eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
168.2هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 نظر کارشناسی ✅ سلام به همه‌ دوستان یه سوال دارم ممنون میشم همه نظراتشون رو بگن. ( هم خانوما هم آقایون ) . من یه دختری هستم بیست و چند ساله. از نظر حجاب نسبت به وضعیت کلی جامعه متوسطم. یعنی یه مقداری موهام معلومه ولی پوشش کلی‌‌ام عادیه ( میشه گفت رو پوششم حساسم و شیک پوشم ). البته بسته به شرایط آرایش هم میکنم ولی اصولا تو محیط کار و دانشگاه فقط ضد آفتاب و رژ لب. از نظر زیبایی ظاهر هم متوسط رو به خوبم. نماز و روزه هام رو انجام میدم. میخواستم بدونم شما بر چه اساسی آدما رو قضاوت میکنید؟ ( ظاهر منظورمه ) . یعنی اگه الان شما منو ببینید دید کلی تون اینه که من نماز و روزه رو عمل نمیکنم؟ .... پاسخ به این سوال که قبلا مطرح شده بود👆👆👆👆 علیک سلام قبل از اینکه جواب دهم من مثالی می زنم فکر کنم با این مثال قبل از اینکه من جواب شما را بدهم به جواب برسی اگر من آدم مذهبی باشم و اهل نماز و روزه اما شما اینها را که در خیابان از من نمی بینی چگونه می توانی به این برسی که من آدم معتقدی هستم و واجباتم را انجام می دهم و گناهان را ترک می کنم؟ فقط و فقط از ظاهر من می توانی این حدس را بزنی. لذا اگر مرد باشم و صورتم دارای محاسن و لباس ساده و شلوار معمولی پوشیدم و در دستم انگشتر عقیق است یا اگر زن باشم به چادر و مقنعه و بدون هیچ آرایشی هستم با این نشانه ها اولی چیزی که در ذهنت خطور می کند می گویی این مرد یا خانم متدین و اعتقادی است و لذا به چشم بد و هرزه هیچ مردی به این زن نگاه نمی کند حالا مثالی که گفتم شما قبل از جواب من به جوابم می رسی این است اگر من که مذهبی و اعتقادی هستم و اهل نماز و روزه هستم و با جنس مخالف ارتباطی ندارم دوست پسر و دوست دختر ندارم اما در خیابان یک بطری شراب دستم باشد اولی چیزی که به ذهنت می آید این است که من آدم لاابالی و مشروبخور هستم یا اگر یک چاقو یا قمه دستم باشد هیچ وقت به ذهنت نمی آید آدم متدینی هستم بلکه اول چیزی که به ذهنت می آید این است که من چاقوکش و اراذل و اوباشم و دید منفی به من خواهی داشت هیچ وقت به ذهنت نمی آید که من آدم مذهبی سر به زیر هستم و اهل دعوا و چاقوکشی نیستم پس یادمان باشد که آنچه در بیرون قضاوت می شویم ظاهر ماست که آیا ظاهر دینی و رعایت محدوده شرعی را کردیم یا نه مردم به ظاهر طرف قضاوت می کنند که این مرد یا زن هرزه و اهل گناه هست یا مقید و متدین و اهل گناه نیست از طرفی هم یادمان باشد قرآن به صراحت در سوره نور خطاب به زنان می گوید زیور و زینت خود را (اعم از طلا و جواهر یا آرایش خود) از چشم مردان بپوشان چرا که در هر جامعه ای مردان هرزه و چشم چران هستند که اهل غیرت نیستند و به ناموس دیگران به چشم بد نگاه می کنند برای ارضای غریزه و شهوت خود. لذا اگر شما اهل نماز و روزه باشی و خانم متدینی باشی اما ظاهرت همانند زنهایی باشد که در اعتقادات ضعیف و اهمیتی به واجبات و ترک گناهان نمی دهند که این زنها یا اصلا حجاب ندارند یا شل حجابند و فوکل و آرایش دارند و پوشش آنها مانتو و شال که مانتوهایشان هم غالبا تنگ و چسبان است که برجستگی های اعضای بدن و پایشان به چشم می آید حالا اگر شما که اعتقادی هستی وضع ظاهر مثل اینها باشد و طبق قول خودتان مقداری از موی سرتان همیشه بیرون است هر مردی ظاهر شما را در بیرون می بیند از باطن شما خبر ندارد که اعتقادی هستی و در درون خانه شما هم سراغ ندارد که نماز می خوانی و روزه می گیرید او فقط ظاهر تو را می بیند و طبق ظاهرت تصور ذهنی از شما دارد وقتی ظاهر شما شبیه خانمهای بی اعتقاد و ضعیف الایمان و آلوده به گناهان است این همانند آن مثال متدینی که در دستش شراب است لذا اول تصوری که برای مردان چشم چران از شما در ذهنشان خطور می کند اینکه شما را مثل زنهای لاابالی و بی حیا می بیند که اهل حال دادن و ارتباط با مردان می باشی. حتی بالاتر بگویم مردان متدین هم وقتی شما ظاهرتان مثل خانمهای بی اعتقادی و غیرمذهبی است (که اهل فوکل گذاشتن یا اهل آرایش هستند) اول چیزی که در ذهن آنها می آید آنها هم تصور می کنند که شما یک زن بی اعتقاد و اهل ارتباط با مردان هستی دلیلم حرفم این است وقتی یک مرد مذهبی خانمی را به او معرفی می کنند که حجاب کامل ندارد یا مانتویی است حاضر نم شود با او ازدواج کند و حتما سراغ یک کیس مذهبی که ظاهرش هم حجاب کامل اسلامی است می رود. .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سمانه داستان زندگی من...من خوشبختم یا شکست خورده؟  من توی شهر کوچکی زندگی می کنم...در یک استان محروم...با یک پدر و مادر و خواهر و برادر بسیار خوب...در یک خانواده با سطح اقتصادی متوسط به بالا و آبرومند و سرشناس...تمام عمرم در مدارس نسبتاً خوبی درس خوندم و درس خون بودم در نهایتم رتبم شد۲۰۰۰تجربی و من با تمام علاقه ام به رشته های بیمارستانی راهی دانشگاه علوم انسانی شدم که فعلاً اسم نمیببرم...البته سرکارم و الان حقوق دارم من ترم دوم دانشگاه بودم که خییییلیییی خاستگار داشتم چون هم کارم تضمین شده بود...هم دختر پاکی بودم...هم خانواده خوبی داشتم و هزاران دلیل دیگه. روزی بود من۵تا خاستگار با هم داشتم ولی بدون هیچ فکری می‌گفتم نعععععععع خیلی موقعیت های عالی رو رد کردم و فقط می‌گفتم نمی خوام زود ازدواج کنم البته۱۹سالم بود...دلم می خواست همع چی تمام باشه...خونه...ماشین...خانواده خوب...و خیلی چیزای دیگه. ترم دوم بودم اولین ماه رمضون خوابگاهی من بود...با بچه ها سرسفره بودیم که دوستم گفت با پیام...قصد ازدواج داری؟عکسشو فرستاد و شرایط خانوادگیش و من همونجا گفتم نه اصلاً.... رفت و گذشت تا۲روز بعدش فرجه های ما شروع شد. یک شب بعد افطار تو خونه بودم و مامانم دوره قرآن داشت که دیدم یک نفر ناشناس بهم پیام داد ...عکسشو باز کردم دیدم خووودشه خیلی با احترام و قشنگ نوشته بود. تنها چیزی که از نوشته اش یادمه آنچه دلم خواست نه آن می شود آنچه خدا خواست همان می شود برام توضیح داد که کارمندم..و همه در یک پیام بود...من به بابام نشون دادم و بعدش مامانم و تصمیم بر این شد که محترمانه ردش کنم. پیامشو جواب دادم و گفتم من شروط سختی دارم...راه ما از هم خیلی دوره و خلاصه بهانه که فرار کنه ازم ...پیاممو جواب نداد...تا نصف شب که گویا سالن و وقتی برگشت جواب داد و من خواب بودم صبح دیدم کلی پیام دارم...حالا شما تصور کنید یک دختری که تا به حال با هیچ پسری حرف نزده یکی داره باهاش حرف میزنه..خیلی جذاب بود برام. خیلی محترمانع حرف می زد...هیچ حرف بدی نزد که من بگم نیت بدی داره...و صبح شد و من جوابشو دادم ولی همون اول گفتم از ایناست که سین میکنه دیر ج میده...اه...دیدم حرف دلمو خوند و برام توضیح داد که سرکاره و قاچاقی گوشیشو روشن داره...دلم آروم شد. روز اول کلی حرف زدیم از شروطم گفتم از اینکه فقط حاضرم شهر خودمون زندگی‌کنم نه روستای اونا مهریه ام باید فلان تا باشه...و خیلی شروط سنگین...اولش سعی می کرد بگه خوشبختی مهمه نه مکان زندگی کردن ولی خب دید نخیر من سمجم قبول کرد برای همیشه بیاد...البته من دوست نداشتم قبول کنه هااا...بهم گفت من۷سال از شما بزرگترم اشکال نداره به نظر شما؟ خلاصه گذشت. من هر روز بیدار می شدم با سیلی از پیام و تماس بی پاسخ روبه رو می شدم...چقدررررر برام شیرین بود این حس....همش از دلتنگیش و علاقه اش می گفت و من بیشتر شیفته اش می شدم و متاسفانه ایراد هاشو ندیدم...پول نداشتن...خانواده سطح پایین....قلدر بودنش در خونه...و خیلی چیزای دیگه همش با خودم میگفتم اینکه اینقدر دوستم داره چرا نمیاد خواستگاری....ولی به روش نمیاوردم...یک ماه گذشت و من خسته شده بودم...بهم گفت مادرم یکم ناراحته (منظورش این بود خودش دوست داشته زن انتخاب کنه) ولی بابام خیلی خوشحاله و آبجیم خلاصه من فهمیدم مادرش ناراضیه و اصلاً راضی نمیشه به منو خانوادم زنگ بزنه واسه خواستگاری....برای همین من تصمیم گرفتم با دلم بجنگم و گفتم پس جوابم منفیه از عواقب بعدش ترسیدم خلاصه یادمه بهش گفتم جوابم منفیه...بهش گفتم دلم شکست از کارای مادرت و پروفایل غمگین گذاشتم...فرداش پیام داد تورو خدا پروفایلتونو بردارین من خیلی غصه می خورم و کلی حرف زد که درست میشه ولی من مرغم یک پا داشت...نه یادمه پدرش به بابام زنگ زد و گفت پسرم گریه می کنه شما فکر‌کنید یک مرد۲۷ساله....گفت چند روزه میره زیر درخت های بادوم فقط گریه می کنه...چرا ردش کردین؟ بابام گفت قضیه مادرشو و باباش گفت اون زن کلاً حساسه و درست میشه اینها...و همون روز پسره گفت من میام شهرتون با هم حرف بزنیم...من گفتم یا با خانواده یا نیا...ساعت۳شد دیدم گفت مادرم بازم نیومد و قهر کرد ولی خودم دوست دارم میام...۱۵۹کیلومتر خلاصه اومد من با ساشی بلند رفته بودم و اون با پراید کهنه...خخخخ رفتیم پارک و صحبت کردیم...گل برام اورده بود با خوراکی هایی که گفته بودم دوست دارم...هر چی گفتم گفت چشم من پشتتم نمیزارم مادرم اذیتت کنه...و خلاصه حتی نگاهمم نمی‌کرد اینقد با حجب و حیا بود .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌸🍃 صحبت کارشناسی ادامه مطلب صبح👇👆 . من چند نمونه که خودم مشاهده کردم را برایتان ذکر می کنم تا بهتر متوجه شوی که جوانهایی که چشم چران و هرزه هستند یا اگر چشم چران هم نیستند و مذهبی هستند از زنی که اهل آرایش است یا اهل بیرون گذاشتن مو هست و مانتویی است به هیچ وجه تصویر یک زن اعتقادی و مذهبی از او ندارند بلکه اولین تصویری که از او برداشت می کنند زن بی قید و بند و ضعیف الایمان و آلوده به گناهان تصور دارند نمونه 1) همشیره ای داشتم که چادری بود و اهل آرایش نبود در تهران وقتی بعد از کلاس دنبالش می رفتم او را بیاورم می دیدم بعضی پسرهای لات و چشم چرا کنار مدرسه پرسه می زنند زنگ مدرسه که زده می شد و دخترها بیرون می آمدم من تو بهر این پسر رفته بودم ببینم چه کار می کند می دیدم هر وقت محجبه چادری که بیرون می آمد نه تنها حرفی نمی زند اصلا به او نگاه هم نمی کرد (چرا که تصوری که در ذهنش می آمد این بود که اینها اهل برنامه و حال نیستند و راه نمی دهند) لذا هیچ تمایلی نداشت که نگاه کند چه برسد ارتباط کلامی با آنها بگیرد. اما دخترهای مانتویی و فوکلی که بیرون می آمدند زُل می زد تو صورتشان و می خواست یکی را تور بزند و به بعضی از آنها متلک هم می انداخت. نمونه2) یکی دو سال قبل در شهر قم که به اصطلاح مذهبی تر از تهران و جاهای دیگر هست در کنار خیابان یک جوان که چه عرض کنم حتی میانسال بود موتور سوارهایی که خانمشان هم ترک موتورشان بود از آنجا رد می شد سه تا موتوری از جلو او رد شدند که دوتا موتور سوار خانمهایشان مانتویی بود و یک موتور سوار خانمش چادری من تمام حواسم به این مرد بود که ببینم کجا را نگاه می کند وقتی موتور اولی که خانمش متدین بود نگاه به خانم او کرد همینطور نگاه کرد تا موتور از جلویش رد شد هنوز هم نگاهش به زن مانتویی او بود با اینکه پشت زن را می دید دیگر صورتش را نمی دید اما حاضر نبود چشمش را برگرداند تا موتور سوار دور شد. همینطور موتور سوار دوم که خانمش مانتویی بود با اینکه حتی فوکلی نبود اما باز همینطور آن خانم را زیر نظر داشت اما موتور سوار سومی که خانمش چادری بود دیدم اصلا به آن نگاه نکرده و سرش پایین بود. خواستم بگم این فرق خانم چادری و مانتویی ولو موهایش هم معلوم نباشد و اهل آرایش نباشد اما مردان چشم چران فکر می کنند این زن هم اهل ... است چرا که پوشش این زن از نوع پوشش زنهای غیرمذهبی است و لذا تصور می کنند که حتما از نظر اعتقادی هم بی قید و بند است و اهل ارتباط است. نمونه 3) من که مرد هستم در دوره تربیت معلمی شرکت کردم یک پسری که ظاهرش هم خیلی جلف و زننده نبود به نظر می رسید اهل نماز و روزه هم باشد اما از جوانهای به روز بود که از نظر تدیّن و ایمان قوی نبود اما اهل دوست دختر داشتن و این حرفها نبود. یکی از معلمهای ما خانم میانسالی بود (توجه داشته باشید میگم میانسال یعنی بالای 50 سال داشت یک دختر جوان نبود) اما این خانم معلم یک مقدار کمی موی سرش دیده می شد با اینکه فوکل نگذاشته بود و به نظر معمولی می رسید اما ظاهر اینطور تصور می شد که خیلی از نظر اعتقادی نیست از طرفی هم مانتویی بود که مانتوی او با اینکه خیلی هم تنگ نبود معمولی بود اما برجستگی های بدن او به چشم می آمد. من که آدم مقید و چشم پاکی هستم اصلا به صورت زن و نگاه نمی کردم و به تخته نگاه می کردم و درس را گوش می کردم اما این جوان که کنار من نشسته بود با گوشهای خودم می شنیدم که می گفت: « چه ..... داره» خیلی ازش بدم آمد و چیزی به او نگفتم پیش خودم می گفتم روح این معلم هم خبر ندارد که او دارد با چشم چرانی از او لذت می برد که اگر این خانم معلم می فهمید به ظاهر خانم سالمی بود و قطعا بدش می آمد و شاید به این پسر چیزی هم می گفت اما بی خبر از این حرفها بود چون فاصله داشت صدای پسر را نشنیده بود مشغول درس دادنش بود. من پیش خودم می گفتم اگر این خانم با چادر بود و حجاب کامل داشت و چادر که به بدن نمی چسبد و اعضای برجسته بدن او را نمایان نمی کند دیگر این پسر چیزی نمی دید که بخواهد کیف کند و لذت ببرد. تمام اشکال این است که متاسفانه زنها از روحیه مردان خبر ندارند فکر می کنند که مردها هم تصور زنانگی خودشان را دارند و لذا مثل شما خیلی شاید مایل نباشند که حجاب کامل داشته باشند و زیور آلات و زینت های خارجی اعم از طلا و یا زینت جسمی مثل مو را از چشم مردان بپوشانند و با مانتوهای چسبان و تنگ و زننده در اجتماع حضور پیدا نکنند. حال با این نمونه مثالهای واقعی که شخصا دیدم شما خودت قضاوت کن آیا صرف معتقد بودن و اهل نماز و روزه کافی است در اجتماع بیایی اما ظاهر اسلامی و رعایت حدود شرعی را نداشته باشی و انتظار داشته باشی که هیچ جنس مخالفی دید منفی به شما نداشته باشد و شما را همانند زنهای متدین با حجاب کامل و بدون هیچ آرایشی تصور کند. زهی خیال باطل ....🌸🍃✅
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 سمانه داستان زندگی من...من خوشبختم یا شکست خورده؟  من توی شهر کوچکی زندگی
