eitaa logo
خواندنی های سرو
142 دنبال‌کننده
132 عکس
50 ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خواندنی های سرو
شهردار (۷۳) بایوه بهشتی در میان شعله‌های آتش(۵) بچّه‌ها از موهای آشفته، لباس‌های پاره و سنگ‌ریزه‌ه
شهردار (۷۴) بایوه، بهشتی در میان شعله‌های آتش(۶) او در حالی‌که صورت سرخ و رگ‌های متورم کنار شقیقه‌اَش نشان از خشم عمیق داشت گفت: - لااله الا الله! بعد رو به برادر سعید کرد و گفت: - سریع بی سیم‌اَت را بردار و بلند شو! باید برویم! صدای همهمه‌ی بچه‌ها بلند شد. هر کدام چیزی می‌گفت. علی‌اصغر هراسان به طرفش رفت و گفت: - شما آدم مهمی هستید، فرمانده‌ی همه‌ی مایید. می‌دانید که این‌کار یعنی خودکشی. فرمانده وقتی حرف‌ها علی‌اصغر را شنید، نگاهش کرد و گفت: - میفهمی تحریم شدن یعنی چی‌؟ بعد با دست بر سینه‌ی علی‌اصغر زد و گفت: - مرد حسابی بلند شدید و سرخود رفتید آن‌جا و چهارتا اسلحه جا گذاشتید و برگشتید. با همان آرپی‌جی که جا مونده می‌توانستیم دو تا تانک شکار کنیم. حالا آن ژ3 و دو تا کلاش هیچی. همه حرف‌ها بی فایده بود. فقط مشغول وقت تلف کردن بودند. به هرحال آماده‌ی رفتن شدند. علی‌اصغر که بر دیوار تکیه داده بود، جلو تر رفت و گفت: - من هم با شما می‌آیم. فرمانده استقبال کرد و گفت: - این‌جا جای تعارف که نیست. من از خدا می‌خواهم که تو بیایی اتفاقا چون صبح در آن‌جا بودی موقعیت را خوب بلدی. سه نفری حرکت کردند. بهشت چند روز پیش کجا و این جهنمی که جلوی چشمان‌شان در آتش می‌سوخت و بوی باروت می‌داد کجا! خانه خرابه‌ها و همان درخت‌های زیبا که آن‌ها در روز اوّل به بهشتی در میان جهنم تشبیه کرده بودند، حالا تیره‌تر و تاریک تر شده بودند. همه چیز در درگیری دیشب و صبح با رگبار گلوله‌هایی که ایرانی‌ها و عراقی‌ها به طرف هم شلیک کرده بودند کاملا ویران شده بود. تمام درختان میوه در آتش سوخته بودند و فضا را دود و بوی باروت فرا گرفته بود. تاریکی از یک طرف و دود از طرف دیگر در آن هوای شبانه و مه‌آلود کاملا جلوی دیدشان را گرفته بود. اما از طرفی هم باقی مانده درختان نیمه‌سوخته شرایط مناسبی را برای استتارشان ایجاد می‌کرد. نزدیک پاسگاه که رسیدند، فرمانده با دست به سعید اشاره کرد که همان‌جا بایستد و جلوتر نرود. او بیسیمچی بود و باید لحظه‌به‌لحظه با مقر فرماندهی ارتباط برقرار کرده و آن‌ها را از روند عملیات با خبر می‌کرد. فرمانده و علی‌اصغر باید با احتیاط و با کمترین سر و صدا به سمت اسلحه‌ها می‌رفتند‌. فرمانده در حالی‌که مچ دست علی‌اصغر را گرفته بود و می‌کشید با صدای خفه‌ای گفت: - تو با من بیا، ولی حواست باشدکه اگر بی اجازه شلیک کنی من می‌دانم و تو! علی‌اصغر با تکان دادن سر، حرفش را تایید کرد. صدای گفت‌گوی عراقی‌ها با لحن بلند به زبان عربی و کردی، از داخل پاسگاه به گوش می‌رسید. این دو نفر از شدت ترس نفس‌هایشان را یک در میان بیرون می‌دادند. هر دو روی زمین به صورت نیم‌خیز خوابیدند. بعد، فرمانده کمی جلوتر و علی‌اصغر کمی عقب‌تر، شروع کردند سینه خیز و آرام روی زمین به خزیدن. ادامه دارد....
