eitaa logo
خواندنی های سرو
143 دنبال‌کننده
132 عکس
50 ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خواندنی های سرو
شهردار (۷۲) بایوه، بهشتی در میان شعله‌های آتش(۴) بعد دست در جیبش کرد و در‌حالی‌که ناخن‌گیری را از
شهردار (۷۳) بایوه بهشتی در میان شعله‌های آتش(۵) بچّه‌ها از موهای آشفته، لباس‌های پاره و سنگ‌ریزه‌هایی که دست و صورت‌های‌شان را خراشیده بود قیافه‌ی ترسناکی پیدا کرده بودند. آن‌ها دشمن را به چشم خود دیده بودند. از طرفی‌هم نگران برادر حسن بودند که با بدن و دست و پاهای خونی در گوشه‌ای پناه گرفته بود.جای شکرش باقی‌ بود که بقیه صدمه‌ی‌ جدّی ندیده بودند و می‌توانستند آن یک نفر را نجات دهند. علی‌اصغر که از همه عقب‌تر می‌دوید، برای اطمینان، نگاهی به خشاب‌هایی که در جیبش مخفی کرده بود انداخت. او به تنها چیزی که در آن لحظه فکر می‌کرد این بود که تا آخرین لحظه می‌جنگد و تن به اسارت نمی‌دهد. حتی اگر شده بود با یک تکه سیم، سرباز دشمن را خفه کند. در آن لحظه که خطر از رگ گردن هم نزدیک‌تر بود، او افکار کودکانه‌ی قبل از پای گذاشتن در مسیر جنگ را قطعه به قطعه از خاطر می‌گذراند. چه فکر می‌کرد و چه شد! تصور او از جنگ اصلا چیزی نبود که الأن می‌دید. تازه داشت وجود ترس و نا امنی را با پوست و استخوان حس می‌کرد، چیزی که پیش از این، برایش مانند شوخی بود، و بیشتر تحت تاثیر فیلم‌های سینمایی بود که هفته‌ای یک‌بار با علی اکبر به تماشایشان می‌نشست. حالا او حتی با داشتن اسلحه و آن همه شور و غرور، با ترس و دلهره می‌گریخت. خود این حس هم نوعی دیگر از ترس را به جانش انداخته بود. وقتی علی‌اصغر دیرتر از همه، بی رمق و نفس نفس زنان به خانه رسید، چشم‌هایش را چندبار با دست مالید تا مطمئن شود که چیزی که می‌بیند حقیقت دارد. او زنده به خانه رسیده بود. بچه‌ها هنوز متوجه او نشده بودند. رنگ صورت فتحعلی از عصبانیت و ناراحتی به کبودی می‌زد. او در حالی‌که یقه‌ی حسن، مسئول کمین را گرفته بود، بلند فریاد می‌زد: - عسگری کو؟ کجا رفت؟ او را ندیدید؟ اگر او نیاید من خودم میکشمت. وقتی صدای علی‌اصغر را شنید که می‌گفت: - من این‌جا هستم! دلش گرم شد و لحنش را تغییر داد. خودش را به او رساند. نگاهشان که به‌هم افتاد گل از گل هر دو شکفت. همدیگر را در اغوش کشیدند. دست فتحعلی شروع کرد میان دو کتف علی‌اصغر به حرکت درآمدن و خوشحالی‌اَش را از زنده بودن او با همان حرکت، به دل او پیغام داد. بیسیم‌چی گروه را که از ناحیه کمر تیر خورده بود، بلافاصله دونفر از بچّه‌ها به عقب برگرداندند. بقیّه‌ی گروه هم باید هر چه زودتر به مقر اصلی باز می‌گشتند. شرایط برای ماندن در آن‌جا اصلا مساعد نبود. هر لحظه امکان حمله از طرف دشمن وجود داشت. آن‌ها شب بعد، با کمک یکدیگر، حسن و چند نفر دیگر را که کمی مجروح شده بودند، با احتیاط از کمین خارج کرده و به طرف مقر اصلی حرکت کردند. یکی دو نفر از بچه‌ها در لا‌به‌لای درخت‌ها، برای نگهبانی ایستادند تا زخمی‌ها را با احتیاط ازآن‌جا عبور دهند. در آن هوای سرد پاییزی ‌منطقه غرب، از شدت ترس و اضطراب، و بالا رفتن از سربالایی کوه در تاریکی و حمل مجروح، عرق از سر و رویشان می‌ریخت. آن روز تا غروب، گروه مشغول رسیدگی به مجروح‌ها بودند تا این‌که فرمانده خط وارد شد. او که مردی بود کوتاه قد با ریش‌های انبوه و لهجه‌ی غلیظ یزدی، در حالی‌که سعی می‌کرد عصبانیتش را کنترل کند، فریاد کشید: - این صدای توپ و رگبار برای چی بوده؟ کی به شما اجازه داده بود سر خود عملیات راه بیندازید؟ پس شما در مدت زمان آموزشی چی یاد گرفتید؟ ادامه دارد...