❤️🍃 سمانه شب رفتم خونه با دلی پر از عشقش...دیگه برام هیچی مهم نبود...بچه ها خیلی دوستم داشت خیییلییییییی....تمام پیام هاش یادمه...اگر یک  ثانیه دیرتر جوابشو می دادم ناراحت می شد و میگفت تو رو خدا نکن...خیلی محبت می کرد...نه شب خواب داشت و نه روز..‌دائم پیام می داد و اصلاً دیگه یادش رفته بود دنیایی هست اطرافش یک روز دیدم بعد۲ماه خوشحاله میگه امروز میایم خواستگاری من امتحان ترم داشتم و عصر باید می رفتم دانشگاه یه شهر دیگه... خلاصه منم گفتم بیاین...نگو بچه ام مادرشو تهدید کرده بود به خودکشی و خواهرش با التماس جلوشو گرفت بوده و بالاخره مادرش راضی میشه و روز موعود رسید ساعت۳رسیدن شهر ما همممممه جا بسته بود و این پسر با تماس های فراوان گل فروش و شیرینی فروش رو اورده بود به مغازه تا برام گل و شیرینی بیاره...اومدن ما حرف زدیم...سر مهریه مادرش همش‌میگفت نه زیاد میگین..پسرش گفت مادر من تا اخر عمر هرچی‌کار‌کن می خوام بدم به این خانم...تا اخر عمرم هرررچی خلاصه با کلی بحث با مادرش و وساطت باباش و خودش قرار شد هفته بعد ۴شنبه بعد امتحانام عقد کنیم. دوباره مادرش گفته بود نه یک روز دیر تر و باز من رفتم قرار هارو یک روز انداختم دیرتر وااای اون لحظه شماری‌می‌کرد تا هفته دیگه بشه همش  میگفت اگر تو رو بدست بیارم دیگه هیچی از خدا نمی خوام...همش محبت...همش عشق...همش سرخوشی....برای خرید مادرشو نیاورد تا من هرچی‌می‌خوام بردارم...هرچی دوست داشتم میگفت بخر به خاطرت وام گرفتم تا تو راحت بشی عقدمون برگزار شد از صبح اومدن خونه ما شوهرم پیام داد جقدر رنگت پریده...نکنه مریضی...نگو من صورتم بند زده بودم و تمیییز رفتم ارایشگاه و خلاصه عقد شدیم وسط عقد که سمت مردا بود همش پیام میداد.... خلاصه مهمونا رفتن...شوهرم به شدددددت خجالتی و با حجب و حیا بود...منم خیییلییی خوشگل شده بودم....بهش همون اول گفتم شما سفره عقد رو جمع‌کنین تا من لباس عوض کنم....خخخخ اومد گیره های تو موهامو باز کرد...البته از قبل قرار کرده بودیم این کار بکنه...چون خحالتی بود گفتم یخش باز بشه...وقتی من یک لباس خوشگل تنم کردم و منو دید چشمامش برق زد...سفره رو جمع کرد..‌برام آب اورد و فکر می کردم یک پرنسس‌هستم...مامانم اومد و برامون جوجه اورد از رستوران و وقت خواب رسید خانواده شوهرم خونه ما بودن چون راهشون دور بود...احساس بدی به مادرشوهرم داشتم...و ابجی و پدرشوهر رو دوست داشتم...حتی شنیدم شب عقد میگفت واای دیگه پسرمو ازم گرفت...حالا نگو پسرش سر میشکست برای من بعدش دیگه ما رفتیم لالا...حس می‌کردم مادرش می خواد بترکه...شوهرم با ملایمت ناخون مصنوعی هارو جدا کرد...ارایشمو پاک کرد...به خدا تا به حال کسی باهام اینجوری رفتار نکرده بود...اینقدر خجالت میکشید که تب کرده بود و من می ترسیدم تشنج کنه...خخخخ من نگاش می‌کردم همونجوری...‌ماشاالله چقدر سفید بود...مژه هاش طلایی بود...عاشق مژه هاش شدم یک لحظه...چون از اون فاصله ندیده بودمش... ما تا صبح ساعت۶بیدار بودیم...صحبت می‌کردیم...نازمو می‌کشید...وای چه شبی بود اون شب...به خدا یادم میاد گریه ام میگیره...همش‌میگفت دختر به این زیبایی ندیدم و خلاصه من بعدا فهمیدم مادرش دوست داشته بره دخترای فامیلش رو بگیره بعدش که یخش باز شد گفت من نمیدونم زن ها چجوری هستند و گفت باید یکم مطالعه کنم.....من نمیگم این قسمتشو ولی بدونین هرررررکاری برای رضایت من می کرد و فقط براش مهم این بود من خوشحال باشم و ازش راضی باشم فرداش خداروشکر مامانش اینا رفتن و من موندم و اون....همش بیرون رفتن...من میگفتم شام بیرون اگر نصف شب بود نمیگفت نه...برام واقعاً سرشو می داد...توخونه بابام ظرف میشست و براشون باغچه رو تمیز می‌کرد و هر کاررری بگین ....تا ماباهم رفتیم خونه مامانش و حرفای مفت مامانش شروع شد ولی طبق قولش ازم دفاع می‌کرد و می رفت برام غذا درس می‌کرد چون مامانش به خودش زحمت نمی داد...گوشت تو بشقابشو میزاشت بشقاب من...مادرشم بادکنک می شد و می ترکید خلاصه دوستان عقد عالی بود...یک سال بود...منو دائم سوپزایز می‌ کرد...گل‌می خرید...مثلً یکبار رفتم مانتو بگیرم خوشم اومد از مانتو گرون بود نگرفتم...هفته بعدش رفت برام خرید و آورد...خیلی خوشحال بودم...نمیزاشت راه برم به خدا...زیر پام فرش قرمز‌ می نداخت....همه میگفتن خوشبه حالت اینقدر دوست داره..حتی دخترای۵و۶ساله اقوامشون میگفتن به من خیلی فلانی دوست داره... گذشت ما رفتیم خونه خودمون و من یه سری اشتباهاتی داشتم...مقایسه شدید..تحقیر خودش و خانوادش...فحاشی...قهر طولانی خداییش هرکی غیر اون بود کم می آورد .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 فرناز باخوندن داستان زندگی بعضیاتون منم اومدم تا براتون تعریف کنم زندگیمو همه چیزو دقیق بدون کم و کاست مینویسم حتی اسمارو چون یکم پرماجراست و پیچیده اخرسر سوالاتتونو جواب میدم دوستان عزیزم. ماجرارو از خیلی سال پیش شروع میکنم که کامل بدونید اسمهاروهم میگم که کسیوبا کسی باهم اشتباه نگیرید و با دقت بخونید خیلی توهم توهمه ... پدرومادرمصطفی ازدواج عجیبی داشتند ..... مادرمصطفی که اسمش نارنج بودمتولد۱۲۹۶ برای یه روستا از اهواز بود دختر خان بود  که بعد از یه دعوای مفصل خان با یکی از ملاکهای اون روستا و کشته شدن اون فردبدست خان  برای رضایت دادن و قصاص نکردن خان توسال ۱۳۰۵نارنج رو بعنوان  خون بها میبرن برای پسر اون فرد که صاحب تمام زمینهای اون روستابود عقد میکنن و وقتی دختری روبعنوان خون بهامیبردن حق هیچگونه اعتراضی یا برگشتن پیش خانواده خودش رو نداشت و خیلی اذیت میشد همین هم شد و نارنج خیلی اذیت میشدتواون خونه  بعداز ورود به خونه شوهرش که من اسمشونمیدونم بدون هیچ ولیمه و مراسمی درست مثل یه بیوه خلاصه نارنج ۳سال بیشتر نمیتونه ضربات کمربندو .... رو تحمل کنه حتی خونریزی کبد هم کرده بوده از شدت کتکایی که میخورده و بالاخره تو۱۲سالگی از خونه فرارمیکنه و بدون اینکه بدونه کجامیخادبره فقط میزنه بیرون و فرق براش نداره کجاباشه فقط سوار یه مینی بوس میشه بدون اینکه بدونه کجا میخوادبره فقط اونجانمیخادباشه و میاداراک پیاده میشه.......... یه دختر سن پایین و دلشکسته وسط یه شهر غریب بایه بقچه که توش چندتادونه نون بیات و چندتاتیکه لباس هست ....... توخیابون سرگردون بوده و شب میره جلوی بازار قدیم اراک که سقف هلالی کاه گلی داره نشسته بوده گریه میکرده و وحشت زده بوده از تنهایی و غربت و ازاینکه الان پدرمادرش چه حالی دارن و اگر شوهرش و برادراش پیداش کنن چه به روزش میارن و .... توافکار خودش غرق بوده که متوجه میشه یه پیرمرد دست گذاشت رو بقچش........ بقچه رو بلند کردو گفت کجامیخای بری خانوم خسته شدی؟ من بارتو میارم پاشو بریم.اونم بلندمیشه میگه اقات روخدا لباسامو بده جایی نمیخام برم پیرمرد میشیته جلوی پای دخترک و میگه چیشده باباجان غریبی؟ پدرمادرت کجان .خونت کجاست.چراانقدمیترسی من فقط خاستم گوشه کارتوبگیرم.دخترک میزنه زیر گریه و میگه بابام ....بابام.... اگه پیدام‌کنه برم میگردونه خونه شوهرم و پیرمرد که یه حدسایی زده بوده که دختر فرار کرده میگه بیابریم خونه ماپیش حاج خانوم ما یکم نونوپنیر بخور سیرشی یکم استراحت کن بعد هرکمکی بخای ماهستیم.دختر هم که میترسیده شب شه و جایی برای موندن نداشته باشه ناچارا به پیرمرد پناه میبره و میاد روستای ما ..... داستان زندگیشو برای خانواده پیرمرد تعریف میکنه و ازشون میخاد قایمش کنن اگر کسی دنبالش اومد نگن کجاست.اونهاهم دائم بهش میگن هرچی باشه خانوادتن و .... بزار برت گردونیمو باهاشونم صحبت میکنیم اماوقتی باگریه و زاری دخترک مواجه میشن تصمیم میگیرن اونو پیش خودن نگه دارن باهاشون زندگی کنه اما باید طلاق میگرفت چون نمیتونست بااسم اون مرد زندگی کنه بدون سایش و محبتش. وقتی میبرنش برای طلاق متوجه میشن شوهرش بخاطر فرار از خونه و .... طلاقش داده و گفته نمیخام ببینمش شکتیتی هم ندارم فقط طلاق .و باخیال راحت یه زندگی جدیدو شروع میکنه اویل خیلی بیقراری خانوادشو میکرد اما کم کم ......چندماه میگذره و پیرمرد و پیرزن نارنج رو  برای پسرخودشون طارق عقد میکنن تا باپسرشون محرم باشه حالاکه بااونا زندگی میکنه . طارق اخوند بود و خیلی مومن .مرد خوبو خداترسی بود و هیچوقت ازاری به نارنج نرسوند و بسیار مورد محبت خانواده شوهرش و شوهرش بود تااینکه متوجه میشه فرزندی درشکم داره و سال ۱۳۱۲ صاحب یه پسر میشه و ۴ماه بعد از بدنیااومدن مصطفی پیرزن فوت میکنه و پیرمرد هم از فرط پیری زمینگیر میشه.... اونها همین یه پسرو داشتن و از کلی نذرونیاز وچندسال نازایی خدا طارقو بهشون داده بود برای همین خیلی براش ارزو داشتن و پیرمرد داراییاشو میده به طارق که یه تکه  زمین و باغ میوه و یه خونه خیلی بزرگ بوده یه حیاط بزرگ که ۸ تا اتاق دورتادورش بودن و وسط حیاط یه حوض و گوشه حیاط هم یه دیوار سیمی کشیده بودن و ده پونزده تاگوسفند و دوتاگاو رو اونجا نگه داری میکردن . .... پیرمرد فوت میکنه و حالادیگه مصطفی ۹ ساله شده و یه برادر ۵ساله  و ۴خواهر هم داره که دوتاش دوقلو هفت ماهه هستن و دوتای دیگه شیربه شیر. مصطفی  دائما در حال بازی تو کوچه و دویدن بابچه ها و برادرش و بازیگوشی هست ......یکی از همین روز هاکه مشغول شادی و بازی بوده احساس ضعف میکنه و میادخونه میبینه نارنج نشسته بالای سر پدرش و خواهرها هم دارن از لای در صحنه رو نگاه میکنن ........ اهمیت نمیده میگه _ مامان من گشنمه یه لقمه بده ببرم کوچه بخورم  ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 فرناز باخوندن داستان زندگی بعضیاتون منم اومدم تا براتون تعریف کنم زندگیمو
❤️🍃 فرناز اهمیت نمیده میگه _ مامان من گشنمه یه لقمه بده ببرم کوچه بخورم  _ واااای حرف نزن بابات داره میمیره  _من گشنمه میگممممم _وای خدا مصطفی برو کوچه میارم برات و بعد میبینه مادرش داد زد یا زهرا و باگریه افتاد رو بدن پدرش که دیگه نفسهاش به انگشت مادرش نمیخورد و متوجه شده بودن فوت کرده....غم و ماتم خونرو فرا میگیره  مصطفی توسن ۹ سالگی که اوج شیطنت و شور و شوق کودکیه و باید درسشو میخوند فقط تاخوندن نوشتن بلدبود  میشه سرپرست خانواده. سرپرست ۶ نفر و نون بیار خونه. شروع میکنه به کارگری ......  چوپانی... اجر پرت کردن...... چیدن و فروش میوه های باغی که از پدربزرگ بهشون رسیده بود و ..... و روز گار میگذروندن و سعی میکرد مادرش بازبه روزهای سختی برنگرده چون میدونست چقد زندگی بدی داشته ....... اینو اینجا داشته باشید. از اون طرف بگم داستانو . لیلاوسودابه دوتامادربزرگهام باهم دخترعموبودن ویکی از دخترعموها یعنی لیلا مدتی  متوجه نگاه های پسر همسایه دیواربه دیوارشون مصطفی بود و محبتای گاه و بیگاهشو حس میکرد مثل اوردن خریداش تاخونه و یا برگردوندن لباسی که باد از پشت بودم برده بودو .... کم کم از نگاه و کمک کردن تبدیل به نامه شدو گاه و بیگاه نامه هایی برای لیلا میفرستادکه پراز حرفهای عاشقانه بود و لیلا که پدری خشن و سختگیر و زورگو داشت خیلی محبتهای یه پسر براش لذت بخش بود... پدری داشت ثروتمند که چندین نفر همیشه زیر دستش بودند سر زمینهای کشاورزیش و توخونه هم ۳تادختر بودن یه پسر و دونفر کلفت داشتن یکی برای اشپزی و خرید و دیگری برای کارهای خونه و بچه ها و شستوشوو ..... لیلا تااونموقع چندین خاستگار براش اومده بوداما پدر هرکس رو که متوجه میشد نمیتونه ازش کار بکشه رد میکرد و معتقد بود پسرمن تک پسره و پدری مرفه داره و مجبور نیست کار کنه و چون پسرم معافه پس دامادهام باید رو زمینهای من کار کنن و هرچقدر در توانم بود بهشون بدم و زبون دراز و پرتوقع نباشن..... .مصطفی هم بعد از مدتی طولانی نامه بازی با لیلا و عشق عمیقی که بین هردوشون بود بالاخره اومد خاستگاری اما ازانجایی که از ۹ سالگی روپای خودش ایستاده بود دنیادیده شده بود و زرنگ بود و حاضرنبود نوکری کسیو کنه  با مخالفت شدید پدرلیلامواجه میشه و لیلا و مصطفی خیلی مصمم بودن باهم ازدواج کنن اما چون خانواده لیلا برای زنو دختر خفقان بود نتونست کوچکترین حرفی بزنه و ازپدرش بخاد بااون ازدواج موافقت کنه و دائما هم از طرف مصطفی تحت فشاربود که چرا برای بهم رسیدنمون تلاش نمیکنی من باید خاستگاری میومدم که اومدم و .... لیلا هم واقعا میترسید اعتراض کنه به رای پدرش و مصطفی این رو به حساب بی تفاوتی و تلاش نکردن لیلا میگذاشت و ازش دلخور میشد و کم کم شروع کرد به طرد کردن لیلا و حتی برای تلافی کردن اذرسال ۱۳۳۰ با سودابه دختر عموی لیلا ازدواج میکنه.........   لیلای دلشکسته هم بعد از ازدواج به سودابه ماجرا رومیگه و اینکه تورو دوست نداره تورو گرفته که منو اذیت کنه و .... و سودابه میشن دشمن همدیگه.... سالها میگذره‌‌.......... لیلاهم با پسردیگه ای ازدواج میکنه بنام محمود که پدرش یه سری زمینهای مشترک باپدر لیلا داشتن.....لیلا زندگی متوسطی داشت شوهرش نه خییییلی مهربون و بااحساس بود نه خیلی خشکو خشن مثل پدرش.‌ زندگی خوبی داشتن از لحاظ مالی هم از طرف پدراشون ساپورت بودن و هیچی کم نداشتن.فقط محمود سیگاری بود دائم لیلا دادمیزد محمووووود برو بیرون تو ایوان بکش بچه ها مریض میشن و محمود اجتماعی هم نبود از بس خجالتی و بی سرزبون بود.ولی زندگی میگذشت باکار کردن برای پدر لیلا دام و زمینو ..... همه چیزم داشتن و صاحب ۸فرزند شده بودن ۵دختر  و ۳پسر که فرشته بچه دوتامونده به اخری سال ۵۶ بدنیااومد و پدرمحمود هم همونسال فوت کرد و یه مغازه تجاری تو تهران گذاشت برای محمود که تنها پسرش بود،مادرم با یکی از برادراش سعید که ۲ سال از مادرم کوچکتر بود خیلی باهم راحت بودن و سعید دل به دوست مادرم یگانه داده بود و مادرم رابط این دونفر بود و نامه هاشونو میبردمیورد و رازدار برادش بود.....برادرکوچکتر از سعید وحیدبود که رفته بودتهران کارگری میکرد با چرخ دستی تومراکز خرید بار میبرد و همونجاهم بامریم نامی دوست شده بود و به عشق اون دائما تهران بود.اما محمود دلش نمیومد توشهرغریب بچش کارگری کنه برای همین مغازه ای رو که از پدرش بهش رسیده بود رو داد به وحید که توش مشغول کار بشه و  زندگی راحت تری داشته باشه و به سعید هم که پیک موتوری بود توشهراراک گفته بود توهم برو تهران باوحید باهم شریکی کارکنید تاانشالله سروسامونتون بدم ،خلاصه سعید و وحید مشغول میشن تومغازه و فرشته هم دائم از سعید برای یگانه و از یگانه برای داداشش خبر میبرد میورد و سعید همیشه میگفت ابجی نوکرتم به مولا... جبران میکنم......  ...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 فرناز اهمیت نمیده میگه _ مامان من گشنمه یه لقمه بده ببرم کوچه بخورم  _ و