خواندنی های سرو
آنا دیلی گنجی اؤرَگ = قلب، دل (۲) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اؤرَگ بولاندورماق دل را آشوب کردن (به هم زدن) مثال: چ
آنا دیلی گنجی اؤرگ= قلب (۳) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🪴 اؤرَگدَن صمیمانه مثال: بیز سیزی اؤرَگدَن چوخ ایستیریگ. اؤرَگ‌دَن اؤرَه‌گه یول اولماق دل به دل راه داشتن مثال: قدیم‌دَن دِئییبله: اؤرَگ‌دَن اؤرَه‌گه یول‌دو. اؤرَگدَن گَلمَگ دل‌رحمی را کنار گذاشتن مثال: 1- نیجَه اؤرَگئی‌دَن گَلدی اوشاقو ووردوی؟ 2- اِئو صاحاب چوخ یاخچو آدامنو، اصلاَ اؤرَگئیندَن گَلمَز مستأجرینی حَیَط‌دَن چوخادا. اؤرَگ دوتولماق دلتنگی کردن مثال: بیلمیرم نِئیَه بیر بیلَه اورَه‌گیم دوتولورو. اورَگ دولماق دل پُر شدن؛ به حالت گریه افتادن مثال: بیلمیرَم نِئیَه اورَ‌گ‌ئی دولوب! ایستیرئَی آغلویای. اؤرَگ سیخیلماق گرفتن دل مثال: بوگؤن اِرتَه‌دَن اؤرَگیم سیخیلیری. بیلمیرم نِئیَه. اؤرَگ قارجالاشماق دل به هم خوردن از کشیده شدن چیزی تیز روی صفحه‌ی آهنی مثال: اوشاق! پیچاقو چِئکمَه سینی ایچینَه، اؤرَگیم قارجالاشورو. اؤرَگ قِوزانماق استفراغ کردن؛‌ هوس رفتن به ‌جایی را کردن مثال: 1- اؤرَگ باشوی وار. اؤرَگئی قوزانسا بار اُللای. 2- اؤره‌گیم قِوزانوب گِئدَم اُز اِئویمیزه. داهو قالمویام بوردا. اؤرَگ کُپو چیخمَگ با انجام کاری به رضایت خاطر رسیدن مثال: اؤغلان اِئلَه قشنگ ایشینی گُردو که من باخدوم، اؤرَ‌گیمین کُپو چیخدی. اورَگ گِئدمَگ بی‌حال شدن مثال: اوشاق آجوندان اورَ‌گی گِئدیب. اورَگ گیزلَنمَگ بیهوش شدن مثال: نُخوش آروادون اورَگی گیزلَنمیش‌دی. اؤرَگلَنمَگ از درون جوشیدن و گریه کردن مثال: 1- اوشاق ایچَه‌‌ریدَن اؤرَگلَه‌نیردی آغلویا، آما اُزؤنؤ ساخلادوردو. 2- خانومون اوغلو گِئدمیشدی خارجه، اُزؤدَه اُتورموشدی هی اؤرَگلَه‌نیردی و آغلوردو. دالو وار.....
