اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت138 تعجب کرده بودم ازاینکارش
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت139
بدون علی حتی نفس کشیدن تو دانشگاه هم برام سخت بود
محرم نزدیک بود
قرار شده بود نماز خانه دانشگاه رو مثل یه هیئت کوچیک دربیاریم
درنبود علی تمام وقتم و گذاشتم برای این کار...
اینقدربی تاب دیدنش بودم ،با اینکه روزی سه ،چهاربارباهم تلفنی صحبت میکردیم بازازبی تابیم کم نمیشد
دل خوش به پنجشنبه ای بودم که علی گفته بود برمیگرده
حیاط دانشگاه سیاه پوش شده بود
نماز خونه هم بوی محرم گرفته بود
همه چیزآماده بود برای عزای پسر فاطمه
توی این مدت به این فکر میکردم چقدر خوب میشداربعین به کربلا میرفتیم
پنجشنبه صبح زود بیدار شدم
اتاقمو مرتب کردم
رفتم سمت آشپز خونه
مامان و سارا درحال صبحانه خوردن بودن
مامان:سلام مادر صبحت بخیر
_سلام
سارا: به به آیه خانم،آفتاب از کدوم طرف دراومده سحرخیز شدی؟ نکنه بوی پیراهن یاربه مشامت رسیده؟
راست میگفت،دیگه همه فهمیده بودن که از دوری علی چقدراذیت شدم
بدون هیچ حرفی ،کنار مامان نشستم و مشغول صبحانه خوردن شدم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