خواندنی های سرو
آنا دیلی گنجی اؤرَگ =قلب، دل (۱) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اؤرَگ قلب؛ دل؛ میل و رغبت مثال: 1- اورَگ دُشؤن سُل یان
آنا دیلی گنجی اؤرَگ = قلب، دل (۲) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اؤرَگ بولاندورماق دل را آشوب کردن (به هم زدن) مثال: چیبین اُلؤسؤ اؤرَه‌گیمی بولاندورورو. اؤرَگ پیرپیر اوچماق زیاد هوس کردن مثال: چوخداندو اوشاقلاروموزو گُرمَه‌میشَم. اورَه‌گیم بیلَه‌لَریندَن سارو پیرپیر اوچورو. اؤرَگ پیس اؤلماق از هوش رفتن؛ غش کردن مثال: بیرنفر خیاباندا اؤرَگی پیس اولموشدو. اؤرَگ جوشماق بغض گرفتن مثال: اوشاقون نِئیَه اؤرَگی بیر‌بِئله جوشوبدو، آغلورو؟ اؤرَگ چاتلاماق بسیارترسیدن مثال: بولود اِئلَه شاققوللادو که آز قالدو اؤرَه‌گیم چاتلویا. اؤرَگ چِئکمَگ میل داشتن؛ دل کشیدن مثال: نُخوشام. اؤره‌گیم چِئکمیری هِئچ زاد یِئیَم. اؤرَگ چیرگیدمَگ مشمئز کردن مثال: چیبین دؤشدؤ چایو ایچینه، اؤرَه‌گیمیزی چیرگیددی. اؤرَگ چیرگینمَگ مشمئز شدن مثال: باخدوم معتاد اوغلانون چیرکَنچیل اؤز گُزونَه اُرَگیم چیرگیننی. اؤرَگ دار اولماق دلتنگ شدن مثال: اؤرَگیم، بو گؤن چوخ داردو، اُزؤم‌دَه بیلمیرَم نِیَه. اؤرَگ داروخماق دلتنگ کسی یا چیزی شدن مثال: اؤرَگیم اوشاخلارومنان سارو چوخ داروخورو. بیلمیرَم نئیلییَم. اؤرَگ دُگؤنمَگ دغدغه داشتن؛ نگران شدن مثال: اؤشاق مدرسه‌دَن گِئج گلمیشدی. نَنَه‌سینین اؤره‌َگی دُگؤنؤردؤ. دالو وار...
