#دعا_درمانی 🌱
🌙بسم الله الرحمن الرحیم🌟
🌌 طریقهخواندن نماز شب 🌌
🍃(کلا 11 رکعته)🍃
🔻نیت میکنی🔻
🟢 دو رکعت #نماز_شب میخانم قربه الی الله
🔹4 بار نماز👈 2 رکعتی(مانند نمازصبح) میخونی که 🔻جمعامیشه 8رکعت:
⚘2رکعت: حمد و توحید
⚘2رکعت: حمد و توحید
⚘2رکعت: حمد و توحید
⚘2رکعت: حمد و توحید
🍀وقتی 8 رکعت نمازتمام شد...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🔻دوباره نیت میکنی🔻
🟢 دو رکعت👈#نماز_شفع میخوانم قربه الی الله
(مانند نمازصبح) فقط
⚘در #رکعتاول؛ حمد +توحید+ سوره ناس
⚘در #رکعتدوم؛ حمد+توحید+ سوره فلق
خوانده میشه
و بعد #ادامه نماز به روال همیشه تموم شد.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🔻دوباره نیت میکنی🔻
🟢 یک رکعت👈#نماز_وتر می خوانم قُربة اِلی الله
⚘#در_این_رکعت؛ 1 بار حمد + 3 بار توحید + 1 بار فلق + 1 بار ناس
🤲در قنوت دعای قنوت را کامل می خوانیم وهمانطور که دستهایمان درحالت قنوت است،
(با انگشتان دست راست یا با تسبیح دست راست)
⚘40 بار 👈( اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنینَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمینَ وَ اَلْمُسلِماتْ )
« خدایا ببخش جمیع مؤمنین مرد و مؤمنین زن را».
❣بهتر است بجای ذکر بالا، چهل نفر را دعا کنید؛ ( اَللّهُمَّ اِغْفِر فلانی...)
هر مومن یا هر مسلمانی میتواند باشد #مثلا؛ اَللّهُمَّ اِغْفِر صغرا حقیقت خواه نخست.. اَللّهُمَّ اِغْفِر مقداد زبردست گشتی.. اَللّهُمَّ اِغْفِر مجتبی زبردست گشتی.. و....
و بعد از آن
⚘70 بار👈( اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبی وَ اَتُوبُ اِلَیه) «آمرزش می طلبم از خدایی که پروردگارم است و بسویش باز می گردم ». بگویید.سپس
⚘7 مرتبه👈( هذا مَقامُ الْعائِذِ بِکَ مِنَ اَلْنار ) بگویید
« این است مقام کسی که از آتش قیامت به تو پناه می برد. سپس
⚘300 مرتبه👈( اَلْعَفو ) «ببخش» بگویید و سپس
⚘1 بار👈( رَبّ اغْفِرْلی وَ ارْحَمْنی وَ تُبْ عَلیََّ اِنَّکَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ )
«پروردگارا ببخش مرا و رحم كن به من و توبه مرا بپذير به راستي كه تو، توبه پذيرنده، بخشنده و مهرباني».
⚘ 👈 ركوع + سجده + تشهد + سلام + (پايان نماز) + تسبيحات فاطمة زهرا (س)
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💚 در حديثي آمده: خواندن تسبيحات فاطمه زهرا (سلام الله عليها) از هزار ركعت نماز مستحب، نزد خداوند بهتر است...
❌❤#نماز_شب، باید قبل از اذان صبح خوانده شود و بعد از نیمه شب شرعی. هرچه به اذان صبح نزدیکتر، بهتر❤❌
در خونه وازم می پرسید این کیه ؟ اینجا چی میخواد من چی میخواستم بگم ؟ در حیاط رو بستم و از فاصله در حیاط تا اتاق گریه امونم نمیداد مثل دیوونه ها باخودم حرف میزدم
ومیگفتم رضا جان منو ببخش مبادا فکر کنی فراموشت میکنم ! مبادا بگی بهت حیانت میکنم از همینجا و از همین امروز قول میدم که هیچ وقت به عشقمون و بچه هام خیانت نکنم ! شوهر میخوام چکار ؟ بعد از تو وظیفه من نگهداری از بچه هامون هست که بعهده منه ،،،اینو بهت قول میدم عزیزم …
تا به اتاق رسیدم صغری بیگم گفت خانم جان کی بود ؟ چی شد ؟چرا گریه میکنی ؟ گفتم هیچی صغری بیگم از دوستای رضا بود منو یاد رضا انداخت منم دل نازکُم و اشکم زود سرازیر میشه…
آخ که چه روزهای سختی داشتم تلفن به بچه ها زدن
و نبود رضا کم کم داشت کنجکاوشان میکرد یکشب با حا ج خلیل تنها شدم گفتم آقاجان کمکم کن تا بتونم به پسرهابگم که پدرشون نزدیک به دوماهه که از دنیا رفته دلم خونه هر وقت بچه هام زنگ میزنن میگم خوابه یا رفته کارخونه ! دیگه پنهان کاری جایز نیست باید بفهمند که پدرشون از دنیا رفته
آقاجان گفت مطمئنن همینطوره باید به علی اکبر بگیم و بقیه ماجرا رو به اون بسپاریم که برادرهاشو خبر کنه …یادمه اون شب که میخواستم به علی اکبر بگم پدرت مرده دل تو دلم نبود عفت و آقاجان اونجا بودند زنگ زدم به علی اکبر ! با سلام حال احوال شروع کردم دستام میلرزید گفتم علی اکبر پدرت …بعد زدم زیر گریه گفت چی شده مادر؟ گفتم حالش خیلی بده خیلی ! گفت یعنی چی گفتم دکترا میگن سکته کرده خواستم به تو زودتر بگم اما بخدا دیگه دیر شده بود …علی اکبر فقط گریه میکرد میگفت مامان قرارمون این نبود که من برم بابا هم بره من کم مونده درسام تموم بشه گفتم علی اکبر جان تو باید بمونی و برای برادرهات پدری کنی
باشنیدن خبر مرگ رضا بچه هام بی طاقت شده بودن !!یکیشون میگفت دیگه اینجا نمیمونم یکی میگفت دیگه ایران نمیام ..آخر حاج خلیل خودشو وسط انداخت گوشی رو از من گرفت گفت علی اکبر خوب گوش کن بخدا قسم اگر برادرات رو کنترل نکنی هرگز نمی بخشمت شماها زحمت کشیدین درس خوندین یعنی چی که میگن نمی مونیم و نمیایم
باید بمونید درسهاتون رو تموم کنید برگردین ! فهمیدی ؟ من به رضا قول داده بودم که شما کسی بشید و برگردین نه اینکه پول و وقتتون رو حروم کنید
بعد گفت علی اکبر قطعا ًتو بایدبمونی مراقب اون دوتا باشی تا هرسه باهم برگردین و به مملکت خودتون خدمت کنید ،علی اکبر چَشمی گفت و بعد با بغض گفت ؛حاج بابا دنیای بدون پدر دیگه به
چه دردی میخوره ،پدر مثل کوه پشت آدمه ، پدر نباشه هیچکس نیست ..حاج بابا اشکش از گوشه چشمش سرازیر شد گفت میدونم عزیزم پدر شما پدر نمونه بود اون پسر من هم بود دعا کنید ! دعا کنید که زنده باشم تا من نالایق براتون پدری کنم البته نه خیلی زیاد ! در حدی که شمارو سرو سامون بدم
بعد دستش رو روی قلبش گذاشت آرام بمن گفت قدسی اینجام داره میسوزه داره آتیش میگیره ،،،
لعنت به دنیای فانی !لعنت به دوری و غربت اما قول میدم قول میدم بچه هاتو برگردونم نگران نباشی قدسی جان !!! اونروزها هم گذشتند تجربه بمن ثابت کرده بود که دنیا منتظر من و ما نمی مونه بیرحمانه میتازه یک مدت بر وفق مراد یه مدت هم ناخواسته همراه با اتفاقات بد !!!!روزها میگذشتن ..
