eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
168.3هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 پریناز خلاصه مادرم اینا احترامشون کردن و جا خورده بودن پدرمم از پسره و شرایطش
🌸🍃 پریناز مسعود همون لحظه اومد پایین از ماشین  با اشاره خواهش میکرد فقط یه ثانیه خودمو نشون بدم، بدونه منم یانه منم از حرصم درست با تاپ باز اومدم بیرون از پنجره خودمو نشون دادم و کلی عصابش خورد شدو قرمز کرد که چرا با تاپ وسرلخت اومدی بیرون از همونجا ته دلم یه طوری شد و اومدم تو هر چند دقیقه نگاه میکردم ببینم هستش یانه میدیدم وایستاده داره میخنده  یه چند روزی بااین نگاها گذشت تا اینکه یه روز بهم یه برگه نشون داد که برم شمارشو بگیرم اما چون میترسیدم نمیرفتم و حرص میخورد دیدم یکی چندبار به خونمون زنگ میزنه و قطع میکنه شک کردم گفتم نکنه مسعوده من گیراییم ضعیفه بنده خدا بارها بااشاره گفته بود تلفن رو جواب بده متوجه نشده بودم جواب دادم دیدم خودشه مامانم ازم پرسید کیه الکی گفتم دوستمه زنگ زده حال و احوال. از استرس داشتم میمردم رفتم اتاقم مسعود تا گفت الو پرینازی چه طوری، زود قطع کردم عرق کرده بودم از استرس دوباره زنگ زد گفت من سکوت کامل بودم گفت پریناز حرف نمیزنی، زبونم قفل شده بود هیچی نمیگفتم اینقدر باهام حرف زد تا اینکه از ترسم گفتم دیگه خونمون زنگ نزن قطع کردم دوروز بود خبری ازش نبود دلتنگش شده بودم خودم تعجب کرده بودم همش میگفتم خل شدی بشین درستو بخون اما دلم مسعودو میخواست یه روز دیدم پیام اومد به گوشیم گفتم شما زنگ زد مسعود بود بهم گفت ترخدا بزار از نزدیک همدیگرو ببینیم وکلی حرف زد بهش گفتم نمیتونم گفت باعموت بیا خوبه گفتم اذیتم نکن امتحانام شروع شده درست وحسابی نمیتونم درس بخونم گفت تو بیا من قول میدم خیلی اذیتت نکنم و بهت تو درسا کمکم میکنم از حرصم گفتم آره جون عمت اینو که شنید جفتمون خندیدیم خلاصه عموم اومد دنبالم گفت حاضر شو بریم باهم صحبت کنین منم میترسیدم اونم بهم گفت تامن هستم نگران نباش یه تیپ ساده زدم رفتیم یه کافه عموم نمیومد داخل گفت راحت باشین اما من بزور کشوندمش داخل دیدم مسعود نشسته منتظر فکر کن سه تا میز عقب تر نشستم چون کافه برا داداشش بود اونم خبر داشت تا دیدن عکس العمل منو خندشون گرفت گفت یعنی اینقدر ازمن میترسی گفتم راحتم گفت نمیشه که اینجا کلی فضول هست صدامونو میشنون عموم دستمو گرفت نشوند روبرویه مسعود همه رم بیرون کرد تا راحت حرف بزنیم از همه چی گفت از خودش اخلاقش وعشقش به من منم همه حرفامو زدم اما پخته هم نبودم دختر ۱۵ساله ی ساده بودم  گفتم باید بیشتر فکرکنم قبول کرد و بهم گفت باهم درارتباط باشیم اما طولش ندم دوست داره همه چی رسمی بشه بعد حرفامون یه شاخه گل بهم هدیه داد بایه نیم ست الله و بقیه هم بعد حرفامون اومدن داخل