شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 جواهر مغزم کار نمیکرد فقط میخواستم سریعتر برسم مرکز وبچمو بردارم ماشینا می
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مرسانا
داستان زندگی پر فراز و نشیب من...
معلوم نیست تا کجا این زندگی ادامه داره...
خاطرات بچگیم و ب خوبی یادمه ی دختر ب ظاهر ساکت ولی بازیگوش
اول از خودم بگم الان ک دارم اینو مینویسم ی دختر ۱۹ سالمه ام ی ماهه دیگه ۲۰ ساله میشم و ی خواهر دارم ک ۴ سال از خودم کوچیکتره
ی دختر سفید و چشمای آهویی قهوه ای سوخته ک از مامانم ب ارث بردم دماغ و لب متناسب با صورتم
در کل دختر ریزه ای بودم
از بچگی با پسرا بزرگ شدم پسر خالم پسر داییم
همیشه باهم بیرون بودیم دو پسر دو دختر من و دختر خالم ک دو سال از من بزرگتره
خونمون بغل خونه مامان بزرگم بود همیشه خونه اونا بودم مامانم علاقه خاصی ب خیاطی داشت
یادمه ی روز بارونی بود و رعد و برق دست بردار نبود من و ابجیم تو خونه بودیم مامانم میرف برای آموزش خیاطی
نمیتونستیم بریم خونه مامان بزرگم از صب تا شب گرسنه تو خونه موندیم چون بلد نبودیم چیزی درست کنیم
وقتی اومد تو بغلش اینقد گریه کردیم بیچاره دیگه نرفت خیاطی
از وقتی یادمه من ناف بریده پسر عموم بودم از وقتی چشامو باز کردم اسم اونو تو گوشم خوندن و من خودمو با اون تصور میکردم هر وقت عموم میومد خونمون میگف این عروس منه از ذوق شبا خوابم نمیبرد پسر عموم و دو سالی ی بار میدیدم
اونم سنش کم بود الان فک کنم ۲۵ سالش باشه
مامانم مریض بود افسردگی داشت ولی همیشه باهامون خوب بود ی روز بیماریش بدتر شد صبحا خوب بود شبا بیماریش شروع میشد بابام میگف حوصله گریه تو ندارم برو خونه مامانت
مامانم دست مارو میگرفت میرفتیم خونه مامان بزرگم
همه جا بردیم تبریز اردبیل تهران ولی همشون گفتن تو از ما سالم تری چیزیت نیست
ی روز یادمه شب تا صبح بیدار بودم شال و میذاشتم رو بخاری بعد رو سرش میذاشتم مامان من آدم زحمت کشی بود ۹ سالم بود اون موقع ابجیمم ۵
ی روز گفت میرم آموزشگاه زود میام بابام قصابی داشت مربی مامانم گوشت خواسته بود مامانمم گف میرم گوشت و بدم بیام ما هم رفتیم خونه مامان بزرگم
وقتی اومد گفت سرش گیج رفته خورده ب دیوار
آمبولانس صدا کردن حتی کاغذ آمبولانس و نشون داد
میخندید میگف چیزیم نبود نمیدونم چرا امبولانس صدا کرده بودن شب بود باز بیماری مامانم شروع شده بود بمیرم براش
دختر خالم و من تو اتاق خوابیده بودیم خالم و مامان بزرگم بیدار بودن مامانم تو خواب حرف میزد راه میرفت میگفت ب پام سوزن میزنن رو زمین و نگاه میکرد میگف رو فرش سوزن هست ب پای دخترم میره از زمین بردارین تو خواب این حرفا رو میزد
منم از ترسم خودمو میزدم ب خواب
فردا صبحش عالی بود حالش خوب بود میگفت میخندید
میگفتیم تو این کارو کردی میگفت نه بابا
ی روز بابام برد بیمارستان نشسته بود کنار بخاری میخندید سالم بود با مامان بزرگم رفتن بیمارستان دکتر گفت حالت بهتره چیزیت نیست مامانم گفت بستریم کنید گفت خانوم حالتون خوبه نیاز ب بستری ندارین گفت بستری کنید شبا حالم بد میشه
دکتر قبول کرد مامانم شب موند بیمارستان برای اولین بار ازش دور شدم
من و ابجیم تو خونه مامان بزرگم موندیم و زن داییم هم بود صبح پاشدم برم مدرسه ساعت ۷ و نیم بود ولی هنوز تاریک بود میگفتم چرا هوا تاریکه
زنداییم منو و ابجیمو فرستاد مدرسه من سوم بودم ابجیم مهد میرفت
آب قط بود برای همین تعطیل کردن مدرسه رو
ابجیم و گم کرده بودم اینقد گریه کردم ک آخرش دیدم با دوستش تو راه خونس
وقتی ابجیمو دیدم سرش داد زدم چرا منو تنها گذاشتی گف تورو پیدا نکردم برای همین با دوستم اومدم
وقتی رفتیم خونه
اون چیزی ک نباید میدیدمو
دیدم مامان قشنگم رفته بود پیش خدا
اعلامیه رو دیدم ک اسم مادرم روش بود
همه مردا تو حیاط جمع شده بودن و لباس مشکی تنشون بود نفهمیدم چی شد اینقد گریه کردم وقتی چشامو باز کردم بیمارستان زیر سرم بودم
باورم نمیشد فک میکردم همش خوابه
از بابام پرسیدم مامانم کجاس گف بزار سرمت تموم شه میبرمت پیشش گفتم مامانم مرده گفت نه گفتم چرا سیاه پوشیدن گفت دارن دعا میکنن مامانت حالش خوب شه
اون روز ب امید اینکه مامانم نمرده سر کردم
وقتی جمعیت و دیدم دارن گریه میکنن از خود بی خود شدم اون روز مردم و زنده شدم مامان ۳۱ ساله من نبود رفته بود زیر خاک
مارو تنها گذاشته بود فک میکردم اینا همش برای فیلماس
ولی نه نمیدونم شاید خدا اون روز عصبی بود عصبانتیشو رو سر من خالی کرد
فک کنین دختر ۹ ساله سختی زندگیش از چن سالگی شروع شده من اون موقع فهمیدم خیلی زود مادر شدم مادر خواهرم همدمش شدم
تو اون سالها خیلی اذیت شدم نگاه دلسوزانه بقیه اذیتم میکرد
یادمه تو مدرسه ب خواهرم یکی هزار تومن پول داده بود از دستش گرفتم انداختم صدقه ب زنه گفتم مامان من فوت کرده بابام هنوز زندس
بعد ۶ ماه از فوت مامانم بابام رف ی دیو گرف
شد نامادری ما
#ادامه_دارد....
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
مرسانا
سختی ما شروع شد و چون من تنها بودم ب پسر عموم وابسته بودم درسته با هم حرف نزده بودیم
ولی عاشقش بودم
۳ سال من خونه مامان بزرگم موندم
شدم ۱۳ ساله بابام ب شرط اینکه من برگردم خونه منو با مامان بزرگم فرستاد مشهد
تو مشهد ی معجزه دیدم
بین زنها بودیم آدم زیاد بود منم ۱۳ سالم
جا نبود بریم برای زیارت ی آقایی و دیدم قدش بلند بود لباس سفید پوشیده کمر بندش سبز بود
میخواستم ب مامان بزرگم بگم این آقا بین زنها چیکار میکنه
ک خدمه اونجا دست منو گرفت بین اون همه آدم
گفت این بزارین ارزوشو بکنه بعد ک زیارت کردم دستمو گرفت برد پیش خودش گف منتظر باش مامانت بیاد
فهمیدم خدا هنوز تنهام نذاشته
ی هفته اونجا موندیم
بعد ک برگشتیم ب پسر عموم اس دادم برای اولین بار بعد ۱۳ سال
+سلام
_شما؟
+دختر عموت
_شمارمو از کجا پیدا کردی
+از کجا فهمیدی کدوم دختر عموتم
_مرسانایی؟(اسم مستعار)
+اره
_خب آفرین برو ب درست برس من کار دارم فعلا
موقع نوشتن لرزش دستامو حس میکردم
تپش قلبمو میشنیدم
بیخیالش شدم
ولی تو دلم دوسش داشتم
شدم دختر ۱۶ ساله با کلی درد و تهمت بزرگ شده بودم
پیر شدم نه نوجوان!
