اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت3 از سردی آب زبونم قفل شده ب
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت4
- بیمزه
سارا: وااا مگه دروغ میگم تو تا صداشو نشنوی که خوابت
نمیبره
- الان که سر شبه ،اخر شب صداشو میشنوم
سارا : آخیی ،یه موقع خوابت نبره
- نه خیالت راحت
سارا: آیه میدونی به جای آقای کریمی قراره یه استاده
دیگه بیاد
- عع کی هست
؟
سارا: نمیدونم،فعلا که شنیدم فردا قراره بیاد
- خوب بلاخره بعد سه هفته یکیو پیدا کردن
سارا: اره ،خدا کنه مثل کریمی باحال باشه
- امیدوارم
سارا: باشه مزاحمت نمیشم ،برو یه کم بخواب
- باشه ،میبوسمت ،بای
سارا : بای بای
رضاپسر عمومه،خونشون جفته خونه ماست ،ازبچگی
همیشه با هم بودیم یا عموم اینا خونه ما بودن یا ما خونه
اونا.
یعنی من و امیر و معصومه و رضا ،اینقدربا هم خوب
بودیم که هیچ وقت واسه بازی کردن ،به کوچه نمیرفتیم.همیشه هم تو بازی منو معصومه جر میزدیمو ازشون کولی
میگرفتیم،
تا وقتیکه به سن تکلیف رسیدم به خاطر حرفای بابا و
مامان کم کم بازی هامون کمتر شد
رضا هم کمتر، باهام بازی میکرد
از همون بچگی ،عمو و زن عمو میگفتن این آیه و رضا مال
همن.
تا جاییکه کل فامیل میدونستن این خبرو.
بابا و مامان هم میخندیدن و چیزی نمیگفتن.
روز ها که سپری میشد نمیدونم به خاطر حرفاهای دیگران
بود که یه حسی به رضاپیدا کردم یا اینکه واقعا خودم عاشقش شدم.
『⚘@khademenn⚘』