#داستان_کوتاه
#جواب_سلام
صدای هوهوی باد به گوشش رسید. میخواست به هر زحمتی شده، به خودش تکانی بدهد؛ اما نتوانست. چشمانش را به سختی گشود. همه جا را تیره و تار میدید. چند بار پلکهایش را به هم زد و بدون اینکه سرش را تکان بدهد؛ زیر چشمی به اطرافش نگاهی انداخت. پیکر بی جان دوستانش دور و برش افتاده بود. میخواست فریاد بکشد و دوستان و برادرانش صدا بزند، اما به سختی فقط نفسی کشید.خون زیادی از بدنش رفته بود. احساس تشنگی شدیدی میکرد. قمقمهی آبی کنارش بود. درش باز بود. نزدیک دهانش آورد، اما فقط مقداری خاک از آن خارج شد. به یاد روز عاشورا و تشنگی امام حسین علیه السلام و کودکان و یارانش افتاد. دست بر سینه نهاد و گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین» و لبخندی ابدی بر لبهایش نقش بست. انگار به مراد خویش رسیده و در لحظهی شهادت جواب سلامش را شنیده بود.
#محمدرضا_قاسمیان
#خوشه_خوشه
#از_سبوی_عشق
۱۴۰۲/۰۴/۲۸