من اما ،نگذاشتم کسی بهم ترحم کنه خودم رو پای خودم ایستادم انقدر مال و منال داشتم که محتاج نباشم و مثل یک شیر مراقبت دختر زیبام ماه منیر بودم خیلی خواستگار داشت فکر اینکه اینو هم بخوام شوهر بدم روانیم میکرد دلم نمیخواست ثانیه ایی از خودم جداش کنم ، چه خوب گفت ملک خانم مادرم که این دختر مونس تو خواهد شد حالا صف خواستگارها ردیف جلو خونمون بود اما من به همه جواب رد میدادم ، خودخواهانه میگفتم نه نه ،دخترمن وقت شوهرش نیس ..ماه منیر هم اعتراضی نداشت جنگ ادامه داشت منتهی سر مرزها ..مردها اون زمان با چنگ و دندون کشورمون رو نگه داشته بودند ! بقیمت خونشان و جان و مالشان گاهی آقاجان میگفت کاش من میتونستم برم و به ملتم خدمت کنم گفتم قربونت آقاجان مارو دوباره یتیم نکن تو دیِنت رو ادا کردی …
گفتم آقاجان تو اگر بری من دوباره یتیم و بی کس میشم اونم میگفت غصه نخور دخترم منِ کور و چلاق به چه دردی میخورم
#ادامه دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
چشم و ابروی قشنگش دل از همه میبرد نه اینکه من بگم همه میگفتن …پیراهن بنفش یاسی به تن کرد وگل سر همرنگ لباسش روگوشه موهاش زد
من نگذاشتم پری اونروز عصر بره گفتم امشب بمون پیش ما و از مهمانها پذیرایی کن قراره واسه ماه منیر خواستگار بیاداونم هی خوشحالی میکرد
#ادامه دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
دختر چرا باقلوا آوردی ؟ این چه کاری بود کردی ؟ اونا فقط میخواستن تو رو ببینن..گفت مامان پری بمن گفت شیرینی رو ببر تموم شد !
اونشب پری دسته گل به آب داده بود آخه رسم ما این بود که وقتی حرف هامون تموم میشد و قرار ازدواج صورت میگرفت شیرینی میدادیم …ماه منیر عصبانی گفت مامان از خجالت آب شدم حالا چکار کنم ؟ مگر پری رو نبینم ! داشتیم پچ پچ میکردیم
که آقاجان گفت خب ،مهوش خانم دختر مارو دیدین ؟ اونم با لبخند گفت بله ؛واقعا علی جان حق داشتن که اصرار بر این وصلت داشتن
بعد آقاجان گفت خب پس بقیه اش با من و آقا مهدی !!!
دیگه حرفها زده شد قرار شد مهریه دخترم رو خود آقا مهدی بعنوان سوپرایز سر عقد اعلام کنن و اینکه دوسال صبر کنن تا درس ماه منیر تموم بشه
و تو این مدت فقط نامزد بمونن و همون موقع مهوش خانم گفت من انگشتری برای عروسم آوردم که میخوام تقدیمشون کنم بعد از جاش بلند شد و انگشتربرلیانی رو انگشت ماه منیر کردبعد با لبخند گفت حالا برو شیرینی رو بیار بخوریم …
وای از دست پری که آبروی مارو برد
دوباره ماه منیر بلند شدو از روی میز ظرف شیرینی رو برداشت و به همه شیرینی داد وقتی همه ساکت نشسته بودن آقاجان گفت
اینو یادم رفت بگم قدسیه جان سه تا پسر دکتر و مهندس دارن که در امریکا درس میخوندن والان برای خودشون دارند کار میکنن و ما باید مقدمات اومدن اونها رو برای عروسی دخترم به ایران فراهم کنیم تا اونها هم عروسی تنها خواهرشون ایران باشند یهو مهوش خانم گفت به به. پسرهای قدسی خانم جون پزشک هستن گفت بله دوتاشون پزشکن و یکیشون هم که صاحب شرکت بزرگی هستن …و من به جرأت می تونم بگم تمام حرفهای آقاجان از روی سیاست بود و خدارو شکر که اگر رضا نبود
حضور آقاجان برامون نعمت و برکت بود
اونشب بخیرو خوشی گذشت ،،نبود رضا داشت
خفه ام میکرد بعد از رفتن خانواده مشگات یهو زدم زیر گریه حالا گریه نکن وکی گریه کن ! عفت که دلیل گریه ام روپرسید اونم زد زیر گریه وگفت واقعا حق داری منم داشتم خفه میشدم بعد از اینکه خوب گریه هامو کردم آقاجان گفت قدسی دخترم ! امشب وقت گریه نیس باید شادی کنی که الحمدالله آدمهای خوبی دخترت رو گرفتن و جای نگرانی نیست گفتم دِ آقاجانم منهم از همین میسوزم که رضا امشب نبود تا از دیدن دامادش شادی کنه و ببینه که چه سرنوشتی برای دخترش رقم خورده. عفت دنباله حرفم شرمنده سرش رو پایین انداخت گفت و اینکه ببینه که تو چقدر اذیت شدی و به همراه تو برادر قشنگمم اذیت شد اما تو با صبرت ثابت کردی که میشه موند وخوشبخت شد !!! وبعد هم خوشبختی بچه ها رو دید …
آره واقعا عفت حرف دلمو زد بمیرم برای خودم و رضا چقدر زجرکشیدیم تا به راحتی رسیدیم اما رضا خیرش رو ندید ..کمی که گذشت اشکاموپاک کردم ماه منیر انگار رو ابرها راه میرفت
از خوشحالی اون منم خوشحال بودم بعد گفتم راستی آقاجان چرا گفتین رضا سهام داره ما که سهمی نداریم ؟گفت تو از کجا میدونی سهم نداری این حرف بین منو رضا بود که برای بچه ها سهم خریده بود منم موافقت کردم و خودم همه کاره اش بودم الانم خوشحالم که رضا سهم خریده تا
بچه هاش استفاده کنن ازخودم نگفتم
واقعا سهم داره ! من خودم بعدها به بچه ها تحویل میدم ضمن اینکه تمام توضیحات رو به وکیلم دادم
و…داشت ادامه میداد که من زود گفتم آقاجان توضیح نده اگر چیزی بین تو و رضا هست بگذار سر بسته بمونه و بعداً با بچه ها درمیون بزار …
بعدش آقاجان گفت قدسیه جان امشب باید یک موضوع دیگه ایی هم بهت بگم ؛گفتم چیه انشاالله خیر باشه آقاجان خندیدو گفت خیره ،،والاهیج میدونستی که داری عروس دار میشی ؟