نفهمیدیم مامان قشنگم چرا فوت کرد
عملش کردن تا بفهمن چرا فوت کرده ولی بازم نفهمیدن
گفتن چیزیش نبود
امان از دکترای بی تجربه
از اصفهان ی دکتری تازه ب بیمارستان ما اومده بود گفت دکترش سوزن و اشتباهی زده
بابام شکایت کرد از دکتره
گفتن برا شکایتت باید بری تهران
مامان بزرگم گفت ولش کن حتما خدا دوسش داشته برا همین زودتر برده پیش خودش
موقع بردن مامانم با آمبولانس از دهنش کف اومده بود رنگش سبز شده بود برا همین حدس زدن سکته کرده
بمیرم براش
منو نذاشتن بمونم بغل آمبولانس قایم شده بودم
کاش من بجاش مرده بودم
خونه مامان بزرگم خواب بودم ک یهو بابام اومد گف بچه هارو آماده کن باید بریم تبریز(خونه مامان پدریم و عموم اینا تبریزن)گفتم من نمیام از اول متنفر بودم
از شهر پدریم
گفت مامانم حالش بده بیمارستانه بیا بریم مامان بزرگم گف تو برو من و بچه ها فردا میایم
اماده شدم برم
مادربزرگم(مادر پدری) سکته کرده بود بعد مامانم اونم مریض بود
پسر عمومو دیدم برای اولین بار باهم حرف زدیم بچه بودم نفهم بودم
رفت آشپزخونه نشست پیش بقیه دختر عموهاش حسودیم شد
منم پامو کردم تو ی کفش باید امروز برگردیم خونه(خونه خودمون اردبیله)
وقتی اومدم چن ماه باهاش حرف نزدم
عید بود بهش اس دادم عید و تبریک گفتم
قرار بود دوباره بریم تبریز اینقد خوشحالم بود ک قرارع دوباره عشقمو ببینم بزرگ شده بودم تجربه منو ب یک دختری ک از سن خودش بیشتر میفهمه تبدیل کرده بود
خجالتی بودم ولی میگفتن مغروری
وای وای از روزی ک رفتم خونشون
تو اس حرف میزدیم گفت بابات اینجاس آماده باش میام تو رو هم ببرم خونمون بابات گفته
ناز میکردم نه نمیام
گفت قهر میکنماا
گفتم باشه پس آماده بشم خبرت میکنم
گف لوکیشن بفرس منم نمیدونستم معنی لوکیشن چیه میگفتم از بابام بپرس
نامادریمم باهام بود قرار بود اونم بره
وقتی اومد هی از آیینه ماشین نگام میکرد منم خجالتی
وقتی رسیدیم اول نامادریم رفت تو
بعد پسر عموم تعارف کرد گفت اول شما بفرما گفتم نه شما بفرمایین
آخرش عصبی شدم گفتم برو دیگه اه
اونم گف چشم خونشون دو طبقس از پایین پله داره ب بالا
نگو رفته پایین قایم شده تا من بیام بعد ک از پله
بالا میرفتم دیدم پشتمه هی میگف ماشالا مواظب باش دامنت ب پات گیر نکنه بخوری زمین (مانتو و دامن ست بود)
رفتیم نشستیم دیدم اس اومد ب گوشیم گفت حرف بزن دیگه گفتم خجالت میکشم
گف باشه پس چت میکنیم اینجوری خجالتت میریزه
گفتم موقعی ک خواستم سفره و پهن کنم آب پارچ و میریزم رو لباست گفتم پس منم ب بابام میگم بریم گفت ب بابات چیکار داری شوخی کردم
موقعی ک خواست سفره و پهن کنه نمیدونم ولی شنیدم ب نامادریم گفت زن عمو.
چقدد ناراحت شدم
بهش گفتم چ زود زن عموتو فراموش کردی دستت درد نکنه
گفت من اینجوری نگفتم
نمیدونم ولی خیلی روش حساس بودم
اونم انگار دوسم داشت
ب هر دلیلی برام آهنگ میفرستاد
عکسشو میفرستاد
میگفتم به به خبریع کت شلوار پوشیدی میگف دارم متاهل میشم گفتم مبارکه بعد چن روز اینقد گریه کرده بودم
بعد اس داد گفتم متاهلی مبارک گفت بابا اون روز عروسی دوستم بودم
روحیه گرفتم انگیزه گرفتم
مطمئن نبودم این اسمش عشقه
گذشت و گذشت هر روز حرف میزدیم
غرورم مهم تر بود از دوس داشتنم
نمیتونستم اعتراف کنم ولی ب هر دلیلی بهش اشاره میکردم دوسش دارم میفهمید ولی ب روی خودش نمیوورد
میگفتم اگه داداش صدات بزنم ناراحت نمیشی
گفت هر جور راحتی
منم بعضی موقع داداش صداش میزدم اینکه خودمو قانع کنم دوسش ندارم ولی نفسم ب نفسش بند بود
اره من عاشق شدم
من دوسش داشتم
#ادامه_دارد....
#عاشقانه_با_شهدا ❤️🍃
مهران و فائزه 💜
قصهٔ مهران و فائزه قصهٔ یک عشق معمولی نبود؛ ماجرایی بود که با دستان امام رضا علیهالسلام آغاز شد و با نگاه حسین علیهالسلام شیرینی گرفت. هشت سال تمام در کنار هم زندگی ساختند و روزهای شیرین را به امید فرداهای روشنتر پشت سر گذاشتند.
این روایت، تنها گزارش شهادت یک پاسدار نیست؛ روایت زندگی شهید «مهران مایلی» است که زندگی را برای خانوادهاش به بهشت تبدیل کرده بود. اما دستان خونآلود رژیم صهیونیستی در تجاوز به حریم ایرانمان، این مرد را هم از خانوادهاش گرفت. روایت زندگیای که با عشق نوشته شد، با خون امضا شد، و حالا بر شانههای فائزه و مهلا ادامه پیدا میکند...
هدیهٔ تولد از طرف امام رضا (ع)
فروردین ۹۶ درست در روز تولد مهران با هم آشنا شدند. قبلش مهران به مشهد رفته و از امام رضا علیهالسلام همسر مناسبی خواسته بود. ولی نمیدانست ضامن آهو، دختری از دیار خودش را برایش در نظر گرفته که قرار است هشت سال در کنار هم عاشقانه بسازند و عاقبتبهخیری بخرند. شهریور عقد کردند و اسفند رفتند سر زندگیشان.
مهلا را هم از امام حسین علیهالسلام گرفتند. سال ۱۴۰۱ اولین زیارت کربلایشان را با هم رفتند. هنوز ۴۰ روز از برگشتنشان نگذشته بود که فهمیدند مهلا در راه است. مهلایی که قرار بود زندگی عاشقانهشان را شیرینتر کند.
«من یک کارمند سادهام!»
مهران اصلاً از کارش و حساسیت و استرس آن در خانه چیزی نمیگفت. تمام تلاشش این بود که اضطراب را مهمان ناخواندهٔ خانهاش نکند و حتی اگر به مأموریت حساسی میرود، همسرش دچار استرس نشود. این هم جرعهای از مراقبتهای عاشقانهٔ مهران از همسرش بود. همیشه میگفت «من یک کارمند سادهٔ اداریام.»
برای همین، فائزه با آنکه میدانست همسرش پاسدار است، هیچ فکرش را نمیکرد که روزی «شهید» بیاید اول اسمش.
همراهی برای همهٔ لحظهها
محبتش عملی بود. مثل تمام ویژگیهای خوب دیگرش که تلاش میکرد در عمل دیگران را به آن دعوت کند، نه با کلام. اهل شعار دادن و نصیحت نبود. وقتی در جمعی بود که غیبت میشد برنمیافروخت که «غیبت نکنید» با همان متانت و خوشخلقی همیشگیاش میگفت «نه... حالا اینجوری هم نیست.»
مهران ده سال از فائزه بزرگتر بود. اما آنقدر با هم همدل و هماهنگ بودند که این تفاوت سنی اصلاً به چشم نمیآمد. کافی بود فائزه بگوید دوست دارد کاری را تجربه کند تا مهران تمامقد چتر حمایتش را بالای سرش بگیرد و همراهیاش کند. نمونهاش دوچرخهسواری که وقتی فائزه لبتر کرد، مهران سهچرخهای کرایه کرد و خودش پشت سرش شروع به دویدن کرد تا فائزه این کار را هم تجربه کند.
اگر قرار بود جایی بروند کیف فائزه آماده، کفشهایش واکسزده جلوی در، و چادرش شسته و اتوکشیده آویزان بود. همه چیز را مهران برایش آماده میکرد. در تمام هشت سال زندگی، فائزه یک بار هم لباس نشست. یک بار ظرف مایع ظرفشویی را پر نکرد و آن را خالی ندید. حتی اگر مهران دیر از سرکار برمیگشت، با تمام خستگیاش همهٔ کارها را انجام میداد.
هیچکس اخم او را ندید
مهران بسیار وقتشناس و دقیق بود. حتی زودتر سر قرارها حاضر میشد تا دیگران معطل او نشوند. فائزه در ابتدای آشنایی از این ویژگی همسرش خبر نداشت و از قضا، کلاسش دیر تمام شد و با دو ساعت تأخیر به محل قرار رسید. اما مهران وقتی با او تماس گرفت، با آرامشی کمنظیر که ویژهٔ خودش بود، مدام میگفت «آروم بیاید. عجله نکنید.»
خوشاخلاقیاش ویژگیای بود که در همان برخورد اول به چشم همه میآمد. هر کس او را دیده از اخلاق خوب، مردمداری و صبوریاش میگوید. هیچکس اخم مهران را ندید.
میگویند هر شهیدی را خداوند به خاطر صفتی میخرد؛ گویی مهران را هم خوشاخلاقیاش بیش از هر صفت دیگری خریدنی کرد...
روزهای شیرین در مشهد
از یک ماه قبل از آنکه جنگ ۱۲ روزه شروع شود، همسر و فرزند مهران به مشهد رفته بودند تا دوران سخت «از شیر گرفتن» را با کمک و تجربهٔ مادربزرگ پشت سر بگذارند. به هفتهٔ دوم غیبتشان که رسید، جام دلتنگی مهران سر آمد. راهی مشهد شد تا هم دلی به زیارت سبک کند، هم همسر و دخترکش را ببیند.
بعد از دو سال که مهلا زندگی پدر و مادر را شیرین کرده بود و بیشتر وقت و توجهشان را به خودش اختصاص داده بود، در آن سفر فرصتی پیش آمد تا مهران و فائزه چهار پنج روزی را بیشتر کنار هم باشند. مثل اوایل ازدواجشان حسابی به گشت و گذار پرداختند و خوش گذراندند.