کلی مسخره بازی درآوردن ازهمون موقع پیام دادنامون شروع شد خونوادم شک کرده بودن تا اینکه خواستگار میاد و پدرمم میگه به این کیس خوب فکرکن مورد خوبیه دلمو به مسعود باخته بودم اما نمیدونستم با چه رویی به پدرومادرم بگم داداشام هم راحت بودم باهاشون اما خجالت مانع میشد بهشون بگم تااینکه عموم به مسعود خبر میده و دوباره خونواده ها میان وسط و مسعودم کلی زنگ و پیام که چرا گذاشتی خواستگار بیاد ومن جواب نمیدادم بهم میگفت پریناز منو میخوای اصلا تواین مدت بهم فکر کردی  داداش دوقلوم میفهمه با مسعود ارتباط دارم گوشیرو میکشونه و من به مدت یک ماه خبری از مسعود نداشتم مادرم باهام صحبت میکنه داییام خاله هام وعمه و.... همه که پریناز تو دنیارو ریختی بهم آخه چندتا از اقوام هم خواستگارم بودن پدرم اجازه نمیداد کسی بیاد و خیلی عصبی بود بهم گفت دختر توچته تو این همه مدت نفهمیدی مسعود و میخوای یانه گفتم بابا نظر شمام برام مهمه بغلش کردم گفتم بابا من تکیه گاهم شمایی دلم میخواد اول شما بهم امید بدین پدرم دید حالم خوب نیست بهم گفت من از نظر شخصیت و خونوادگی تاییدش میکنم گفتم دلت میخواد مسعود دامادت بشه یانه گفت نه مردتیکه دزد دخترمو دزدیده آبرو برام نزاشت خندم گرفته بود خودشم خندید گفت چیه میخندی گفتم بابا من جز مسعود هیچکس و نمیخوام حالا که شما تایید میکنین خیالم راحت  پدرم بوسیدتم و بغلم کرد گفت الهی خوشبخت بشی دخترکم یه هفته بعد زنگ زد به خونواده مسعود بیان صحبت کنن اونام ماشالله ۴۰نفری بودن اومدن خواستگاری و قرار گذاشتن مابعد آزمایش یه هفته بعد عقد کردیم و نامزد شدیم عمم از حسادتش کلی باهام دشمنی میکرد همه فهمیده بودن چشه تو نامزدی مسعود همش اصرار که زودتر بریم سر زندگیمون من میگفتم سه سال نامزد باشیم قبول نمیکرد بعد یه سال رفتیم سر زندگیمون و من بزرگسالان تا دیپلم خوندم بچه ها خداروشکر زندگیم خوبه خوشبختم خیلیا شاید حسرت زندگیمو بخورن اما مسعود اخلاقای خاصی داره اوایل تا ۵سال اجازه نمیداد باکسی برم بیرون با خودش باید میرفتم رفته رفته بهتر شد همسرم سمت پدر کرد هستن سمت مادری ترک البته داستانم مال ده دوازده سال پیش بود
❤️🍃 ساغر سلام داستانم کمی طولانیه اگر دوست داشتین دنبال کنید و در نهایت کمک کنید… اگرم نه فدای سرتون در‌ مورد شوهرم: خانوادش سنتین ولی مذهبی نیستن مثلا توی خانواده حجاب ندارن و ازدواج فامیلی ندارن و همه مثل خواهر برادرن واقعا … ولی مرد سالارن ، رابطه پدر و مادرش خوب نیست پدرشوهرم خیلی سنتیه و کلا خانومش رو اشپز میبینه و خانومش هم از محدودیت های شوهرش اذیته و توی‌ دعوا بودن همیشه و پدر شوهرم به مادر شوهرم خیانت میکرده… واسه همین شوهرم همیشه تو ذهنش خانواده ایده الشو میساخته …  خانوم های فامیلشون زن های سنتی هستن با ظاهر مدرن که خودشونو وقف شوهرشون