زبونم بند اومده بود گفتم نه والا ! راست میگین ؟گفت نه هنوز اما پسرت علی اکبر بمن زنگزد دیدم با خجالت وطمأنینه گفت حاج بابا یه موضوعی رو میخوام بهت بگم من بادختری در اینجا آشنا شدم که ایرانی هست و اونهمپزشکی خونده ولی روم نمیشه به مادرم بگم که ما بعد از مدت زیادی که اینجا با هم رفت و آمد کردیم میخواهیم با هم ازدواج کنیم اما من کسی روندارم که بیاد برام خواستگاری کنه منهم گفتم اجازه بده با مادرت صحبت کنم وبعداً تصمیمون رو باتو درمیون میزاریم …گفتم وای خدای من چه شیر توشیری شده یهو دوتا از بچه هام بخوان ازدواج کنن ؟
#ادامه دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
اول از همه به فرودگاه رفتیم برام همه چی جالب بود آقاجان رحمان رو باخودش آورده بود و میگفت رحمان جان الان بریم پسر دایی هاتو ببین ازشون یاد بگیر که مثل اونها درسخون باشی اما مطمئنم دیگه من نیستم
که تو رو در لباس دکتری ببینم ..منو عفت بهش تَشر میزدیم که دیگه از این حرفها نزن خوبیت نداره ..منو عفت قبل اومدن یواشکی رفته بودیم بازار از طرف خودم جداگانه برای عروسم طلاخریدم..همگی به شهر استانبول رسیدیم وقتی میخواستم از فرودگاه بیام بیرون سه تا پسرهام با دسته گل منتظرم بودن ….وای خدا هم میخندیدم هم گریه میکردم سه تاشون مرد شده بودن بازهم نبود رضا دیوانه ام کرده بود! سه تایی به من چسبیده بودن دیگه خنده هام تبدیل به هق هق گریه شد علی اکبر رو بغل کرده بودم می بوسیدم میگفتم این عوض بابات باشه علی اکبر هم گریه میکرد میگفت مامان یادته آخرین مکالمه بابا با من چقدر درد ناک بود من همیشه با یاد حرفهاش گریه میکردم گفتم آره مادر منم میگفتم لوس شده آخه رضا از جوانیش هم خیلی مظلوم بود خیلی ….بعدنوبت به علیرضا رسید پسر تُخس و شوخ طبعم و بعد هم علی اصغر که برای خودش مردی شده بود دیگه بعد از من با دیدن آقا جان سه تاشون شوکه شده بودن علی اکبر گفت وای خدا چرا حاج بابا اینطور شده ؟ گفتم لعنت به این جنگ که همرو یه جورایی از هم دور کردو بلا سرشون آورد …بچه هام با دیدن آقاجان غصه می خوردند بعد همه با هم بسمت هتل براه افتادیم در میان راه از علی اکبر پرسیدم از عروسم بگو ! لپاش گل انداخت و قرمز شد با خجالت گفت مامان ببخشید که به شما نگفته بودم و اول به حاج بابا گفتم آخه اون خیلی آدم شناسه ! گفتم کار خوبی کردی حالا بگو ببینم عروسم کیه؟ گفت پدرش هم پزشک حاذقی هست اما اونا درتهران زندگی میکنن و جالبه بدونی نرگس فقط یه دونه دختره نه خواهری داره نه برادری …گفت خب پس عروس قشنگم اسمش نرگسه …گفت بااجازه شما بعله …
دوباره تو بغلم فشردمش چقدر دلتنگشون بودم
گفتم آخ خدا !!!این جنگ رو تموم کن تا همتون به ایران برگردین علی اکبر میگفت آره مامان من برمیگردم من قول دادم ،به تو ،به بابام ..گفتم عروسم چه درسی خونده علی اکبر گفت مامایی مادر جان اون بعدها دکتر زنان و زایمان میشه ..
یهو یاد خودم افتادم یاد زایمانهای سخت تو خونه که تا سرحد مرگ می رفتیم !! گفتم چه خوب میشه دیگه همه میرن بیمارستان و اونجا زایمان میکنن ..
همه به هتل رسیدیم به آقاجان گفتم منو پسرهام یک جا باشیم برامون بهتره ،ماه منیر گفت پس من چی ؟ وهی خودشو لوس میکرد ..راستی یادم رفت بگم که پسرها چقدر از علی خوششون اومد میگفتن حاج بابا هیچ وقت تا تحقیق نکنه دختر بدست کسی نمیده و از انتخاب خواهرشون راضی بودند ..علی اکبر بهم گفت مادر قرار شده فردا خانواده نرگس با
ما ملاقات داشته باشند و درمورد زندگی ما تصمیم بگیرند خدا کنه مشکلی پیش نیاد …گفتم چه مشکلی مادر اصلِ کار تویی مگه اونا میخوان با تو زندگی کنن دخترشون هم تورو پسندیده حالا ناراحتی نداره …اونشب منو پسرهام وماه منیر در یک سوییت بودیم چقدر گفتیم و خندیدیم گاهی بچه ها یاد رضا میکردند و اشک تو چشماشون حلقه میزد اما جلو من خودداری میکردند بلاخره اون شب پر خاطره تمام شد و فردای اونروزخانواده نرگس به هتل اومدند اونها تهرانی بودند و پدرو مادرنرگس از تهران اومده بودند در اولین جلسه با دیدن نرگس قند در دلم آب شد دختر قشنگی بود قد بلند سفید رو و یک آن منو بیاد شهلا جاریم انداخت …
خدای من چقدر بین این دوشباهت بود ..یادتونه بهتون گفتم دلم میخواست شهلا عروس من میشد؟ دقیقا انگار با شهلا نسبت داشت خانواده محترم آقای دکتر واقعا انسانهای خوبی بودند هردو خانواده باهم آشنا شدیم آقاجان طبق معمول همانطور که از خانواده آقای مشگات خوشش اومده بود از این خانواده بیشتر تعریف میکرد چقدر مادر نرگس مهربون و دوست داشتنی بود و ازهمه مهمتر افتاده حال بودند ..بعد از کلی تعریف های معمولی آقاجان مجلس رو بدستش گرفت و مقدمات صحبت رو فراهم کرد درست مثل بعله برون ماه منیر !
اقای دکتر هم هرچه آقاجان گفتن رو با کمال میل پذیرفتن قرار شد در ترکیه مراسم عقدی ساده برگزار بشه و بچه ها باهم به کشور امریکا برگردندو انشاالله بعد از اینکه به ایران آمدند براشون یه جشن بگیریم .همونجا یاد قدیمی ها افتادم چقدر با اینکه چیزی نداشتن دک و پُز داشتن وچقدر بر خانواده عروس زور میگفتن اما این بندگان خدا و ما مثل دوتا دوست بودیم باورتون نمیشه که آقای دکتر مهر دخترش رو چهارده سکه اعلام کرد اما آقاجان گفت اجازه بدین ما هم سرعقد هدیه ایی به عروسمون بدیم که مهریه اش باشه …عفت با افتخار به حاج خلیل نگاه میکرد و همش میگفت کاش رضا هم بود دیگه بدون هیچ
قیدو شرطی قرار شد چند روز بعد مراسم کوچکی داشته باشیم وهرکس سر زندگی خودش برگرده
#ادامه دارد...