خواندنی های سرو
شهردار (۷۳) بایوه بهشتی در میان شعله‌های آتش(۵) بچّه‌ها از موهای آشفته، لباس‌های پاره و سنگ‌ریزه‌ه
شهردار (۷۴) بایوه، بهشتی در میان شعله‌های آتش(۶) او در حالی‌که صورت سرخ و رگ‌های متورم کنار شقیقه‌اَش نشان از خشم عمیق داشت گفت: - لااله الا الله! بعد رو به برادر سعید کرد و گفت: - سریع بی سیم‌اَت را بردار و بلند شو! باید برویم! صدای همهمه‌ی بچه‌ها بلند شد. هر کدام چیزی می‌گفت. علی‌اصغر هراسان به طرفش رفت و گفت: - شما آدم مهمی هستید، فرمانده‌ی همه‌ی مایید. می‌دانید که این‌کار یعنی خودکشی. فرمانده وقتی حرف‌ها علی‌اصغر را شنید، نگاهش کرد و گفت: - میفهمی تحریم شدن یعنی چی‌؟ بعد با دست بر سینه‌ی علی‌اصغر زد و گفت: - مرد حسابی بلند شدید و سرخود رفتید آن‌جا و چهارتا اسلحه جا گذاشتید و برگشتید. با همان آرپی‌جی که جا مونده می‌توانستیم دو تا تانک شکار کنیم. حالا آن ژ3 و دو تا کلاش هیچی. همه حرف‌ها بی فایده بود. فقط مشغول وقت تلف کردن بودند. به هرحال آماده‌ی رفتن شدند. علی‌اصغر که بر دیوار تکیه داده بود، جلو تر رفت و گفت: - من هم با شما می‌آیم. فرمانده استقبال کرد و گفت: - این‌جا جای تعارف که نیست. من از خدا می‌خواهم که تو بیایی اتفاقا چون صبح در آن‌جا بودی موقعیت را خوب بلدی. سه نفری حرکت کردند. بهشت چند روز پیش کجا و این جهنمی که جلوی چشمان‌شان در آتش می‌سوخت و بوی باروت می‌داد کجا! خانه خرابه‌ها و همان درخت‌های زیبا که آن‌ها در روز اوّل به بهشتی در میان جهنم تشبیه کرده بودند، حالا تیره‌تر و تاریک تر شده بودند. همه چیز در درگیری دیشب و صبح با رگبار گلوله‌هایی که ایرانی‌ها و عراقی‌ها به طرف هم شلیک کرده بودند کاملا ویران شده بود. تمام درختان میوه در آتش سوخته بودند و فضا را دود و بوی باروت فرا گرفته بود. تاریکی از یک طرف و دود از طرف دیگر در آن هوای شبانه و مه‌آلود کاملا جلوی دیدشان را گرفته بود. اما از طرفی هم باقی مانده درختان نیمه‌سوخته شرایط مناسبی را برای استتارشان ایجاد می‌کرد. نزدیک پاسگاه که رسیدند، فرمانده با دست به سعید اشاره کرد که همان‌جا بایستد و جلوتر نرود. او بیسیمچی بود و باید لحظه‌به‌لحظه با مقر فرماندهی ارتباط برقرار کرده و آن‌ها را از روند عملیات با خبر می‌کرد. فرمانده و علی‌اصغر باید با احتیاط و با کمترین سر و صدا به سمت اسلحه‌ها می‌رفتند‌. فرمانده در حالی‌که مچ دست علی‌اصغر را گرفته بود و می‌کشید با صدای خفه‌ای گفت: - تو با من بیا، ولی حواست باشدکه اگر بی اجازه شلیک کنی من می‌دانم و تو! علی‌اصغر با تکان دادن سر، حرفش را تایید کرد. صدای گفت‌گوی عراقی‌ها با لحن بلند به زبان عربی و کردی، از داخل پاسگاه به گوش می‌رسید. این دو نفر از شدت ترس نفس‌هایشان را یک در میان بیرون می‌دادند. هر دو روی زمین به صورت نیم‌خیز خوابیدند. بعد، فرمانده کمی جلوتر و علی‌اصغر کمی عقب‌تر، شروع کردند سینه خیز و آرام روی زمین به خزیدن. ادامه دارد....