کردن مثلا خانومه شاید بهترین سفر هارو رفته باشه ولی تموم دغدغش شام شوهرش باشه و فقط غیبت اینو اونو میکنن 😂 وقتی با همسرم اشنا شدم، من یه دختر مستقل بودم که دستم تو جیب خودم بود و استقلال داشتم و کلا دختر ازادی هم بودم ( سفر میتونستم برم و …) ما وضع مالیمون از اونا پایین تر بود ( وضعمون بد نیست)  ولی توی شرایط متفاوت بودیم من پدرم اصلا غیرتی نبود و مارو هل داد توی جامعه و همه چیز رو دست مادرم میده و توی خونه کار میکنه و اشپزی میکنه کلا برابری توی خونمون بوده پدرم مرد آرومیه  ( پدر و مادرم تا حدی خب باهم بحث و دعوا میکردن ولی نه زیاد و پدرم همیشه متعهد به مادرم بود و دوستش داشت) شوهرمم این رو میدونست و با اینکه مرد سنتی به ظاهر مدرن بود ، پا پیش گذاشت…. شوهرم فامیل دوست صمیمیم بود  منو دوستم باهم از راهنمایی دوست شده بودیم و مثل خانواده من هستن و خب وقتی مهمون میومد خونشون من هم بودم بعضی وقتا و شوهرم فامیل دوستم میشه که مثل برادر دوستمه خیلی سال روی هم هیچ فازی نداشتیم و خب اونم دانشجو بود و سرکار منم کم میدیدمش توی جمع، باهم حرف زدیم و یکم حرفمون طولانی تر از سابق شد بعد مهمونی به مادر دوستم گفته که شرایطش چطوریه و … که مادر دوستم بهش گفته اصلا فکر نکن بهش به درد هم نمیخورین خانواده ها متفاوتن و … و اصلا به من نگفتن چیزی یه مدت بعد من رفته بودم دنبال دوستم اونم اتفاقی خونشون بود که بعد اینکه من رفتم باز حرفش پیش اومد که پدر دوستم اومد با من صحبت کرد و من گفتم نه ( چون از شوهرم میترسیدم 😂 و اینکه چون با خانوادش اشنا بودم نمیخواستم) تا اینکه چند ماه بعد دیدمش از محل کارم که اومدم بیرون دیدم توی ماشینه که اومد و گفت اگر میشه صحبت کنیم و میخوام حرفای خودمو بشنوی  منم قبول کردم رفتیم کافه نشستیم گفت من ادم اویزونی نیستم اگرم اومدم حرفش رو بکشم وسط واسه اینه که حرف خودم رو بشنوی بدون واسطه و نقل قول و نصیحت اگر خواستی رد کن گفت که میدونم در جریان خانوادم هستی و شرایط تو فرق میکنه ( من اصلا به روش نیوردم)  و میدونم ترس داری از اینکه منم اونطور سنتی باشم و یا تعهد رو نفهمم من شاید گذشته سفیدی نداشته باشم ولی معنی تعهد و ازدواج رو میفهمم و … خلاصه گفت که فرصتی بهش بدم ازون موقع باهم بیرون میرفتیم و … رابطمون شروع شد ولی هیچکس نمیدونست من خب خیلی اهل ازدواج و اینا نبودم همش فکرم سفر و کار و اینا بود… روزی ۸-۹ ساعت سرکار بودم ولی خب کم کم بهش علاقه مند شدم منم اون جنم و مردونگی و اینکه برای زندگیش تلاش میکنه و اون ابهت به اصطلاح😁😂 رو دوست داشتم چون برام تازگی داشت و جذاب بود ( چون پدر خودم ماهه ولی مرد آرومیه و کلا زندگی اسونی داشته) من کلا اهل چت و تلفن حرف زدن نبودم ( بعدا بهم گفت از این اخلاقم متنفر بوده😂 چون بدون چت و تلفن دیر یخ باز میشه