آخه ما چند تا خونه داشتیم که همرو گذاشتیم برای فروش ..کم کم هرچه داشتیم فروش رفت بعد آقاجان گفت یادته سرعقد من به خانواده دکتر گفتم ما هم چیزی به عروس هدیه میدیم من براشون آپارتمانی در نظر گرفته ام که به اسم نرگس خانم بخریم و وقتی که به ایران اومدن بهشون بدیم ..
من با کمال میل پذیرفتم …خودش هم هرچه به سیما داده بود رو براش گذاشت و بقیه اموال وکارخونه و خونه همرو که بنام عفت و رحمان بود فروخت و در تهران دوباره جایگزین کرد
روز اومدن ما به تهران فرا رسید آقاجان گفت اول تو اسباب کشی کن بعد من چونکه هردو باهم اسباب کشی کنیم خیلی سخته !!!
از اون خونه دل کندن برام سخت بودخیلی سخت … تمام خاطراتم تو اون خونه بود اونروز جواهر به همراه بچه هاش به خونمون اومدن برادرهام و خانماشون خیلی ناراحت بودن میگفتن ما دلمون براتون تنگ میشه ..منم گفتم بزار من برم اگر دیدم خوب بود میگم شما هم بیاین..وسایلاموجمع کردم
منو صغری بیگم وپری هرسه تایی داشتیم جمع وجور میکردیم یهوپری یه شعر سوزناک خوند و زد زیرگریه گفت خانم جان اگر من بدبخت شانس داشتم که خوب بود یه جای خوب گیر آوردم که شما هم رفتید گفتم پری گریه نکن بزار بهت یه خبر خوب بدم اونجاییکه من دارم میرم اتاق سرایداری داره توهم میتونی بعد از من بیای تهران اما ! گفت چی ؟ خانم جان ؟ گفتم کار شوهرت رو نمیدونم تضمین کنم خودش باید بیاد کار پیدا کنه …یهو بغلم کرد گفت الهی قربونتون برم چقدر خوشحالم کردی نه من کسی رو دارم نه شوهرم ،ماهم میایم تهران خدای اونم بزرگه یه کارواسش پیدا میشه …بلاخره وسایلام جمع شد موقع رفتن شد گفتم میخوام برم سرخاک رضا …به پری گفتم به آقاجان و هیچکس نگی من کجا رفتم نمیخوام کسی همراهم بیاد گفت چشم خانم .بعد از خونه بیرون رفتم سوار تاکسی شدم و رفتم سرخاک رضا اونجا بود که زار میزدم هوار میزدم میگفتم رضا جان من بی معرفت نبودم که فراموشت کنم این فکر مردی بود که زندگی مارو از اول ساخت ،لابد بهتر عقلش میرسه که کجا خوبه کجا بده .اما تنهات نمیزارم تا تهران که راهی نیست میام بهت سر میزنم حلالم کن ،،داشتم گریه میکردم ودستم رو به سنگ قبر رضا میمالیدم یهوصدایی دَم گوشم گفت خدا رحمتش کنه …برگشتم دیدم محسن بالای سرمه ..خودمو جمع وجور کردم گفتم ممنون شما اینجا چکار میکنی ؟ گفت همینطوری ! راهم اینجا افتاد که شمارو دیدم .چادرمو رو سرم محکم کردم گفتم باشه خب بسلامت …گفت قدسی خانم دارید از این شهر میرید ؟ گفتم کی به شما گفته ؟ گفت شهر کوچیکه همه میفهمن ضمن اینکه حاج خلیل یکساله فقط داره ملک میفروشه تو شهر مثل بمب صدا کرده گفتم بعله داریم میریم اگر خدا بخواد! گفت یه اعترافی میخوام بکنم گفتم چی گفت من به عشق اینکه شما زیر این آسمون این شهر زندگی میکردی و در شهرمن بودی داشتم زندگی میکردم اما الان که میرید واقعا ناراحتم ،گفتم خواهش میکنم این حرفو نزنید من درسته شوهر ندارم اما دختر داماد عروس و چند تا پسر دارم اینو میفهمی ؟ من دیگه مال خودم نیستم …تا سرم رو بالا کردم یهو دیدم محسن داره گریه میکنه
تعجب کردم و گفتم واقعا شما داری گریه میکنی ؟
گفت آره گریه میکنم چون منم دیگه تو این دنیا کسی رو ندارم مادرم هم رفت …
یهو جا خوردم گفتم ای وای سکینه خانم فوت کرد ؟یهو دستمالش رو از جیبش بیرون آورد اشکاشو پاک کرد گفت آره ،بهت که گفتم مادرم مریضه ….
بعد یه گوشه قبر رضا نشست و گفت آخ خدا چقدر بعضیا بی رحمن
! آه چقدر سخته عاشق باشی و عشقت یکطرفه باشه
منم انگار که رضا داره از اون زیر مارو نگاه
میکنه با خجالت گفتم ای وای جلو شوهرم از این
حرفا نزن ! زشته !
یهو محسن تو اوج ناراحتی و گریه پقی زد زیر خنده و گفت قدسی بخدا که هنوزم عقلت بچگانه اس..شوهرت کجا بود دلت خوشه اون رفته! رفته به آسمونا ..خوش بحالش کاش منم برم …
نمیدونم چرا دلم براش سوخت بهش گفتم من ازت خواهش میکنم تو رو خدا ! تو هم برو زن بگیر چرا داری تنهایی سر میکنی تو در آخر عمر احتیاج به همسرداری ..گفت تو چی ؟ تواحتیاج بمن نداری ؟
گفتم خواهش میکنم از این حرفها نزن من سه تا پسر دارم با دامادم میشه چهار مرد که عین شیر بالای سرم هستن اما تو تنها هستی …
محسن از جاش بلند شد و گفت من بعد از تو قسم خوردم ترک دنیا کنم اما تو مدیون منی ،در جوانیت منو امیدوار کردی حالا هم این باقیمانده عمرت بازم نمیخوای با من باشی؟
خواهش میکنم
تو رو خدا رومو زمین نزن …من هم با حرص گفتم تو هم دیگه از این حرفا نزن ..من قدسیه هستم مرغ یک پا داره هیچوقت همسرت نمیشم و نخواهم شد ..تمام ! محسن گفت پس خوب گوش کن !
اینو بدون هرجا بری دنبالت میام حتی اگر ازدور نگاهت کنم و بگم قدسی تو این شَهره ،،،جایی که من هستم اونم هست و داره نفس میکشه !
#ادامه دارد...
