eitaa logo
ایمان و عمل صالح(معنویت)
70 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
به نام او که نامی ندارد"جمع پراکنده از معنویت" یکی بین و یکی گوی و یکی دان/ بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان.
مشاهده در ایتا
دانلود
♥ عشق واقعی ♥                خیلی زیباست حتما بخونید 🌼🍂🍃 زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیمقلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.” روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت. مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی ...♥ . 🍁 "زندگی، مثلِ نخ کردن سوزن است. گاهی بلد نیستی چیزی را بدوزی، اما چشم هایت آن قدر خوب کار می کند که همان بار اول سوزن را نخ می‌کنی. اما هرچقدر پخته تر می شوی، هرچقدر با تجربه تر می‌شوی، هرچقدر بیشتر یاد می گیری که چگونه بدوزی، چگونه پینه بزنی، چگونه زندگی کنی؛ تازه آن وقت چشمانت دیگر سو ندارد!... زندگی همیشه یک چیزی اش کم است... مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی هم چشم هایت سو دارند؛ تازه آن موقع می فهمی، نه نخ داری، نه سوزن." ‎‌‌‌‌‌‌ 👇 پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟ خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت :35 سنت پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید. خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک دادو رفت، پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت.. هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه درروی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد. 🔻شکسپیر چه زیبا میگوید: بعضی بزرگ زاده می شوند، برخی بزرگی را بدست می آورند، و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند 🧠تنها راهزني كه دار و ندار آدمي را به تاراج ميبرد انديشه هاي منفي خود او است. دشمنان شما همه در درون خودتان هستند . 🫵🏼تنها كسي كه بايد دگرگون شود ، خودتان هستيد ؛ خودتان كه دگرگون شويد، همه ي اوضاع و شرايط پيرامونتان نيز دگرگون مي شود. ✨براي شفای تن بايد روح را شفا داد... 💓💓🍁🍁💓💓🍁🍁 زندگی فهم  نفهمیدن هاست... زندگی با همه ی وسعت خویش محفل ساکت غم خوردن نیست حاصلش تن به جزا دادن وافسردن نیست زندگی خوردن وخوابیدن نیست زندگی جنبش جاری شدن است از تماشایی که آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند وبس ... غمگین نباش رفیق ! آسمونِ زندگیِ تو که همیشه بارونی نمیمونه... روزای آفتابیَم میاد که لبخند رو بهـ لبت میاره...
هدایت شده از منتظران نور
*~ آموزنده~* يک شخص بسیار ثروتمند که نه خانواده و نه هم اولاد داشت در یکی از روز ها تمامی کارمندان خود را به نان شب دعوت کرد و پیش روی هر یکی شان یک جلد قرآن کریم و یک مقدار پول را گذاشت و وقتی که از صرف غذا فارغ شدند برای شان گفت: حالا شما هر یک تان می‌توانید قرآن کریم یا پول را بگیرید. اول از محافظ خود شروع کرده برايش گفت: تو انتخاب کن خجالت نکش. محافظ گفت: من آرزو داشتم که قرآن کریم را بگيرم اما متأسفانه خواندن را یاد ندارم بناء پول را از اینکه به آن ضرورت دارم و برايم نفع و فایده خواهد رساند پس انتخاب ام پول است. بعدا به دهقانی که در مزرعه اش کار می کرد گفت: تو انتخاب کن. دهقان گفت: از اینکه خانم ام بسیار سخت مريض است و من هم به پول ضرورت جدی دارم تا او را تداوی کنم‌ و اگر این ضرورت نمی بود البته که انتخاب من قرآن کریم بود و لکن حالا پول را می خواهم. بعدا از آشپز خود سوال کرد انتخاب تو چی است قرآن کریم یا پول؟ آشپز گفت: من دوست دارم که‌ قرآن کریم را بخوانم از اینکه مصروف آشپزی هستم و وقت برای خواندن آن ندارم پس انتخاب من نيز پول است. در آخر نوبت به نوجوانی رسید که او وظیفه ای تربیه و چراندن مواشی آن شخص ثروتمند بود و این شخص می دانست که این نوجوان بسیار فقیر و محتاج است بناء برايش گفت: من یقین دارم‌ که انتخاب تو نیز پول است تا به آن برای خانواده ات غذا و برای خودت به عوض کفش های کهنه و پاره ات کفش جدید بخری نوجوان جواب داد شما درست می گویید برای من دشوار است که کفش جدید بخرم یا مرغ بريان بخرم تا همراه مادرم بخورم و لكن انتخاب من قرآن کريم است پس من قرآن کريم را می گیرم زیرا مادرم برایم گفته بود: کلام ﷲ متعال مفید و بهتر از طلا است و مزه ی آن شیرین تر از شهد است. *بناء قرآن کريم را گرفت و زمانی که‌ آن را باز کرد ديد که در داخل آن دو پاکت است که در یکی آن ده برابر پول پاکتی که دیگران گرفتند است و در داخل پاکت دومی یک وصیت نامه است که در آن چنین نوشته است: هر کسی که قرآن کريم را انتخاب کرد و آن را گرفت بعد از وفات مرد ثروتمند وارث آن شده تمام ثروتمند اش را به عنوان میراث صاحب می‌ شود. در آخر شخص ثروتمند همه ای کارمندان خود را مخاطب قرار داده گفت: کسی که به خداوند متعال حسن ظن داشته باشد هیچگاهی ناامید نمی شود و خسارت نمی کند.*
هدایت شده از منتظران نور
: عیب جویی.... در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند. پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید . پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد . بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟ پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند. عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
هدایت شده از منتظران نور
: عیب جویی.... در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند. پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید . پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد . بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟ پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند. عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
هدایت شده از منتظران نور
گرگی با مادر خود از راهی می‌گذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان می‌انداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد. فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی. گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان می‌اندازد، اگر او نمی‌ترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمی‌کرد، چون مطمئن است من نمی‌توانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان می‌اندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف می‌کند. گاهی ما را احترام می‌کنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطر شایستگی ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بخاطر ترسی است که از شرّ ما بر خود می‌بینند. مانند: سکوت و احترام عروسی در برابر بدخلقی‌های مادرشوهری بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!