سلام علیکم نوبت دوم چاپ کتاب شهردار انجام گرفت. علاقه‌مندان می‌توانند این کتاب را از آدرس زیر خریداری نمایند: قم- بلوار معلم- مجتمع ناشران- واحد ۱۱۳- تلفن ۳۷۸۴۲۵۴۲-۰۲۵ نشر هاجر (سنابل) این کتاب به زبان انگلیسی هم ترجمه شده که ان‌شاءالله در آینده‌ی نزدیک منتشر خواهدشد
خواندنی های سرو
شهردار (۷۴) بایوه، بهشتی در میان شعله‌های آتش(۶) او در حالی‌که صورت سرخ و رگ‌های متورم کنار شقیقه
شهردار (۷۵) بایوه، بهشتی در میان شعله‌های آتش(۷) چیزی تا صبح نمانده بود. آن‌ها باید قبل از روشن شدن هوا خود را به سلاح‌ها می‌رساندند. علی‌اصغر آرنجش را روی زمین گذاشت و با اشاره فرمانده، بدنش را به جلو کشید.گردنش از شدت ماندن در یک جهت، خشک شده بود. هر دو، در دل، خدا خدا می‌کردند که آدرس را درست آمده باشند. شباهت منطقه و درختان به همدیگر کمی سردرگمشان کرده بود. در این حین چشم فرمانده به یک افسر عراقی افتاد که در آن‌طرف‌ها پرسه می‌زد. فرمانده درجا خشکش زد. اما او آن‌ها را ندیده بود. همین‌که او پشتش را به طرف‌شان کرد، هردو نفر سریع از منطقه فاصله گرفتند. جای خالی سلاح‌ها مانند شعله‌ی آتشی بود که چشمان‌شان را می‌سوزاند. نیروهای عراقی قبل از رسیدن آن‌ها همه را برده بودند. وقتی نگاه سعید به قد وبالایشان افتاد، نفسی راحت کشید. هر دو سالم برگشته بودند. فرمانده در حالی‌که نفس نفس می‌زد اشاره‌ای به بی‌سیم کرد و گفت: - بگو ما مسیر را گم کرده‌ایم. نمی‌توانیم برگردیم. بیسیم‌چی دست به‌طرف کوله‌پشتی‌اش برد، گوشی بی‌سیم را برداشت و شروع به گفتن کد‌های رمزی کرد. و درمیان صدای خش‌خش بی‌سیم، دادن و گرفتن پیغام آغاز شد: بیسیم‌چی: محمود، محمود، سعید! مرکز فرماندهی: سعید بگوشم. بیسیم‌چی: قناری‌ها آشیانه می‌خواهند. مرکز فرماندهی: قناری‌ها دانه چیدند؟ بیسیمچی: زاغچه‌ها دانه‌ها را خورده‌اند! مرکز فرماندهی: سارها به سمت آشیانه پرواز می‌کنند. تمام! برادر سعید گوشی را به دستگاه بیسم آویخت و بیسیم را خاموش کرد. با این پیغام که بیسمچی به مرکز داد به اطّلاع آن‌ها رساند که راه را گم کرده‌اند و مرکز هم پیغام داد که سه منوّر در جهت مقر می‌زنند و آن‌ها باید در آن جهت حرکت کرده و به عقب برگردند.
