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد، باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد.. مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد. عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد . تند تند کفش هایش را پا کرد، صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد... 『⚘@khademenn⚘』