اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت141 _باشه ،همچنان منتظرم تا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت142
_ولی دلم نمیاد جوابش و ندم
سارا: وااااییی آیه بس کن ،سرمو میکوبونم به دیوارااااا...به این فکر کن وقتی رفت خونشون تو رومیبینه
_باشه ،حالا پاشو برو تا بیشتر دیونه ام نکردی
سارا:روتو برم دختر،طلبکارم شدیم
بارفتن سارا ،به پیشنهادش خیلی فکر کردم
تصمیمو گرفتم که غروب به همراه امیربرم خونه علی اینا ،منم مثل بچه های ذوق زده ساعت ۴ بعد ازظهر آماده شدم
رفتم داخل حیاط روی تخت نشستم و منتظرامیر شدم،سارا هم هر چند دقیقه پنجره آشپز خونه رو باز میکرد و آماربرگشت امیر و میداد
بلاخره ساعت ۶ با شنیدن صدای بوق ماشین امیراز جام بلند شدم و با صدای بلند از مامان و سارا خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه علی اینا
توی راه هم فقط غر میزدم که چرا اینقدر دیر کرده
امیر هم فقط میخندید و چیزی نمیگفت
بعد از مدتی که رسیدیم ازامیر خداحافظی کردم و رفتم سمت در ورودی زنگ طبقه خونه پدر علی رو فشار دادم
بعد از چند ثانیه درباز شد
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