خانم صبور باش تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته برگشتم دیدم پرستار تو اورژانسه گفتم خانم من خیلی مرگ عزیزانم رو دیدم دیگه طاقت ندارم
گفت بیا بشینتا من برات هر لحظه از مریضت خبر بیارم گفتم خانم اون اتاق چیه ؟ که مریض رو میبرن گفت اونجا مریض هارو احیا میکنن حالا نترس خدا بزرگه !!! دلیل اینهمه دلسوزیش رو نمی فهمیدم فقط یک آن به یاد اون کارگر افتادم دیدم کنار دیوار ایستاده و داره منو نگاه میکنه
گفتم آقا..گفت بله ! گفتم لطف کن برو خونه
اگه حاج خلیل رسیده بود بگو بیاد اینجا ..
چشمی گفت و از بیمارستان رفت من روی یک صندلی نشسته بودم صلوات میفرستادم و بخدا التماس میکردم که خدا صغری بیگم رو شفا بده بمن هم آرامش بده ..یاد روزهایی افتادم که چقدر این زن منو از دست عشرت نجات میداد
با خودم میگفتم ای خدا این زن یادگار رضا بود
من هیچ وقت باهاش بد رفتاری نکردم همون موقع نذر کردم که خدا بهش یه فرصت بده تا باخودم به مشهد ببرمش و بهش برسم تا حسرت هیچی به دلش نمونه …نمیدونم چقدر زمان گذشت
یهو سرم رو بالا کردم آقاجان و ماه منیر وارد شدند
آقاجان گفت قدسی جان چی شده ؟منم یهو گریه ام گرفت گفتم این بنده خدا یه دفه حالش بد شد حالا بردنش تو اون اتاق …گفت خیلی خب ناراحت نباش
ماه منیر گفت ای خدا چرا آخه صغری بیگم !
یهو در اتاق باز شد دکتر با لبخند بیرون اومد گفت خانم بخیر گذشت این خانم به موقع به بیمارستان اومد وگرنه از دست رفته بود ..مثل دیوونه ها شده بودم هم میخندیدم هم گریه میکردم..گفتم یعنی الان با میاد خونه؟ دکتر گفت اوه چه با عجله ! باید بره سی سی یو بستری بشه بهش برسیم بعد دارو بهش بدیم وهمیشه تحت نظر باشه ..گفتم باشه چشم اینجا به ما نزدیکه حتما میارمش ..حاج خلیل گفت تو برو خونه با ماه منیر من کارهاشو انجام میدم گفتم نه من منتظر میمونم همه با هم میریم …اونروز بدترین روز زندگی من شد .صغری بیگم روموقع انتقال به سی سی یو دیدم با چشمای اشکی بی آه گفت خانم جان ،دیدی داشتم میمردم واقعا راسته که میگن آدمی به دمی !!! گفتم حالا بخیر گذشته هیچ فکر نکن انشاالله از بیمارستان که بیرون اومدی میبرمت حرم آقا امام رضا ! یهو با اون حال بدش گفت راست میگی ؟ گفتم آره که میریم
اشکش از گوشه چشمش پایین اومد و گفت امیدوارم که تا اون روز زنده بمونم ..وقتی صغری بیگم رو بردند گفتم خدایا تو خودت شاهدی که من خودم یکبار مسافرت رفتم مشهد و یکبار هم برای عقد علی اکبر رفتم ترکیه !!!من به صغری بیگم بد نکردم اما تو بهش رحم کن تا بمونه و به پابوس امام رضا بیاد ..اونروزصغری بیگم بستری شد و یکهفته در اون بیمارستان موند
#ادامه دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
گفتم اگر پسر یا دخترت هم بغلت هم بود باز هم عروسی رو برات میگرفتم همگی دسته جمعی بخونمون رفتیم پسرها میگفتن مادر از اومدن به تهران راضی هستی ؟ گفتم آره مادرمن دائم یا خونه عمه تون هستم یا پیش پری و صغری بیگم ..
گفتم آره مادرمن دائم یا خونه عمه تون هستم یا پیش پری و صغری بیگم ..بچه ها
از خونه جدیدمون خوششون اومد و هرکسی یک اتاق برای خودش انتخاب کرد .
جریان اومدن سیما رو به علی اکبر گفتم و قرار شد شب با علی دومادم و علی اکبر به دنبال سیما بریم همه تدارکات شام دیده شده بود و ما اون شب بدون اینکه به آقاجان بگیم به فرودگاه رفتیم آقاجان با تعجب گفت کجا دارید میرین ؟
علی اکبر گفت میخوام با مادرم برم یه دوری این اطراف بزنم ..
گفت بیمزه ها ! این چه کاریه اونم شب به این مهمی …علی اکبر بشوخی گفت حاج بابا مادرمو خیلی وقته ندیدم
میخوام براش حرف بزنم !! اصلا شما هم بیا بریم اما آقاجان گفت نه من پیش مهمونها میمونم …
در بین راه علی اکبر بهم گفت مادر یه خبر خوش برات دارم منو نرگس اومدیم که برای همیشه ایران بمونیم
از خوشحالی زبونم بند اومده بود گفتم راست میگی ؟ گفت آره مادر جان !!
مادرِ نرگس در جریان بود اما من ازش خواستم که به شما چیزی نگه تا خودم بیام بهتون بگم …
گفتم خیلی هم عالی چه خبری میتونه از این بهتر باشه ..
گفت حالا میخوایم از صفر شروع کنیم یعنی تهیه خونه و وسایل و این چیزها …
من سکوت کردم اونجا بود که یاد حرف آقاجان افتادم که گفت من آپارتمانی برای علی اکبر در نظر گرفته ام که میخوام بنام نرگس باشه ..باید باهاش مشورت میکردم ..
نزدیک فرودگاه شدیم..و اون لحظه بی خیال هرچیزی شدم تا خواهر خوانده ام رو ببینم
سیما با دوتا پسرهای گُلش به ایران آمده بود اما اینبار شوهرش هم باهاش بود تعجب کردم که بعد از چند سال به ایران آمده اما با خوشرویی ازش استقبال کردیم و ماشین در بستی براشون گرفتیم و همگی با هم به خونه رفتیم …
زنگ رو که زدیم آقاجان از پشت اف اف گفت مادرو پسر بیمزه اومدین ؟
منم گفتم اومدیم اما با خودمون چند تا دسته گل آوردیم بیا جلو در کمک کن …
آقاجان وقتی جلو در اومد با دیدن سیما میخواست پس بیفته سیما سریع تو بغلش پرید و بوسه بارونش کرد بعد سینا و شایان پسرهاش دور آقاجان رو گرفتن بعد سهیل شوهر سیما با خجالت جلو اومد و گفت سلام باباخلیل من شرمنده ام
سهیل پسرخاله سیما بود حاج خلیل خیلی به خواهر زنش اعتماد کرده بود. چون اونهم در ظاهر مخالف رفتن پسرش بوده بخاطر همین وقتی سیما به انگلیس رفت واقعا پشت حاج خلیل خالی شده بود وخیلی دلش از سهیل دامادش گرفته بود ..
و این اولین دیدارشون بعد از اونهمه سال بود …
اما آقاجان با دل بزرگی که داشت دامادش رو در آغوش گرفت و گفت تمام عمرم گذشت خیلی کمش مونده ..
چون منو در حسرتدیدن یدونه دخترم گذاشتی اما همینکه گفتی منو ببخش انگار همه چی تمام شد !
بعد با گوشه انگشتش اشکشو پاک کرد و گفت بخشیدمت !