دیگه) خلاصه بعد کارم میرفتیم بیرون تا اینکه دیدم واقعا ادمیه که مثل پدرش نیست و به زن احترام میذاره و حرف زدن رو متوجه میشه و کلا پذیرش داره ولی خب تعصب داشت تا حدی منم خیلی جدی نمیگرفتم تا اینکه دعوا شد یک بار سر حرفی که من نشنیدم. … و خب من مثل سگ ترسیده بودم و رفتم پیشش و صداش کردم  بعد توی ماشین شروع کرد دعوا کردن با من که چرا اومدی وسط دعوا و …. باید وایمیستادی یه گوشه و .. کلا باهام خیلی بد دعوا کرد… منم بهش گفتم تو که گفتی اینطور نیستی بعدم تو دعوا کردی من ترسیده بودم ندیدم دعوای اینطور تاحالا حالا طرف یه چیزی بگه میمیری جواب ندی  گفت من محدودت نمیکنم ولی بی بخار نیستم وسط صدتا مرد بیای یهو وسط دعوا و اینکه یکی به دختری که کنارمه تیکه بندازه و فلان من ال میکنم بل میکنم یکی من گفتم یکی اون اخرم دعوا کردیم منم اومدم از ماشین بیرون به زور دستمو گرفت گفت با ماشین میرسونمت حرفم نمیزنیم باهم ( تو راه بازم دعوا کردیم) منم رسوند در خونه  دیگه هم تلفنشو جواب ندادم ( اونم ادم کنه ای نیست زنگ نمیزنه دویست سیصد بار )  خلاصه رابطمون تموم شده بود و کات بودیم... ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️🍃 ساغر سلام داستانم کمی طولانیه اگر دوست داشتین دنبال کنید و در نهایت کمک کنید…
🌸🍃 ساغر منم حالم خوب نبود چون دوسش داشتم از طرفیم به خودم میگفتم چرا بهش فرصت اشنایی دادی وقتی باباشو دیدی و ناخوداگاه تو ذهنم با باباش مقایسه میکردم و سنتی بودن مردای خانوادشون و همش میترسیدم اونم با اون دعوایی که کرد و حرفایی که زد خلاصه چند روز بعد متوجه ماشینش شدم در باشگاه ولی به روی خودم نیوردم اونم نیومد جلو بازم چند روز بعدش اومد گفت بیا صحبت کنیم و … ازم معذرت خواهی کرد که داد زده ولی گفت وقتی صدتا مرد هستن تو نباید بیای وسط و… گفتم من اداب دعوا بلد نیستم تاحالام همچین چیزی ندیدم بعد بهم گفت که دوسم داره🤭 و روم حساس شده و… بعد گفت که دیگه دعوا نمیکنه تحت هیچ شرایطی ( قول گرفتم ازش) و منم فهمیدم کارم درست نبوده که رفتم پیشش وسط دعوا خلاصه اشتی کردیم ولی این سری علاقمون بیشتر شد… شدید تر شد… دیگه تقریبا هرروز میرفتیم بیرون و خیلی باهم حرف میزدیم…در مورد همه چی از جرز دیوار تا اخبار و تصورات اینده و ….  ولی باورتون نمیشه فقط در حد دست دادن بودیم و جلو تر نمیرفت😐🤣 ( چقدر حرص میخوردمممم😑 اخه میدونستم اینطوری نیست و گذشته تباهی  داشته😑  البته من تو این مورد خجالتی بودم ولی خب) رابطمون گذشت تا اینکه شوهرم گفت قرار بود اشنا بشیم و بهم فرصت بدی نظرت در مورد ازدواج چیه؟ و حست چیه و … منم بهش گفتم که باید خانواده هامون اشنا شن اگر جور در اومدیم ازدواج کنیم خلاصه دوباره به بابای دوستم گفت و اونم به من و من این سری قبول کردم ( هیچکس نمیدونست دوستیم جز دوست صمیمیم) خانواده ها اشنا شدن و … پدرم همون اول گفت من حرف اخرو اول میزنم چه به نتیجه برسه چه نرسه مهریه فلان قدر.. حق و حقوق ضمن عقد هم باید بدی و … خانوادش راضی نبودن چون همیشه دخترارو دو دستی میگرفتن واسه پسراشون ولی شوهرم معلوم بود حرف زده بوده باهاشون چون هیچی نگفتن و بعدا ( بعد ازدواجمون) فهمیدم کل بزرگای فامیلشون نشستن نصیحتش کردن منو نگیره😂 و دعوا و داستانی شده خانوادش دیدن چاره ای ندارن راه اومدن و اوکی شدن  ( من اینارو نمیدونستم که مشکل داشتن و…)   شوهرم اهل ازدواج نبود و … و شوهرم یکمم بد اخلاقه😂 واسه همین مادرشوهرم میخواست زودتر رسمی کنیم که حداقل زودتر پسرش زن  بگیره😑😂  یه روز من خونشون دعوت بودم که از عصر بریم برای شام و ما که رفتیم تو دیدیم مراسم نامزدی برامون گرفتن😑 خانواده منم بودن -.- کی نامزدی رو سوپرایز میکنه اخه؟؟؟ البته مادرشوهرم حسابی زحمت کشیده بود… لباس خریده بود واسم ( با دوستم رفته بودن) کلی تدارکات دیده بود و … همه چی عالی بود لباسی که مادر شوهرم انتخاب کرده بود واقعا خوشگل بود من رفتم تو اتاق اماده شدم یه پیراهن سفید که تا روی رونم بود با کفش پاشنه و حتی لباس زیر هم خریده بود مادر شوهرم 🥺 ولی لباس یکم ناجور بود😑😂 چون دوستم پرو کرده بود جای من و من پر تر ازونم و باید مدلش رو عوض میکرد کلا😑😂 خلاصه من پوشیدم لباسو مادرشوهرم هی از هیکلم تعریف کرد ولی گفت اینو بذارم بپوشی …. ( اسم شوهرم) کلمو میکنه بعد خواهرشو صدا کرد اون اومد لباسمو یکم درست کرد ولی کلا جذب و کوتاه بود و یقشم باز بود و خب اولین بار بود نامزدم منو اونطور میخواست ببینه بعد هی مادرشوهرم میگفت اگه بفهمه من اینو خریدم فلان میکنه بیسار میکنه😂 خلاصه ما اومدیم بیرون دیدم شوهرمم لباس تنش کردن 😂 دیگه منو دید اومد سمتم و خیلی خوشش و اومد همش نگاهش رو من بود (😁😑) البته بعدش فقط به مادر شوهرم گفته بود لباسو شما گرفتی؟ اونم گفته بود اره سایزو نداشتم و …. شوهرمم هیچی نگفته بود دیگه ( 😁😁)  بعد مراسم و اینا بابام گفت بریم خونه که مادرشوهرم ( الکی😑 دیده بود پسرش تو کفه) گفت که ماشین همسایه جلوی ماشینشه و … و گفت با پسرام میفرستمش نمیذارم این موقع شب تنها بیاد و …😑😂 ( دست پیشو گرفته بوووود) ( بعدا فهمیدم خواستن اون شب محرمیت بخونن که بابام گفته به احترام تدارکات اینم گذاشتم بگیرید وگرنه نامزدی سوپرایز شدنیه مگه و اگر بیارید کلا بهم میزنم و اون طرفم زنگ زدن کنسل کردن ) بعد من خنگ 😑😂 نمیدونستم که داره الکی میگه هی میگفتم نه بابا من خودم برمیگردم کاری نداره که وایسمیستم همسایه ماشینشو برداره و… نامزدم اومد گفت  برو تو ببینم بیا برو تو بعد در خونرو بست گفت که میخوای تنها بری با این سر و وضع این وقت شب؟ ( حالا ۱۲ شبم نشده بود😒😂) ( حالا اون موقع من و دوستم ساعت ۱ شب میرفتیم بستنی میخوردیم😐😂) بعد گفت که خودم میرسونمت و اینا برو لباستو عوض کن ( کلیم سر این غر زد چون من مانتومو روی پیرهن سفیدم پوشیده بودم و کلا تا پارکینگ میخواستم برم نمیخواستم بیرون پیاده شم از ماشین که عوض کنم الکی😒) ما رفتیم بیرون🤭 رفتیم سمتای چالوس ماشینو زد کنار… ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 ساغر منم حالم خوب نبود چون دوسش داشتم از طرفیم به خودم میگفتم چرا بهش فرصت اشنا
🌸🍃 … گفت میدونم یهویی شد ولی مادرم دوست داشت یه کاری بکنه واسمون… هنوزم تصمیم با خودته فکر نکن چون یهویی شد مجبوری انتخاب کنی… ازدواج کنیم؟ منم گفتم اره میخوام ( میدونستم سر این‌ داش غیرت قراره دهنم سرویس بشه و این اولشه ولی عاشقش بودم)  بعد دیگه انگار جن گرفتش😑😂 منو کشید تو بغلش ( برای اولین بار بود که بهم نزدیک میشدیم) کلا تو بغلش داشتیم حرف میزدیم ( البته اون میزد من سرخ بودم 😑😂)   شوهرم گفت دیگه برسونمت خونه ( یکی از علت های دیگه که بهش اعتماد کردم اینه که خیلی خودشو کنترل میکرد… و این خیلی مهم بود با اینکه حرصصص میزدما🙄😂) بابام زنگ زد منم گفتم همسایه ماشینو برداشت داریم میایم 😑 رسیدیم در خونه و ماشینمو گذاشت… گفتم خب من وایمیستم بری گفت میخوام پیاده برم یکم بعد میگم …. ( اسم داداشش ) بیاد دنبالم  ( بعد دوباره دعوامون شد یه ریز چون گفتم منو نذاشتی تنها با ماشین برگردم حالا خودت پیاده برمیگردی تنها 😒 بعد گفت نه دعوا از فردا🤣) من رفتم خونه sms داد دلم میخوادت و … 😁🤭 دیگه ازونجا چت مت شروع شد… منم بهش زنگ زدم تو ماشین داداشش بود بهش گفتم رسیدی نگران شدم ( خر ذوق شددد چون هیچوقت اینطور نمیگفتم یا نگران نمیشدم حتی وقتی سفر میرفت😑😂) بعد دیگه رفت خونه باز زنگ زد ( پررو شد 😒😂) منم بدم میاد تلفن حرف زدن سعی میکردم حوصله داشته باشم خلاصه قطع کرد و از اون موقع حساسیتاش بیشتر شد… چون دیگه حس میکرد باید همه جوره مراقب من باشه دیگه جاهایی که قبلا میرفتم و بدش میومد ( مثلا کافه بازاری و دربند و ..) بدش میومد با دوستام برم میگفت محیطش بده میگفت برید کافه های خوب اینطور جاها نرید و نمیذاشت ( البته من میرفتم بعد میفهمید دعوام میکرد😑😂 حس میکرد من بچشم)  بعد من رفتم یه سفری که با دوستام خیلی برنامه ریزی کرده بودم سرش و قرار بود با یه تور بریم و کلی پس انداز کرده بودم اونم از قبل میدونست و تاریخشو بهش گفته بودم اینم ۱۰ روز به سفر گفت اره ببینم با کدوم تور میرید چرا با تور که هر خری میاد باید شخصی بری و …بعد گفت تورلیدره فلانه بیساره  بعد گفت نباید بری و … خلاصه این چند روز سفر ما دعوا داشتیم ( البته من اعصابمو خورد نکردم زیاد چون گفتم بذار اگر میخواد بهم بخوره الان که عقد نکردیم بهم بخوره) خلاصه گفت اگر من برات مهمم نباید بری  واقعا حالش بد بود