اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت139 بدون علی حتی نفس کشیدن ت
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت140
مامان:آیه ،علی آقا کی میاد؟
سارا:عه مامان جان رنگ رخسارنشان میدهد از سردرون ،ببین قیافه اش داد میزنه امروز میاد علی آقا
مامان:اره آیه ؟
_اره مامان جان ،گفته بودامروزبرمیگرده
سارا:آخ آخ آخ ،اگه علی آقا بفهمه تو این دوهفته با کارات دقمون دادی ،فک نکنم دیگه بره مامویت
_سارا خانم نوبت منم میرسه هااا ،حیف که حوصله جواب دادن ندارم
سارا بلند بلند خندید: واییی خداایکی ازاتفاقهای مثبتی که درنبود علی آقا افتاد این بود تو کمتربه من گیرمیدی ،ان شاءالله که همیشه بره ماموریت
خواستم بلند شم بزنم توی سرش که صدای زنگ موبایلموشنیدم
دویدم سمت اتاقم
با دیدن عکس علی روی صفحه گوشیم لبخند به لبم نشست
علی:سلام بانوی من صبحت بخیر
_سلام علی جان صبح تو هم بخیر،کجایی؟ تو راهی؟
علی: نه عزیزم یه کاری پیش اومده بعد ظهر حرکت میکنم
با شنیدن این حرفش تمام ذوق و شوقم کور شد
علی که سکوتمو متوجه شد گفت:آیه جان ،خانمی ،مطمئن باش وقتی رسیدم اول میام پیش تو
_علی دست خودم نیست ،خیلی دلم تنگ شده برات
علی:قربون اون دل خانومم برم ،منم دلم برات تنگ شده ،ان شاءالله که برگشتم جبران میکنم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