❤️🍃 فرناز حالا داستان زندگی سودابه و مصطفی... سودابه و مصطفی هم  زندگی راحتی داشتند اما روابطشون فقط درحد یه زنوشوهرمعمولی بود و هیچوقت محبت بهم نمیکردن و تاهم یه دعوا میشد سودابه مصطفی رو از خونه مینداخت بیرون و خیلی زن به اصطلاح حریفی بود و گاهی دعوایی بادرهمسایه میکرد و جییییییغایی میزد که بیاوببین....... خیلیم قوی بودو موقع بازسازی خونشون که اولین بچشوبارداربود وایمیساد زیر پنجره واسه کارگرا که دم پنجره طبقه دوم بودن اجر پرت میکرد بالا و حتی قبل از اینکه حتی پسرش بدنیابیاد میگفت بیچاره میکنم زنتو منکه از عروس خوشم نمیاد چارتاانگشتاتم بکنی توعسل بزاری دهنشون گاز میگیرن و ..... کلا ادم بدجنسی بود اولین بچه دنیااومد اسمشو گذاشتن محمد...... محمد خیلی براشون عزیزبود خب هم پسر بود و هم بچه اول و خیلی مورد توجه بود و ۱۵ سالگی براش اسب خریدن و خیلی امکانات خوبی نسبت به بچه های اون زمان داشت،و بعد ازاونهم صاحب ۸فرزنددیگه شد کلا۹تابچه داشتن ۵تا پسر۴تادختر. محمد تو۱۷سالگی با زهراازدواج کردو سودابه بارداربود که زهراهم عروس فوق العاده سیاسنمداری بود و براساس افکاراون زمان دائمابرای مادرشوهرش اب دوغ خیارو.... ابغوره و .... میدادبخوره که بچش دخترباشه،بچه بدنیااومد اسمشو گذاشتن مهدی و چندماه بعدش دختر زهرا رعناهم بدنیااومددرحالیکه پدرش محمد رفته بودسربازیو هیچ خبری ازش نداشتن و نه نامه ای نه چیزی و دنبالش میگشتن هنوز دخترشو هم ندیده بود یک روز سرد زمستانی از اراک اومدن دم خونشون گفتن یه جسد پیداشده بیاید ببینید باهزاااارتا ترس و لرز و اهو ناله رفتن و متاسفانه دیدن جسدمتعلق به محمد هست که شیمیایی شده بوده و توراه برگشت به روستا که میخاسته بچشوببینه حالش بدمیشه و میفته زمین و توبرفها از حال میره و یخ میزنه، مرگ تلخ و ناباورانه محمد سودابه و مصطفی رو دااااغون میکنه و رعنا که حالا دیگه کم کم چهاردستوپاراه میرفت تنهایادگار محمدبود که بهیچ عنوان حاضرنبودن بره زیرسقف ناپدری ولی بهر حال زهراهم جوون بود و باید ازدواج میکرد بنابراین مادربزرگم به ابوالفضل و غلامعلی دوتااز پسراش میگه باید یکیتون بازهراازدواج کنه... ابوالفضل که دل به فرشته دختر لیلا داده بود و باهم قرارازدواج داشتن گفت مادر دور منو خط بکش زهرا هم ۱۰ سال از من بزرگتره و هم من هنوز یه قرون ندارم نمیتونم سرپرست کسی بشم و ناچار غلامعلی بازهرا ازدواج میکنن و صاحب ۳ فرزند میشن به نامهای . محمد-شهاب-ریحانه و رعنا هم بسیار ازغلامعلی که همیشه بابا صداش میکرد و چیزیو نمیدونست محبت میدید و دوسش داشت.مصطفی اسم یکی از دختراشوهم علی رغم مخالفتهای شدید سودابه گذاشت لیلا. و هروقتم با سودابه باهم سر موضوعی دعواشون میشد میگفت الهی خیر نبینی نائب ( نائب پدرلیلا بود) و سودابه بسیار شکسته میشد ازینکه هنوز همسرش داغ داره. و خیلی از لیلا و خانوادش متنفر بود و بشدت دوری میکرد بااینکه باهم دختر عموبودن نه رفتوامدی نه هیچچچچچچی ی ی ی ی. بیخبر از همه جا که ابوالفضل و فرشته عاشق معشوق شدن و ......... کم کم چون توروستا زندگی میکردن گندش درمیاد و از خواهراش میشنوه که اره دختر لیلا داره پسرتو به چنگ میاره و ..... سودابه هم حرصو جوشش شروع میشه که کی سایه اون چشم سفیداززندگی من کم میشه و ..... و شروع میکنه توگوش ابوالفضل وز وز کردن که من نمیزارم بگیریش و شیرمو حلالت نمیکنم و .... اما این حرفها هیچ فایده ای نداشت و از طرفی هم ابوالفضل و سعید برادر فرشته باهم دوست صمیمی بودن چون ابوالفضل چند کلاس بالاتر بود و همیشه به سعید تودرساش کمک کرده بود از بچگی باهم دوست شده بودن تو مدرسه و حالا رفاقت عمیقی داشتن.و از سعید فرشته رو خاستگاری کرده بودواونم گفته بود فرشته پدر داره وای خب به منم گفتی حوبه حداقل حواسم هست بزور ندنش به کسی دیگه. ابولفضل گفته بود مگه احتمال همچین چیزی هم هست سعید هم جواب داد اره اتفاقا داره براش خاستگارمیاد و نائب که پدربزرگشه و محمود که پدرشه هم اصرااااار دارن باهاش ازدواج کنه طرف مسیحی هستن اما پسره تازه مسلمون شده از تهران دارن میان و فوق العاده پولدارن .و فرشته هم مدام میره توپایین خونه( اتاقی بود که توش تنور بودو نون میپختن و مقل انباری) میشینه تنها گریه میکنه ابولفضل میگه پس چرا بامن درمیون نزاشته سعیدهم  گفته بودشاید نمبخاد ناراحت بشی یانگران شی ولی من نمیزارم ببرنش نترس......... خلاصه باهماهنگی سعیدو صفیه خواهر فرشته که ازدواج کرده بودوخونش توخوده اراک بود یه دیداری ترتیب میدن برای فرشته و ابوالفضل که تواون روز باهم صحبت کنن شب قبلش ابوالفضل خیلی باخودش کلنجارمیره و فکرمیکنه که چکارکنه و چی بگه اولین باری هم بود که تواون دوسال دوستی باهم بیرون میرفتن و قراربود فرشته به بهونه دکتر رفتن با صفیه باماشین سعید برن شهر ...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 فرناز حالا داستان زندگی سودابه و مصطفی... سودابه و مصطفی هم  زندگی راحتی د
❤️🍃 فرناز شب سختی بود اما بالاخره صبح شدو رفت اراک .. میرن بیرون میشینن صحبت میکنن و ناهار میرن توبازارنان داغ کباب داغ میخورن و کلی باهم قدم میزنن و ابوالفضل میگه مادرم خیلی زن حریف و زرنگیه پدرتو درمیاره نمیزاره زندگی کنیم و .... برو پی خوشبختی . من از سعیدتون خواستم باپدرمادرت صحبت کنه که ندنت به اون اماالان پشیمونم میگم تو زن من بشی خیلی اذیت میشی از لحاظ مالی خیلی ضعیفم و خانوادمم خیلی دخالت میکنن و .... میتونی یه زندگی راحت داشته باشی و دست به سیاهو سفید نزنی  منو فراموش کن بزار عقدت کنن بخدا دوستت دارم نمیخام سختی بکشی همینکه بدونم هرجاهستی خوشی برام بسه.منم ازدواج نمیکنم فرشته خیلی گریه میکنه و میگه توروخداازین حرفا نزن و نشون رو بخدا من نگرفتم پدرمادرم قبول کردن میگم پس بدن و دستاشو نشون میده میگه ببین انگشترشو دستم نکردم. من تورومیخام زنش نمیشم هرکاری دوس دارن بکنن . اونروز باهمین حرفها و اهو گریه میگذره و تموم میشه دوماه تمام  ابوالفضل جواب نامه های فرشته رو نمیداده علی رغم عشق شدیدش به فرشته اما نمیخواسته سختی بکشه و میخاسته باطرد کردن اونو از خودش سردکنه که بتونه به موفعیت مناسبش بله بگه و یک عمر خوشبخت باشه... مرداد ماه سال ۱۳۷۴  فرشته رو بااجبار میبرن محضرکه عقدش کنن برای اون اقا موقعی که سرسفره عقدمیشینن میزنه زیر گریه و عاقد میگه عقدنمیکنم عروس راضی نیست و حرامه. و برمیگردن خونه و بهم میخوره و انگشتروهم همونجا از دستش درمیارن میرن اما فرشته رومیارن خونه  و محمودووحید و مجید شروع میکنن به کتک زدنش و سعید میگه من بزرگترین پسرخانواده هستم و خودم درستش میکنم وفرشته رو میبره تواتاق زیرپله ای که همیشه اونجا میخوابیدن پسرای خانواده و درومیبنده و به فرشته میگه هرچقدر دوس داری جیغ بزن و گریه زاری کن خودتوتخلیه کن میخام فکر کنن دارم کتکت میزنم منم فحشت میدم.فرشته هم دلش پربوده از کم محلی های ابوالفضل و اوضاع پیش اومده و از درد کتکای پدرش و اون دوبرادرش حسابی های های گریه میکنه و جیغ میزنه ای خداااااا اخه من چه گناهی کردم. خدایاااااا کوشی پس یه خودی نشون بده ........سعید هم دادمیزده محکمترم میزنمت . ببرصداتو. گریه نکن.دختره ی گستاخ مردم چی میگن خلاصه ارومتر که میشه و بغضشو ازاد میکنه سعید دادمیزنه حق نداری از اتاق بیای بیرون غذاتم میارم پرت میکنم جلوت .وهمه از بیرون میشنیدن فکر میکردن داره کتک میخوره و سعید هم چون میخاستن بندازنش تو طویله به فرشته دادزده بود تواتاق بمون و درو روش قفل کرده بود که حداقل اونجا نندازنش...... ۱۰-۱۲ روز به همون منوال میگذره و تواتاق حبس بوده فقط غذابراش میبردن و گاهی برای کارواجب باسعید میومدبیرون و تا رسیدن به در سرویس بهداشتی سعید از ابوالفضل براش تعریف میکرده.و باز برمیگشته تواتاقش. وقتی اوضاع ارومترمیشه ابوالفضل که همیشه جویای حال فرشته بوده و خیلی هم غصه میخورده ازینکه بخاطر اون اینهمه اذیت شده مادرشو بااجبار و تهدید به فرارازخونه میفرسته که بالیلا صحبت کنه برای خاستگاری و اوناهم قبول میکنن و میگن پس دلش پیش پسر توبوده که سکه پولمون کردجلو اون خاستگارا،وخلاصه شب خاستگاری میرسه  فرشته یه چادر رنگی سرش میکنه و با ترس ولرز از رد خاستگاری توسط پدرمادرش چای میاره و صحبتهای اولیه رو انجام میدن و توهمون شهریور عقد میکنن و چون ابوالفضل میدونسته مادرش شدیدا مخالفه بادختر لیلا برای اینکه عقدو بهم نزنن میگه من کار پیدا کردم تهران و از ابان باید سرکارم باشم زنمم باید ببرم تهران پیش خودم پس زودترباید زندگیمونو شروع کنیم،و اواخرمهر عروسی میگیرن و میان تهران تو اتاق ۶ متری اجاره ای زیرزمین زندگیو شروع میکنن.و ابوالفضل هم سخت مشغول کاربود کارگربود پول زیادی بهش نمیدادن ولی سعی خودشو میکرد. یک ماه بعد از شروع زندگی مشترک فرشته متوجه میشه بارداره و پس از چندماه بامشخص شدن جنسیت بچه زخم زبونهای سودابه شروع میشه که تواین توله رو از یکی دیگه بارداری و بچه ابوالفضل من‌نیست.فرشته هم گفته بود مادرجان این چه حرفیه یعنی من ..و و سودابه زده بود توگوش زن پابه ماه و گفته بود اره درست عین مادرت. ........ فرزندفرشته و ابوالفضل مرداد ۷۵ بدنیامیاد همون سال هم سعید و یگانه ازدواج میکنن و چون وحید سعیدو سر یک سری اختلافات بیرون کرد سعید هم همه چیزشو ازدست دادو تو یه اتاق توحیاط خونه لیلا زندگیو شروع کردن.ابوالفضل و فرشته دختردارمیشن و اسمشومیزارن فریبا‌ دختری گندمی و چشم درشت وتپل و عجییییب شبیه ابوالفضل پدرش.. فرشته که تازه زایمان کرده بود و غرق در محبتهای همسرش بود و بینهایت نازمیکرد و نازش خریدارهم داشت.خیلی احساس خوشبختی میکرد اما سودابه و دختراش هراز چندگاهی دعوایی بینشون راه مینداختن و دائم دنبال فتنه و .... بودن. ....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 فرناز شب سختی بود اما بالاخره صبح شدو رفت اراک .. میرن بیرون میشینن صحبت
❤️🍃 . مثل هرزندگی زندگی اوناهم جرو بحث داشت اما دست بزن فقط درحد سیلی بود که گاهی ابوالفضل میزد و فریبا شاهد این صحنه هابود . فریبایی که حالادیگه ۴ساله شده بود و متوجه بود هروقت مادربزرگ و عمه هامیرن یامیان بعدش دعوامیشه و ازونها روز به روز متنفر ترمیشد و حتی تو۵ سالگی فرشته داشت باسودابه حرف میزد فریباگوشی رو گرفت گفت مامانبزرگ دیگه خونه مازنگ نزن من کوچولو نیستم مواظب مامانمم چرا اذیتش میکنید بی فرفنگا.( هنوز بلدنبودبگه فرهنگ میگفت فرفنگ)و گوشیو قطع میکرد . فرشته میگفت دخترم زشته فکر میکنن من گفتم اینکارو کنی اما فریبا یه بچه ۴ ساله بود و نمیفهمید این چیزارو.ابوالفضل هم که کم کم مغازه خربده بود و زده بود توکار بنک داری و وضعش بهتر بود و تونسته بودن یه خونه و ماشین بخرن و تازه زندگیشون راحت تر شده بود.......فریبا فوق العاده بچه شادوشیطون و حاضر جوابی بود که هرمهمونی میرفتن فریبا انقدر همرو اذیت میکرد که فرشته میرفت تودستشویی گریه میکرد و نمونش اینکه فرشارو لوله میکرد مبلارو هل میداد روزمین جابجامیکرد یا پای گل مصنوعی اب میریخت یا دست بچه چندماهه رو کرده بود تواستکان و اتش نشانی درش اورد و ..... سال ۱۳۸۰ عباس برادر ابوالفضل علی رغم مخالفت مادرش سودابه رفت خاستگاری معصومه خواهرفرشته و باهم عقد کردن و سودابه که از ازدواج اون پسرش با دختر لیلا حسابی عصبی بود ازدواج دوباره یه پسردیگش بایه دختر دیگه لیلارو نمیتونست تحمل کنه اما مصطفی دائم عباسو تشویق میکرد از لج سودابه و میگفت شیر لیلارو خورده اون دختر ضامن سعادت دو دنیاته خودم باهات میام اگه پرسیدن مادرش کو میگم مرده از اون طرف هم فرشته دائم به معصومه میگفته بخدا نمیزارن زندگی کنید خانواده بدی هستن و دخالتاشون زیاده اما معصومه میگفت عباس گفته من مثل ابوالفضل نیستم اون مرد نیست من اختیار زندگیم دست خودمه و ادعاهایی ازاین قبیل . خلاصه عباس باپدرو مادرش میرن خواستگاری و عقد میکنن یکسال و نیم عقدبودن اما نه معصومه رو دعوت میکردن نه هیچی... هرعیدو مناسبتی هم که میشد سودابه نمیومد و عباس و پدرش کادو می اوردن . سودابه از لیلاو دختراش که حالا دوتاشون عروساش بودن تنفر عجیبی داشت و زهرا زن محمد هم به این فتنه هاو جرو بحثا دامن میزد و چاپلوسی مادرشوهرشو میکرد و ... اوج اختلافات معثومه و عباس دورانی بودکه فرناز تازه میرفت کلاس اول و فرشته فرزند دیگری رو بارداربود و تمام بارداری غصه خواهرش  میخورد و گریه و دعوا باشوهرش و جروبحث باسودابه و ..... تمام مدت استرس و اعصاب خوردی داشت و بارداری خیلی بدی رو میگذروند و توهمون روزها عباسو معصومه به خانه بخت رفتن خانه ای که جز سیاهی و شومی چیزی براشون نداشت.... از روزیکه معصومه وارد خونه سودابه شد و یه اتاق بهشون تعلق گرفت اذیتو ازارهای ۴ تاخواهرشوهرو مادرشوهرم شروع شد و مصطفی هم زن ذلیل بود کاری به کسی نداشت  هربلایی  دوس داشتن سرمعصومه میوردن. و فریباهم گاهی شاهداین صحنه هابود و سرانجام بعد از ۶ ماه زندگی مشترک معصومه با۱۸ سال سن برای همیشه به خانه پدری برگشت و بعد از کلی دوندگی اخر بدون هیچ مهریه ای و حقی جداشد و تواون سن کم مهر بیوگی خورد رو پیشونیش اون هم تو روستا که اگر به مردی سلام میکرد همه میگفتن حتما صیغشه و کلی تحت فشار بود و حرف براش درمیاوردن.... همه این مشکلات قلب فرشته رو که تازه زایمان کرده بود  به دردمیاورد و سودابه با بی شرمی تمام وقتی که فرشته برای جمع کردن وسایل خواهرش از اون خونه بی رحم رفته بود دادزد زنیکه وسایل ابجیتو ریختم گوشه حیاط بردار برو گمشو دیگم خاهراتو به ریش پسرای من نبند خودتم اضافی بودی جارو به دمت بستی جوابشم گرفتی. و دادزد حیدر به تونره خوب چیزیه. فرشته هم گفته بود حیدر ؟؟؟؟ حیدر کیه سودابه گفت حیدر اسم پسر ابوالفضلمه خودم انتخاب کردم توهم حق اعتراض نداری فرشته بازهم بغض گلوشو فشرد که ابوالفضل فریاد زد بسه دیگه مادر شما سنی ازت گذشته کی میخای بفکر اخرتت باشی مگه چتد سال عمر میکنه ادم که این چندساله رم زهرکنه به همه. اسم پسرمم گذاشتیم علیرضا .چطور بچه اولم کلا بچه من نبود وبه زنم برچسب ناسالمی زدی ولی این انقد مهمه که اسمشم خودت انتخاب میکنی.مگه سیب زمینی پیازن که جدا میکنی بچه هامو. بسسسسه دیگه بلایی سر زندگی معصومه اوردی بااون عباس بی لیاقتو دهن بین که دیگه جلو خانواده زنمم سرم تو یقمه و خلاصه حسابی باهم دعوا میکنن اونروز......... ابوالفضل مشغول تجارت برنج و زعفران شده بود و وضع مالی فوق العاده ای داشت و معصومه رو که تا پنجم دبستان درس  خونده بود و ادامه نداده بود تشویق کرد تا ادامه تحصیل بده تاذهنشم ازادتر باشه و افسردگی نگیره البته باهزینه ابوالفضل . ...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 . مثل هرزندگی زندگی اوناهم جرو بحث داشت اما دست بزن فقط درحد سیلی بود که گ