خواندنی های سرو
آنا دیلی گنجی اؤرَگ = قلب، دل (۲) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اؤرَگ بولاندورماق دل را آشوب کردن (به هم زدن) مثال: چ
آنا دیلی گنجی اؤرگ= قلب (۳) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🪴 اؤرَگدَن صمیمانه مثال: بیز سیزی اؤرَگدَن چوخ ایستیریگ. اؤرَگ‌دَن اؤرَه‌گه یول اولماق دل به دل راه داشتن مثال: قدیم‌دَن دِئییبله: اؤرَگ‌دَن اؤرَه‌گه یول‌دو. اؤرَگدَن گَلمَگ دل‌رحمی را کنار گذاشتن مثال: 1- نیجَه اؤرَگئی‌دَن گَلدی اوشاقو ووردوی؟ 2- اِئو صاحاب چوخ یاخچو آدامنو، اصلاَ اؤرَگئیندَن گَلمَز مستأجرینی حَیَط‌دَن چوخادا. اؤرَگ دوتولماق دلتنگی کردن مثال: بیلمیرم نِئیَه بیر بیلَه اورَه‌گیم دوتولورو. اورَگ دولماق دل پُر شدن؛ به حالت گریه افتادن مثال: بیلمیرَم نِئیَه اورَ‌گ‌ئی دولوب! ایستیرئَی آغلویای. اؤرَگ سیخیلماق گرفتن دل مثال: بوگؤن اِرتَه‌دَن اؤرَگیم سیخیلیری. بیلمیرم نِئیَه. اؤرَگ قارجالاشماق دل به هم خوردن از کشیده شدن چیزی تیز روی صفحه‌ی آهنی مثال: اوشاق! پیچاقو چِئکمَه سینی ایچینَه، اؤرَگیم قارجالاشورو. اؤرَگ قِوزانماق استفراغ کردن؛‌ هوس رفتن به ‌جایی را کردن مثال: 1- اؤرَگ باشوی وار. اؤرَگئی قوزانسا بار اُللای. 2- اؤره‌گیم قِوزانوب گِئدَم اُز اِئویمیزه. داهو قالمویام بوردا. اؤرَگ کُپو چیخمَگ با انجام کاری به رضایت خاطر رسیدن مثال: اؤغلان اِئلَه قشنگ ایشینی گُردو که من باخدوم، اؤرَ‌گیمین کُپو چیخدی. اورَگ گِئدمَگ بی‌حال شدن مثال: اوشاق آجوندان اورَ‌گی گِئدیب. اورَگ گیزلَنمَگ بیهوش شدن مثال: نُخوش آروادون اورَگی گیزلَنمیش‌دی. اؤرَگلَنمَگ از درون جوشیدن و گریه کردن مثال: 1- اوشاق ایچَه‌‌ریدَن اؤرَگلَه‌نیردی آغلویا، آما اُزؤنؤ ساخلادوردو. 2- خانومون اوغلو گِئدمیشدی خارجه، اُزؤدَه اُتورموشدی هی اؤرَگلَه‌نیردی و آغلوردو. دالو وار.....
سلام علیکم نوبت دوم چاپ کتاب شهردار انجام گرفت. علاقه‌مندان می‌توانند این کتاب را از آدرس زیر خریداری نمایند: قم- بلوار معلم- مجتمع ناشران- واحد ۱۱۳- تلفن ۳۷۸۴۲۵۴۲-۰۲۵ نشر هاجر (سنابل) این کتاب به زبان انگلیسی هم ترجمه شده که ان‌شاءالله در آینده‌ی نزدیک منتشر خواهدشد
خواندنی های سرو
شهردار (۷۴) بایوه، بهشتی در میان شعله‌های آتش(۶) او در حالی‌که صورت سرخ و رگ‌های متورم کنار شقیقه
شهردار (۷۵) بایوه، بهشتی در میان شعله‌های آتش(۷) چیزی تا صبح نمانده بود. آن‌ها باید قبل از روشن شدن هوا خود را به سلاح‌ها می‌رساندند. علی‌اصغر آرنجش را روی زمین گذاشت و با اشاره فرمانده، بدنش را به جلو کشید.گردنش از شدت ماندن در یک جهت، خشک شده بود. هر دو، در دل، خدا خدا می‌کردند که آدرس را درست آمده باشند. شباهت منطقه و درختان به همدیگر کمی سردرگمشان کرده بود. در این حین چشم فرمانده به یک افسر عراقی افتاد که در آن‌طرف‌ها پرسه می‌زد. فرمانده درجا خشکش زد. اما او آن‌ها را ندیده بود. همین‌که او پشتش را به طرف‌شان کرد، هردو نفر سریع از منطقه فاصله گرفتند. جای خالی سلاح‌ها مانند شعله‌ی آتشی بود که چشمان‌شان را می‌سوزاند. نیروهای عراقی قبل از رسیدن آن‌ها همه را برده بودند. وقتی نگاه سعید به قد وبالایشان افتاد، نفسی راحت کشید. هر دو سالم برگشته بودند. فرمانده در حالی‌که نفس نفس می‌زد اشاره‌ای به بی‌سیم کرد و گفت: - بگو ما مسیر را گم کرده‌ایم. نمی‌توانیم برگردیم. بیسیم‌چی دست به‌طرف کوله‌پشتی‌اش برد، گوشی بی‌سیم را برداشت و شروع به گفتن کد‌های رمزی کرد. و درمیان صدای خش‌خش بی‌سیم، دادن و گرفتن پیغام آغاز شد: بیسیم‌چی: محمود، محمود، سعید! مرکز فرماندهی: سعید بگوشم. بیسیم‌چی: قناری‌ها آشیانه می‌خواهند. مرکز فرماندهی: قناری‌ها دانه چیدند؟ بیسیمچی: زاغچه‌ها دانه‌ها را خورده‌اند! مرکز فرماندهی: سارها به سمت آشیانه پرواز می‌کنند. تمام! برادر سعید گوشی را به دستگاه بیسم آویخت و بیسیم را خاموش کرد. با این پیغام که بیسمچی به مرکز داد به اطّلاع آن‌ها رساند که راه را گم کرده‌اند و مرکز هم پیغام داد که سه منوّر در جهت مقر می‌زنند و آن‌ها باید در آن جهت حرکت کرده و به عقب برگردند.