فائزه میخواست با مهران به تهران برگردد. ولی انگار مهران از چیزی خبر داشته باشد، گفت «بمون؛ برمیگردم، میام دنبالت.».
#ادامه_دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 مرسانا سختی ما شروع شد و چون من تنها بودم ب پسر عموم وابسته بودم درسته با ه
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
مرسانا
صداش آرامش بخش بود ویس میداد صد بار گوش میدادم
همیشه میرفتم واتساپ ببینم اون آنه یا نه
آن بود فک میکردم اونم داره آنلاین بودنه منو میبینه
دوستام راهنماییم میکردن ک اینو بگو اونو بگو
همیشه پیاماشو صد بار بالا پایین میکردم
باورتون میشه از پیاماشم خجالت میکشیدم ک دوباره بخونم دست خودم نبود
هر موقع خواستگار میومد مادربزرگم میگف نشونه پسر عموشه
ولی موقع تبریز رفتن عموم دیگه همون عموی قبلی نبود
زن عموم بهم توجه نمیکرد
سلام میکردم جوابمو نمیدادن
ولی رابطم با خواهرش عالی بود میشه گف هر رو تو واتساپ حرف میزدیم بهم میگف آجی جون
هر روزززز حرف میزدا تصویری زنگی
دوسش داشتم
ولی باباش بد بود ب اون یکی ابجیم عیدی اینا میداد ب نامادریم میگف زنداداش
ولی انگار منی وجود نداشت
روز داشتیم با پسر عموم حرف میزدم گف عین خودمی مغرور خودخواه تخس ی دنده
گفت بیشتر از سنت میفهمی
خندیدم
خونه یکی از عموم دعوت بودیم اینام اومده بودن اس داد بیا شامتو بخور گفتم ب تو ربطی نداره ابجیم و داداشش میدونستن حرف میزنیم چون هر وقت گوشی ب دست میگرفتم اونم گوشیشو دستش میگرفت
گفت باز چیشده گفتم خودت خوب میدونی
گف خب تو بگو
گفتم چرا با دختر عموت صمیمی هسی
گف دختر عمومه دیگه بعدشم من چیزی بهش نگفتم
بیخیال جر و بحث شدم
با پسر عموش رفتن دور دور
از مریم(دختر عموم) پرسیدم کجا رفتن
گف شاید رفتن کافه
گفتم مگه آرسام قلیون میکشه
گفت آره
عصبی شدم وقتی اومدم خونه عمم بهش اس دادم خوش میگذره قلیون اینا ماشالا
گف کی گفته رفتم قلیون بکشم ما رفتیم کافی شاپ نه کافه
گفتم باشه مریم گفته
گف اون غلط کرده باور میکنی بکن نمیکنی نکن مهم نیس
گفتم معلومه دیگه باید مهم نباشه میگفتن با مریم ازدواج میکنی راس میگن پس
گف اسم اونو جلو من نیار
منم چون از مریم بدش میومد هی میگفتم
آخرش ی استیکر فرستاد روش نوشته بود جواب نمیدهم تا در اعماق جهالت بسوزی
صب و شبم شده بود چت کردن با پسر عموم
نامادریمم خیلی تهمت ها بهم زد
گف صب تا شب تو گوشیه معلوم نیس با کی حرف میزنه
فلان فلان منم دعوا راه مینداختم
پسر عموم میگفت خیلی خوبی برام با بقیه فرق داری
شد ۱۳ آذر تولد زندگیم بود
ب ۲۵ سالگی داشت میرفت
مرد من بزرگ شده بود
براش ی کلیپ درست کردم دیدم سین زد چیزی نگفت
گفتم دستم درد نکنه گفت قربونت برم انشالا عروسیت جبران میکنم گفتم اول بزرگترا گفتم نه نه جشن فارغالتحصیلیت جبران میکنم
هی میگفت عزیزم قربونت
با ابجیش رابطم خوب بود عالی بود
چن روز نمیرفتم واتساپ اس میداد کجایی آجی جونم
این وسط پسر داییم گیر داده بود دوستت دارم
میگفت عاشقتم ب بابام بگم با بابات حرف بزنه
ولی چون مث داداشم میدوستمش
بهش گفتم من سنم کمه گف منتظر میمونم بزرگ شی(۱۸ سالم بود)
میدونست من عاشق پسر عمومم همه میدونستن
ی روز ب پسر عموم گفتم غیرت ب این نیس که بگی موهای سرتو بکش جلو غیرت اینه ک نزاری اشک تو چشای زنت بیاد دلشو نشکنی(فک کنم همین بود)
گفت آفرین بیشتر از سنت میفهمی
ی روز گفت من یکیو دارم اسمش شیداس گفتم خوبه مبارکه
اینقد گریه کردم بعد چن روز گف دروغ گفتم
خیلی اذیتم میکرد عکس ی دختریو فرستاد گف اون دختره س
گفتم ماشالا دلت مث جاده درازه
گفت ما اینیم دیگه بعد چن روز میگف دروغ گفتم
ولی رفتارش عین زنا بود وسط زنا مینشست باهاشون حرف میزد
ولی من اینقد عاشقش بودم اینارو نمیدیدم
من دوسش داشتم اونم همینطور
دوستم بیرون رفته بودیم عکسمونو گذاشتن واتساپ گف بیلدیخ گوزلسن دای عکسو گویما(دیدیم خوشگلی دیگه عکستو نزار)
خودش هر روز عکسشو میفرستاد برام میگف زنگ بزنم میگفتم نه نزن
همه میدونستن من اونو دوست دارم ولی انگار نمیخواستن باور کنن
هر وقت تو خونه اسمشو میووردن تپش قلب میگرفتم
ی روز عمم گف مامان آرسام میگه برا پسرم میخام دختر پیدا کنم منم تو و مریمو گفتم
عموم سرد بود مغرور شبیه اون بودم ولی فرق من این بود ک من خجالت میکشیدم روابط اجتماعیم کم بود بعد فوت مامانم
بابام گفته بود دخترمو ب اون پسر نمیدم چون باباش بیخیال بود بابام میخواست مث آدما بیان خواستگاری ولی اونام نمیومدن
منم دیگه ناامید
گف بیا رابطمونو جدی کنیم قبول کردم
شدیم عاشق و معشوق
لیلی و مجنون
ولی من فقط ی بار تبریز رفته بودم اون موقع همو دیده بودیم
مامانش یکم خوب بود ولی باباش اصلا
اونی ک نباید میشد شد...
میدونین چی شد
من ب خاطر فوت مادرم حکمم نرسیدن ب عشقم بود
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
رضوان
من تا ۱۸ سالگی دختر چشم و گوش بسته ای بودم خدایی الانم هستم:) هیچ جا هم تنها نرفته بودم جز مدرسه
ی بچه درس خون و سربراه و مذهبی
تا اینکه دانشگاه قبول شدم
روز اول برای ثبت نام همراه دوستم و مامانم رفتم دانشگاه و فک کنم اولین نفری بودم ک با مامانش اومده بود.
خلاصه ثبت نام کردیم و برگشتیم
تا اولین روز کلاس.روز چهارشنبه عصر ۲تا ۴ ریاضی ۱ داشتیم بازم با همون دوستم رفتیم با وجود اینکه اون کلاس نداشت و رشته ش هم فرق میکرد ولی همرام اومد ک تنها نباشم.استاد وارد کلاس شد ی دختر حدودا ۳۰ ساله و بعد معرفی و حضور غیاب شروع ب درس دادن کرد.هنوز چن دیقه ای نگذشته بود ک یکی در زد و با شتاب وارد کلاس شد ی پسر چهارشونه با کاپشن مشکی و با قدم هایی ک بقدری محکم بود ک صداش تو کل کلاس پخش شد.اومد و من ی لحظه نگاش کردم و قلبم شروع کرد ب تپش.نمیدونم چرا.اینو بگم ک من دختر افتاب مهتاب ندیده ای نبودم.دبیرستانم با خونه فاصله داشت و با اتوبوس رفت و امد میکردم.اون موقع گوشی هم داشتم.قیافه خوبی هم داشتم و قد بلند و با وجود حجاب کامل کلی مزاحم.اما خب دنبال این چیزا نبودم اینارو گفتم ک فک نکنین جو گیر شده بودم.حسم دست خودم نبود
اون روز گذشت.و بعد اون چهارشنبه ها دیگه اون پسر رو میدیدم.اسمش رو فهمیده بودم.چن باری چشم تو چشم شده بودیم و نهایتا ی سلام.راستش دروغ چرا چهارشنبه ها رو دوست داشتم.نمیدونم عمدا یا سهوا وقتی سرکلاس میومد ی جوری سمت من مینشست و من.....بگذریم:)
اون ترم گذشت و ترم ۲ دو روز در هفته باهم کلاس داشتیم.بازم بدون تابلو بودن من بهش توجه خاصی داشتم و از نظرم اونم همینطور بود.قیافه خوبی داشت و خیلی اجتماعی همیشه ی عده دختر و پسر دورش بودن.ولی من فقط ی دوست داشتم.گاهی نگاهمون باهم یکی میشد و لبخند و نهایت سلام.ترم تموم شد و زمان امتحانات رسید.بعد امتحان یکی از همون درسا ک با اون پسر(اسمش رو میذارم معین)داشتم از سالن ک خارج شدم دیدمش و مثل همیشه دورش دختر و پسر.ی دختره بود خیلی چیپ بود همش خودشو ب این پسره نزذیک میکرد.نمیدونم چرا ولی من حرص میخوردم:)
خلاصه اونروزم دورش شلوغ ولی تا من اومدم سمت من اومد و صمیمانه تر از همیشه ازم پرسید امتحان چجوری دادم.تعجب کرده بودم و بقیه هم انگار تعجب کرده بودن.چون من خیلی سنگین و معرور بودم و ب کسی اجازه نمیدادم از حدش تجاوز کنه.دوباره قلبم ب تپش دراومد چن جمله ای جوابشو دادم و اون اخرین روز تو ترم ۲ بود ک دیدمش.
