eitaa logo
خواندنی های سرو
144 دنبال‌کننده
144 عکس
55 ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تؤرکؤ مثللر شماره 1
تورکو مثللر شماره 2
هدیه‌ای از جمکران: امام صادق علیه السلام فرمودند: خداوند به شیطان تا روز معلوم مهلت داد. منظور از روز معلوم هنگام ظهور امام زمان عج است. هنگام ظهور، شیطان در مسجد کوفه در محضر آقا به زانو می‌افتد و می‌گوید: وای از این روز! حضرت موی پیشانی‌اش را گرفته و سر از تنش جدا می‌کند. از آن روز به بعد زمین از کفر و شرک و گناهان پاک می‌شود، کسانی امور را در دست مي‌گیرند که پارسا و مخلص هستند و اهل یقین، تقوا، خشوع، راستی، صبوری. وقار، زهد و علاقه‌مند به پاداش الهی می‌باشند. آن‌ها عبادت می‌کنند، به خدا شریک قائل نمی‌شوند‌، نماز را در وقتش به‌جا می‌آورند، زکات را در وقتش ادا می‌کنند، امر به معروف و نهی از منکر می‌کنند. آن وقت است که خداوند امانت‌اش را به زمین می‌فرستد، هیچ‌کس و هیچ‌چیز به‌هم ضرر نمی‌رسانند. هیچ‌کس و هیچ‌چیز از هم نمی‌ترسد. حیوانات و درندگان و چرندگان در میان آدم‌ها رفت و آمد می‌کنند. نیش نیش‌داران برداشته می‌شود و زهر زهردارها خشک می‌شود. برکات آسمان نازل می‌شود و زمین با نباتاتش می‌درخشد و همه‌ی میوه‌هایش را بروز می‌دهد. انسان‌ها با هم مهربان شده و نعمت‌ها را مساوی تقسیم می‌کنند. بزرگترها به کوچکتر‌ها رحم می‌کنند و کوچکتر‌ها به بزرگترها احترام می‌گذارند. این‌ها اولیای خدا هستند. از کتاب نجم‌الثاقب در احوال امام عصر عج
هدایت شده از عظیم سرودلیر
هدایت شده از خواندنی های سرو
داستان زندگی (46) دوره‌ی آموزش (2) در روزهای طاقت فرسای کار روزانه و درس خواندن شبانه دوره‌ی دبیرستان، بارها عظیم از خودش ‌پرسیده بود: - آیا اصلا! درس خواندن، ارزش این همه رنج و زحمت را دارد كه او مجبور است تحمّل كند؟ او پاسخ این‌ پرسش را امروز مي گرفت: - بله! خیلی بیشتر از این‌ها ارزش داشته که او بی‌خبر بوده‌! یکی از آشنایان عظیم كه با او به کلاس شبانه می‌رفت و آن دو مدّتی همکلاسی بودند به دلایلی نتوانست درس خواندن را ادامه بدهد و كم‌سواد باقي ماند. اتّفاقاً هر دو با هم به سربازی اعزام شدند، منتها او با عنوان سرباز صفر ولی عظیم با عنوان دانشجو وظیفه. عظیم معمولاً در كنار پنجره‌ی کلاسی مي‌نشست که افسري ارشد مدرّس آن بود و با عزّت و احترام با آنان رفتار مي‌كرد. وقتي به بيرون از پنجره نگاهي مي‌انداخت همكلاسي قديمش را مي‌ديد كه در وسط ميدان، زير دست يك درجه‌دار در هواي سرد و برفي آموزش مي‌ديد. او را مي‌ديد كه اگر در حركت سينه‌خيز يا كلاغ‌پر عقب مي‌ماند با ناسزايي كه درجه‌دار نثارش مي‌كرد نيرو مي‌گرفت و خودش را به گروه مي‌رساند. اگر تأخير مي‌كرد با لگدي كه به كمرش مي‌خورد درد سنگيني را هم بايد تحمّل مي‌كرد. وقتی اسم دانشجو وظیفه به ميان مي‌آمد انگار همه ملزم بودند به او احترام بگذارند و برايش ارزش قائل بشوند، از افسر جزء گرفته تا فرمانده پایگاه! در حالي‌كه سرباز صفر يعني رنج و زحمت، ذلّت و حقارت. دانشجو وظيفه يعني كسي‌كه در دوره‌ی آموزش هم حق دارد از بعد‌ از ظهر روزهای چهارشنبه تا صبح شنبه به مرخّصي رفته و استراحت کند در حالي‌كه سرباز صفر كسي بود كه در دوره‌ی آموزش حقّ خروج از پادگان را نداشت و رفتن به مرخّصي برايش بی‌معنی بود. چه بهتر از این! دست آقای بعیدی هم درد نکند كه عظیم را به نيروي هوايي انداخته بود!