❤️🍃 فرناز . چون محمودتمام اموالشو ازدست داده بود بخاطر بی لیاقتی و ازین شاخه به اون شاخه پریدن وحید و سعید که دائما سرمایه میگرفتن یه شغلیو شروع میکردن و باز ضرر میزدن. خلاصه معصومه درسو شروع میکنه و فرشته هم خیلی غصه میخورد برای زندگی خواهرش که تواوج جوونی انقدر سختی کشیدو فکر کنید هرکس طلاق میگیره اگر غریبه بوده شوهرش دیگه همو نمیبینن اما فرشته بازم خونواده ابوالفضل و عباس و همه کسایی رو که زندگی معصومه رو از هم پاشیدن میدید و واقعا بهش فشار میومد،فرناز هم دائما تومدرسه درس نمیخوند علی رغم هوش بسیار بالا و دنبال دعوا و شیطونی بود و همش از مدرسه اولیارو  میخاستن و فرشته باید یه روز در میون علیرضا رو بغل میکرد میرفت مدرسه و غرغر ناظم و معلم و .... رو تحمل میکرد و هی تعهدنامه امضامیکرد.فرناز هم دست بردارنبود و خلاصه باهر سختی بود سالها میگذشتن و فرناز که بنده باشم و الان درخدمت شماهستم وارد مقطع دبیرستان شد.فریبا هم صدام میکنن البته وقتی رفتم اول دبیرستان چون از پایه ضعیف بودم علی الخصوص در درس ریاضی اصلا به درس علاقه نداشتم و دائم مورد سرزنش معلمها بودم و حاضرجوابی میکردم و همش پدرمادرمو میکشوندن مدرسه و پدرم با دادن مبالغ بالای کمک مدرسه میخاست اخراجم نکنن.بابچه های دیگه همیشه دعوا میکردم خیلی میزدمشون از بچگی بچه های فامیل که بزرگتر از خودم بودن جای پسرارو میزدم . برای اینکه ساکت باشم منو کردن مبصر پیش دانشگاهیا و اونا هم مقنعه من رو در میوردن و دس زشته بازی میکردن باهاش و من جیغ و هوار میزدم اما از پسشون برنمیومدم اخر کیفهای همشونو از پنجره کلاس پرت کردم پایین و بیاو ببین که چندتااز کیفها افتاده بودن روسر ناظم که توحیاط داشته قدم میزده تا بچه هارو بفرسته سرکلاساشون و چه شری شد برام.... یبارم یادمه ابان ۸۹ بود  بایه دختره دعواکردم موهاشو پیچوندم دور دستم سرشو کوبیدم تو تخته که دوسه تا دندونش شکست و ۵ میلیون دیه دادبابام.خلاصه حسابی فرزند صالح بودم و گلی از گلهای بهش بقول بابام خرزهره........ خانوادم اجازه نمیدادن بادوستام تنها برم بیرون یااینکه بی حجاب باشم و ..... درحالیکه من عاشق سفر با دوستان و تیپهای انچنانی بودم و جلوی خانوادم موقه نماز الکی میرفتم اتاق ولی نمیخوندم دوس نداشتم اذر سال ۹۰ باپسری اشناشدم به اسم اشکان که شیش هفت ماه بعدش یه روز ناهارمنو برد خونه بامادرش اشنا کرد.متولد ۷۲بود و یه داداش ۴ ساله داشت و پدرش جانباز بود یه پاش از زانو قطع شده بود. و اشکان راجب باباش و شغلش که پرسیده بودم  گفته بود بابام املاکشو اجاره داده کار نمیکنه و اون شماره باباو مامانمو خودمو خونمونو داشت من بهش گفتم توهم شماره هارو بده شماره همرو داد الا باباش و گفت گوشی نداره که من خیلی شک کردم ولی سوئیچ نکردم..... یه مدت گذشت منم بامادرم درمیون گذاشته بودم یه روز مادراشکان که من به اسم یکی از افراد شاهنامه اشکبوس صداش میکردم  زنگ زد خونه ما و گفت میخام بیام خونتون شمارو ببینم و راجب بچه ها صحبت کنیم مادرمم که نمیخاست فعلا ادرسمونو داشته باشن گفت نه حاج خانوم توپارک راحت تریم و خلاصه رفتیم صحبت کنیم و تمام مدت داداش اشکبوس رو سرو کول من بود و صدام میزد زنداداش. مادرش که اسمش مژگان بود گفت فرشته خانوم من برای دخترتون اخرهفته انگشترمیارم بچم خیلی پسر سالمو خوبیه والا پسر همسایه سیگاریه بهش زن دادن به پسرمن ندن؟ و همش فکر میکرد تنهاایراد مرد سیگار میتونه باشه . مادرم میگفت اخه پسرت  شغل نداره که .ومژگان میگفت حالابزار عقد کنن انشالله یه کار بانون حلال جور میکنه بعدمادرم گفت اخه نمیشه که شاید کار پیدانکرد شاید کاری نبود راستی سربازی رفته؟ مژگان گفت نه بخاطر باباش معافه مامانم گفت جانبازن؟ گفت اره و یه پانداره و اگر عصبانی بشه چون موجیه کل خونرو میکنه شیشه خورده. اشکان بمن گفته نگو بابام اینجوریه نگو تا من قبل عقد بزارمش سالمندان ولی من گفتم نه مادر باید بهش افتخار کنی جانبازه . من خیییلی تعجب کردم به مادراشکان گفتم مژگان خانوم اشکان اینارو بمن نگفته بود مادرش گفت پس نگو که من گفتم ببین اگر بگی منو میکشه اگر بگی نمیزارم این ازدواج سر بگیره ها گفتم باشه نمیگم.اصلا دیگه منم نمیخامش حالاکه اینهمه مخفی کاری کرده مژگانم گفت هروقت زن بخاد من براش نشون میبرم پس تصمیماتونو بگیرید و بگید . دیگه خوددانی. .. من از اشکان خیلی ناراحت بودم که صداقت نداشته و دروغم گفته ولی باز به روش نیوردم و وابسته هم بودم و تموم نکردم باهاش تاببینم چی میشه اونم دائم منومسخره میکرد و منت میزاشت که بیرون رفتنمون نیم ساعت بالباس مدرسته و مامان بابات دهاتین.... ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 فرناز . چون محمودتمام اموالشو ازدست داده بود بخاطر بی لیاقتی و ازین شاخه به
❤️🍃 فرناز دائم منومسخره میکرد و منت میزاشت که بیرون رفتنمون نیم ساعت بالباس مدرسته و مامان بابات دهاتین فکرشو بسته هست نمیزارن بیای بیرون و علاوه بر توهیناش دائما هم میگفت تو که اول و اخر زن منی بزار بیشتر با هم باشیمو خاسته های بد داشت و گاهی حتی میگفت اگه نیای تمومش میکنم . منم دیگه خسته شدم یه مدت باهاش قهر کردم   جوابش  نمیدادم تااین‌که  اونم تموم کرد چندماه گذشت مادر اشکان زنگ زد خونمون گفت میدونستی شوهرم فوت شد؟ اشکان الان به تو احتیاج داره و .....  منم گفتم باشه بهش زنگ میزنم. زنگ زدم اشکان باهم صحبت کردیم اماناراحت بود میگفت توکنارم نبودی چقدر غم سنگینی بود مرگ پدرم و .... منم گفتم بخدانمیدونستم فوت کرده اگهیشو دیدم تومحلتون.یه روز مادراشکان بمن زنگ زد گوشیو برداشتم گفتم جانم گفت درده بی درمون دختره ی ____ توخونه ما چه غلطی میکردی . گفتم من ؟؟؟؟ اونجا؟؟؟؟؟ گفت اره من رفته بودم بهشت زهرا اومدم خونه همسایمون گفت اشکان بایه دختره رفتن توخونه .... !! گفت اگه فکرکردی اویزون ما بشی میگیرمت براش کور خوندی دیگه حق نداری مزاحم پسرم بشی . منم کلی دادو بیداد کردم و زنه رو فحش دادم و زنگ زدم به اشکان گفتم اشکان مادرت بمن گفته که تو بابات ال بوده و بل بوده و .... اومده مارو توپارک دیده و حتی گفته پسرمن فلان کارو کرده و .... دیگه نمیخامت بروگمشو . و گوشیمو پرت کردم کنار ورفتم حموم. خییییلی دلم شکست خیلی گریه کردم که چرا دوسال عمرمو گذاشتم پای ادمی که فقط واسه رابطه منو میحاست و حتی با دیگران رابطه داشت و اخرشم بهم گفتن فلان فلان شده و گفتن هری. خیلی ناراحت بودم . بعد دوش اومدم بیرون دید م گوشیم داره زنگ میزنه با جهش بزرگی برش داشتم دیدم مژگانه تا گفتم الو گفت گفته بودم اگر اشکان بفهمه این ازدواج سرنمیگیره منم گفتم مال بد بیخ ریش صاحبش شوهرتو جبهه موجی نکرده تو موجیش کردی روانی خودتم موجی برو کارت جانبازی بگیر و گوشی  قطع کردمو تمام شماره هاشونو بلاک کردمو تمااااامممممم..... اردیبهشت 93  با پسری اشناشدم که واقعا دیوانه وارهمدیگرو دوست داشتیم خیلی پسرخوبی بود مادرو خاهراش هم باهام مهربون بودن و مادرمنم دوسش داشت اسمش سجاد بود،ما خیلی زود باهم رفتو امدهای خانوادگی پیداکردیم و همه چیز عالی پیش میرفت یه عقد موقت برای اشنایی بیشتر خوندیم ولی به خاطر اصرارای زیاد سجاد یه روز رفتم خونشون همش میگفت ما زن و شوهریم دیگه و عروسیمون نزدیکه و گناهم نیست خلاصه گوش دادم به حرفش و رفتیم خونه مادرش و... اما چون نشونه ی... نداشتم و حسابی کتک خوردم اونروز اصلانمیدونستم کجابرم انفدر مشتولگداومد توسروصورتم که وقت نمیکردم تکون بخورم یافرارکنم و پشت سرم کمدو میرارایش بود عقبتر نمیتونستم برم و کنج اتاق کتکم میزد و من گریه میکردم خیلی درد کشیدم همه جای بدنم کبود شد دور چشمم طوری ورم کرد که چشمم بسته شده بود ...... به من تهمت زد که تو دختر نبودی و.... ومنم بهش گفتم بریم دکتر تابهت ثابت شه و اون قبول کرد و گفت اگر ثابت شه باهات میمونم اگرنشه بعد دکتر جلو خونه بابات پبادت مبکنم جوری میرم که انگار هیجوقت نبودم رفتیم دکتر و گفتیم نامزدیم و دکتر سلامت منو تایید کرد.بعدم گفت چرا سرووضعت اینجوریه گفتم یه دعوای کوجیک داشتیم گفت مشخصه ک چی بوده. و سجاد خیلی با شرمندگی نگاه میکرد . از دکتر اومدیم بیرون توماشین نشستیم کلی گریه و التماس گرد که من پسرم از کجابدونم اینجوریشم ممکنه و غلط کردمو ..... دائم دستمو میبوسید معذرت میخاست ولی من دلم شکسته بود.گفتم برو گفتم باید حرف من برات سندباشه نه دکتر.منو جلوی خونه بابام بزار پایین طوری برو که انگار هیچوقت نبودی . ..... اون سال زمستون خیلی بدبود و دلم و احساسم یخ کرد دستام تنهاشد . بااینکه هنوزم خیلی دوسش داشتم ولی تو کتم نمیرفت که تهمت زد بهم و بااینکه دیگه مجبوووور بودم باهمون ازدواج کنم بازم گفتم هیچوقت ازدواج نمیکنم و تمومش کردم اونم خیلی گریه کردوواقعا پشیمون شد اما من نخاستم بمونه و رفتم.‌....یکسالونیم نتونستم باکسی باشم و خیلی نگران مشکلم بودم و هر خاستگاری میومد رد میکردم به بهونه های مختلف( شهرغریب نمیرم-مادرش روش تسلط داره-قدش کوتاهه- شکمش گندس-لاغره-مسواک نمیزنه و.....)سال ۹۴ تابستون یه پسر که خونه برادرش نزدیک خونه پدری من بود دائم میومد تومحلمون و همش بمن زل میزد یبار عصبانی شدم گفتم چته ادم ندیدی گفت خانوووووم ندیدم .... همشم میومد زیر پنجره اتاقم مث خنگامیشست توماشین سنگ مینداخت به شیشه اصلا فکر نمیکرد اگه یکی دیگه تواتاق باشه بره پایین چه بلایی سرش میاره ... .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 زهرا بچه ها تا حد ممکن سعی کردم خلاصه بگم دست ب قلمم خوب نیس نتونستم رنجایی ک کشیدمو براتون تصویر سازی کنم فقط بدونید بریدم من 🖤.    بچگی خیلی سختی داشتم فقیر بودیم تو روستا زندگی میکردیم خیلی کار میکردیم با جسه ریزم روستا سرما شدید.   پدر مادرم ن ک بد باشنا ولی اصلا درکی از نگهداری بچه نداشتن پول داشتن اما نمیدونم چطوری خرجمون میکردن ک ی لباس خوب تنمون نبود یا همیشه مامانم غذاهاش کم بود یا ی تشک درست و حسابی زیر پامون نبود.     من زشت نبودم ولی خیلی لاغر و قد کوتاه بودم همیشه با الفاظ زشت دیگران ( پسر و دختر عموهام )متوجه میشدم ک قد کوتاهیمو مسخره میکردن.    تو روستامون فقط مدرسه ابتدایی بود . تو مدرسه من همیشه نفر اول بودم.   البته نا گفته نمونه پدرم تنها کارمند روستا بود و قرب و ارزش زیادی داشتم بین همکلاسی هام و کلا محبوبشون بودم .  وقتی دوازده سالم شد برا خوندن راهنمایی مجبور شدم برم خونه پدر بزرگم درس بخونم پدر بزرگ پیر و بداخلاقم.   تنهایی هام دلتنگی هام برا خانواده ک از اول پاییز تا عید نمیدیدمشون ی طرف غر های پدر بزرگ مادر بزرگم سر خواب و غذا خوردن و کار نکردن و ... ی طرف کل روز و شبم با بغض و حالت افسردگی میگذشت تو مدرسه چون روستایی بودم ارزش زیادی نداشتم از نظر دیگران حتی دختر خاله و دختر دایی هام ک همکلاسیم بودن منو بشددت مسخره میکردن ک قدت کوتاهه با ما جایی نیا و ...  با اینکه افسرده و دل غمگین بودم همیشه و ی روز هم یادم نمیاد تو اون روزا حالم خوش بوده باشه اما سر زنده و خوش خنده بودم و همچنین جز نفرات ممتاز مدرسع ( حتی مدیر و معلم پرورشی و معاون و... هم از من خوششون نمیمود نمیدونم چرا ) تو همون سال هفتم توی ایام عید برای اولین بار پسر خالم علی رو دیدم ( چون روستا بودیم اصلا رفت امد نداشتیم و ندیده بودمش مگه تو بچگییییی ک یادم نمیاد ). علی ی سال از من بزرگ تر بود کلاس هشتم بود ی پسر با چشمای قهوه ای و درشت.     همون بار اول ک دیدمش ی حس عجیبی بهش پیدا کردم اون ایام عید تمام شد و حال روزم همونطور دلگیر گذشتتتت دیگه علی یادم نمیومد گذشت تا تابستون همون سال ک عروسی یکی از دایی هام بود و جشنش تو خونه علی اینا قشنگ یادمه وقتی در زدم و در باز شد همون چشمای قهوه ای و قشنگ یهو جلوم ظاهر شد  باز علی رو دیدم همون لحظههه همون لحظه ی حس عجیببب و غیر منتظره ای توی تمام تنم پیچید حسی ک انگار از تو چشماش میومد و مث ساعقه برخورد میکرد ب تمام قلبم میلرزید ی حس عجیب و بدون منطق و دلیل حسی ک اصلا دست خودم نبود عروسی تمام شد پاییز شد و بازم تو خونه پدر بزرگم رفتم مدرسه کلاس هشتم و دوری از خانوادم این بار علاوه بر دلتنگی خانواده و غر های پدر بزرگ دلتنگی علی هم اضافه شده بود.    تا وقتی ک عید شد یکی دو بار علی و البته کل اعضای و نوه های خانواده مادری رو میدیدم و میومدن خونه بابا بزرگم ایام تعطیل علی همیشه با من سر سنگین بود برعکس اینکه بشدتتتتتتت پیش فعال و فضول و برونگرا بود و  بقیه رو اذیت میکرد ولی من چون عاشقش بودم باهاش خشک بودم اونم همینطور با من برخورد میکرد خدا میدونه چقدرررر عاشقش بودم و دلتنگی میکشیدم و دوست داشتم بهش بفهمونم ک دوستش دارم ولی هیچوقت جرعتشو پیدا نکردم حتی ی بار صداش کردم بهش بگم اینقد لرزیدم افتادم زمین ک اون ترسید من ۱۳ سالم بود و علی ۱۴ . عید همون سال ک رفتم روستامون کم کم همهمه بلند شد ک نازگل رو دادن ب پسر عمش رضا ( رضا پسر عمم بود و ۳۵ سالششششش بود و بخدا فقیر فقیر هم بود  ) .   من اصلا خبر نداشتم ولی غافل از اینکه پدر مادرم اینقدر قدیمی فکر میکردن ک مث دهه ۲۰ یا ۳۰  بدون اینکه نظر منو بپرسن واقعا قرار خاستگاری گذاشتن خدا میدونه اون چند روز ایام عیدو چقدر اذیت شدم چقدر خانوادم  با کتک با تهدید به طرد شدن با قوربون صدقه و .... منه ۱۳ ساله احساساتمو تحت تاثیر گذاشت ک پسر عمت رو قبول کن خدا میدونه چقدر دو دل بودم و چقدر حالم گرفته بود از فکر اینکه قراره علی رو از دست بدم شاید درک نکنین و بگین مگه ازدواج اجباری هم میشه ولی من بچه بودم فقط ۱۳ سالم بود تمام تصمیماتم از سر احساسات بود یکی میگفت این خوبه میگفتم درسته پس اون یکی میگفت بده میگفتم اره پس بده فقط میدونم اینقدر احساساتمو تحت تاثیر گذاشتن با روش های مختلف و اینقدر اذیتم کردن همون چند روز مجبور شدم و تن دادم ب خاستگاری رضا.    رضا خیلی خوشتیپ و خوش قیافه بود و خیلی از سنش کمتر دیده میشد ولی من عاشق علی خودم بودم ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 زهرا بچه ها تا حد ممکن سعی کردم خلاصه بگم دست ب قلمم خوب نیس نتونستم رنجای
❤️🍃 زهرا اومدن خاستگاری شد تمام . من از همون لحظه دیگه سعی کردم ب علی فکر نکنم چون فکر میکردم خیانته در حق رضا ( البته اینم بگم ب رضا گفتم التماسش کردم پا پس بکشه بهش گفتم من عاشق علی پسر خالمم تو رو خدا دست از سرم بردار تا بابام اذیتم نکنه تو پس بکش ولی انگار برا دیوار حرف زدم )     رضا بشدتتتت زبون باز بود ی سال عقد بودیم من دیگه هیچ وقت علی رو ندیدم چون از بعد نامزدیم رضا اجازه نداد برم خونه پدر بزرگم منو برد خابگاه ثبت نام کرد و کلاس نهممو تو خابگاه با غذاهای بد و گند خابگاه و بی کسی گذروندم اون ی سال ی ماه قهر بودم با رضا ی روز آشتی اینقدر دو دل بودم که این عقدو ب هم بزنم یا ن ک خدا میدونه ن راه پس داشتم ن پیش از ی طرف دلم با رضا نبود مخصوصا ک اختلاف سنیمون بازم تو دید بود و رضا بعد عقد خیلی بد تیپ و شلخته تر شده بود  از ی طرف دلم برلش میسوخت چون ادعا میکرد ک خیلی عاشقمه و من هر چ سعی میکردم نمیتونستم عاشقش بشم از وقتی ازدواج کردم روز ب روز وابسته تر میشدم ب رضا ی عادت و ی حس وابستگی ن دوست داشتن بود و ن علاقه ن عشق فقط عادت بیمارگونه.  جوری ک  خیلی پا پیچش میشدم.   بعد ازدواج حالا اونی که دوری میکرد رضا بود و من بودم ک در پی اون بودم  بخداوندی خدا قسم هر شب هر شب گریه میکردم اصلا نمیدونم چرا ولی الکی گریم میومد و اونم بهم میگفت تو روانیی.  ( غافل از اینکه من افسرده شده بودم افسردگی هاددد ) از پونزده تا ۱۸ سالگی با رضا زندگی کردم تمام این سه سال رو من با سختی گذروندم با اینکه هنوز عاشق علی بودم اما هیچوقت بهش فکر نمیکردم ک مثلا ب رضا خیانت نکرده باشم حتی یادمه ی بار علی بهم پیام داد ب عنوان پسر خالم حالمو پرسید اون پشت کنکور بود من با اینکه دلم براش خون بود دلم براش تنگ بود اما خیلی سرد جوابش دادم ک خیانت نکردع باشم ک دیگه سراغمو نگرفت. اون سه سالی با رضا زندگی کردم با محدودیتاش ساختم با فقرش ساختم با قدر نشناسیاش ساختم و بیش از خد فداکاری کردم ب حدی اعتماد ب نفسمو اورده بود پایین و خودشو در برابرم بالا میدید که من از خودم متنفر بودم از قیافه خودم بدم میومد و اونو میپرستیدم .   ( راستی من بعد از عقد و ازدواجم بر عکس بچگی  قد بلند و تو پر و خییییلی خوش اندام شده بودم طوری ک الان از همه همون دختر دایی و خاله هام ک مسخرم میکردن قد بلند ترم  ) نمیدونم سالهایی با افسردگی ، سختی،  وابستگی و عادت بیمارگونه ب رضا و عشق و حس قشنگ علی توی دلم.   حس های عجیبی بود وابسته رضا بودم با اینکه میدونستم دوستش ندارم و عاشق علی بودم همون حس قشنگ اینا رو هم بگم ک من مجبور بودم مث ادم بزرگا رفتار کنم چون ازدواج کرده بودم حتی یک بار هم بچگی نکردم جوونی نکردم همش مجبور بودم بین زن های ۳۰ ۳۵ ساله دوستای رضا بشینم با سن ۱۶ ۱۷ سال . هر چقدر بزرگتر میشدم و ب سن ۱۸ نزدیک میشدم میدیدم ک رضا اصلا معیارای منو نداره من اهل مطالعه بودم من دختر آگاهی شده بودم من اعتقادات خاص خودمو پیدا کرده بودم تازه داشتم خودمو میشناختم اصلا اعتقادات و سلیقه و طرز فکر من و رضا مثل هم نبود و من نمیتونستم بازم مث قبل با هر چیزی ک اون میگه موافقت کنم اون مرد سالار بود با افکاری پوسیده راجب جنس مونث اون ب فکر خونه خریدن بود من ارزو داشتم ی دست لباس شاد بخرم یا موهامو چتری بزنم اون مسخره میکرد دغدغه هامو و .... خلاصه هر چقدر میگذشت میفهمیدم رضا اصلااااااا معیارهای منو نداره ولی بازم ترس داشتم از جدایی از تنهای از طلاق و خودمو توجیح میکردم ک من رضا رو دوست دارم اشکال نداره میسازم باهاش ی مدت بود ب رضا شک داشتم میشه گفت ی سال بود شک داشتم ولی نمیدونستم چطور از کارش سر در بیارم چون رمزشو بهم نمیداد ی سال اخر  تا اینکه ی روز هکش کردم ( بخدا یادم رفته لطفا نپرسین چطوری )و شب ک اون سر کار بود تو گوشی خودم داشتم چکش میکردم ساعتای دو شب تنها خونه بودم    یهو خیلی چیزا رو فهمیدم از تو پیاماش با دوستش و با اون زن فهمیدم رضا با زن مطلقه از اقوام دورمون ک قبلا خاستگار دختره بوده حرف میزنه زنه براش عکس از خودش میفرسته از درد دلای رضا با دوستش فهمیدم ک رضا عاشق یکی از دختر عمه هامع ( خاستگار همین دختر عمم هم بوده گویا قبل من ) و داشت راجب اینکه عاشقشه حرف میزد  قلبم داشت از حرکت وایمیستاد ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 مارال سال دوم راهنمایی بودم و 13 سالم بود که زیباترین اتفاق زندگیم رقم خورد ،مامانم بعد از اینکه افسردگی گرفت با کسی دمخور نمیشد دو سه تایی دوست صمیمی داشت و با اونا رفت و آمد داشت،یه دوستی داشت بهش میگفتیم خاله منیژه ،خاله منیژه بیوه بود و شوهرش سالها پیش فوت شده بود و بچه ای هم نداشت خیلی مهربون بود و عاشق دختربچه بود مخصوصا من و خواهرم، خاله منیژه چندباری خونمون مهمونی اومده بود زیاد نمیشناختمش چون مامانم اجازه نمیداد توی جمعشون باشم و دوتایی حرف میزدن و درد ودل میکردن،یه شب ساعت نزدیکای 11 بود گوشیه مامانم زنگ خورد من و خواهرم مشغول تی وی دیدن بودیم و حواسم به حرفهاش نبود فقط شنیدم که با خنده و خوشحالی گفت بیاین بیاین و سریع بلند شد سفره پهن کرد به منم گفت لباس خوب بپوشم چون راحتی تنم بود و سرلخت بودم زورکی یه شال انداختم و  لباسامو عوض نکردم و با همون تیپ ضایع نشستم و حواسمو دادم به تلوزیون من مثل مامانم پوست سفید و موهای بور دارم چشمای درشت و لبای نازک و یه دماغ متوسط تقریبا میشه گفت زیبام خواهرم برخلاف من شبیه پدرمه و پوست سبزه با چشمای درشت و ابرو و موهای مشکی و لبای باریک تقریبا چند دقیقه ای گذشت که زنگ درو زدن مامانم آیفون رو زد میدونستم خاله منیژه و خواهرش اومدن (خواهرش خاله منیره اولین بار بود میومد خونمون و از منیژه بزرگتر بود متاهل بود و سه تا پسر بزرگ داشت )ولی اصلا فکر نمیکردم که پسرش هم آورده باشه چون مامانم خیلی روی این مسائل حساس بود و هیچوقت نمیزاشت پسر غریبه بیاد خونمون بخاطر منو خواهرم ،اومدن داخل پذیرایی و منم همچنان چشمم به تلوزیون بود وقتی صدای سلام خاله منیژه رو شنیدم سرمو برگردوندم تا سلام کنم که یک لحظه فکر کردم نفسم حبس شد توی سینم اون دوتا چشم سیاه و اون لبخندی که هر دختری رو عاشق خودش میکرد اون نحوه ی ایستادنش که توام با غرور بود منو میخکوب خودش کرد سلام دادم و دوباره برگشتم سمت تلوزیون پسره خاله منیره از همون اول شروع کرد به شوخی کردن و خندوندن مامانم جالب این بود که مامان اخمو و بدخلق من  خیلی دوسش داشت و همش تحسین و تعریف میکرد،حامد شوخ طبع بود و زیبا میخندید ۱۹  سالش بود و دانشجو بود ،با مامانم از دانشگاه و بچه ها تعریف میکرد و مسخرشون میکرد و میخندیدن چون هم وضعیت مالی خوبی داشت هم قیافه و هیکل جذابی که مطمئنم آرزوی اکثر دخترای دانشگاهش بود ،من آروم به حرفاشون گوش میدادم و اگرچه صورتم سمت تلوزیون بود ولی تمام حواسم پیش اونا بود که یهو حامد گفت کوچولو؟! نمیدونستم با منه یا خواهرم رومو برنگردوندم دوباره گفت کوچولو با توام مامانم گفت مارال با توئه خوب یادمه یجوری با تعجب و عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم با منی؟گفت آره دیگه مگه کوچولو نیستی؟گفتم نه خیر کوچولو نیستم 13 سالمه یهو پقی زد زیر خنده و به مامانم گفت خاله دخترت چه قدر بانمکه اون موقع انقدری ازش متنفر شده بودم که دوس داشتم بلند شم سرشو بگیرم بکوبم روی اپن جواب ندادم و با اخم رو برگردوندم گفت کلاس چندم میری گفتم دوم راهنمایی ،گفت آخی هنوز کوچیکی پس نقطه ضعف گیر آورده بود و مدام اذیت میکرد یک ساعتی نشستن و قصد رفتن کردن از اون شب چیز زیادی یادم نمیاد حتی نمیدونم موقع رفتن زیرچشمی نگام کرد یا نه اونموقع فقط از دستش عصبانی بودم و با خودم میگفتم فکر کرده کیه پسره ی از خودراضیه میمون ایندفه که دیدمش حقشو میزارم کف دستش،مطمئن بودم اگه جلوی مامانم حاضر جوابی میکردم تیکه بزرگم گوشم بود خودمم خجالتی بودم و زیاد روم نمیشد حرف بزنم مخصوصا هم که اولین بارم بود با پسر حرف میزدم با اینکه تو جمع و در حضور خانواده ها بود دوم راهنمایی بودم و اکثر بچه های مدرسه دوستم بودن و خیلی دوسم داشتن هر روز چندنفری از همکلاسیام برام نامه و کارت پستال مینوشتن وکادو میاوردن ،رازهای دلشون رو بهم میگفتن منم همیشه یه گوشه ی دلم میخواست عاشق شم دوس داشتم اون حس زجرآور ولی قشنگ رو تجربه کنم ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
داخل که شدم توجهم جلب تخت بزرگشون شد که روش پر از خرت و پرت و لباساشون بود معلوم بود خیلی شلخته ان  حقیقتش جرات نکردم به وسایلشون دست بزنم و رفتم سر کامپیوترنشستم کلیک کردم دیدم کامپیوتر روشنه و روی مانیتور یه صفحه باز شده و علامت گذاری شده بازش که کردم انگار پرت شدم توی دنیای دیگه استرس گرفتم دست و پام میلرزید از هول اینکه مامانم یا خاله منیره بیاد تو حواسم نبود و  سریع صفحه رو کامل بستم و سیستم رو خاموش کردم غافل از اینکه حامد و حمید متوجه میشن که یه نفر به سیستم دست زده زود از اتاق بیرون اومدم و رفتم کنار مامانم نشستم و بعد از مدتی که فهمیدم حامد حالا حالاها قرار نیست بیاد و من الکی صابون به شکمم زدم مامانمو راضی کردم که برگردیم خونه خیلی تلاش میکردم حامد رو فراموش کنم ولی نمیدونم چه جنونی بود ک منو بیشتر به سمتش میکشوند با اینکه یکسالی میشد  همو نمیدیدیم تو اون یکسال بارهاااا با چشم گریون چشم میدوختم به خیابون اصلی تا اگه حامد رد شد با اینکه چشمم نمیبینه قلبم آرامش بگیره یا میگشتم دنبال هنرپیشه هایی که ته چهره ی حامد رو داشتن و شبها عکس اونارو بغل میگرفتم و میخوابیدم یا روزا تو راه مدرسه تصور میکردم که کنارم راه میره و تو خیالاتم باهاش قدم میزدم ،براش از احساساتم مینوشتم و ساعتها باهم حرف میزدیم ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مارال چند روزی از شب ملاقات حامد میگذشت که یه شب خواب عجیبی دیدم ،تو خوابم
❤️🍃 مارال دیگه یکسال بزرگتر شده بودم .یه روز که ازمدرسه برگشتم دیدم مامانم مشغوله و پیدا بود که مهمون داریم سوالی نپرسیدم و رفتم توی اتاقم و لباسمو عوض کردم زنگ خونه رو زدن صدای مهمون رو که شنیدم فهمیدم خاله منیره و منیژه اومدن داشتم آماده میشدم برم بیرون سلام کنم که صدای مردونه ای به گوشم خورد دلم لرزید میدونستم خودشه سریع رفتم جلوی آینه میخواستم بهش ثابت کنم که من دوست داشتنی و زیبام واگر بخوام میتونم توجهش رو جلب کنم سریع موهای بور و بلندم که تا روی کمرم بود رو جمع کردم و یه شال خوشگل پوشیدم و یه ذره خودمو خوشگل کردم با اینکه استرس داشتم و دل تو دلم نبود و پاهام میلرزید سعی کردم ظاهرمو نگهدارم و با غرور و اعتماد به نفس رفتم پیششون به وضوح میشد حیرت رو ازچهره ی حامد و مادرش خوند قد بلند و زیباییم هرکسی رو حیرون میکرد حامد نمیتونست چشم برداره و مشخص بود خیلی زور میزنه تا آشکارا بهم نگاه نکنه نمیدونم چرا ولی همش چشم از من میدزدید و سعی میکرد نگام نکنه و بیشتر با خواهرم که حالا ۱۲ سالش بود حرف میزد و شوخی میکرد و انگار من اونجا دیوار بودم وقتی دیدم حامد روی بی محلی به من خیلی پافشاری میکنه ناراحت شدم و رفتم توی اتاق موهامو محکم دم اسبی بستم و شالمو برداشتم و یه روسری بلند انداختم روی سرم و رفتم نشستم سر سفره و با اوقات تلخی غذا خوردم از حامد حرصم گرفته بود از اینکه سعی میکرد منو نادیده بگیره و بفهمونه براش پشیزی ارزش ندارم برای منی که دختر لوس بابا بودم و همیشه مرکز توجه بودم خیلی گرون تموم میشد این حرکاتش،بعد از رفتنشون  تصمیم گرفتم به هر شکلی شده پا روی دلم بزارم و فراموشش کنم ولی مگه میشد؟؟ یکم به خودم جسارت دادم و شمارشو از گوشیه مامانم کش رفتم وتوی دفترم نوشتم و یه جای امن قایمش کردم جرات نمیکردم بهش زنگ بزنم ولی ای کاش میزدم ..... حالا که دیگه با خاله منیژه صمیمی و راحت تر شده بودم کم و بیش از حامد میپرسیدم ولی نه اونجوری که تابلو کنم وقتی اسمی ازش برده میشد منم سوال میکردم و لابه لای حرفهاش فهمیدم که حامد ۵ ساله عاشق دخترداییشه و دخترداییش هم خیلی خاطر حامد رو میخواد و یجورایی حامد و دخترداییش نشون کرده ی هم محسوب میشدن وقتی اینارو فهمیدم به معنای واقعی ازپا افتادم شاید از نظر خیلیا من یه دختر بچه ی ۱۵ ساله بودم که نمیدونستم عشق چیه و توهم زدم ولی عاشقانه و با تمام وجودم حامد رو دوست داشتم دیگه شده بودم یه افسرده ی منزوی که کلی افت تحصیلی کردم بعضی وقتا تو مدرسه انقدر گریه میکردم که احساس میکردم جونم میخواد در بیاد دوستام سنگ صبورم بودن و هر کسی یه راه حلی میداد خیلی باهام حرف زدن و بهم جرئت دادن که با شماره ای ک ازحامد دارم تماس بگیرم دلو به دریا زدم و یه شب زنگ زدم بعد از دوتا بوق جواب داد و گفت الو دستپاچه شدم و سریع گوشی رو قطع کردم از خجالت روی پیشونیم عرق نشسته بود و دستهام سر شده بود احساس میکردم از پشت گوشی داره نگام میکنه از خودم متنفر بودم که انقدر ضعیف و بدبختم که نمیتونم از این احساس بگذرم و یا شهامت اعتراف کردن ندارم تقریبا یک ماه بعد از این قضایا خاله منیره مامانم و مارو به مناسبت تولدش خونه اش دعوت کرد با اینکه میلی به رفتن نداشتم و مطمئن بودم بازهم با محلی های حامد روبرو میشم ولی با اصرار مامانم حاضر شدم و با خواهرم و بابا و مامان رفتیم ،مهمونی تو خونه ی خودشون بود و تقریبا جمع خودمانی بود خاله منیژه هم بود و یه مهمون خارجی هم داشتن که از ایتالیا اومده بودن باباها جدا از مجلس خانوما نشستن حمید و نوید داداشای کوچیکتر حامد رو اولین بار بود میدیدم نوید کوچیکترینشون بود و ۱۵ سالش بود یعنی تقریبا همسن من بود ،حمید خیلی شیطون بود خیلی هم زیبا بود قدبلند و کشیده ای داشت و دل همه رو آب میکرد و واقعا گل مجلس بود حامد کنار برادراش و پسرخاله هاش ک همسن خودش بودن خیلی شنگول بود و دوباره زبون بازی میکرد و میخندید ، چند نفر خدمه بساط شام رو آماده کردن و سفره ی بزرگ و رنگارنگی انداختن از جوجه کباب بگیر تا قورمه و کتلت و زرشک پلو همه میگفتن و میخندیدن و شوخی میکردن که حامد گفت چیکن بخورید خوشمزس من سوم راهنمایی بودم و هنوز کلمه ی چیکن رو نمیدونستم و فکر کردم اشتباهی گفت کیچن (آشپزخانه)پوزخند زدم و گفتم آخه بیسواد سواد نداری حرف هم میزنی؟گفت منظورت چیه؟گفتم مگه آشپزخونه رو میخورن حامد اول چند لحظه نگام کرد بعد بلند شروع کرد به خندیدن منم هول کرده بودم و همش خودمو لعنت میکردم ک سوتی دادم حامد گفت کوچولو kitchen نه chiken دیگه داشتم از حرص میمردم .. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ و نيز نقل كردنداز عالم بزرگوار جناب حاج سيد محمد رضوى كشميرى فرزند مرحوم آقا سيد مرتضى كشميرى كه فرمود در كشمير به دامنه كوهى حسينيه اى است و اطراف آن طورى است كه مى توان از بيرون داخل آن را ديد و پشت بام آن جهت روشنايى و هوا، مقدارى باز است و هر ساله ايام عاشورا در آن اقامه عزاى حضرت سيدالشهداء عليه السّلام مى شود و جمعى از شيعيان جمع مى شوند و عزادارى مى كنند و ازشب اول محرم از بيشه نزديك شيرى مى آيد مى رود پشت بام حسينيه و سرش را از همان روزنه داخل مى كند و عزاداران را مى نگرد و قطرات اشك پشت سر هم مى ريزد تا شب عاشورا هر شب به همين كيفيت ادامه مى دهد و پس از پايان مجلس مى رود. و فرمود در اين قريه ، اول محرم هيچ وقت مشتبه و مورد اختلاف نمى شود و با آمدن شير معلوم مى شود شب اول عاشوارى حسينى - عليه الصلوة والسلام است . ظهور آثار حزن از بعضى حيوانات در عاشوارى حسينى عليه السّلام مكرر واقع شده و از موثقين نقل گرديده و در اينجا براى زيادتى بصيرت خواننده عزيز تنها يك داستان عجيب از كتاب كلمه طيبه نورى نقل مى شود: عالم جليل و كامل نبيل صاحب كرامات باهره و مقامات ظاهره ((آخوند ملا زين العابدين سلماسى - اعلى اللّه مقامه )) فرمود: چون از سفر زيارت حضرت رضا عليه السّلام مراجعت كرديم ، عبور ما به كوه الوند افتاد كه در نزديكى همدان واقع شده است ، پس در آنجا فرود آمديم و موسم بهار بود پس همراهان مشغول خيمه زدن شدند و من نظر مى كردم به دامنه كوه ناگاه چشمم افتاد به چيز سفيدى چون تاءمل كردم پيرمرد محاسن سفيدى را ديدم كه عمامه كوچكى بر سر داشت و بر سكويى نشسته كه قريب به چهار ذرع ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهاى بزرگى چيده كه بجز سر چيزى از او نمايان نبود، پس نزديك او رفتم و سلام كردم و مهربانى نمودم پس به من انس گرفت و از جاى خود فرود آمد و مرا از حال خود خبر داد كه از گروه ضاله نيست كه به جهت بيرون رفتن از عمده تكاليف اسمهاى مختلفه بر خود گذاشته اند و به اشكال عجيبه بيرون مى آيند بلكه براى او اهل و اولاد بوده وپس از تمشيت امور ايشان براى فراغت در عبادت از آنها عزلت اختيار كرده و در نزد او بود رساله هاى عمليه از علماى آن عصر و هيجده سال است كه در آنجا بود. و از جمله عجايبى كه ديده بود پس از استفسار از آنها گفت اول آمدن من به اينجا ماه رجب بود، چون پنج ماه و چيزى گذشت شبى مشغول نماز مغرب بودم ناگاه صداى ولوله عظيمى آمد و آوازهاى غريبى شنيدم ، پس ترسيدم و نماز را تخفيف دادم و نظر نمودم در اين دشت ديدم بيابان پر شده از حيوانات و روى به من مى آيند، اضطراب و خوفم زياد شد واز آن اجتماع تعجب كردم چون ديدم در ايشان حيوانات مختلفه و متضاده اند چون شير و آهو و گاو كوهى و پلنگ و گرگ با هم مختلطند و به صداهاى غريبى صيحه مى زنند پس در اين محل دور من جمع شدند و سرهاى خود را به سوى من بلند نموده فرياد مى كردند، با خود گفتم دور است كه سبب اجتماع اين وحوش و درندگان كه با هم دشمنند براى دريدن من باشد در حالى كه خود را نمى درند اين نيست مگر براى امرى بزرگ و حادثه اى عجيب . چون تاءمل كردم به خاطرم آمد كه امشب شب عاشوراست و اين فرياد و فغان و اجتماع و نوحه گرى براى مصيبت حضرت سيدالشهداء است چون مطمئن شدم عمامه از سر برداشتم و بر سر خود زدم خود را از اين مكان انداختم و مى گفتم حسين حسين ، شهيد حسين وامثال اين كلمات . پس حيوانات در وسط خود جايى برايم خالى كردند و دور مرا حلقه گرفتند پس بعضى سر بر زمين مى زدند و بعضى خود را در خاك مى انداختند و به همين نحو بوديم تا فجر طالع شد، پس آنها كه وحشى تر از همه بودند رفتند و به همين ترتيب مى رفتند تا همه متفرق شدند واز آن سال تا به حال كه مدت هيجده سال است اين عادت ايشان است حتى اينكه گاهى عاشورا بر من مشتبه مى شود پس از اجتماع آنها در اين محل بر من ظاهر مى گردد آنگاه عابد برخاست و خميرى كرد و آتش افروخت كه دو قرص نان براى افطارى و سحرى خود تدارك كند، از او خواهش كردم فردا ميهمان من باشد كه طبخى كنم و برايش بياورم گفت روزى فردا را دارم اگر فردا را چيزى نرسيد روز بعد مهمان تو مى باشم چون شب شد به همراهان خود گفتم طعامى نيكو بسازيد به جهت مهمان عزيزى كه سالهاست مطبوخى نخورده . پس شب مهيا شدند و صبح از برنج طبخى نمودند و من روى سجاده ام نشسته مشغول تعقيب بودم ، نزديك طلوع آفتاب مردى را ديدم كه به شتاب بر كوه بالا مى رود، ترسيدم و به خادم خود كه ((جعفر)) نام داشت گفتم او را نزد من آور پس او را آواز داد كه بيايد، گفت تشنه ام آبى به من رسان . چون به نزد عابد رفتم آنگاه مى آيم به نزد شما. چون نزد عابد رفت و چيزى به او داد و عابد از او بگرفت ، برگشت به سوى ما و سلام كرد و نشست . ....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مارال دیگه یکسال بزرگتر شده بودم .یه روز که ازمدرسه برگشتم دیدم مامانم مشغ