غزل 521 شیخ مصلح‌الدین سعدی شیرلزی. اکوmp3.mp3
7.8M
غزل ۵۲۱ از سعدی شیرازی سَلِ المَصانِعَ رَکباً تَهیمُ في الفَلَواتِ تو قدرِ آب چه دانی که در کنارِ فراتی؟ شبم به رویِ تو روز است و دیده‌ها به تو روشن و إِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشِیَّتي و غَداتي اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم مَضَی الزَّمانُ و قلبي یَقولُ إِنَّکَ آتٍ من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم اگر گِلی به حقیقت عَجین آبِ حیاتی شبانِ تیره امیدم به صبحِ رویِ تو باشد و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فِي الظُّلماتِ فَکَم تُمَرِّرُ عَیشي و أنتَ حاملُ شهدٍ جواب تلخ بدیع است از آن دهانِ نباتی نه پنج روزهٔ عمر است عشقِ رویِ تو ما را وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ إِن شَمَمتَ رُفاتي وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحِبُّ و یَرضیٰ مَحامدِ تو چه گویم؟ که ماورای صفاتی أخافُ مِنکَ و أرجو و أستَغیثُ و أدنو که هم کمندِ بلایی و هم کلیدِ نجاتی ز چشمِ دوست فتادم به کامهٔ دلِ دشمن أحِبَّتي هَجَروني کَما تَشاءُ عُداتي فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد و إِن شَکَوتُ إِلی الطَّیرِ نُحنَ في الوُکَناتِ 🪴تقدیم به خدمت جناب استاد حسن مختاری و همکار گرامی شأن جناب آقای دکتر غلامی که انگیزه خوانش این غزل را ایجاد کردند
غزل 182 حافظ شیرازی. اکوmp3.mp3
5.78M
غزل شماره ۱۸۲ حَسْبِ حالی نَنِوِشتی و شد ایّامی چند مَحرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟ ما بدان مقصدِ عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نَهَد لطفِ شما گامی چند چون مِی از خُم به سبو رفت و گُل افکند نقاب فرصتِ عیش نگه دار و بزن جامی چند قندِ آمیخته با گُل نه علاجِ دلِ ماست بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند زاهد از کوچهٔ رندان به سلامت بگذر تا خرابت نکند صحبتِ بدنامی چند عیبِ مِی جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو نفیِ حکمت مکن از بهرِ دلِ عامی چند ای گدایانِ خرابات خدا یارِ شماست چشمِ اِنعام مدارید ز اَنعامی چند پیرِ میخانه چه خوش گفت به دُردی‌کشِ خویش که مگو حالِ دلِ سوخته با خامی چند حافظ از شوقِ رخِ مِهر‌فروغِ تو بسوخت کامگارا نظری کن سویِ ناکامی چند،،، 🪴تقدیم به اعضای گروه شریف بازرانی‌ها و مدیران محترمش که انگیزه این خوانش را ایجاد کردند
خواندنی های سرو
شهردار (۷۵) بایوه، بهشتی در میان شعله‌های آتش(۷) چیزی تا صبح نمانده بود. آن‌ها باید قبل از روشن شد