ترم تابستون گذشت و ترم ۳ از راه رسید.شاید باورتون نشه ولی این ترم تمام درسامون یکی بود باهم و کل هفته از شنبه تا ۵شنبه همو میدیدیم.
اولین روزی ک تو ترم ۳ دیدمش اول نشناختمش فاصله زیاد بود و اونم خیییییلی لاعر شده بود ی تیشرت مشکی تنش بود و ی شلوار کتون خردلی.وارد تریا شد.اونروز تو گیر و دار اون بودم ک خودش بود یا نه از تریا خارج شد و با دیدن من اومد سمتم.انگار هول شده بود سلام کرد و برا اولین بار منو ب فامیل صدا زد کمی حرف زدیم و خدافظی کردیم.و من در حیرت اینکه این چطور اینقدر لاغر شده و چراااا کل راه رو تا خونه فک کردم
اون ترم چون همو خیلی میدیدیم توجهمون هم بیشتر شده بود.همه فهمیده بودن ی نظری ب من داره و گاهی با خنده حرفشو وسط میکشیدن من بظاهر اهمیتی نمیدادم ولی ته دلم ذوق میکردم ک پس اشتباه نمیکنم تا اینکه ی روز اومد بعد کلاس و ازم شماره خواست برای کارای گروهی که برداشته بودیم و گفت که بقیه هم شماره شون هست و توی گروه عضوشون کرده
قلبم تند تند میزد کمی مکث کردم و بدون هیچ حرف اضافه ای شماره دادم.وقت خدافظی بهش گفتم که لطفا شماره منو کسی نداشته باشه جز خودتون اونم گفت چشم و رفت
.وقتی رفت مونده بودم چیکار کنم رفتم نمازخونه ک دیدم پیام داد.میخواست منم شمارشو داشته باشم.اون موقع ی گوشی ریلی نوکیا داشتم.فامیلیش رو ک سیو کردم براش ی عکس انیمیشن گذاشتم ی پسر تپل و عینکی و بانمک ک متحرکم بود و وقتی پیام میداد پسره دست گلی ک تو دستش بود متحرک میشد.خیلی بامزه میشد
یادمه اونروز خواستگار داشتم تا رسیدم رفتم ک لباسامو عوض کنم با شوخی ب مامانم گفتم یه نفر تو دانشگاه ازم خوشش میاد
.درباره معین با مامانم صحبت کرده بودم.در واقع مامان من همیشه از همه چیز من خبر داشت...من و مامانم عین ی دوست بودیم باهم
اونروز گذشت و ما خیلی از شبا باهم دو سه ساعت و فقط هم در مورد مسائل درسی گاهی کنجکاو میشدیم و از خونواده و .... حرف میزدیم.گاهی ک بهش فک میکردم میدیدم پیام داده
کم کم بدون اینکه بفهمم بهش علاقه مند شدم.روابطمون تو دانشگاه صمیمانه تر شده بود.دو سه تا پروژه باهم برداشتیم.خلاصه اون ترم بهترین ترم دانشگاه برام بود و هنوزم هست.ولی هنوز من برای اون خانوم فلانی بودم و اونم اقای بهمانی:)ینی همو با اسم ب هیچ وجه صدا نمیزدیم
#ادامه_دارد....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 رضوان من تا ۱۸ سالگی دختر چشم و گوش بسته ای بودم خدایی الانم هستم:) هیچ جا
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
رضوان
دبیرستانی بودم ک از اقوام دور ک سالها بخاطر شغل پدرشون شهر دیگه رفته بودن برگشتن و تو همون دیدار اول من متوجه نگاه های خاصش به خودم شدم.بچه بود ک رفته بودن و اون موقع ۲۱ اینا داشت.شاید سالی یکی دو بار میدیدمش ولی هربار قلبم تندتر میزد و اونم خییییلی تابلو رفتار میکرد.رابطه مادر و خواهرش با من ب شدت صمیمی بود.مطمین بودم ک خبری هست ولی ی روز ک امتحانات سوم دبیرستانم شروع شده بود و منم مشغول درس خوندن خونه عموم.زنعموم خبر داد ک اون پسره با دختر داییش ک خیلی هم وضعشون توپ بود ازدواج کرده.یخ زدم.رفتم تو دستشویی دستمو گداشتم جلو دهنم و بیصدا گریه کردم.احساس کردم گول خوردم.باورم نمیشد.بعدها تو هیچ مراسمی دیگه اون پسر نیومد.و من مطمین شدم ک احساسم بهم دروع نگفته بوده.تا اینکه یکی از اقوام فوت کرد و دیدمش با دیدن من روم زوم کرده بود و اینقدر تابلو رفتار میکرد ک من بدم اومد و بهش اخم کردم و با گرم گرفتن با زنش بهش فهموندم ک داره غلط اضافه میکنه.اونجا تازه با معین وارد رابطه شده بودم.بماند ک بعدها اون پسر از دختر داییش جدا شد با ی بچه و بعد سالها ک مامانش رو دیدم منو سفت تو بعلش گرفت و وقتی فهمید ازدواج کردم با ی حالتی ک ن ناراحت بود ن خوشحال بهم تبریک گفت و تا اخر اونروز بهم زل زده بود و با حسرت اه میکشید
الحق ک مادر خوبی داشت و من دوسش داشتم
بعد اون قصیه من خیلی محتاط تر شده بودم از مردا بدم اومده بود...تا اینکه باز ب ی پسر حسی پیدا کرده بودم.
خب بگذریم....بریم سر داستان اصلی..
ترم ۳ از روزای خوب دانشگام بود.تموم شد و ترم ۴ هم ب کیفیت ترم ۳ گذشت.روابط ما روز ب روز بیشتر و صمیمانه تر البته با نگه داشتن حرمتا.پی برده بودم ک حسی ب معین دارم ولی جدی نمیگرفتمش.کلی خواستگار داشتم ک ب هر نحوی ارزو میکردم نشه و دلیلش رو نمیدونستم.تو خونواده ما دخترا زود ازدواج میکنن و من تنها دختری بودم ک ۲۰ رو رد کرده و مجرد بودم هنوز
با اینکه خواستگار زیاد داشتم چون هم تیپ و قیافه م خوب بود هم با وجود اینکه حجابم کامل بود خیلی ب خودم میرسیدم جوری ک دخترا هم ازم تعریف میکردن.همیشه مانتو شلوار رسمی میپوشیدم با کیف و کفش ست.ی ارایش ملیح در حد رژ و کرم پودر هم داشتم
ولی با جوونه زدن اون عشق دیگه دلم نمیخواست ازدواجم سنتی باشه
اخرین روز ترم ۴ کلی دلم گرفته بود.با اینکه هنوز نمیخواستم قبول کنم ک ب معین حسی دارم
رابطه ما تو تابستون در حد این بود ک گهگاه معین پیام میداد و حالم رو میپرسید
اون سال تو تابستون مثل سال گذشته ترم تابستونی برداشته بودم و کتابش رو معین برام پیدا کرده بود و فرستاد دم خونمون
کم کم ترم ۵ رسید و من هنوز بین اسمون و زمین بودم و نمیدونستم عاقبت چی میشه
رفتار معین هم نسبت ب قبل خیلی عجیب تر شده بود تا منو میدید بهم زل میزد و همونجور نگاهم میکرد.تو جمع دختر و پسرا ک میدیدمش سریع فاصله میگرفت ازشون.جزوه گرفتن شده بود بهانه ای برای پیام دادن ب من و تا اخر شب ول کن نبود.البته همچنان ما با لفط خانوم و اقا همو صدا میکردیم.بین اون پیاما اطلاعاتی از خانواده هم بدست اورده بودیم
اون بچه اخر ی خونواده ۷ نفره بود.مادر و پدرش فرهنگی بودن و برادربزرگش استاد دانشگاه و بااینکه دو برادرش سن ازدواجشون گذشته بود ولی هنوز مجرد بودن.و تنها خواهرشون ازدواج کرده بود.اصالتا تهرانی رشتی بودن و از ازدواج پدر و مادر مشهد اومده بودن
باوجود همه اینا بازم هیچی بین ما نبود با اینکه گاهی همکلاسی ها تیکه مینداختن و من عصبی میشدم
ترم ۵ هم گذشت و امتحانات شروع شد.