❤️🍃 مارال حالا منم از رو نمیرفتم میگفتم خب ببین خودت داری میگی کیچن انقدر استرس داشتم که مغزم کلا ارور میداد اونا هم هی میخندیدن دیدن من از موضعم پایین نمیام و قبول نمیکنم اشتباه کردن گفتن حامد داره درست میگه تو درست متوجه نشدی وای اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه برم توش که حامد گفت کوچولو هر موقع کم آوردی سوت بزن اونموقع کارد میزدی خونم نمیومد حمید هم همش زیر چشمی منو نگاه میکرد و خیره میشد بهم ،غذا تو گلوم گیر کرده بود انقدر پشیمون بودم که اومدم مهمونی به بهونه ی آب خوردن از سفره بلند شدم رفتم تو آشپزخونه ی بزرگشون نشستم که دیدم حمید اومد تو ،گفت چرا اینجا نشستی ؟گفتم همینطوری از داداشت خوشم نمیاد اونم خندید گفت حامد همیشه همینطوره مدام بقیه رو اذیت میکنه تو به این خانمی حیف نیست خودتو ناراحت کنی؟ (حمید اونموقع ۱۸ سالش بود) یکم لبخند بی جون زدم اونم سریع یه صندلی آورد نشست پیشم شروع کرد به فضولی گفت اسمت ماراله؟گفتم آره ،چندسالته ؟۱۵ سال _عههه منم ۱۸ سالمه  _کلاس چندمی؟؟ _سوم راهنمایی _منم دانشجوام امسال کنکور دادم  مدرسه ات کجاس؟؟ _آدرس مدرسه رو دادم خیلی سوالا پرسید منم رو حساب اینکه دوس داره بیشتر آشنا بشیم بهش جواب میدادم که یدفعه گفت اون روزی که اومده بودی خونمون تو با کامپیوتر کار کردی؟ یهو رنگم پرید تته پته کردم گفتم چطور ؟ گفت اره؟؟ زدم به در بی خبری گفتم نه بابا گفت مطمئنس ؟؟ گفتم اره من نبودم گفت باشه همون لحظه حامد به بهونه ی ذغال اومد آشپزخونه و یه نگاه معنادار به منو حمید انداخت وگفت چرا اینجا نشستید ؟ عمدا رومو برگردوندم سمت حمید و گفتم راستش داشتیم تورو مسخره میکردیم خبیثانه خندیدم حمید و حامد هاج و واج مونده بودن با حرص بلند شدم رفتم پیش مامانم نشستم حامد هم میوه رو برداشت دقیقا آورد کنار من و نشست حمید هم رفت نشست روبروم و با خنده ی موذیانه نگام میکرد ،یهو حامد شروع کرد به صحبت با خواهرم هی ازش تعریف میکرد و میگفت مادرت گفته شاگرد نمونه هستی و مارال خیلی ضعیفه و تو کمکش میکنی بعدرو میکرد به مامانمم و میگفت مگه نه خاله؟ مامانمم میخندید میگفت نه دوتاشون درسشون خوبه احساس میکردم ازگوشام دود بلند میشه حالت تهوع بهم دست داده بود و واقعا احساس میکردم دارم بالا میارم وقتی میدیدم خواهرم با حامد حرف میزنن و میخندن دوس داشتم بلند شم برم . حامد وسط صحبتاش ۴ تا تیکه هم واسه من مینداخت هی میگفت چیکن و هرهر میخندیدن با دخترخاله ها و پسرخاله هاش به زور اون دوساعت رو تحمل کردم و آخر مامان و بابام راضی شدن که برگردیم ،ما چون با ماشین خودمون نیومده بودیم دوست بابا گفت خودش مارو میرسونه حامد گفت ک منم میام  نیازی هم نبود اون بیاد نمیدونم چه اصراری داشت حتما خودش باشه حامد دوست بابامو راضی کرد تا اون بشینه و خودش مارو برسونه وقتی نزدیکای خونه رسیدم مامانم گفت دستت درد نکنه حامد گفت قابلی نداشت منم نمیدونم چه مرگم شد که گفتم لطف کردین که یه لحظه حامد سرشو به سمت من متمایل کرد و با گوشه ی چشم یه نگاه کوتاه انداخت دلم زیر و رو شد نگاهش معنی داشت ولی نمیدونستم چی به خودم شک کردم که چون من بهش احساس دارم اینجوری برداشت کردم ولی نه نگاه حامد معنا داشت بعد از اونشب چندین روز ذهنم درگیر نگاه حامد بود که چرا اونطوری مظلومانه نگام کرد چی میخواست بهم بفهمونه ولی به نتیجه ای نمیرسیدم ،سال تحصیلی جدید شروع شده بود و من دیگه وارد دبیرستان شده بودم و خیلیی هیجان داشتم که روز به روز دارم بزرگتر میشم همیشه دوست داشتم سریعتر بزرگ شم و خانوم شم توی دبیرستان واسه خودم کلی دوست جدید پیدا کردم هیجان زندگیم دوچندان شده بود ،تو مسیر خونه و مدرسه یه پسر سبزه رو بود که توجه منو جلب خودش کرده بود احساس میکردم برام اشناس هم مدرسه مون و هم خونمون نزدیک هم بود و هم مسیر بودیم و هر روز همو اتفاقی میدیدیم .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مارال حالا منم از رو نمیرفتم میگفتم خب ببین خودت داری میگی کیچن انقدر استرس
❤️🍃 مارال چندباری که دوستاش تو خیابون صداش زدن فهمیدم اسمش علی هست،تا اواسط سال تحصیلی منو علی همینطور همیدیگه رو میدیدیم علی هر بار که منو میدید مثل بادیگارد دنبالم راه میفتاد و وقتی میرسیدم جلوی در خونه انقدر وایمیساد و نگاه میکرد تا برم تو ،و بعد مسیر خودش رو ادامه میداد و میرفت به سمت خونه خودشون یه روز که امتحانات میان ترم بود و ظهرها برمیگشتیم خونه و همه جا تقریبا خلوت بود تو کوچه دیدم علی منتظرمه به سمت خونه راه افتادم که اومد جلوتر و با هول یه کاغذ کوچیک گرفت جلوم و گفت این شمارمه میشه زنگ بزنی؟دو دل بودم بگیرم یا نه دلو زدم به دریا و گرفتم و گفتم لطفا سریعتر برو بابام ببینه تو رو میکشه اونم با خنده گفت من که کاری به شما ندارم حالام برو لطفا خونه خیلی با خودم کلنجار رفتم و گفتم شاید راه خوبی برای فراموش کردن حامد باشه گرچه با باز شدن مدارس و اومدن علی به زندگیم کمی منو از احساساتم به حامد جدا میکرد ولی همچنان گوشه ای از قلبم برای اون بود به این نتیجه رسیدم که منو حامد هیچوقت نمیتونیم بهم برسیم پس باید فراموشش کنم ، با گوشی نوکیا ساده ای پدر مادرم برام گرفته بودن به علی زنگ زدم نزدیکای غروب بود وقتی جواب داد و خودمو معرفی کردم اصلا باورش نمیشد که بهش زنگ زدم و پشت تلفن خوشحال بود و میخندید معلوم بود کنار دوستاشه و اونا هم میخندیدن ،کار منو علی شده هرررر شب اسمس بازی و حرف زدن. تو راه مدرسه دورادور کنار هم بودیم و شبا با تلفن حرف میزدیم خواهر علی دوسال از ما بزرگتر بود و تو دبیرستان من بود کم کم علی منو  خواهرشو بهم معرفی کرد و سه تایی میرفتیم و میومدیم و تو راه کلی میخندیدیم و مسخره بازی در میاوردیم خواهر علی نیره تو مدرسه به دوستاش میگفت مارال عروسمونه منم از خجالت سرخ میشدم ۱۵ سالم بود ولی میدونستم ممکنه این اتفاق هیچ وقت نیفته چون سنمون کم بود و میدونستم پدر مادرم راضی نمیشن کم کم به آخرای سال تحصیلی نزدیک میشدیم ،یه روز یکی از دانش آموزا اومد پیش من که با دوستام نشسته بودم و گفت مارال کیه؟گفتم منم گفت بیا کارت دارم بلند شدم یکم دورتر از دوستام وایسادم و منتظر نگاش کردم که گفت من دخترخاله ی علی ام و دوسش دارم منو علی ناف بریده ی همیم و تو از بین ما برو کنار ،ناراحت شدم ولی نه به اندازه ی ناراحتیم از دوری حامد . به علی اسمس زدم که دیگه با من تماس نگیره و بره برنگرده. ،رابطه ی ما بعد از یکسال اینطوری تموم شد و من در بند هیچ رابطه ای نبودم سه ماه تابستان هم گذشت و دوباره سال تحصیلی جدید و دوباره هیجان جدید برای من ما با خاله منیژه زیاد رفت و امد داشتیم هفته 3 الی 4 بار میومد پیشمون منو ابجیمم خیلی دوس داشت یه شب خاله مارو دعوت کرد خونش به مامانمم تاکید کرد حتما دخترارو بیار  شیک و پیک کردیم و رفتیم تو دلم همچنان کورسوی امیدی نسبت به حامد بود میگفتم حداقل منو که میبینه خوشگل باشم  شب ک رفتیم خونه ی خاله حامد نبود اما حمید بود ، بزرگ شده بود فوق العاده جذا و قد بلند خوش پوش از دیدنمون به شعف اومده بود کلی خندید و خوش و بش کرد  آخر شب بود ک ما عزم برگشت کردیم و حمید تا جلوی درب ورودی اومد و خیلی نامحسوس مارو بدرقه کرد  دقیقا دو روز بعدش یه ناشناسی بهم اسمس داد و احوالمو پرسید وقتی خودشو معرفی کرد واقعا شاخ در آورده بودم حمید بود و شمارمو از گوشیه خاله اش کش رفته بود خیلی ابراز احساسات کرد و گفت من از چندسال پیشه خیلی ازتو خوشم میاد و واقعا میخوام باهم اشنا شیم  دیدم هیچ فرصتی بهتر از این برای نزدیک شدن به حامد گیرم نمیاد که کاش هیچوقت اینکارو نمیکردم  قبول کردم و اشناییمون شروع شد هر چقدر اون از خودش میگفت من از حامد میپرسیدم  میگفتم دانشگاه میره؟؟فارغ التحصیل شد؟؟دختر داییش هس هنوزم باهاش؟ ازدواج نمیکنه؟؟ .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 مریم سلام  دوستان  میخوام  داستان زندگی خودم رو براتون بذارم  . 5سال پیش ازدواج کردم  علیرغم  مخالفتای  خونواده و همه اطرافیانم  با ی اقای 7سال کوچیکتر  از خودم  البته درظاهر  تفاوت سنی نداریم  نه سطح  تحصیلاتم  یک بود نه  خونواده  تنها دلیلم این بود دوسش داشتم  بعد دو سال رابطه  ازدواج  کردم و  مشکلاتم از روز  اول  شروع شد  اینم بگم  شاغل  بودم و موقعیت  اجتماعیم  خیلی  خوب بود حتی شغلهامونم خیلی  تفاوت  داشت و هیچ  عقل سلیمی این تفاوت رو قبول نمیکرد  اما  متاسفانه  عشق چشامو کور و گوشهام و کر کرده  بود مراسم عروسی  نداشتیم  و با  ی  عقد  ساده   رفتیم  خونه  خودمون  .این اقایی  ک  تا  دل  منو بدست  اورد  زمین و زمان و بهم  دوخت  ازـروز  اول   هیچ  اهمیتی  براش  نداشتم و سرش  گرم  گوشیش  بود  همون  موقع  پشیمون  بودم  میخواستم  برگردم  اما  به این  اسونی  نبود  ابروی خونوادم   غرورم  که حرف خودمو  ب کرسی  نشونده  بودم  مانع  میشد بعد چند روز تصمیم  گرفتم گوشیش  رو چک  کنم   هنوز  هیچ  رابطه ایم  نداشتیم  بله  چ خبر  که  نبود  چشام  سیاهی  رفت هیچ  راه برگشتی  نداشتم   انکار میکرد  ولی  پیام هاشو  دیدم  دنیای  مجازیش  بماند   صبا  میرفتم  سرکار   کارمم ی جور بود  که ی  جا بند نبودم  و تو  ی شهر دیگه  کار  میکردم  واضح نمیتونم  کارم رو  بگم  چون شهر کوچیک  زندگی میکنم و کافیه ی نفر اشنا  باشه  صب زود ک میرفتم  بیرون  بعد من بیدار میشد و مشغول  گوشیش   تا ظهر میرسیدم  خودش رو ب خواب  میزد کارشم  ی جور بود  ک فقط شبا  میرفت  خسته کوفته  باید ب خونه میرسیدم  منی ک عزیز  دردونه خونوادم  بودم  کلا  باید بهش خدمت میکردم  فک کنین  همه از  ازدواجم  هنگ بودن  حالا  باز باید من کوتاه  میومدم   از اول  زندگیم  ی روزم  برای من وقت  نذاشت  یا بیرون پی  الواتی بود  شبام  یا سر  کار    یا  رفیق  بازی ی روز ک خیلی  ناراحت بودم  از  دستش  سر هیچی  ی سیلی  بهم زد    رفتم  قرص  خوردم  و از حال رفتم  منو برد بیمارستان و معدمو شست و شو دادن  خیلی  ترسیده  بود  نذاشتم  خونوادم خبردار  شن   تا چن روز  باهام  بهتر شده بود  اما بعدش  روز از نو روزی از  نو   این  مدت  پدر  مادرش  سفر خارج  رفته بودن   الان دیگه  اونام  برگشته  بودن و  مادرشم ب مشکلات  اضافه  شده بود  صب ک بلند میشد  من سرکار  میرفتم  میرفت  خونه  مادرش جیک وپوک خونه رو میذاشت کف دستش  دیگه  بیشتر روزا  کتک کاری  بود و تمام بدنم  سیاه و کبود میشد یا  پام شل میزد  مجبور  بودم  هر دفعه ی دروغی  بگم  به  خونوادم اخرش  ی  روز خودش  باهاشون تماس گرفت  جالب اینجاست   من و روانی  نشون میداد ک بیخود جنجال  درست  میکنم  ی روز  میرفتم  خونه  بابام  قهر  ب التماس  میوفتاد گریه  میکر د  غلط کردم  منم  ب خاطر  مادرم  ک   خیلی  ناراحت میشد   مجبور  برمیگشتم   دیگه  کارم ب  جایی  رسید گفتن  محلش نذار هر غلطی  میکنه   تو ک  ب خاطر خونوادت  تحمل  میکنی فک کن وجود  نداره   سعی خودم و کردم  دیگه  برام اهمیتی  نداشت  کی میره  کی میاد  باز گیر میداد حتما  دلت جای دیگس  ک برات مهم نیست  کجام کی میام کی میرم  باز دعوا  میشد کم کم  بهونه هاش  برای  کارم  شروع  شد گیر دادن  . نمیتونستم  تمرکز کنم کارام  مونده  بود   این همه  تماس  نمیتونستم جواب کسیو  بدم  قیافم  انقد داغون شده بود هر کی میدید  تعجب میکرد   اوضاع  روحیم  خیلی  داغون  بود   اینو بگم  قبل ازدواج با من  خودش  اصلا  قیافش  خوب نبود  اما بعد ازدواج  خیلی  تغییر کرد  دور برش پر از  بلانسبت  زن و دخترای ...  ک ازش تعربف  میکردن قربون صدقش میرفتن  اینم  واس خودش فک کرده  بود بله علی ابادم  واس  خودش شهریه   انقد مغرور  شده  بود ب  خودش  الهی  تموم این زنای  ... ک غرور ندارن و  از ی مرد  هیچ  کوه میسازن و  زندگیش رو ب فنا میدن  ی روز خوش نبین   هر روز  از ته  دل  دعا  میکردم  خدا قیافشو  ازش  بگیره  تو برجکش  بزنه   منی ک همه چیم  ازش  سر بود اگه  واضح  تفاوتام و بگم  حتما ب  عقلم شک میکنین  الان دیگه  اعتماد ب نفسی  برام  نمونده بود   خدا ازش  نگذره   اگه  قهر می رفتم   بیخیالم  میشد  منم  راحت تصمیم  میگرفتم  اما   چه ها ک نمیکرد   خونوادمو  راضی میکرد  اونام بیشتر  ب خاطر ابروشون   اینم  بگم ازدواج دومم بود اگه  اولیم بود خیلی راحتتر میشد  تصمیم  گرفت خودم  هیچ وقت  زیربار زور نمیرم  ازدواج صدمم باشه  اما  ب  خاطر خونوادم مجبور  بودم  مادرم  خودش  خیلی  سختی  کشیده  نمیخواستم اینم  اضافه  شه  این مشکلات  ب کنار  حالا  پدرشوهرم ی خونه  دو طبقه گرفته بود مجبور  بودم  برم اونجا  اینم  برای خودش مصیبتی  بود  تحمل اون  مادرشوهر  از خدانترس  ک همیشه  با پسراش دستش  تو ی کاسه  بود ... ...