شهردار (۷۶) رزم یا بزم؟ (۱) نفربر نظامی، از حرکت ایستاد، عباس آقا که مسئول جا‌به‌‌جایی بچه‌ها بود، از آینه نگاهی به بچه‌ها کرد و پیاده شد و بدون این‌که حرفی بزند راه افتاد. نیروها هم پشت سر او حرکت ‌کردند. وقتی در ابتدای جاده‌ای خلوت قرار گرفتند، و صدای قاطر‌ها را شنیدند، تازه علت پیاده شدن از نفربر را فهمیدند. جاده‌ی صعب‌العبوری که در سینه‌کش کوه‌ها و شیب تند سربالایی‌ها و سرپایینی‌هایی با کمک بلدوزر ایجاد شده بود مناسب حرکت ماشین نبود. وقتی با سه رأس قاطر مواجه شدند، علی‌اصغر که جلوتر از بقیه‌ی بچّه‌ها رسیده بود، دستپاچه شد و پرسید: - چکار کنیم؟ عباس‌آقا زیر چشمی نگاهی از نوع نگاه عاقل اندر سفیه به علی‌اصغر کرد و گفت: - تدارکات را بار من کن ببینم! نکند الاغ سواری هم بلد نیستید؟ علی‌اصغر که بهش برخورده بود گفت: - اختیار دارید! من بچه‌ی دهاتم. این را هم بلد نباشم که دیگر هیچی! او هم‌زمان با یک حرکت، پرید بالای قاطر و نگاهی پیروزمندانه به عباس‌آقا انداخت. عباس آقا بدون توجه به حرکات علی‌اصغر، بارها را سوار قاطر‌ها کرد و راه افتادند. از آن‌جایی‌که فقط سه رأس قاطر داشتند، یکی از بچه‌ها هم همراه علی‌اصغر و عباس آقا سوار قاطر شدند و بقیه با پای پیاده مسیر ناهموار را ادامه دادند. وقتی به سراشیبی محل استقرارشان نزدیک شدند، از قاطرها پیاده شده و افسارشان را گرفته و آرام به دنبال خود از میان درختان بلند منطقه و گُل و گیاه‌های خودرو در دامنه کوه‌های سنگی کشیدند و به‌جایی رسیدند که تراکم درخت‌ها اجازه عبور قاطرها را نمی‌داد و باید تدارکات را بر دوش کشیده و بقیّه‌ی راه را با پای پیاده سپری می‌کردند. به محض رسیدن به محلّ استقرار، فرمانده مقر، نیروهای جدید را به صف کرده و برای استقرار در سنگرها، سازماندهی‌شان کرد. وقتی نگاهش به علی‌اصغر افتاد، گفت: - اشپزی بلدی؟ ما این‌جا فقط آشپز نداریم. علی‌اصغر سری تکان داد و گفت: - بله، یک چیزایی بلد هستم. بر خلاف بایوه، در نیچه، بچّه‌ها از آسایش اردو مانندی برخوردار بودند و بیشتر خوش‌گذرانی بود تا جنگ و درگیری . برای علی‌اصغر تجربه‌ی خوبی بود. او هر روز برای گروهشان چلوخورشت و چلو گوشت و انواع و اقسام غذاها را می پخت. تدارکات را هم با همان سه قاطری که داشتند می‌آوردند. علی‌اصغر کارها را تقسیم کرده و به هرکدام از بچّه‌ها مسئولیتی داده بود و آن‌ها هم وظایفشان را با لودگی انجام می‌دادند. در یکی از همان روزها، محمد علی که روی درب قابلمه بزرگی ضرب گرفته بود و آواز محلی شهرشان را می‌خواند ناگهان ساکت شد. بچه‌ها که از سکوت او متعجب شده بودند، با چشم‌هایشان نگاه خیره‌ی او را دنبال کردند و به مردی بلند قامت غریبه‌ای با ابروهای در هم کشیده رسیدند. آن‌ها ناخوداگاه بلند شدند و با نگاه‌های خیره سرِ جای خود ماندند. ادامه دارد....
شهردار امروز
خواندنی های سرو
شهردار امروز