اخرین روزی ک امتحان مشترک داشتیم بعد امتحان با بچه ها دورهم جمع شده بودیم و جوابارو چک میکردیم
من تو دانشگام جزو شاگردای زرنگ بودم و تا اون زمان واحدی رو نیفتاده بودم.هر کس پیام نور خونده باشه میدونه ک با حجم زیاد کتابا و جلسات کم و دخالت نداشتن استاد تو امتحان و نمره معدل بالای ۱۶ و ۱۷ عالی بود و من ب عنوان شاگرد زرنگ شناخته شده و ب هرکسی در حد توانم کمک میکردم و معین هم بی بهره نبود
اونروز بعد امتحان رفتم خونه مادربزرگم.ک دیدم پیام داد و برا امتحانش نگرانه.یکم دلداریش دادم ک دیدم جواب داد برام دعاکنین بلاخره شما از خاندان امامتین(من سیدم)با این حرفش کلی خندیدم.و برا خاله هامم تعریف کردم.اون همچنان پیام میداد و از هر دری حرف میزد.تا اینکه گف میخواد بهم ی چیزی بگه
گفتم بگو.ک جوابش با تاخیر اومد ک ولش کن و حالا ی وقت دیگه
کلی کنجکاو شده بودم ولی دلم نمیخواست بهش پیام بدم ک بفهمه براش مهمه
تو اون اطلاعات ک از هم داشتیم تاریخ تولد همو هم فهمیده بودیم.۵ بهمن تولدش بود و منم ی پیام خیلی محترمانه ب این مضمون ک چرخ روزگار ب کامتون باشه براش فرستادم.خیلی زود جوابم رو داد و تشکر کرد و گفت توقع این پیام از من نداشته.
#ادامه_دارد....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 رضوان دبیرستانی بودم ک از اقوام دور ک سالها بخاطر شغل پدرشون شهر دیگه رفته
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
رضوان
اونشب دوباره سر صحبت باز شد و گف یادتونه اوندفه میخواستم چیزی بهتون بگم و نگفتم حالا میخوام بگم.قلبم تند تند میزد تا جوابش بیاد مردم و زنده شدم
بهم گف ب یکی علاقه داره و طرف خیلی مغروره و نمیدونه چجوری دلشو بدست بیاره.دوباره یخ زدم.دوباره حس کردم گول خوردم.جوابش رو دادم ک من ک طرف رو نمیشناسم و نمیتونم کمکی بکنم و بعدش هم خدافطی کردم و سعی کردم بخوابم چن دیقه گذشت و من تو فکر ک دیدم پیام اومد اون ی نفر شمایی...همین چن کلمه رو بیست بار خوندم و قلبم داشت از سینم میزد بیرون
نمیدونستم چی جوابشو بدم.میخواستم بگم ک حسش دو طرفه س میخواستم کلی حرف بزنم ولی هیچی نگفتم.ک دیدم دوباره پیام اومد ک میخوام با شما وارد رابطه بشم .کلی جا خوردم
منظورش رو نمیفهمیدم.عصبانی شده بودم.پس منظورش ازدواج نبود.همه اون حس خوب یک باره خراب شد.در جوابش نوشتم این حرفا همین جا تموم
هم من فراموش میکنم هم شما
تا صب نتونستم بخوابم.افسرده شده بودم.فاصله بین دو ترم ب سختی میگذشت و خبری دیگه از معین نبود.کلی فکر ب سرم میزد.دلم میخواست کلی فحش نثارش کنم.ترم ۵ ی پسره ک فوق دیپلم داشت و شنیده بودم کارمند بانکه برا ارتقا درجه اومده بود لیسانس بگیره ازم خوشش اومد پسره موجهی بود ولی معین هر وقت اونو میدید بیشتر از همیشه با من گرم میگرفت.یاد حرکاتش ک میفتادم از خودم و اون بدم میومد
ترم ۶ شروع شد.وقتی دیدمش خیلی سرد برخورد کردم.گرایشامون باهم فرق داشت ودیگه کم کم درسا تخصصی میشد.گاهی پیام میداد و من خیلی دیر و سرد ج میدادم.
دیگه بهانه جزوه نداشت ک بهم پیام بده منم بیخیال بودم.تا اینکه ی شب پیام داد ک من منظورش رو بد متوجه شدم.منظورش دوستی نبوده و علاقه ش الکی نیست ولی با توجه ب شرایط خانواده و درس و سربازی نمیخواسته قول الکی بده.راستش حرفاش رو جدی نگرفتم یادم نیس چی جوابشو دادم ولی دیگه اون حس عشق رو نداشتم.علاوه بر این دوستام خبر اورده بودن ک تو فیس بوک ک اون موقع ها رایج بود تو گروهای دختر و پسری هستن و معین هم هست و خیلی از دخترا باهاش شوخی میکنن و...
دوست صمیمیم ترم ۶ عروس شد و من تنها تر از قبل شدم.دیگه میلی ب دانشگاه رفتن نداشتم.گاهی معین رو میدیدم و همچنان سرد....
تا اینکه عید رسید.برام تبریک عید فرستاد دوباره قلبم لرزید.تمام عید هر روز بهم پیام میداد میخواست دلمو بدست بیاره
گفت دخترای زیادی دورشن و میخوان باهاش باشن ولی اون منو خواسته عاشق نجابتم شده بود با اینکه میگف خونواده ازادی داره ولی چشمش منو گرفته بود
راستش خیلی از حرفاش خوشم نمیومد
انگار داشت بهم لطف میکرد
هم دوس داشتم جوابشو بدم هم ندم
گاهی حرصمو در میاورد و میخواستم بگم ک پیام نده ولی پشیمون میشدم
ازین قضیه مامانم خبر نداشت گاهی ک گوشی دستم میدید میگفت باز کیه فلانیه؟
ولی از ماجرای تولد ب بعد خبر نداشت
اون سال تعطیلات ازم خواست ک ببینمش و من قبول نکردم
کلی خواهش کرد ولی دلم راصی نمیشد چون هنوز نمیدونستم قصدش چیه
بالخره راصی شدم
۱۶ فروردین قرار گذاشتیم پارک ملت و برا اولین بار ب مامانم دروغ گفتم ک میرم دانشگاه.
با همون تیپ دانشگاه رفتم پارک
زودتر رسیده بودم و اذان میدادن نماز رو خوندم ک دیدم زنگ زد
همو دیدیم و چن قدمی راه رفتیم کاملا با فاصله تا روی ی نیمکت نشستیم چن دیقه ای بدون صحبت گذشت
تا اینکه گوشیشو دراورد و بهم نشون داد اونجا تازه گوشی لمسی مد شده بود گفت نمیگین مبارک باشه گوشیمو عوض کردم :)استاد باز کردن سر صحبت بود
ی نیم ست نقره داداشم برام خریده بود ک اونروز انگشترش رو دست چپم تو انگشت حلقه کرده بودم تا دید گفت این چیههه ک قصیه رو براش تعریف کردم.بهم گفت ببینمش دستم رو سمتش گرفتم چن لحظه خیره ب دستم گفت خیلی قشنگه.خدایشم قشنگ بود ی انگشتر تک نگین با نگین هفت رنگ
ظهر شده بود دیگه. زیاد باهم حرف نزدیم از دانشگاه و واحدایی ک برداشته بودیم گفتیم حس خوبی نداشتم راستش.کاری رو تا اون موقع بدون اطلاع خونوادم انجام نداده بودم و حس عداب وجدان داشتم
تشنه شده بودم ک دیدم رفت و دو تا رانی گرفت
بعد گف میشه ناهار باهم باشیم
تو راه بهم گفت خیلی تیپتون خوبه قد بلند دوست دارم اونروز ی جوری حرف میزد بیش از اندازه صمیمی و من اینو دوست نداشتم
از هر دری حرف زد جز اون چیزی ک من توقعش رو داشتم.عصبی شده بودم و برگشتم ساعتای ۳ بود ک خدافطی کردم اون شب عروسی دعوت بودیم شهرستان ولی من همش تو فکر بودم
اواسط ترم ۶ بود دیگه رابطه ما خیلی کم شده بودم اون بود ک پیام میداد و منم رغبتی ب ج دادن نداشتم.ی روز بعد کلاس ساعت ۴ تا۶ رفتم ک از ی کتاب فتوکپی بگیرم نیم ساعتی وقت داشتم معین رو رو فتوکپی دیدم ولی ب ی سلام بسنده کردم از در فتوکپی ک اومدم بیرون دنبالم اومد خواست باهام حرف بزنه ولی ...
#ادامه_دارد....
#یک_نکته_از_هزاران ☘
پیراهن عروسی به بینوایی هدیه می شود
حضرت زهرا علیها السلام که دارای پیراهنی وصله دار بود، رسول خدا علیه السلام در شب عروسی و زفاف فاطمه علیه السلام ، پیراهن تازه ای را برای او تهیه فرمود. سائلی بر در خانه شد و گفت : من از خاندان نبوت پیراهن کهنه ای می خواهم . حضرت خواست پیراهن وصله دار خود را به او دهد، به یاد این آیه شریفه افتاد که خداوند متعال می فرماید:
لن تنالو البر حتی تنفقوا مما تحبون (67)
هرگز به مقام نیکوکاران نخواهید رسید تا اینکه از آنچه که دوست دارید، انفاق کنید. بنابراین پیراهن نو خود را به او داد.
هنگام زفاف که فرا رسید. جبرائیل بهمراه هدیه ای از لباسهای بهشتی که از سندس سبز بود نازل شده و گفت : ای محمد ! همانا خداوند به تو سلام می رساند و به من دستور داده که بر فاطمه علیها السلام سلام کنم . می خواهم این لباس را به او بدهم .