غزل 521 شیخ مصلح‌الدین سعدی شیرلزی. اکوmp3.mp3
7.8M
غزل ۵۲۱ از سعدی شیرازی سَلِ المَصانِعَ رَکباً تَهیمُ في الفَلَواتِ تو قدرِ آب چه دانی که در کنارِ فراتی؟ شبم به رویِ تو روز است و دیده‌ها به تو روشن و إِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشِیَّتي و غَداتي اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم مَضَی الزَّمانُ و قلبي یَقولُ إِنَّکَ آتٍ من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم اگر گِلی به حقیقت عَجین آبِ حیاتی شبانِ تیره امیدم به صبحِ رویِ تو باشد و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فِي الظُّلماتِ فَکَم تُمَرِّرُ عَیشي و أنتَ حاملُ شهدٍ جواب تلخ بدیع است از آن دهانِ نباتی نه پنج روزهٔ عمر است عشقِ رویِ تو ما را وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ إِن شَمَمتَ رُفاتي وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحِبُّ و یَرضیٰ مَحامدِ تو چه گویم؟ که ماورای صفاتی أخافُ مِنکَ و أرجو و أستَغیثُ و أدنو که هم کمندِ بلایی و هم کلیدِ نجاتی ز چشمِ دوست فتادم به کامهٔ دلِ دشمن أحِبَّتي هَجَروني کَما تَشاءُ عُداتي فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد و إِن شَکَوتُ إِلی الطَّیرِ نُحنَ في الوُکَناتِ 🪴تقدیم به خدمت جناب استاد حسن مختاری و همکار گرامی شأن جناب آقای دکتر غلامی که انگیزه خوانش این غزل را ایجاد کردند
غزل 182 حافظ شیرازی. اکوmp3.mp3
5.78M
غزل شماره ۱۸۲ حَسْبِ حالی نَنِوِشتی و شد ایّامی چند مَحرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟ ما بدان مقصدِ عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نَهَد لطفِ شما گامی چند چون مِی از خُم به سبو رفت و گُل افکند نقاب فرصتِ عیش نگه دار و بزن جامی چند قندِ آمیخته با گُل نه علاجِ دلِ ماست بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند زاهد از کوچهٔ رندان به سلامت بگذر تا خرابت نکند صحبتِ بدنامی چند عیبِ مِی جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو نفیِ حکمت مکن از بهرِ دلِ عامی چند ای گدایانِ خرابات خدا یارِ شماست چشمِ اِنعام مدارید ز اَنعامی چند پیرِ میخانه چه خوش گفت به دُردی‌کشِ خویش که مگو حالِ دلِ سوخته با خامی چند حافظ از شوقِ رخِ مِهر‌فروغِ تو بسوخت کامگارا نظری کن سویِ ناکامی چند،،، 🪴تقدیم به اعضای گروه شریف بازرانی‌ها و مدیران محترمش که انگیزه این خوانش را ایجاد کردند
خواندنی های سرو
شهردار (۷۵) بایوه، بهشتی در میان شعله‌های آتش(۷) چیزی تا صبح نمانده بود. آن‌ها باید قبل از روشن شد