شهردار رزم یا بزم (2) گویا وقت هشدارهای فرمانده‌‌ فرا رسیده بود. این را نگاه های وحشت زده‌شان که از صورت مرد، چشم بر نمی‌داشتند نشان می‌داد. مرد تازه وارد با صدایی بلند و رسا شرع کرد به صحبت کردن: - هیچ می‌دانید چقدر امکانات ما کم است‌؟ مگر جنگ شوخی بردار است؟ به شما نگفتن این توپ ۲۰۳ چقدر ارزش دارد؟ شما را برای حفاظت از این توپ‌ها به این‌جا فرستاده‌اند نه برای بازی و شوخی! درست، زمانی که شما در حال تفریح هستید دشمن می‌تواند نفوذ کرده و به راحتی توپ را تخریب کند. امروز من وارد این‌جا شدم. هیچ‌کس جلوی مرا نگرفت. اگر به جای من دشمن بود و برای انهدام توپ‌خانه آمده بود باز هم همین‌طور مراقبت می‌کردید؟ تمام حرف‌هایش درست بود. بچه ها از خجالت سرشان را به زیر انداخته بودند و حرفی برای گفتن نداشتند هر کسی ناخواسته خیره و جذب آن مرد می‌شد. با آن‌که سنش زیاد نبود ولی وقتی به چشم‌هایش نگاه می‌کردی متوجّه تجربه و دنیا دیدگی‌اَش می‌شدی. نگاهی نافذ و هوشمندانه‌ای داشت. بعد از رفتنش بچه‌‌ها با پرس و جو و کنجکاوی، متوجه شدند او کسی نبود به‌جز حاج احمد متوسلیان معروف، فرمانده کل منطقه مریوان. علی‌اصغر در کنار محمد ناصری و فتح علی فیروزی و مصطفی نقوی و پسردایی‌اَش محمد یعقوبی کمتر احساس غریبی می‌کرد. البته تقریبا با همه‌ی آن ۲۴ نفری که در آنجا حضور داشتند، انس گرفته بود. مخصوصا با تعدادی از بچه‌های رزن هم خیلی رفیق شده بود. یک روز، او طبق روال هر روزه غذا را روی اجاق گذاشت، از آن‌جا خارج شد نگاهی به یکی از بچه ها انداخت و پرسید: - از اکبر آقا سراغی ندارید؟ دوستش سری تکان داد و گفت: - برای چی سراغش را می‌گیری؟ علی‌اصغر اندکی مکث کرد و گفت: - این اکبر آقا چند روز پیش می‌گفت که مأموریت ما کم مانده تمام شود. می‌خواستم سؤال کنم که خبر دقیق دارد یا خیر. دوستش، انگار که چیزی به ذهنش آمده باشد، بشکنی در هوا زد و گفت: - چند روز پیش که صحبت می‌کردیم می‌گفت مسئولیت دیدبانی دارد. این‌جور هم که می‌گفت کار سختی هست باید تمام حواس را جمع کرد. علی‌اصغر بعد از کمی فکر کردن، گفت: - خب حاجی! الأن کجا می‌شود پیدایش کرد؟ دقیقا کارش چیست که می‌گفته آن‌قدر سخت است؟ دوستش گفت: - این‌طور که می‌گویند، باید نزدیک سنگرهای عراقی‌ها یک جای امن برای خودت درست کنی و علاوه بر این‌که کلی دوربین در دسترس داری باز هم باید چشم‌هایی قوی‌ داشته باشی که وقتی بمب‌های دودزا می‌زنند تخمین بزنی و بگویی که چند متر این‌ور آن ور است. علی‌اصغر همین‌طور که از سختی کار متاثر شده بود پرسید: - بی‌سیم‌ها هم که همه شنود می‌شوند. چطور می‌توانیم با او در ارتباط باشیم؟ دوستش سری تکان داد و گفت: - رمزی صحبت می‌کنند. ولی بهتر است که منتظر باشی تا خودش بیاید. چون بچه‌ها می‌گفتند دیروز که داشتند بی‌سیم‌های عراقی‌ها را شنود می‌کردند در بعضی جاها چون تلفن سیمی کشیده‌اند، سیم‌ها ترکش خورده و قطع شده است. چند روزی بود که بچه‌ها در تکاپو و آماده باش کامل بودند. درسته که امکانات کافی موجود نبود و اسلحه و گلوله‌ها جیره بندی شده بودند، ولی بچه‌هایی که آن‌جا بودند نیروهای صادق و شجاعی بودند و از هیچ جان‌فشانی برای نبرد با دشمن دریغ نداشتند. ادامه دارد ...