حضرت سلام خداوند را به فاطمه علیها السلام ابلاغ نمود و پیراهنی را که جبرئیل آورده بود بر او پوشانید. پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله ) عبادی خود را نیز بر او پیچاند و جبرئیل او را با بالهای خود در بر گرفت تا نور آن پیراهن چشمان را خیره نکند. هنگامی که حضرت فاطمه علیها السلام - با چراغی که به همراه داشت - در بین زنان کافر که هر یک شمعی به همراه خود داشتند نشست ، جبرائیل بال خود را به یک سوزد و عبا را برداشت ، انواری از او تابید که مشرق و مغرب را روشن ساخت ، با تابش نور بر دیدگان زنان کافر، کفر از دلهای آنان بر طرف شده و همگی شهادتین گفتند.(68)
خداوند تو را از لغزشهای دنیا و آخرت نگه دارد.
شب زفاف فاطمه علیها السلام و علی علیه السلام و رسول خدا علیه السلام کاسه ای طلبید و غذایی در آن نهار و فرمود: این متعلق به فاطمه و همسرش می باشد هنگامی که خورشید غروب کرد به ام سلمه فرمود: فاطمه را بیاور. ام سلمه می گوید: رفتم و دست فاطمه را گرفته ، در حالی که دامنش بر زمین کشیده می شد و عرق شرم و خجالت از چهره اش جاری بود، او را نزد حضرت آوردم . به خدمت حضرت که رسید، از شدت خجالت پایش لغزید. رسول خدا علیه السلام فرمود: خداوند تو را از لغزشهای دنیا و آخرت نگه دارد. پیش روی حضرت که قرار گرفت ، حضرت چادر از صورتش به یک سوزد تا علی چهره او را ببیند.
سپس پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله ) دست فاطمه را گرفت و در دست علی علیه السلام گذاشت و فرمود:
بارک الله لک فی ابنة رسول الله ...
خداوند در مورد دختر رسول خدا به تو برکت دهد .
ای علی ، فاطمه همسر نیکی است ، و ای فاطمه ، علی نیز همسر نیکی است ، پس فرمود: به خانه خود بروید و کاری نکنید تا من نزد شما بیایم .
آنگاه که رسول خدا (صلی الله علیه وآله ) وارد خانه علی علیه السلام شد به فاطمه علیها السلام فرمود: برخیز و مقداری آب بیاور.
فاطمه برخاست و کاسه ای پر از آب کرده نزد آن حضرت حاضر کرد، پیامبر علیه السلام اندکی از آن آب را به دهان خود ریخت و مضمضه کرد، و آن را در آن ظرف ریخت ، سپس مقداری از آن آب را بر سر فاطمه علیها السلام ریخت ، و فرمود: به جانب من روکن ، وقتی که فاطمه علیها السلام به جانب آن حضرت رو کرد، پیامبر (صلی الله علیه وآله ) قدری از آن آب را به سینه فاطمه پاشید و مقداری را هم بین شانه های او پاشید و آنگاه در حق او دعا کرد.
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 رضوان اونشب دوباره سر صحبت باز شد و گف یادتونه اوندفه میخواستم چیزی بهتون ب
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
رضوان
ی دفه گفت من خیلی دوستت دارم.برگشتم سمتش و نگاش کردم.ماتم برده بود.گفتم از من چ توقعی داری
بدون ج دادن ب حرف من گفت نمیتونم فراموشت کنم
گفت کل عید بفکرت بودم و شمال ک رفتم از ویلا بیرون نمیرفتم
نمیدونستم چی جوابش رو بدم.گفت خونواده من حاضر نمیشن بیان خواستگاری و خودمم شرایطش رو ندارم ولی دوست دارم باهات باشم
رسیده بودیم دانشگاه و ساعت از ۶ گذشته بود هواتاریک بود محوطه خلوت بود کلاس شروع شده بود ازش جدا شدم ک برم سر کلاس ولی توانشو نداشتم رفتم و بین راه تو فصای سبز نشستم چن دیقه ای گذشت ک دیدم کنارم نشست بهش نگاه نمیکردم اونم هیچی نمیگفت.ی دفه گفت این فلش بگیر توش کلی اهنگه ک ب یاد تو گوش میکنم.بعد اون دفه ای ک رفتیم پارک ملت دیگه منو ب لفظ تو خطاب میکرد اما من هنوز محترمانه ج میدادم
فلش رو گرفتم ک گفت تو چشای قشنگی داری حیف ک پشت عینکه.. باز گفت تا حالا ب هیچ کس چنین حسی نداشتم و فک نمیکردم بهت علاقه مند بشم.توان حرف زدن نداشتم.کلاس تموم شده بود و بچه ها اومدن بیرون و متوجه ما شدن.و کنجکاوانه نگامون میکردن
از روی نیمکت بلند شدم و بلند جوری ک بقیه بفهمن گفتم ممنون بخاطر نمونه سوالا و گفتم فلشتون رو فردا میارم و رفتم
حالم منقلب بود
از معین بعید بود.میدونستم ک حسم ی طرفه نیست اما توقع این حرفارو هم نداشتم
اون شب پیام داد اهنگارو گوش کردی؟؟
توی فلش پر بود از اهنگای عاشقانه .انگار از دل من میخوند
بازم جواب من سکوت بود
نمیتونستم باهاش وارد رابطه بشم
رابطه دوستی رو قبول نداشتم بنظرم تهش هیچی نبود.ترم ۶ هم تموم شد و تابستون اومد
کلافه بودم.معین گاهی پیام میداد و اطهار دلتنگی میکرد گاهی پیامای عاشقانه میفرستاد و جواب من خیلی خشک و نهایت ی تشکر بود
ترم ۷ رسید.دیگه خیلی کم همو میدیدیم.ی روز ک تو محوطه دید گفت ک میخواد باهام حرف بزنه.خیلی خواهش کرد تا قبول کردم.رفتیم کافی شاپ.اولین بار بود ک کافی شاپ میرفتم
شروع کرد از خودش گفتن
ازینکه ک پدر مادرش بعد اینهمه مدت زندگی باهم اختلاف دارن.گفت ک پدرم ی ادم بداخلاق و بی اعتقاده بر عکس مادرم.گفت مادرم بدون طلاق زندگیش رو جدا کرده و همه مقابلش وایستادن تنها منم ک پشتشم.
اشکاش میریخت و حرف میزد گفت دلیل لاغر شدنش هم همین موضوع بوده
گفت حالا فهمیدی چرا نمیتونم بهت قول ازدواج بدم؟
چون کار ندارم سربازی نرفتم.پدرم باهام لجه.حتی ماشین بهم نمیده حتی بهم پول نمیده گفت
ولی میخوام ک حتی برای ی مدت کوتاه تورو داشته باشم
اون شب تا ایستگاه مترو همرام اومد و بعد اون شب
کار ما شده بود پیاده اومدن از دانشگاه تا مترو
دلم میخواست حالشو خوب کنم ن حرفی از اینده بود
ن گذشته
حرف میزدیم از هر دری
حسی ک بین ما بود فراتر از عشق بود
تا اینکه سر فوت یکی از اقوام همون پسر فامیل رو ک دوس داشتم بعد سالها دیدم
من حتی داستان اونم برا معین تعریف کردم و گفت مبادا کاری کنی ب زنش خیانت کنه
ک گفتم تو منو اینجوری شناختی؟؟؟
روزها میگذشت و رابطه منو معین از حالت عاشقانه تبدیل شده بود ب ی رابطه دوستانه یکی دو روز در هفته بعد کلاس همو میدیدیم و معین با اینکه از جای دانشگاه میتونست بره خونشون ولی بخاطر من تا مترو میومد و همراهیم میکرد ترم داشت تموم میشد
و مدام ابراز دلتنگی میکرد من هنوز در مقابل ابراز علاقه معین حرفی نمیزدم و فقط نگاه میکردم چون نمیدونستم تهش چی میشه
نزدیک تولدش بود ک پیام داد میخواد تولد بگیره و از منم دعوت کرد
نمیخواستم برم دلم نمیخواست کسی بفهمه بین ما چیزی هست در صورتی ک مساله جدی ای نبود
خیلی اصرار کرد منم فاصله بین دو ترم رو رفته بودم مسافرت قشم و معلوم نبود بتونم برسم ب تولد برا همین قول ندادم اما اون تو مسافرت مدام پیام میداد و خبر میگرفت و اگه ج نمیدادم زنگ میزد و میگفت نگرانت شدم
خونوادم شک کرده بودن
بالاخره دو روز قبل تولدش رسیدم مشهد
با اصرار اون ب دو تا از دوستام گفتم و خواستم ک همراهم بیان.شب تولد دل تو دلم نبود و نگران فردا بودم.تازه از قشم ی گوشی مدرن گرفته بودم نوت 2 بود ک همون شب لاین رو نصب کردم و دیدم معین لاین داره ولی من خبر نداشتم
رفتم تو پیجش و دیدم عکس دسته جمعی دختر و پسرای دانشگاه ک باهم بیرون میرفتن و کلی دختر هم کامنت گذاشتن و اینم ج داده
اشکام همینطور میریخت
تا ۴ صب نتونستم بخوابم
اون هیچ وقت در مورد این چیزا حرف نزده بود با من با اینکه میدونستم ادم اجتماعی ای هست و دوست و رفیق زیاد داره
نمیخواستم تولدش برم ولی گفتم میرم و برای همیشه تمومش میکنم
مونده بودم چی کادو بگیرم
دوستاش ی سویشرت باهم خریده بودن
دوستای منم بدون کادو
و من ی کتاب رمان:(کتاب دالان بهشت ک قبلا خونده بودم و عاشقش بودم.شخصیت مهناز شباهت عجیبی ب من داشت....