❤️🍃 عاشقانه های شهدا 💜 فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره....😍 به شوخی گفتم : « ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره!»😁  گفت : « دختر! من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. می دونم حمید خاطرخواهته. توی خونه اسمت رو می بریم لپش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه.»😌 از قدیم در خانهٔ عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمد. همه می گفتند:« باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛ دختر سرهنگ رو می خواد.»🍀💍 می خواستم بحث را عوض کنم. گفتم :« باشه ننه قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصهٔ عزیز و نگار تعریف کن. دلم برای قدیما که دورهم می نشستیم و قصه می گفتی تنگ شده»، ولی ننه بد پیله کرده بود بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف می زد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند😩 داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:" فرازنه! می بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟😍رنگ چشاشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی بهم میاین آرزومه عروسی شما دو تا رو ببینم."  عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکس را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود🌹 از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم:" آره ننه، خیلی خوشگله. اصلاً اسمش رو بجای حمید باید یوزارسیف میذاشتن😁🤭 عکسشو بذار توی جیبت،شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده !"همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم😅 ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند،آرام نمی گیرد هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان‌چای تازه دم به حیاط آمد .ننه گفت:" من که زورم به دخترت نمیرسه،خودت باهاش حرف بزن ببین می تونی راضیش کنی؟"😩 پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود،اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند پدرم لیوان چای را کنار گذاشت و گفت :"فرزانه!من تورو بزرگ کردم. روحیاتت رو می شناسم،می دونم با هر پسری نمی تونی زندگی کنی حمید رو هم مثل کف دست می شناسم!هم خواهر زادمه،هم همکارم چند ساله توی باشگاه باهم مربی گری می‌کنیم. به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین،چرا ردش کردی؟"🤔 سعی کردم پدرم را قانع کنم. گفتم:" بحث من اصلا حمید آقا نیست. کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛چه با حمید آقا چه با هر کس دیگه🍂 من هنوز نتونستم با مسئله‌ی زندگی مشترک کنار بیام.برای یه دختر دههٔ هفتادی هنوز خیلی زوده. اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه،بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد🤷🏻‍♀️ چند ماه بعد این ماجراها عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود دعوتی داشتیم و به همه‌ی فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله های تالار بالا می رفتم. انگار در دلم رخت می شستند اضطراب شدیدی داشتم. منتظر بودم به خاطر جواب منفی ای که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشند ولی اصلا این طور نبود🌧 همه چیز  عادی بود. رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود. انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. روزهای سخت و پراسترس کنکور بالاخره تمام شد... 😍 دیدن نتیجه ی قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم چون نتیجه ی یک سال تلاشم را گرفته بودم. پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند😍🙆🏻‍♀️ از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم، احساس خوبی داشتم. هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد به هیچ کدامشان نمی توانستم حتی فکر کنم.مادرم در کار من مانده بود، می پرسید :  "چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی؟ برای چی همه ی خواستگار ها رو رد می کنی؟" این بلاتکلیفی اذیتم می کرد. نمی دانستم باید چکار بکنم. بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم.😩 کتاب های درسی را یک طرف چیدم. کتابخانه را که مرتب می کردم، چشمم به کتاب(نیمه ی پنهان ماه) افتاد؛ روایت زندگی شهید(محمد ابراهیم همت) از زبان همسر خاطراتش همیشه برایم  جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می داد.🌹 کتاب را که مرور می کردم.  به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت (علیه السّلام) متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد ...
❤️🍃 عاشقانه های شهدا 🌸 فرزانه و حمید💜 خواندن این خاطره کلید گمشده ی سردرگمی های من در این چند هفته شد ....😍🍀 پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می‌کنم . حساب و کتاب کردم،دیدم چهل روز روزه،آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است،حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روزه،چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که《از این وضعیت خارج بشوم،هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود🌄 از همان روز نذرم را شروع کردم.هیچ کس از عهد من با خبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خواندم و امید وار بودم خود ائمه کمک حالم باشند ...🌧 پنجم شهریور سال نود ؛ یک روزِ گرم و شیرین تابستانی، ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می‌زد از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، می‌دیدی همهٔ گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند🍀 در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود. گاهی وقت ها چشم هایم را می‌بستم واز شهريور به مهرماه می‌رفتم.به پاییز؛به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همهٔ بالاو بلندی هایش تجربه کنم😍😍 دوباره چشم هایم را باز می‌کردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا می‌کردم😁 با صدای برادرم علی که گفت: «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها راشستم. داخل بشقاب گذاشتم وبرای پدرم بردم بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می‌رفت و نمی‌توانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود🍂 مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از بازکردن در چادرش را برداشت وگفت: «آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت.» سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می‌آمد، می‌دانست که من درس دارم واز اتاق بیرون نمی‌روم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم وبهانه ای نداشتم!😩 مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگ را پوشیدم، روسری گل‌دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند، شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغشان به روستای «سنبل آباد الموت» رفته بود🌹🌹 روبه رو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم وگفتم: «بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن» سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم وبعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم💚 متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم.چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم. حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می‌پوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز!😁 موهایش را هم از ته می‌زد؛یک پسر بچه‌ی کچل فوق العاده شلوغ وبی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت نمی‌گذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که می‌شد طرف من را می‌گرفت، مکبر مسجد بود وبا پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. این ها چیزی بود که از حمید می‌دانستم💍 زیر آینه روبه روی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم جلوی در را گرفتم وگفتم :«ما حرف خاصی نداریم. دوتا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی‌بندن!🌹 سرتا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعداً متوجه شدم که تازه از مأموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود. چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن ها نجابت می‌بارید. ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️🍃 عاشقانه های شهدا 🌸 فرزانه و حمید💜 خواندن این خاطره کلید گمشده ی سردرگمی های من
❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید )💜 مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بوداز این دست به آن دست با نمکدان بازی می‌کرد. من هم سرم پایین بود وچشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛خون به مغزم نمی‌رسید چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سوال را پرسید: «معیار شما برای ازدواج چیه؟🤔🍀 به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم. ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد. گفتم:«دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه. » گفت: "این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنم." بعد پرسید: «شما با شغل من مشکلی نداری؟! من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم. شب ها افسر نگهبان بایستم.بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید.» جواب دادم:«با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم.🙆🏻‍♀️🙆🏻‍♀️ بعد گفت: «حتما از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بخوریم.از حقوق ما چیزی زیادی در نمیاد.» گفتم: «برای من این چیزها مهم نیست من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.»💙 همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم وادامه دادم: "من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوار کاهگلی داشته باشه، دیوار ها رو ملافه بزنیم ،ولی زندگی خوب و معنوی‌ای داشته باشیم حمید خندید و گفت: «با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصدو پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو می‌گیره.» زیاد برایم مهم نبود. فقط برای این که جو صحبت هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود. پرسیدم: « اون وقت چقدر پس اندازدارین؟»گفت: « چیز زیادی نیست حدود شش میلیون» پرسیدم: «شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟» در حالی که می‌خندید. سرش را پایین انداخت و گفت: «با توکل به خدا همه چی جور میشه.» بعد ادامه داد: «بعضی شب ها هیئت میرم. امکان داره دیر بیام. گفتم: «اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصف شب.🤨🤨🤨 قبل از شروع صحبتمان اصلأ فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود. هر چیزی که حمید میگفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تایید می‌کرد. پیش خودم گفتم: «این طوری که نمیشه باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم!»😅 به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم تا خواستم خرده بگیرم، ته دلم گفتم: «خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری.»نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود. خواستم ایراد بگیرم، ولی باز دلم راضی نشد. چون خودم راخوب می‌شناختم؛ این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود. 😍 وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم. سراغ خودم رفتم سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلأ از خواستگاری من پشیمان شود.برای همین گفتم: "من آدم عصبی‌ای هستم ،بداخلاقم،صبرم‌کمه . امکان داره شما اذیت بشی ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید) صدای تپش های قلبم را می‌شنیدم. زیر لب سوره یاسین را زمزمه می‌کردم. در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد. حمید چشمهایش را بسته بود، دستهایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می‌کرد. هستم زهست تو، عشقم برای توست🌹🌹 از ساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود. داشتم به قدرت عشق و دل تنگی های عاشقانه ایمان پیدا میکردم. ناخواسته وابسته شده بودم. خیلی زود این دل تنگی ها شروع شد. خیلی زود همه چیز رفت به صفحه‌ی بعد! صفحه ای که دیگر من و حمید فقط پسر عمه و دختر دایی نبودیم،از ساعت پنج غروب روز چهارده مهر شده بودیم هم راز ! شده بودیم هم راه !💙 صبح اولین روز بعدصیغه‌ی محرمیت کلاس داشتم، برای دوستانم شیرینی خریدم، بعضی از دوستان صمیمی را هم به یک بستنی دعوت کردم حلقه💍من را گرفته بودند ودست به دست می‌کردند، مجردها هم آن را به انگشت خودشان می‌انداختند وبا خنده می‌گفتند، «دست راست فرزانه روی سر ما»😅 آن قدر تابلو بازی درآوردند که اساتیدهم متوجه شدند تبریک گفتند. با وجود شوخی ها وسر به سر گذاشتن های دوستانم، حس دلتنگی رهایم نمی‌کرد. از همان دیشب، دقیقا بعد از خداحافظی دل تنگ حمید شده بودم. مانده بودم این نود روز را چطور باید بگذرانم، ته دلم به خودم میگفتم که این چه کاری بود؟ عقد را می‌گذاشتیم بعد از مأموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم .😩😩 ساعت چهار بعد از ظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود، حواسم پیش حمید بود و از  مباحث استاد چیزی متوجه نمی‌شدم. حساب که کردم دیدم تا الان هر طور شده باید به همدان رسیده باشند همان جا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم، دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم. اولین پیامی بود که به حمید می‌دادم.همین که شماره حمید را انتخاب کردم،تپش قلب گرفتم چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم، مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل می‌خواهد کار کند.🍀 انگشتم روی کیبورد گوشی گیج می‌خورد نمی‌دانستم چرا آن قدر در انتخاب کلمات تردید دارم. یک خط پیامک یک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم : «سلام ببخشید از صبح سر کلاس بودم، شرمنده نپرسیدم، به سلامتی رسیدید؟»💙 انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود به یک دقیقه نکشید که جواب داد: «علیک سلام! تا ساعت چند کلاس دارید؟» این اولین پیام حمید بود گفتم: «کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه.»نوشت: «الآن دو راه همدان هستم، میام دنبال شما بریم خونه!» 🏡 می‌دانستم حمید الآن باید همدان باشد نه دوراهی همدان داخل شهر قزوین! با خودم گفتم باز شیطنتش گل کرده، چون قرار بود اول صبح به همدان عازم شوند.از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم🌍 مطمئن شدم که حمید شوخی کرده صد متری از در  ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد خوب که دقت کردم دیدم خود حمید است با موتور به دنبالم آمده بود. پرسیدم: «مگه شما نرفتی مأموریت؟» کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت :" از شانس خوبمون مأموریت لغو شده بود.خیلی خوشحال بود😍😍 من بیشتر از حمید ذوق کردم. حال و حوصله مأموریت، آن هم فردایِ روز عقدمان را نداشتم🙆🏻‍♀️ همین چند ساعت هم به من سخت گذشته بود چه برسد به این که بخواهم چند ماه منتظر حميد باشم. تا گقت  سوار شو بریم، با تعجب گفتم بیخیال حمید آقا، من تا الان موتور سوار نشدم، می ترسم راست کار من نیست. تو برو، من با تاکسی میام ، ولکن نبود، گفت: سوار شو، عادت می کنی. من خیلی آروم میرم چند بار قل هو الله خواندم و سوار شدم. کل مسير شبيه آدمی که بخواهد وارد تونل وحشت بشود چشم هایم را از ترس بسته بودم😰 یاد سیرک های قدیمی افتادم که سر محله هایمان برپا می شد و یک نفر با موتور روی دیوار راست رانندگی می کرد.  تا برسیم نصفه جان شدم. سر فلکه وقتی خواستیم دور بزنیم از بس موتور کج شد صدای یا زهرای من بلند شد گفتم الآن است که بخوریم زمین و برویم زیر ماشین ها حالا که مأموریت حمید لغو شده بود، قرار گذاشتیم سه شنبه برای آزمایش و کلاس ضمن عقد به مرکز بهداشت شهید بلنديان برویم ....😍😍 تا سه شنبه کارش این بود که بعدازظهرها به دنبالم می آمد، ساعت کلاس هایم را پرسیده بود و می دانست چه ساعتی کلاس هایم تمام می شود. رأس ساعت منتظرم می شد. این کارش عجیب می چسبید. 😋 با همان موتور هم می آمد. یک موتور هوندای آبی و سبز رنگ که چند باری با آن تصادف کرده بود و جای سالم نداشت . وقتی با موتور می آمد. معمولا پنجاه متر، گاهی اوقات صد متر جلوتر از درب اصلی منتظرم می شد. این مسیر را پیاده می رفتم. روز دوشنبه  از شدت خستگی نا نداشتم. از در دانشگاه که بیرون آمدم، دیدم باز هم صد متر جلوتر موتور را نگه داشته🤔 ...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید) صدای تپش های قلبم را می‌شنیدم. زیر لب سوره یا
❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید)💜 وقتی قدم زنان به حمید رسیدم. باگلایه گفتم: شما که زحمت میکشی میای دنبالم،چرا این کار رو میکنی؟خب جلوی در دانشگاه نگه دار که من این همه راه پیاده نیام. حمید رک و راست گفت: از خدا که پنهون نیست،ازتوچه پنهون می ترسم دوست های نزدیکت ببینن ما موتور داریم،خجالت بکشی،دورتر نگه می دارم که شما پیش بقیه اذیت نشی. 🫀 گفتم: این چه حرفیه؟فکر دیگران واین که چی میگن اهمیتی نداره.💚 اتفاقا مرکب یاور امام زمان (عج)باید ساده باشه.از این به بعد مستقیم بیا جلوی در.ایام نامزدی خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه ی یک ساعت طول میکشید.بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت.حتی دوستان من هم فهمیده بودند.هروقت زنگ میزدند،مادرم به آنها می گفت: هنوز داره تو حیاط با نامزدش صحبت میکنه.نیم ساعت دیگه زنگ بزنید!😁😁 نیم ساعت بعد تماس میگرفتند و ما هنوز توی حیاط مشغول صحبت بودیم.انگار خانه را ازما گرفته باشند،موقع خداحافظی حرف هایمان یادمان می افتاد . . . تازه از لحظه ای که جدا میشدیم،می رفتیم سر وقت موبایل.پیامک دادن ها و تماس هایمان شروع میشد.حمید شروع کرده بود به شعر گفتن.من هم اشعاری از حافظ را برایش می فرستادم.بعد از کلی پیام دادن،به حمید گفتم: نمیدونم چرا دلم یهو چیپس و ماست موسیر خواست.فردا خواستی بیای برام بگیر.جواب پیامک را نداد.حدس زدم از خستگی خوابش برده.پیام دادم: خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش،شب بخیر حمیدم.💚🦋 من خواب نداشتم.مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه های درسی انداختم.زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت.تعجب کردم.گوشی راکه برداشتم،گفتم: فکر کردم خوابیدی حمید،جانم؟زنگ زدی کار داری؟گفت: از موقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت کردم.یه دقیقه بیا دم در،من پایینم.گفتم: ماکه خیلی وقته خداحافظی کردیم،تو اینجا چیکار میکنی حمید؟! چادرم را سر کردم و پایین رفتم .... -کلی چیپس و تنقلات خریده بود . . .😋😋  با هم خودمانی تر شده بودیم. دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم. اول صبح به حمید پیام دادم که زود تر بیاید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم .🌹😍 تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد، دلم غنج رفت. امروز روز وعدهٔ ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود؛ روز دهم آبان، ماه مصادف با میلاد امام هادی (ﷺ). دل توی دلم نبود. عاقد گفته بود ساعت چهار بعد از ظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند. 💚 حمید برای ناهار خانهٔ ما بود هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم. سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم😍😍 وقت زیادی نداشتیم باید زودتر بر میگشتیم تا به قرار محضر برسیم. نمیخواستم مثل سری قبل خانواده ها وعاقد معطل بمانند. حمید کت داشت. برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه ای و یک شلوار خریدیم.چون هوا کم کم داشت سرد می شد،ژاکت بافتنی هم خریدیم. تا نزدیک ساعت سه ونیم بازار بودیم. خیلی دیر شده بود. حمید من را به خانه رساند تا به همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدر ومادرش برود. 💙 جلوی در خانه که رسیدیم، از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقاً کنار جدول پارک کرد. داشتم با حمید صحبت می کردم که غافل از همه جا، موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم! صدای خنده اش بلند شد وگفت:"ای ول دست فرمون. حال کردی عجب راننده ای هستم.😁😍😌 برات شوم‌آخری پارک کردم !" دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود. لحظات دلنشینی بود .تنها اشکال از این بود که روزها خیلی کوتاه بود. سرمای هوا هم باعث می‌شود بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم .فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم. تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکو ها که زنگ خانه به صدا در آمد. حدس میزدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید. از روزی که محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوتش کرده بودیم .زود تر می آمد .دوست داشت خودش هم کاری بکند . این طور نبود که دقیقاً وقت ناهار یا شام بیاید .بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به آشپز خانه امد و گفت:《 به به... ببین چه کرده سرآشپز !》گفتم:《 نه بابا ! زحمت کوه‌ها رو مامان کشیده من فقط می خوام سرخشون کنم. 》روغن که حسابی داغ شد شروع کردم به سرخ کردن کوکوها. حمید گفت :« اگه کمکی از دست من بر میاد بگو » گفتم :« مرغ پاک کردن بلدی ؟» بابا چنتا مرغ گرفته ، می‌خوام پاک کنم .» کمی روی صندلی جابجا شد و گفت :« دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم.»🥰  خندیدم و گفتم :« معلومه تو خونه ای که کد با نویی مثل عمه من باشه و دختر عمه ها همه کارها رو انجام بدن ، شما پسر ها نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین.»🤨🤭 .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید)💜 وقتی قدم زنان به حمید رسیدم. باگلایه گفتم: شما
❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید)💜 گفت :« این طور ها هم نیست فرزانه خانوم . باز من پیش بقیه آقایون یه پا آشپز حساب میشم. وقت هایی که میرم سنبل آباد ، من آشپزی میکنم. برادرهام به شوخی بهم میگن یانگوم! »😂😂 صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود . موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید . تا حمید دید دستم سوخته ، گفت :« بیا بشین روی صندلی . بقیه اش رو من سرخ میکنم باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه.» روی صندلی نشستم و گفتم :« پس تا تو حواست به کوکوها هست ، من مرغ هارو پاک کنم. توهم نگاه کن یاد بگیر که وقتی رفتیم خونه خودمون توی پاک کردن مرغ ها کمکم کنی. 😁» بخاطر اینکه علاقه داشت در امور خانه کمک حالم باشد،سریع صندلی گذاشت و کنار من نشست .😍😍  دوربین موبایلش را روشن کرد و گفت :« فیلم برداری میکنم چون میخواهم دقیق یاد بگیرم و چیزی از قلم نیفته! » گفتم :« از دست تو حمید!» 🥰😂 شروع کردم به پاک کردن مرغ ها وسط کار توضیح می‌دادم . اول اینجا رو برش می‌دیم. حواسمون باشه که پوست مرغ رو اینطوری باید جدا کنیم. این قسمت به درد بال کبابی میخوره و ......» پاتوق اصلی ما «بقعهٔ چهار انبیاء» بود؛ مقبرهٔ چهار پیامبر و امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شده‌اند. آن قدر رفته بودیم که کفشدار آنجا مارا می‌شناخت. کفش هایمان را یک‌جا می‌گذاشت. شماره هم نمی‌داد.💙 زیارت که کردیم،ترک موتور سوار شدم و گفتم: «بزن بریم به سرعت برق و باد!» معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی میکردیم؛ مخصوصا پفک، چندتایی هم به حمید دادم. پفک ها را که خورد گفت: «فرزانه! من با این همه ریش،اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک میخوریم و ریش وسبیل ها همه پفکی شده آبروی ما رفته ها» گفتم: «با همه باش و با هیچ کس نباش، خوش باش حمید از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد» مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم. محوطه گلزار فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند.🍀 درحالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشتر ها بود پرسید: انگشتر دُرّ نجف دارید؟ فروشنده جواب داد: سفارش دادیم، احتمالا برامون بیارن. از فروشگاه که بیرون آمدیم، دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت: این انگشتر رو می بینی خانوم؟ دُرّ نجفه همیشه همرامه. شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن😍😍 باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم. یه رکاب بخرم که توهم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی. دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری ...🫀 نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم. به قبور شهدا که رسیدیم، حمید چند قدمی جلوتر از من قدم بر می داشت. تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود. می گفت: ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیرهم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که باهم بودن بیفته و دل تنگ بشه🥲 بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه بریم. اول رفتیم قطعه ی یک، سرمزار شهید(براتعلی سیاهکالی) که از اقوام دور حمید بود. از آنجا هم قدم زنان به قطعه ی هفت ردیف دهم امدیم؛ وعده گاه همیشگی حمید سر مزار شهید(حسن حسین پور) این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود ؛ 🌍🌧 از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود. حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز  می کرد. سر مزارش که رسیدیم،  گفت: فاتحه که خوندی، برو سر مزار بقیه شهدا، من با حسن حرف دارم! کمی که فاصله گرفتم، شروع کرد به درد دل کردن. مهم ترین حرفش هم همین بود: پس کی منو می بری پیش خودت ؟!🥀 .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید)💜 گفت :« این طور ها هم نیست فرزانه خانوم . باز
❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( حمید و فرزانه) هوای آن شب به شدت سرد بود، در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد، حمید زنگ زده بود صحبت کنیم. از صدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم😷 نمی خواستم این وقت شب نگرانش کنم، ولی آن قدر اصرار کرد که گفتم: حالم خوش نیست دل پیچه عجیبی دارم تونگران نشو، نبات داغ می خوردم خوب میشم💙  گرفتگی شدیدی گرفته بودم. به خودم تلقین می کردم که یک دل درد ساده است، ولی هر چی می گذشت بدتر می شدم حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد. از خداحافظی مان یک رب نکشیده بود که زنگ در را زدند حمید بود ...آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است دستم را آنژیوکت زدند🍂 خیلی خون از دستم آمد. تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود. حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز می کرد. عین پروانه🦋 دور من بود برای سونگرافی باید به ببیمارستان شهید رجایی می رفتیم.از پرستار ها کسی همراه ما نیامد. من و حمید سوار آمبولانس شدیم. پشت آمبولانس فقط خودمان بودیم حالم بهتر شده بود. یک جا بند نمی شدم. اولین باری بود که آمبولانس سوار می شدم. از هیجان درد را فراموش کرده بودم! از خط بالای شیشه بیرون را نگاه می کردم. آن قدر شیطنت کردم😅 که حمید صدایش درآمد و گفت: بشین فرزانه، سرت گیج می ره. آبرو برای ما نذاشتی.🤒 مثلا داریم مریض می بریم.با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم. حمید به عنوان همراه کنارم ماند پنج شنبه بود و طبق معمول هر هفته هیئت داشت، ولی به خاطر من نرفت از کنار تخت تکان نمی خورد. به صورتم نگاه می کرد و می گفت: راست میگن شبیه ننه هستیا😍 لبخند زدم. خیلی خسته بودم. داروها اثر کرده بود. نمی توانستم با او صحبت کنم. نفهمیدم چطور شد خوابم برد. از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه ی حمید از خواب پریدم دستم را گرفته بود و اشک می ریخت. گفتم: عه،چرا داری گریه می کنی؟ نگران نباش، چیز خاصی نیست. گفت: می ترسم اتفاقی برات بیفته تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر می کردم که اگر قراره بین ما جدایی اتفاق بیفته، اول باید من برم ، والا طاقت نمیارم ،😔 دوست داشتم زودتر از فضای خسته کننده ی بیمارستان بیرون برویم.گوشی حمید را گرفتم.یک بازی پنگوئن داشت که خیلی خوشم می آمد.باهمان مشغول شدم.بعد هم سراغ گالری عکس ها رفتم و باهم تمام عکس هایش را مرور کردیم.برای هرعکسی که انداخته بود،کلی خاطره داشت🥰اکثرشان را در مأموریت های مختلفی که رفته بود،انداخته بود.به بعضی عکس ها نگاه خاصی داشت،با خنده می گفت: این عکس جون میده برا شهادت🌹 اصرار داشت من هم نظر بدهم که کدام عکس برای بنر شهادتش مناسب تر است.صحبت هایش را جدی نگرفتم و باشوخی و خنده عکس ها را رد کردم.هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم :نمیخوای بگی اسم منو توی گوشی چی ثبت کردی؟ گفت: به یه اسم خوب.خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟🤔 زرنگی کردم و رفتم به صفحه تماس ها.شماره من را کربلای من ذخیره کرده بود.😍😍 لبخند زدم و پرسیدم: قشنگه،حس خوبی داره.حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟جواب داد: چون عاشق کربلا هستم و توهم عشق منی🥰 این اسم رو انتخاب کردم بعد از یک روز مریضی،این اولین باری بود که با صدای بلند خنده ام گرفته بود.گفتم: پس برای همینه که من هرچی میپرسم اولین جوابت کربلاست میگم حمید کجا بریم؟میگی کربلا!میگم زیارت،میگی کربلا!میگم میخوایم بریم پارک،میگی کربلا! از آن روز به بعد،گاهی اوقات که تنها بودیم من را کربلای من صدا می کرد🥲 گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است💙دوم آبان، عید غدیر سال نود و دو، روز برگزاری جشن عروسی ما بود با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد، سه روز روزه بگیریم.شبی که کارت دعوت عروسی را می نوشتیم، حمید یک لیست بلند بالا از رفقایش را دست گرفته بود و دوست داشت همه را دعوت کند رفیق زیاد داشت؛ چه رفقای هم کار، چه رفقای هم هیئتی، چه رفقای باشگاه، همسایه ها، فامیل. خلاصه با خیلی ها رفت و آمد داشت با همه قاتی می شد، ولی رفیق باز نبود. این طوری نبود که این رفاقت ها بخواهد از با هم بودن هایمان کم کند😍 وقتی لیست تعداد رفقایش را دیدم، به شوخی گفتم انقدر رفیق داری می ترسم شب عروسی مشغول این ها بشی منو فراموش کنی حمید ششمین  فرزند خانواده بود که ازدواج می‌کرد برای همین در خانواده آنها این چیزها تازگی نداشت و برایشان عادی شده بود در خانواده ما اینطور نبود و اولین فرزند خانواده بودم که ازدواج می‌کرد صبح روز عروسی که می‌خواستم برم آرایشگاه  پدر و مادرم خیلی گریه کردن خودم هم از چند روز قبل اضطراب عجیب گرفته بودم خواب به چشمم نمی آمد وقتی دیدم این همه مضطرب و نا آرامم چاره کار را در توسل و توکل دیدم... ...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( حمید و فرزانه) یه کاغذ برداشتم و گفتم خدایا من از ورود به زند
❤️🍃 عاشقانه های شهدا (حمید و فرزانه)💜 . آن قدر جا کم بود که حتی همه برادرهای حمید را نمی توانستیم با هم دعوت کنیم. حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم و با همه رفت وآمد کنیم می گفت: «مهمون حبیب خداست. این رفت و آمدها محبت ایجاد میکنه. در خونه ما به روی همه بازه.» کار این مهمان نوازیها به جایی رسیده بود که بعضی از ایام هفته، دو، سه روز پشت هم مهمان  داشتیم؛ هم شام، هم ناهار. چون دانشگاه می رفتم و این حجم کار برایم طاقت فرسا بود، دوست داشتم هر دو هفته یک بار یا نهایتا هر  هفته یک بار مهمان بیاید، ولی بارها می شد که حمید تماس می گرفت💙 و می گفت امشب مهمان داریم. میگفتم: «حمید جان میوه ها رو آماده کن ، چایی دم کن تا من برسم و خورشت رو بار بزارم . کلاس هایم تا غروب طول می کشید و مهمان ها زودتر از من می رسیدند! آن قدر وقت کم می اوردم که حتی فرصت نمی کردم لباس دانشگاه را عوض کنم. بعد از احوال پرسی با مهمان ها یکسره می رفتم آشپزخانه و مشغول اشپزی می شدم🫀 حتی وقت نمی کردم چادر معمولی سر کنم و با همان چادر مشکی پای اجاق گاز می رفتم. وقتی حمید این وضعیت را می دید، می گفت: عزیزم، واقعا ممنونتم قبل ازدواج فکر میکردم فقط درس خوندن بلدی و وقتی بریم سر خونه زندگی، تازه باید آشپزی و خونه داری یاد بگیری. ولی تو همه کارها رو یک تنه انجام میدی. اگر کاری انجام می شد یا مهمان راه می انداختم حتما تشکر می کرد همین باعث می شد خستگی از جانم در برود😁مهمان ها را که راه می انداختیم، ظرف ها را من میشستم حمید هم یا جاروبرقی میکشید یا می آمد ظرفها را خشک می کرد. اکثرا نمی گذاشت ظرفها را دست تنها بشورم. میگفتم: حمید! فردا صبح زود میخوای بری سرکار. برو استراحت کن، من خودم جمع و جور میکنم.» دست من را می گرفت، می نشاند روی صندلی و میگفت: «یا با هم ظرفها رو بشوریم، یا شما بشین، من بشورم. شما دست من امانتی😍دوست ندارم به خاطر شستن ظرف دستهات خراب بشه.»  وقتی این جمله که شما دست من امانت هستی را می شنیدم، یاد حرف روز اول ازدواجمان می افتادم که روی مبل نشسته بودم و به حمید گفتم: «از حضرت زهرا روایت داریم که می فرمایند هرزن سه منزل داره اول منزل پدر، بعد منزل شوهر، بعد هم منزل قبر.  من در منزل رو به خوبی اومدم. امیدوارم منزل سوم رو هم روسپید باشم.» حمید جواب داد: «امیدوارم بتونم همراه خوبی برای تو در منزل دوم باشم و با عاقبت به خیری به منزل سوم برسیم.ورود به سال ۹۳ از ابتدا برایم عجیب بود. حالات حمید عوض شده بود سجده های نمازش را طولانی تر کرده بود. تا قبل از این پیش من گریه نکرده بود، ولی از همان فروردین ماه گاه و بیگاه شاهد اشکهایش بودم.💙 داخل اتاق تاریک می رفت و بی صدا اشک می ریخت. نمازش را  که می خواند با سوز «الهی العفو» میگفت وقتی به چهره اش نگاه میکردم انرژی مثبت و آرامش میگرفتم. چشم هایش زیبا بود، ولی جور دیگری زیباییش را نشان می داد پیش خودم میگفتم احتمالا از دوست داشتن زیاد است که حمید را این شکلی می بینم؛ ولی این تنها نظر من نبود😍 دوستان خودش هم شوخی می کردند و می گفتند: «حمید نوربالا میزنی!😅» | این احساس بی علت نبود. حمید واقعا آسمانی تر شده بود. شاید به همین خاطر بود که ما به فاصله کمتر از یک ماه، مجدد خادم الشهدا شدیم😍😍 مثل همیشه با حاج آقای صباغیان تماس گرفت. هماهنگ کرد و ما هجدهم فروردین عازم دوکوهه شدیم. از در پادگان که وارد شدیم انگار خود ساختمانها به ما خوش آمد میگفتند  ساختمان هایی که روزگاری طعم خوش مصاحبت با شهدا را چشیده بودند و حالا میزبان زائران شهدا بودند. عکس های بزرگ قدی روی دیوار ساختمان ها به اندازه یک کتاب حرف برای گفتن داشت💚 ساختمان هایی که هنوز هم بچه های گردان های کمیل و مقداد و ابوذر و مالک را فراموش نکرده بودند.جلوی حسینیه ی حاج ابراهیم همت که رسیدیم، حمید گفت: یه روزی.... به حمید گفتم: من این سالاد رو نمی‌خورم🤒! این چیزی که تو درست کردی به هر چیزی شبیه شده جز سالاد باید بگی چرا این شکلی شده. سابقه آشپزی هایش برایم روشن بود. آشپز خوبی بود و غذاها را خوب درست میکرد ولی قسمتی که از خودش ابتکار به خرج میداد، ما را تا مرز مسمومیت پیش می برد🤒🤒 حمید وقتی دید به سالاد لب نمی‌زنم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا.😅 گفت: اول داخل سالاد نمک ریختم، بعد برای امتحان دارچین، فلفل و زردچوبه هم زدم. می خواستم یه چیزی درست کنم که همه طعم ها رو با هم داشته باشه! خلاصه همه سرویس ادویه را داخل سالاد خالی کرده بود.😁  گفتم: این چیزایی که گفتی برای رنگ و مزه سالاد قبول، اما خیار و گوجه ها چرا اینطوری شده؟ چرا این همه وا رفتن؟🤔 ...