بعد رو کرد بمن گفت امان از دست تو دختر …اونشب همه در کنار هم خوش بودیم گفتیم و خندیدیم همه شاد بودن
مگر میشد اون شب رو فراموش کنم در کنار عزیزام!
#ادامه دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
گفتم ای بابا تو این خانم جان رو از دهنت بنداز همون بگو خواهر این چیه افتاده تو دهن تو آخه !
بعد گفت منو چه به خواهری شما !
گفتم مگه من کی ام ؟یکی مثل تو ،گفت نگو شما دختر کدخدا تو کجا و من کجا..
اصلا نمیدونم کی هستم نه پدری نه مادری ،
اگر کلحسین نبود کی منو نگه میداشت بعد هم بزرگی آقا رضا !!
گفتم اونها برای تو کاری نکردن تو انقدر خودت خوب بودی که خدا برات همچین سرنوشتی رو رقم زده ..گفت چه خوب شد که تو عروس عشرت شدی و من با فرشته ایی مثل تو آشنا شدم !
بعد هینی کشید و گفت یادته خانم جان
خدا نیامرزتش چقدر تو رو کتک میزد ؟
هر وقتم من می اومدم واسطه بشم یه هُلی هم به من میداد میگفت تو دخالت نکن …
بعد گفت من که کم سن سال بودم منم میزد
گفتم اخه چرا ؟ گفت حالا نه اونجوریا ! یکی محکم میزد تو سرم !
گفتم صغری بیگم ولش کن نصف شبی نزار بگم خدا نیامرزتش اما واگذارش میکنم بخدا …
گفت خانم جان من که آدم نیستم اما میگن آدما اگر حلال نکنن سر پل صراط میشه خِرشون رو گرفت .
گلم تو فرشته ایی چرا آدم نیستی ..بعد در ادامه حرفش گفتم بله دقیقا همینطوره .
یهو گفت میدونی چیه خانم ! منم دل داشتم یه بار رفتم سر کوچه خرید کنم یه آهنگری انگار عاشقم بود دنبالم می افتاد تا اینکه یه روز بهم گفت که منو میخواد گفتم خبُ چی شد اونوقت !
گفت من بهش گفتم من کسی رو ندارم گفت خودم نوکرتم گفتم من خودم کلفتم و بعد هم گفتم در خونه کل حسین کار میکنم گفت عیب نداره خودم میام باهاشون حرف میزنم اما ….
دیدم طفلک یهو گریه کرد گفتم خب چی شد گفت فردای اون روز اومد جلو در و با پدر شوهرت صحبت کرد اما عشرت قیامت بپا کرد
که بچه هامو کی نگهداره
و نزاشت که منم لذت زندگی کردن رو بفهمم ..اصلا بفهمم مقام مادر چیه ،
از این همه حرف دلم به درد اومد گفتم چرا به من نگفته بودی اون زمان برات فکری کنم !
گفته اخه دیگه آهنگری نبود اونم زن گرفت …
اشکم بی اختیار اومد خدایا عشرت چقدر تو نامرد و ظالم بودی …
گفتم صغری بیگم بچه های من روی پای تو بزرگ شدن ،گفت آره اون که مُسلمه ..
گفتم فکر کن اونا بچه های تو هستن ..
گفت صد البته ..اما من در دلم میگفتم عجب حرف بی ربطی زدی قدسیه ،بعد یهو دیدم صغری بیگم گفت انگار سردمه
گفتم ای جان دلم !
الان که هوا انقدر سرد نیست
خواهر…فوری بلند شدم چراغ رو روشن کردم از توی کمد پتویی روی صغری بیگم انداختم خودم که سن وسالم کم نبود اما اون نزدیک به هفتاد و پنج سالش بود …
آخ که مثل جوجه میلرزید دلم نمی خواست مزاحم بچه ها بشم اما وجدانم اجازه نمیداد بی تفاوت باشم فورا به اتاق رفتم و شماره تلفن علی اکبر رو گرفتم
گوشیشون بوق میزد اما بر نمی داشت و من دلشوره داشتم
بلاخره علی اکبر گوشی رو برداشت گفتم مادر منو ببخش اما حال صغری بیگم خوب نیست ..
بچم با عجله گفت الان میام مادر..
شاید بیست دقیقه نشد علی اکبر با کیف کوچکی وارد خونمون شد ..
فوری دست صغری بیگم رو گرفت گفت مادر خیلی تب داره مگر سرما خورده بود؟ چرا هیچی نگفت
گفتم نه والا سالم بود بیشتر مشکلش قلبش بود که دارو مصرف میکرد ..
گفت پس من برم براش دارو بگیرم بیام ..
دونه های عرق از پیشانی صغری بیگم می چکید بهش گفتم قربونت برم تو سردته ؟ یا گرمته ؟
چرا انقدر عرق میکنی ؟ گفت نمیدونم یهو انگار الُو گرفتم تنم داغ شده گفتم هیچ نگران نباش علی اکبر الان با دارو میاد ..
یهو دستم رو گرفت گفت خواهر بیا اینجا کنارم بشین کارت دارم ،،
دستش تو دستام بود هی مالشش میدادم گفتم جانم بگو ..
باز دوباره گفت خانم جان ! من با گریه گفتم ای خانم جان بمیره ! جانم چیه ؟
#ادامه دارد...
صغری بیگم در خانه آخرتش آرام گرفت اما من به آقاجانم گفتم تو رو خدا به همه بگو همگی مهمان ما هستن و تا هفت روز من برای صغری بیگم خیرات میدم …
و همانطور هم شد همه به رستورانی رفتیم و وقتی برگشتیم پری همه وسایلای اضافه روجمع و جور کرده بود و به رسم روستا پارچه های سیاهی روی بعضی وسایل و در و دیوار زده بود از اینکارش خیلی خوشم اومد گفتم خدا عوض خیر بهت بده این زن کسی رو نداشت ..
شب اول وقتی همگی در خونه جمع بودیم یدفه اف اف خونه به صدا در اومد
در رو که باز کردیم دختر قد بلند و زیبایی وارد خونه شد نرگس فوراً جلو دوید و دست دختر رو تو دستش گرفت و گفت مادرجان ایشون دوستمه دوست دوران تحصیلیمه بعد لبخندی زد و گفت بخاطر صغری بیگم گفتم بیاد هم منو ببینه هم جمع بیشتری داشته باشیم من که سخت شیفته دخترک شدم گفتم خوش آمدی قدم بر چشم ما گذاشتی…
همونجا یه حس خوبی بهم دست داد فکر کردم یک عضو جدیدی به خونمون اضافه شد و یهو یاد حرف رضا افتادم .
آره ؛گفت بزودی اون پسرمون هم سرو سامون میگیره
از دوست نرگس استقبال کردم بهم تسلیت گفت و باهام احساس همدردی کرد
پری ازش پذیرایی کرد در کنار نرگس نشست و شروع کرد به صحبت کردن اون شب مجلس قران و روضه خوانی داشتیم و کلی غذا به یتیمخانه ای که بهمون معرفی کرده بودن دادیم دوست داشتم تا هفت شب کارهای خیر بکنم و ثوابش رو نثار روح صغری بیگم کنم …
بخاطر اینکار از آقاجان کمک گرفتم و گفتم هرجا که شما صلاح بدونی همونجارو واسه بردن خیرات انتخاب میکنیم یهو تو جمع همون دختر خانم گفت اگر دوست داشتین برای خانواده های بی بضاعت هم کمک کنید من می شناسم
گفتم به به! چه پیشنهاد قشنگی ،شما جایی رو میشناسی ؟ گفت بله در محله ….