#ادامه_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 رضوان ی دفه گفت من خیلی دوستت دارم.برگشتم سمتش و نگاش کردم.ماتم برده بود.گف
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
رضوان
رفتیم ییلاق شهرمون و ی جایی رزرو کرده بود نشستیم و یکم حرف زدیم
و بقیه از حضور من کلی تعجب کرده بودن فک میکردم دخترای دیگم باشن ولی غیر منو دوستام هیچکس نبود
زودتر بلند شدیم و با دوستم ک ماشین داشت برگشتیم
تو راه بودم ک پیام داد و تشکر کرد
گفتم دیگه رنگ منو نمیبینی گفتم دیگه هیچوقت ب من پیام نمیدی و زنگ نمیزنی
هی زنگ میزد و ج نمیدادم
کلی خواهش و التماس
تو راه تو اتوبوس تا خونه اشک ریختم اون برای من همه چیش ممنوعه بود فرهنگش و اعتقاداتش بامن کلی فرق داشت
ولی من بخاطر این همه عشقی ک ب من داده بود دلبسته ش شده بودم
بهم پیام داد ک محاله منو از دست بده
نمیخواستم بهش توصیح بدم ک چرا این تصمیمو گرفتم گفتم شب تولدت فهمیدم و شب تولدت هم همه چی تموم میشه با فاصله یک سال
هنوز از ازدواج حرفی نبود
دروع چرا منم دوسش داشتم
ولی میخواستم تمومش کنم
شماره دانشجوییم رو میدونست و رفته بود کلاسام رو دراورده بود اولین جلسه ترم ۷ بعد کلاس ک اومدم بیرون یکی از پشت صدام خانوم مهندس؟؟؟
برنگشتم و ادامه دادم
ی هفته ای بود ندیده بودمش باز حرفای مسخ کنندش
باز اظهار دلتنگی و.....
بهش گفتم ک چی دیدم تو لاین.قسم خورد ک همه اون عکسا مال قبل از منه
البته دروع نمیگفت چون تو اون عکسا خیلی چاق بود
گفت طبیعیه جواب دادن تو فصای مجازی.گفت شما ک مهندس این مملکتین زشته ک بلد نیستین ازین ابزارا استفاده کنین.اون موقع وایبر و لاین بود و من هیچ کدوم رو نداشتم
گفت از وقتی بامنه حتی فیس بوک هم نرفته و اکانتش رو پاک کرده
بعدها از دوستم ک فیس بوک داشت امار گرفتم و دیدم راست میگه
همه این کارارو بدون اینکه ب من حرفی بزنه انجام داده بود اونم پسری ک تا قبل این خیلی ازاد بود روابطش
همون شب لاین نصب کردم و شد باب صحبت ما
ی ماه نگذشته بود ک اشتباه کردم و ی پست عاشقانه گذاشتم اینم اومد لایک کرد و ی کامنت قلب گذاشت
داییم دیده بود و ب مامانم گفت
مامانم اومد عصبانی گفت امشب ب بابات همه چیو میگم
مامانم ازین ماجرا خبر نداشت و وقتی بهش گفتم تهدیدم کرد ک گوشیم رو میگیره
اعتمادی ک بهم داشتن همه این مدت فرو ریخت
ترسیده بودم رفتم و سرشب خوابیدم تو اتاقم گوشیم رو قایم کرده بودم ک پیداش نکنن
معین بیست بار بیشتر زنگ زده بود و من ج نداده بودم نصف شب بود ک بیدار شدم گوشیم رو اروم برداشتم دیدم کلی پیام و زنگ دارم
ب معین پیام دادم و کل ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم دست از سرم برداره
بلافاصله جواب داد ک تا الان کجا بودم مدام زنگ میزد و من رد میدادم
تا اینکه ک گفت من تصمیمم رو گرفتم تو مال منی و....اولین بار از ازدواج حرف زد
ادرس محل کار پدرم رو گرفت و گفت فردا میرم باهاش صحبت میکنم
صب ک بابام رفت بیدار بودم ولی تو اتاق موندم ک بره بعد اومدم بیرون ک صبحونه بخورم مامانم هنوز باهام سرسنگین بود سلام کردم جوابم رو نداد.تا اینکه بهش گفتم معین امروز میره و با بابا صحبت میکنه
مامانم انگار اروم شد و دیگه حرفی از گوشی نزد
دانشگاه بودم ک معین خبر داد رفته پیش بابام و باهاش حرف زده اومد دانشگاه و کلی از بابام تعریف کرد ک چقد منطقیه و چ ادم خوبیه
گفت شما خیلی مذهبی هستین ک بابات این همه ریش داره
از انگشتر بابامم تعجب کرده بود....خخخخ
خلاصه گفت ک ب بابام شرایط خودش و خونوادش رو گفته و گفته ک برادراش هر سه درس خونده و هر کدوم ی جای خوب کار میکنن ولی مجردن گفته ک منم مث همونام حتما بعد درس ی جای خوب کار پیدا میکنم
و الان فقط فرصت میخوام
هیچ تضمینی هم ندارم جز اینکه بهتون قول مردونه بدم ک بعد ۳سال بیام رسما خواستگاری
گفت بابام موقع برگشت تا ی جایی هم رسوندتش
اون خوشحال بود اما من دل تو دلم نبود
صد بار مردم و زنده شدم تا رسیدم خونه
بابام نبود
اما مامانم گف ک بابات ظهر اومده و گفته این کلاه برای سر ما گشاده برا چی و ب چ حساب من باید ۳سال از بهترین موقعیتام بگذرم و.....با اینکه مطمین نبودم و
ترس داشتم همچنان و تفاوت فرهنگی و اعتقادی خیلی برام مهم بود و حرف بابام رو واقعا قبول داشتم ولی همون موقع ی پسری با موقعیت عاااالی رو از لج بابام رد کردم و گفتم ن اون ن این
اما معین از خوشحالی رو پاش بند نبود
مدام از اینده حرف میزد و بهم امیدواری میداد
معین کم کم ظاهرش عوض شد
کمی سوسول بود و موهاش همیشه شبیه موهای شاهرخ استخری تو دلنوازان:)
اما شلوار لی تبدیل شد ب شلوار پارچه ای ته ریش گذاشت و موهاشم ساده
نماز خون شد و مسجد میرفت و بهم زنگ میزد ک مسجدم و دارم برای ایندمون دعا میکنم
میگفت من ذاتن عین مامانمم و تو شبیه مامانمی
همه اینارو ب مامانم میگفتم و مامانم تو رد کردن خواستگار باهام همکاری میکرد و نمیذاشت بابام چیزی بفهمه
#ادامه_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 رضوان رفتیم ییلاق شهرمون و ی جایی رزرو کرده بود نشستیم و یکم حرف زدیم و بق
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
رضوان
میدونست زنی تو خونه معین نیست برادر بزرگش ک دانمارک بود و سومیه هم ک پزشکی میخوند برا تخصصش شمال فقط معین و برادر دومی و پدرش تو خونه بودن اکثرا ناهار نمیخورد و هرچی میگذشت صعیف تر میشد.مامانم همیشه دو تا ساندویچ برای من درست میکرد یا غذا ک درست میکرد میگفت براش ببر مادر تو خونشون نیست
معین عاشق مامانم و دست پختش بود همیشه میگفت کاش دستپختت ب مامانت بره و منم میگفتم تاحالا تخم مرغ هم درست نکردم
هی میگفت باید کم کم شروع کنی:)
مامانم هم از معین خوشش میومد
روزها میگدشت و ما عاشق تر میشدیم
همه روزای هفته باهم بودیم و ساعتها راه میرفتیم و از اینده حرف میزدیم.من با بابام سرسنگین بودم و اونم همینطور با باباش.همش ازم معدرت میخواست ک ماشین نداره و منم میگفتم ک مهم نیست و اینجوری بیشتر میتونیم باهم باشیم.