خواندنی های سرو
شهردار رزم یا بزم (2) گویا وقت هشدارهای فرمانده‌‌ فرا رسیده بود. این را نگاه های وحشت زده‌شان که ا
شهردار (۷۸) رزم یا بزم(۳) سرانجام، زمان شلّیک توپ فرارسید. بچه‌ها هر کدام درگوشه‌ای سنگر گرفته بودند. طبیعی بود شلّیک قبضه‌ی 203 چنین قیامتی برپا کند. هر گلوله‌اَش با آن‌همه وزنی که داشت، با شلّیک هر گلوله، بچّه‌ها شاهد به لرزه در آمدن کوه‌ها بودند. با گذشتن مدتی از حضور بچّه‌ها در منطقه‌ی نیچه، کم‌کم زمزمه پایان مأموریت به گوش می‌رسید. بچّه‌ها به منطقه عادت کرده بودند. مسیرها دیگر برایشان ناهموار و دشوار نبود. آن‌ها در این مدت آن‌قدر رفت و آمد کرده بودند که مسیرها را حفظ بودند. روز پایان مأموریت فرا رسید. به بچه‌ها از قبل اطلاع داده بودند که راننده‌ای برای بردنشان می آید و آن‌ها هم باید سر وقت در کنار جاده حضور داشته باشند. علی‌اصغر جلوتر از بقیّه‌ی بچه‌ها خود را کنار نفر‌بر رساند و با راننده سلام و احوال پرسی کرد. قرائن و شواهد نشان می‌داد که نفربر نو بود و بنا به گفته‌‌ی راننده تازه خریداری شده بود. البته خود راننده هم نخستین بار بود که به منطقه آمده بود و با جاده هیچ‌گونه آشنایی نداشت. و همین امر باعث شده بود کمی هم ترس داشته باشد. او پس از سلام و احوالپرسی، مدام می‌پرسید که جاده‌ها چگونه‌اند. محمدعلی که نسبت به بقیه مسن تر بود جلو آمد و گفت: - برادر فقط باید قسمتی را که در تیر رس دشمن است، پر سرعت‌تر حرکت کنی تا خدایی ناکرده مورد اصابت قرار نگیریم. بچه‌ها بسم الله گویان سوار نفربر شدند. علی‌اصغر درست چسبیده به شیشه‌ای نشست که از آن‌جا راننده دیده می‌شد، صدای صلوات بچه‌ها که بلند شد راننده شروع به حرکت کرد. وقتی راننده قسمتی از مسیر را سریع می‌رفت بچه‌هایی که هنگام اعزام، مینی‌بوس شان چپ کرده بود، می‌ترسیدند و سر و صدا راه می‌انداختند که راننده آهسته براند. راننده هم که سر و صدا را می‌شنید دستش را به حالتی که چه می‌گویند تکان می‌داد. علی‌اصغر هم که تنها کسی بود که راننده او را می‌دید، شیطنتش گل کرده بود و با دستش حالت گاز بده را نشان می‌داد. راننده هم فکر می‌کرد بچه‌ها از این‌که نکند هدف دشمن قرار بگیرند می‌ترسند. در حالی‌که داستان چیز دیگری بود. وضعیت اسفناک و خنده داری به‌وجود آمده بود. تکان‌های شدید نفربر، بچه‌ها را از این طرف به آن‌طرف پرتاب می‌کرد. آن‌ها هم فریاد یا ابوالفضل و یا حسین سر می‌دادند و پشت سر راننده داد می‌زدند: مگر نمی‌بیند یک‌طرف جاده پرتگاه است چرا این‌قدر تند می‌رود! علی‌اصغر هم فقط می‌خندید. وقتی نفربر به مقصد رسید، ایستاد. بچه‌ها که حسابی عصبانی بودند، به طرف راننده یورش بردند. جلوتر از همه، محمد ناصری یقه‌ی راننده را گرفت و گفت: - مرد مؤمن می‌خواستی ما را الکی به کشتن بدهی؟ راننده هم تند تند می‌گفت : - خودتان می‌گفتید. علی‌اصغر که تا همین‌جا هم خودش را کنترل کرده بود، زد زیر خنده و گفت: - بچه‌ها من گفتم. بچه‌ها هم به طرفش یورش بردند و حسابی از خجالتش در آمدند.
Ali Asghar Asgari: The growth and development of my hometown is my highest priority. Nothing in the world is more valuable to me than doing a public service in this place. Therefore, I have devoted all my efforts to planning and implementing my goals with love, and by achieving each of them, I have reached the peak of inner pleasure. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 Dedicated to: all of the people’s mayors especially the first of them, Mr. Hajj Ali Asghr Asgari Famenini, on the mayor’s day (The twenty-fifth of Isfand 1403 AH/ March 15, 2025 A.D) تقدیم به همه‌ی شهرداران مردمی مخصوصانخستین آن‌ها جناب آقای حاج علی‌اصغر عسگری فامنینی درروز شهردار (بیست و پنجم اسفندماه 1403 مطابق با 15 ماه مارس سال 2025 میلادی)