⭐️°⚜°⭐️°⚜
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆•
#چاپلوسی_در_دربار
در انگلستان پادشاهی به نام کانوت به حکومت رسید. در کاخ نزدیک 100 نفر بیکار بودند که برای شاه شعر میخواندند و مدح کرده و حقوق میگرفتند.
روزی همه این 100 نفر را کنار دریا برد و یکییکی آنها شروع به ستایش شاه کردند.
یکی گفت: ای شاه دریا ابهت خود را از تو دارد.
یکی گفت: ای شاه، خورشید به امر تو میتابد و... شاه به هر مدحی سکه ای طلا میداد.
یکی گفت: ای شاه همانا من یقین دارم که آنچه در ولایت انگلستان است، خورشید و دریا و زمین همه تحت امر پادشاهی توست.
شاه سکهای داد و پرسید، چهکسانی گفته این مرد را تایید می کنند؟ همگی تایید کردند و شاه سکه ای به هر یک داد.
شاه همه را سوار کشتی کرد و با خود به دریا برد. و شاعر را دستور داد با طناب در آب دریا آویزان کنند. شاعر از ترس کوسه ترسید. شاه گفت: مگر نگفتی دریا به اذن من است و تحت فرمان من؟
من به کوسهها امر میکنم وقتی جلو آمدند تو را نخورند. شاعر که دید حرفی زده و باید روی حرف خود بایستد مجبور شد در دریا آویزان شود. کوسه نزدیک شد و شاه داد زد، ای کوسه دور باش. اما کوسه او را گرفت و با خود به دریا برد.
یکیک کسانی را که سکه گرفته بودند، چنین کرد و کوسه همه را خورد. یکی را زنده گذاشت تا داستان را به همه بگوید. داستان در شهر پخش شد و هیچکسی حاضر به مجیزگویی شاه در دربار نشد. و چنین شد که رسم زشت شاعری و چاپلوسی از دربار انگلیس رخت بربست.