همه چیزی ک بیرون میخوردیم بیشتر غذای سلف بود ک اون میگرفت و میاورد بیرون و باهم میخوردیم تو پارک.هیچوقت نمیزاشت من خرج کنم
یادمه ی بار همه پولش ۵۰۰ تومن بود ک اینقد راه رفته بودیم ضعف کرده بودم رفت باهمون برام ی دونات خرید
همیشه میگفت تو فرشته ای ک از اسمون برام اومدی
میگفت با تو گذر زمانو حس نمیکنم و خیلی بهم خوش میگذره
هرچی بهش میگفتم و میخواستم میگفت شما جون بخواه
هر کاری میکرد ک خوشحالم کنه
برای تولدم برام ی مانتو خرید با هزار ترس و لرز رفتیم بازار و گفت ک میخواد با سلیقه من خرید کنه
براش ی تیشرت و کفش خریدیم
و بعد گفت ی مانتو انتخاب کن
ی مانتو کتون سبز کله غازی ک خیییییلی دوسش داشتم
برام گل میخرید یا هرجا گل میدید میکند بهم میداد
با اون رو ابرا بودم هر روز بیشتر عاشقش میشدم
ی دفه بهم از ترسش برای اینده گفت ک بعد سربازی ک کار ندارم چجوری عروسی بگیرم و خونه بگیرم
خونه معین دو طبقه ویلایی بود زیرزمین بود و همکف و ی واحد ۴۰ متری ک برادر بزرگش ک برگشته بود از دانمارک برا خودش ساخته بود
بهش گفتم خب اگه داداشت تا اون موقع داماد شد میریم ی مدت تو همون سوییت ۴۰ متری
یادم نمیره ک چشاش خیس شد و فقط بهم نگاه میکرد
و میخندید
ما بدون هیچ امکاناتی باهم خوش بودیم
با قشنگ ترین کلمات همو خطاب میکردیم
عشق ما ی عشق افسانه ای بود
معین کاملا تغییر کرده بود
ی روز تو کلاس عملی دیر رفتم و مسیولش ک دانشجو بود و همکلاسیمون نذاشت برم داخل ب معین ک گفتم رفت ب قصد کشت طرف کتک زد و اونجا دیگه همه فهمیدن ک منو اون باهمیم
منو تو محیط دانشگاه خانوم صدا میکرد
همه از دانشجو و کارمند مارو میشناختن
معین از هیچکس ابایی نداشت عشقش رو جار میزد البته ب همه گفته بودیم ک نامزدیم
من با مادر معین تلفنی صحبت کرده بودم و اونم همراه معین اومدن خونمون و مادرش گفت ک از همه چیز خبر داره و الان اگه با پدر معین مطرح کنه اون قبول نمیکنه زن ساده و مهربونی بود برعکس باباش ک از تعریفا فهمیده بودم ادم مستبدیه
اسم باباش محمدرضا بود و معین ب باباش میگف رضاخان میر پنج:)
شاید باور نکنین ولی معین جرات نداشت ک بعد ساعت ۹ بره خونه از ترس باباش
بعد اونشب ک مامانش اومد خونمون دیگه منو معین خودمون رو مال هم میدونستیم
عشق ما ی عشق اسمونی بود ک تا حالا نظیرش رو هیچ جا ندیدم هنوز
ینی معنای واقعی از خودگذشتگی بود
معین خیلی با محبت بود البته میگفت قبل تو اینجوری نبودم
همیشه میخواستم صداش کنم میگفتم معییییین
اونم میگفت جون دلم نفسم یا جون دلم عشقم یا....
این عادتش بود
ما از نظر ظاهری هم خیلی ب هم میومدیم
خلاصه ک عشق معین ک ی پسر سوسول با منی ک ب ی پسر محل سگ نمیدادم شد زبون زد کل دانشگاه.کسی باورش نمیشد معین اینقد عوض شده باشه.اون دختره ک از معین خوشش میومد مارو ک میدید با تمام حرصش نگامون میکرد.عشق ما شده بود الگوی همه
درسمون کم کم تموم میشد و معین تو درسای عملی ترم اخر ینی پروژه عملی و تئوری کلی کمکم کرد
کل پروژه تئوریم رو خودش مینوشت و تایپ شده برام میاورد و منم ب استاد میدادم
پروژه عملی هم ک هرهفته گزارش کار میخواست و چون اون خونشون وای فای داشت هر هفته برام مینوشت و برا استاد ایمیل میکرد درس ارائه رو تموم پاورپوینتش رو برام درست کرد و من فقط ارائه دادم ک حین ارائه ازم فیلم هم گرفته بود:)
من درسای خوندنیم خوب بود ولی معین بیشتر ب کارای عملی وارد بود
خلاصه ترم ۸ معدلم بالای نوزده بود
دو تا نمره ۲۰ داشتم
و همه اینارو مدیون معین بودم با اینکه میتونستم ۸ ترمه تموم کنم اما اون ترم همش ۱۲ واحد برداشتم و ۸ واحد موند برای ترم ۹
دلم میخواست بیشتر با معین باشم
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅ شبی که من "مردم" شب سردی بود و
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅
توصیف تجربه:
تجربه نزدیک به مرگی که در زیر آمده تجربه بدست آمده در طول چندین ماه از زنی است که هرگز این را با کسی جز پسرش در میان نگذاشته بود. جزییات ریز و درشت این حکایت در طول ماه ها از زمان در میان گذشتن آن با دیگران به قوت خود باقی ماند. در میان گذاشتن این تجربه با دیگران برای او بسیار سخت بود. تقریبا از هر چهار تجربه فقط یکی با این جزییات یافت می شود. در میان تجربیات نزدیک به مرگی که از این سطح از جزییات برخوردارند، این وقایع کاملاً واضح و شفاف هستند.
"عالم دیگر"
تجربه نزدیک به مرگ
زمانی که زن تنها و جوانی بودم در زادگاهم لندن، انگلستان زندگی می کردم. در پی تلاش ناموفق برای سقط جنین در حمام آپارتمانم و به دلیل عوارض شدید آن در بیمارستان مموریال بستری شدم. من که بنابر تعالیم مذهب کاتولیک بزرگ شده بودم، می خواستم پنهانی و تنهایی از پس حاملگی ناخواسته ام بربیایم. بعد از این که خون زیادی از دست دادم و احساس سرمای زیاد کردم، بناچار با اورژانس تماس گرفتم تا مرا به بیمارستان منتقل نمایند. به محض این که مرا به بخش فوریت ها بردند، به یاد می آورم که تمام پرسنل بیمارستان با گاری های دستی حاوی تجهیزات، بطری ها، پمپ ها، سوزن های جراحی، نوارهای بانداژ، لوله، و غیره با عجله هر چه تمامتر وارد اتاقم شدند. از قسمت شکم به پایین غرق خون بودم و خیلی بی حال. احتمال مرگ من می رفت و شرایط بسیار وخیمی داشتم. از آن جایی که خون زیادی از دست داده بودم نا نداشتم.
ناگهان صدای "بامبی" شنیدم و درد متوقف شد. برای اولین بار در طول سه ماه گذشته از وقتی متوجه حاملگی ام از مردی که به دروغ به من گفته بود که دوستم دارد اما در شهر دیگری زن و 5 فرزند داشت احساس آرامش کردم. نمای بسیار شفافی از بدنم زمانی که آنها وحشیانه روی آن کار می کردند می دیدم که داشتند دستگاه تزریق خون و لوله های دیگر را به بدنم وصل می کردند. یادم میاد داشتم به این فکر می کردم که فقط دلم می خواست آنها دست از این کار بردارند. وحشتناک به نظر می رسیدم و رنگم خیلی بد بود. شرم داشتم از این که علت این همه درد بودم. گناهکار بودم و مستحق زنده بودن نبودم. واقعیت این که سر و کله زدن با این افکار در سانت سانت سقف اتاق به اندازه ای که باعث ایجاد استرس در میان پزشکان و پرستاران شده بودم مرا ناراحت یا متحیر نکرد. همچنین می دانم که کاملاً هوشیار بودم حتی اگرچه شنیدم پرستار، همان کسی که روپوش آبی پوشیده بود، به پزشکان می گفت که من به محض ورود به اتاق فوریت ها هوشیاری ام را از دست داده بودم. من نسبت به همه جزییات وقایع و اتاق بسیار آگاه بودم.
از تونلی که ناگهان در برابرم ظاهر شده بود، و به درون آن کشیده شدم آگاه بودم. از این که از آن منظره ناراحت کننده زیر دور شدم خوشحال بودم. به سمت تونل شناور شدم و درست از پنکه سقفی و سپس سقف رد شدم. سیاهی تونل داشت به تلاطم در می آمد و من سرعت گرفتم. نسبت به بدن یا شکل فعلی ام کنجکاو بودم به بازوها و دستانم نگاه می کردم. به نظر می رسید آنها بزرگتر شده اند و نور کمی از خودشان ساطع می کنند. زمانی که برای رفتن به سمت نور روشنی در فاصله ای دور سرعت گرفتم فشار هوا و صدای وزوز کمی همانند ارتعاش را احساس می کردم. همین طور که با سرعت بیشتری پیش می رفتم، احساس کردم کسی همراهم بود که مرا آرام نگه می داشت و عشق و خرد از وجودش ساطع می شد. کسی را نمی دیدم، اما وجود پدربزرگم را که وقتی 13 سال داشتم مرده بود، احساس کردم. از حضور آرامبخش وی آگاه بودم اما نه چیزی می دیدم نه چیزی می شنیدم.
عاقبت به انتها رسیدم و در مکانی شناور شدم که با پرتو سفید درخشانی پوشیده شده بود که به نظر می رسید تمامی مفاهیم عشق را در برگرفته باشد. عشقی که بی قید و شرط بود و همانند عشقی که مادر نسبت به فرزندش دارد. قطعاً آن حضور گرم لذت بخشی بود، مانند همانی که مرا در وهله اول به درون تونل کشاند. آن مانند انرژی یا حوزه مغناطیسی عظیمی به نظر می رسید که تمام احساسات و عواطف خوب و اصیل شناخته شده انسانی را از خود ساطع می کرد. من راه و رسم کلیسای کاتولیک را به محض ترک تحصیل در سن 17 سالگی، با این احساس که از زندان بی حاصلی رها شدم، کنار گذاشته بودم و از مسائل دینی فارغ بودم، اما در اعماق وجودم می فهمیدم که این خدا بود. کلمات نمی توانند ترس آمیخته با احترام مرا در مقابل این حضور توصیف کنند. این طور به نظر می رسید که من بخشی از نور شدم و بعد از آن نور بخشی از من شد. ما یکی بودیم. ناگهان بدون سوال کردن دریافتم که ما چقدر به یکدیگر مرتبط ایم، یعنی خداوند و تمامی اشکال زندگی در کائنات.
#ادامه_دارد...