خیلی ها هستند که ما خودمون هم بهشون کمک میکنیم دلم براش رفت اما اصلا دوست نداشتم در مجلس ختم صغری بیگم راجع به این دختر صحبت کنم
یهو علیرضا تا چشمش به این دختر افتاد با شیطنت خاص خودش گفت نرگس جان ایشون از اقوام هستن ؟ نرگس گفت نه علی آقا از دوستانم هستن بعد گفت ببخشید اسم شریفشون ؟
نرگس با خنده معنی داری گفت سپیده ! علی اصغر هم گفت خوشبختم! اون شب سپیده در خانه من مثل همه مهمونها در عزاداری صغری بیگم شرکت کرد و شب با علی اکبر و نرگس از خونمون رفت..
اما آثاری از مهر خودش رو در قلب علیرضا به جای گذاشت ..
طوری که علیرضا با خجالت گفت مامان میشه راجب یه چیزی باهات صحبت کنم؟
گفتم نخیر الان وقت این حرفا نیست انشاالله بعد چله ..
#ادامه دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
آرام چایی اش را سرکشید و گفت دخترم تو میدونی که دیگه منم پیر شدم
و نمی تونم از پس کارهای کارخونه بر بیام
بعد گفت البته کارخونه که صاحب داره صاحبش هم رحمانه ،عفت هم که همه چی بنامش هست تا در نبود من سختی نکشه
گفتم خُب که چی ؟ این حرفها چه معنی میده ؟سکوت کرد
بعد دوتا سند از کیف سامسونتی که همراه داشت بیرون آورد و جلوم گذاشت گفت قدسی جان دوتا آپارتمان برای علی اصغر و علیرضا خریدم فکر کنم با خرید این دوآپارتمان سهم رضا رو دیگه داده باشم ،پس بنابر ایندیگه به شما بدهی ندارم …
گفتم آقاجان شما همیشه پشت وپناه ما بودین و هستین
گفت دیگه رحمانم بزرگ شده اگر خدا عمری بده عروسی اونم ببینم که خوبه اگرهم ندیدم تو براش از جای من پدری کن
عفت مظلومه ،اون مثل تو دست وپا نداره ،بعد دستی روی صورتش کشید وبا دلسوزی خاصی گفت ؛
عفت همیشه برام تعریف میکرد که آدم بدبخت و ضعیفی بوده تو سری خور مادر شوهر و شوهر !!!
حالا خدارو شکر که تو آمدی و به زندگی نیمه وناقص من صفایی دادی ازت ممنونم ..
اما بعد از من جان و توو جان رحمان و عفت ..بعد دوباره از کیفش نامه ای مهرو موم شده بهم داد و گفت خواهش میکنم این نامه رو بعد از مرگم باز کن ..
و تا من زنده هستم مدیونی درش رو باز کنی ..
بی اختیار گریه ام گرفت گفتم این حرفها چیه میزنید آقاجان ! مگر شما الان مشکلی داری ؟
آقاجان گفت مشکل چیه ،نه جانم مشکلی نیس ..
بعد خندید وگفت مشکل اصلی سن ماست ،اون به ما میگه که وقت رفتنه پس بزار برات خوب توضیح بدم چون فکر میکنم تو عاقلتر از هرکسی باشی
آقاجان گفت
دخترم انسان در جوانی هر تلاشی میکنه تا پول بدست بیاره مثل خودت و رضا !بعد خانه و خانواده تشکیل میده، بعد زندگی رو بچه شیرین میکنه و …..
اینکارها ادامه داره تا چشم باز میکنی و میبینی بهترین سالهای عمرت تمام شده
و گرد پیری به مویهات نشسته ،و حالا باید آماده سفر آخرت شد اونجایی که راه برگشت نداری و فقط تو میمانی و کارهای ثوابی که برای دیگران کردی ،
اما من مطمئنم که باقیات و صالحات خوبی در این دنیا بجا میزارم …
گفتم تورو خدا بس کنید دستام میلرزیدن سندها رو برداشتم روی میزی که کنارم بود گذاشتم گفتم آقاجان تو رو خدا من به شما بدهی ندارم ؟
مطمئنی که از سهم رضا اینها رو خریدی گفت بله مطمئنم ،
فقط یه چیزی ازت میخوام حواست به رحمان باشه ها ! ولش نکنی به امان خدا اون الان پسر هیجده ساله شده حالا چون من هفتاد ساله شدم فکر نمیکنم سربازی ببرنش ولی بعد از اینکه درسهاشو خوند و مدرکی گرفت کافیه بزار همون کارخونه رو بچرخونه من توقع ندارم دکتر بشه همون شغل خودمو ادامه بده کافیه !
بعد خنده تلخی کرد و گفت یه عروس خوشگل مثل عروسای خودت براش انتخاب کن ،،
تو خیلی خوش سلیقه ایی و خنده بلندی کرد و گفت پاشم برم !! رفع زحمت کنم …
اون روز حاج خلیل ما از خونه رفت اما فکر و ذهن منو در گیر خودش کرد ..
یعنی تو اون نامه چی نوشته بود دلم میخواست بازش کنم اما مدیونم کرده بود که تا زنده هست اونو باز نکنم اما سندها رو باز کردم دوتا آپارتمانها تقریبا نزدیک خونه خودمون بود و در یک ساختمان قرار داشت ..
اشکم می اومد انگار اختیارش دست خودم نبود ..
خدایا این مرد چه معجزه ای تو زندگی مابود …
بلند شدم بسمت آشپزخانه رفتم تا سر خودمو گرم کنم
اما من دلم شور میزدیه زنگ به عفت زدم بعد از حال و احوال گفتم عفت جان آقاجان مشکلی داره ؟ گفت والا یه چند روزیه میگه دستم درد میکنه و دردش میزنه به پشتم گفتم وا خُب چرا دکتر نمیبریش ؟
گفت والا هرچی میگم نمیاد …سریع گوشی رو قطع کردم با علی اکبر تماس گرفتم
گفتم پسرم حاج بابا مریضه باید حتما ببریمش بیمارستان ،و بهش برسیم خودت که میدونی کمتر از پدر براتون نبوده ..
علی اکبر به زور آقاجان رو به بیمارستان برده بود و بعد از کلی معاینه و بررسی فهمیده بودن قلبش بزرگ شده و هیچ کاری برای قلبی که بزرگ شده نمیشه کرد …
بعد آقاجان تو بیمارستان به من گفت دیدی دخترم بهت گفتم وقت رفتنه .من گفتم این حرفو نزن همه ما امیدمون به شماست .