شهردار (۷۶) رزم یا بزم؟ (۱) نفربر نظامی، از حرکت ایستاد، عباس آقا که مسئول جا‌به‌‌جایی بچه‌ها بود، از آینه نگاهی به بچه‌ها کرد و پیاده شد و بدون این‌که حرفی بزند راه افتاد. نیروها هم پشت سر او حرکت ‌کردند. وقتی در ابتدای جاده‌ای خلوت قرار گرفتند، و صدای قاطر‌ها را شنیدند، تازه علت پیاده شدن از نفربر را فهمیدند. جاده‌ی صعب‌العبوری که در سینه‌کش کوه‌ها و شیب تند سربالایی‌ها و سرپایینی‌هایی با کمک بلدوزر ایجاد شده بود مناسب حرکت ماشین نبود. وقتی با سه رأس قاطر مواجه شدند، علی‌اصغر که جلوتر از بقیه‌ی بچّه‌ها رسیده بود، دستپاچه شد و پرسید: - چکار کنیم؟ عباس‌آقا زیر چشمی نگاهی از نوع نگاه عاقل اندر سفیه به علی‌اصغر کرد و گفت: - تدارکات را بار من کن ببینم! نکند الاغ سواری هم بلد نیستید؟ علی‌اصغر که بهش برخورده بود گفت: - اختیار دارید! من بچه‌ی دهاتم. این را هم بلد نباشم که دیگر هیچی! او هم‌زمان با یک حرکت، پرید بالای قاطر و نگاهی پیروزمندانه به عباس‌آقا انداخت. عباس آقا بدون توجه به حرکات علی‌اصغر، بارها را سوار قاطر‌ها کرد و راه افتادند. از آن‌جایی‌که فقط سه رأس قاطر داشتند، یکی از بچه‌ها هم همراه علی‌اصغر و عباس آقا سوار قاطر شدند و بقیه با پای پیاده مسیر ناهموار را ادامه دادند. وقتی به سراشیبی محل استقرارشان نزدیک شدند، از قاطرها پیاده شده و افسارشان را گرفته و آرام به دنبال خود از میان درختان بلند منطقه و گُل و گیاه‌های خودرو در دامنه کوه‌های سنگی کشیدند و به‌جایی رسیدند که تراکم درخت‌ها اجازه عبور قاطرها را نمی‌داد و باید تدارکات را بر دوش کشیده و بقیّه‌ی راه را با پای پیاده سپری می‌کردند. به محض رسیدن به محلّ استقرار، فرمانده مقر، نیروهای جدید را به صف کرده و برای استقرار در سنگرها، سازماندهی‌شان کرد. وقتی نگاهش به علی‌اصغر افتاد، گفت: - اشپزی بلدی؟ ما این‌جا فقط آشپز نداریم. علی‌اصغر سری تکان داد و گفت: - بله، یک چیزایی بلد هستم. بر خلاف بایوه، در نیچه، بچّه‌ها از آسایش اردو مانندی برخوردار بودند و بیشتر خوش‌گذرانی بود تا جنگ و درگیری . برای علی‌اصغر تجربه‌ی خوبی بود. او هر روز برای گروهشان چلوخورشت و چلو گوشت و انواع و اقسام غذاها را می پخت. تدارکات را هم با همان سه قاطری که داشتند می‌آوردند. علی‌اصغر کارها را تقسیم کرده و به هرکدام از بچّه‌ها مسئولیتی داده بود و آن‌ها هم وظایفشان را با لودگی انجام می‌دادند. در یکی از همان روزها، محمد علی که روی درب قابلمه بزرگی ضرب گرفته بود و آواز محلی شهرشان را می‌خواند ناگهان ساکت شد. بچه‌ها که از سکوت او متعجب شده بودند، با چشم‌هایشان نگاه خیره‌ی او را دنبال کردند و به مردی بلند قامت غریبه‌ای با ابروهای در هم کشیده رسیدند. آن‌ها ناخوداگاه بلند شدند و با نگاه‌های خیره سرِ جای خود ماندند. ادامه دارد....
شهردار امروز