داستان زندگی (47) پايگاه يكم شكاري (۱) پایان سال 1356 هم‌زمان با خاتمه‌ی دوره‌ی آموزش نظامي دوازده‌ هفته‌ای عظیم هم نزدیک می‌شد. دوازده هفته‌ای که هم تمرین، ورزش، آموزش بود و هم احساس عزّت، احترام، و پاداش روزهای رنج و زحمت. وقتی عظیم به گذشته خود می‌اندیشید و اين روز‌ها را تجربه می‌کرد دلش می‌خواست با صدای بلند اعلام کند که من هرچه در راه تحصیل علم و دانش زحمت کشیده بودم در این دوازده هفته، پاداش آن را تمام و کمال دریافت کردم. از این پس، هرچیز دیگری که از راه علم نصیبم شود، سود و منافع آن است. با پایان دوره‌ی آموزش، نگرانی تقسیم و محلّ خدمت بیست‌ویک ماه باقی مانده، كم‌كم چهره‌ی خود را نمايان مي‌ساخت. کجا ممکن بود بیندازند؟ درتقسیم اوّل، خدای مهربان آقای بعیدی را مأمور راست‌و‌ریس کردن کارها کرد. این بار، چه كسي را می‌خواست بفرستد؟ روز تقسیم فرا رسید. تیمسارها و سرهنگ‌ها به صورت نامرئی فعّال بودند و لیست دانشجو وظیفه‌های مراکز و پایگاه‌ها را شکل می‌دادند. مسئولین تقسیم هم می‌آمدند و گروه‌گروه اسامی و محلّ خدمت آن‌ها را می‌خواندند و برگه‌ی معرّفی‌شان را تحویل می‌دادند. آمار جمعیّت پشت پنجره کمتر و کمتر می‌شد. عظیم همچنان پشت پنجره ایستاده بود و چشم سر و دل‌اش هیچ قدرت نفوذ به آن‌سوي پنجره را نداشت. هر لحظه كه دلش عنان از دست مي‌داد که نگرانی‌اش را شروع کند، امید قد بر مي‌افراشت و آرام‌اش می‌كرد و نويد مي‌داد: - بالاتر از سرهنگ و سرتیپ‌ها هم هست. اگر لطفش شامل حالت بشود مناسب‌ترین جا قسمتت می‌شود! چند نفري باقی مانده بودند که گویا هیچ‌کس پارتی‌شان نبود. یکی از افسرها لیست را آورد و خواند که اسم عظیم هم يكي از رديف‌هاي آن را تشکیل داده بود. جناب سروان پس از خواندن اسامی، اعلام کرد که این گروه همراه یکی از هم دوره‌ای‌ها که لیست را به آن سپردند بروند به ستاد نیروی هوايی واقع در خیابان نیروی هوايی، یعنی یک خیابان پايین‌تر از مرکز آموزش. با این ترتیب محلّ خدمت عظیم هم مشخّص شد. ولی ای کاش می‌افتاد به یکی از سه پایگاه مهرآباد یعنی پایگاه یکم شکاری، پایگاه پشتیبانی، یا پایگاه جنوبی. اگر‌ به هریک از آن‌ها می‌افتاد خیلی عالی می‌شد. مهر آباد نزدیک خانه‌ی مشهدی قدرت دايی و عمّه مریم بود و برای محل اقامت و رفت و آمد عظیم، خیلی خوب می‌شد! ادامه دارد...