گفت اولا امیدت بخدا باشه دوما ًیه خواهش ازت دارم هیچ وقت نزار رحمان و عفت بیماری منو بفهمن
منو علی اکبر قول دادیم که از بیماری آقاجان کسی بویی نبره
همه نگران آقاجان بودند اما با اطمینانی که به ما داشتن وقتی از ما سوأل کردند گفتیم موضوع حادی نیس
همه باورکردن اما من همش غمگین بودم برعکس در آن ایام نرگس هم زایمان کرد و من طعم اولین نوه روچشیدم دختر زیبای ما درست موقعی بدنیا آمد که نه می تونستم غم حاج بابا رو فراموش کنم
ونه می تونستم برای این دخترک زیبا شادی نکنم ..
شب اولی که نرگس بعد از زایمانش به خونه اش رفت من و علی اکبر به دنبال حاج خلیل رفتیم
#ادامه دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
آرام چایی اش را سرکشید و گفت دخترم تو میدونی که دیگه منم پیر شدم و نمی تونم از پس کارهای کارخونه
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
قدسیه
عفت از همه جا بیخبر شاد بود میگفت و میخندید بچه هام هم عفت رو دوست داشتن از حق نگذریم که عفت هم از کمک کردن حاج خلیل به بچه هام دریغ نداشت تازه خوشش هم می اومد خب قطعا بچه های برادرش بودن و فکر میکرد کی از بچه های برادرش بهتر …
شب که همه دور هم جمع شدیم
حاج خلیل گفت نرگس جان قدم دختر خانمت مبارک باشه حالا بگوببینم اسم دخترت رو چی میخوای بزاری ؟ نرگس کمی فکرکرد وگفت حاج آقا دوست دارم اسم دخترمو شما انتخاب کنی چون میدونم که قطعا اسم قشنگی انتخاب میکنید
حاج خلیل گفت اول یه سوأل میکنم اگر جواب سوألم رو درست بگی اسم بچتو انتخاب میکنیم نرگس با خنده گفت باشه بفرما …
اونم گفت ،خُب این که شما عاشق هم بودین حرفی نیست ،درسته ؟
اونم گفت ،خُب این که شما عاشق هم بودین حرفی نیست ،درسته ؟
نرگس گفت درسته ،،،
بعد گفت آها پس اسمشو بزار حدیث ..
چون حدیث ثمره عشقتونه ..بعدآقاجان با خودش تکرار کرد
<حدیث عشق >نرگس در جوابش به به واقعا که شما بینظرین چه اسم قشنگی ..
بدین ترتیب اسم نوه ام حدیث شد ..
روزها میگذشتن علیرضا وعلی اصغر هم به ایران آمدن همه چیز مهیا بود تا علی رضا سر زندگیش بره
آقاجان گفت ،دختر تا من هستم عروسی علی اصغر رو بگیرممکنه من دیگه نباشم ..
با این حرفش دلم هُری ریخت و فورا ً قبول کردم
با خانواده سپیده صحبت کردم اما مادرش گفت ما فعلا آمادگی نداریم و این حرف دل حاج خلیل رو به درد آورده بود..و باعثشد که برای سپیده تصمیمی بگیره که همه مارو شگفت زده کرد
اصلا ما نفهمیدیم که چه موقع با مادر سپیده هماهنگ کرده بود و لوازم های برقی و چوبیش رو براش خریده بود و یواشکی به مادر سپیده داده بود که ما بعدها فهمیدیم مقدمات عروسی علیرضا هم فراهم شد شب عروسی بچه ها هم به خوبی برگزار شد
هر کدوم از بچه ها به خونه خودشون رفتن علی اصغر پیش من بود
پری هم همچنان با من بود
راستش رو بگم که خیلی بهش میرسیدم چون می ترسیدم که منو رها کنه و بره چون عجیب بهش وابسته شده بودم چون علیرضا بعد از اومدنش
مطب دندانپزشکیش رو راه اندازی کرد و بیشتر سر کار بود …
روزگار بروفق مرادمون بود همه زندگی
ساده و شیرین خودشون رو داشتن حالا نوبت به اتفاق شیرین برای پری بود که باردار شده بود
من واقعا براش خوشحال شدم دیگه دلم نمی اومد
زیاد کار کنه یا بهش کار بدم فقط ازش میخواستم غذا درست کنه و خیلی وقتش رو صرف کار برای خونه نکنه از طرفی تحت نظر بود و پزشکش نرگس بود
و مراقبش بود
رحمان همانطور که آقاجان گفت بخاطر تک فرزند بودنش معاف از سربازی شد
و دیگه برای خودش مردی شده بود ..
یاد وصیتی که
یک روز آقاجان به رضا کرد افتادم
دنیا هیچ چیزش قابل پیش بینی نبود …
حاج خلیل به رضا گفت که رحمان رو به تو می سپارم چون تو داییش هستی
اما غافل از اینکه رضا سالها زیر خاک بود ...
همش از خدا میخواستم حاج خلیل عروسی رحمان رو ببینه
چون خیلی برای بچه های من زحمت کشید
حالا خودش باید عروسی ثمره زندگیش رو می دید …یکروز حاج خلیل به خونمون اومد گفت قدسیه امروز میخوام با عفت شما رو به کارخونه ببرم
عفت همیشه بهم میگه آخه مرد ما ندیدیم این کارخونه تو کجاست بعد گفت قدسی بهتره تو هم باشی و اینکه یه چیزایی رو باید بهت بگم
منم گفتم آقاجان بهتر نیست به عفت بگی گفت نه ،هر دوتون باشید بهتره
گفتم باشه هر طور شما دستور بدین
از جا بلند شدم حاضر شدم اون موقع تازه مانتوهای اپُل دار کرپ کارشده مد شده بود هم من هم عفت یکی یدونه گرفته بودیم هر دومون حجابمون روسری بود با کلیپس ریزی در زیر چونه
اقاجان گفت ما یکراست میریم سمت دفتر بعد صبر میکنیم تا وقتی کارگرها رفتن، داخل کارخونه رو نشونتون میدم همگی سوار بر ماشین مدل بالای آقاجان شدیم و به سمت کارخونه براه افتادیم هی تو راه گفتیم و خندیدیم
عفت میگفت دیگه وقت استراحت و بازنشستگیه حاج آقاست و ما باید از این به بعد تمام امور رو به دست رحمان بسپریم و خودمون دوتایی بریم سفر !
آخ که دلم براش کباب شد.چقدر انسان آرزو داره
به کارخونه که رسیدیم حاج خلیل گفت بفرمایید خانوما پیاده شین که رسیدیم به کارخونه!
بعد اومد درو برای ما باز کرد
گفتم اینجور که شما به ما احترام میزاری ما خودمونو گم میکنیما،
همه خندیدیم پیاده شدیم و به سمت در کارخونه رفتیم حاج خلیل وقتی میخواستیم بریم تو گفت در پشتی دفتر کار خودمه میریم اونجا بعد من کارخونه رو بعد از رفتن بچه ها نشونتون میدم
به سمت دفترآقاجان رفتیم
یهو آقاجان وارد دفتر که شد گفت یاالله …
من تعجب کردم دفتر خودش که دیگه یاالله نمیخواست تا وارد اتاق شدم چشمم به مرد مو جوگندمی افتاد که پشت میزی نشسته بود حاج خلیل سلام کرد اونم زیر پاش بلند شد
#ادامه دارد...