میفهمیدم ولی حس میکرد اگه خودش نباشه بلایی سر من میاد یا زن حتما باید یکیو ببره با خودش! ( دوست بودیم اینطور نبود وقتی کامل قرار مدار گذاشتیم اینطور شد یا بهتره بگم این روش رو نشون داد) ما هم رابطه … نداشتیم باهم تو اون دوران . (من خیلی خجالتی بودم) ولی همین حس میکنم باعث شده بود که حس کنه مالکیت تام داره چون زنی میخواست که فقط واسه خودش باشه و  … البته خدایی تا حدش فراتر نمیرفت … منم حالم بد شده بود ولی سعی کردم گربه رو دم حجله بکشم چون نمیتونستم ببینم حرفشو عوض میکنه حتی وقتی دوست بودیم بهش برناممو گفته بودم که قصد دارم برم و حتی بعدا واسه تمدید پاسپورت باهم رفته بودیم! خلاصه گفت اگه من مهمم نباید بری گفتم من پول دادم کلی پول جمع کردم واسش گفت پولشو میدم بهت ( اینو که گفت دیگه صبرم تموم شد😑) به صورت خلاصه و مودبانه بخوام تعریف کنم گفتم با پول نمیتونی منو کنترل کنی و اینکه خودت دیدی همون اول کیو انتخاب کردی و… و من رفتم سفر ( گفته بود بری یعنی تمام دیگه) توی اون مدت که من پرواز بودم برادرش و پدرش مخشو خوردن که اره این دختره خوبه ولی بدرد تو نمیخوره ببین حال و روزتو تو نمیتونی با این کنار بیای شما به درد هم نمیخورید و … تا عقد نیستید تموم کن این زن زندگی نیست و … خلاصه بازم ریش سفیدا جمع شدن😂 مثل اینکه شوهرمم قاطی کرد و گفته برید به زندگیای خودتون برسید و… ( اینارو دوستم گفت)  تو راه ناراحت بودم ولی سعی کردم روحیمو حفظ کنم چون نمیخواستم با دروغ و تغییر شخصیتم شروع بشه زندگیمون ولی همه فهمیده بودن که ناراحتم… خیلی دوستش داشتم شوهرمو … و خب فکر میکردم دیگه کوتاه نمیاد و تموم میشه… خلاصه رسیدیم به خانوادم زنگ زدم و خبر دادم… بعد یکی دو ساعت که رسیده بودم ، زنگ زد شوهرم و معذرت خواهی کرد … و گفت ببخشید یه روز از سفرتو خراب کردم… من تورو همینطوری میخوام و … خواستم غیر منطقی بود و … منم چون نمیخواستم منطقی فکر کنم اون ۱۰ روز سفر و خوش باشم از خدا خواسته اشتی کردم ولی خواستم برگشتن حلش کنم… خلاصه من برگشتم و دیگه حرفی از این قضیه نزدیم چون توی فاز رفع دلتنگی و …🤭 اینا بودم ... ᯽────❁────᯽ @azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 … گفت میدونم یهویی شد ولی مادرم دوست داشت یه کاری بکنه واسمون… هنوزم تصمیم با خو
🌸🍃 ساغر خب من خانوادشو‌ میشناختم میدونستم بعد سفر میگن چطور زنتو تنها با دوستاش گذاشتی بره و …. کلا یه مدت ندیدمشون ولی بازم دیدن فایده نداره و شوهرم بدتر باهاشون لج میکنه و میاد سمت من شل کردن باز و دیگه اخرین باری بود که دعوای شدید کردن سر من ( میدونم اینجا یه چیزی شده که یهو پدر شوهر قلدر و زورگوی‌ من ساکت شد، نمیدونم شوهرم چی بهش گفت یا چی شد… و هیچکسم نگفت بهم حتی دوستم) خلاصه با جلسات توجیهی که بابام و داداشم واسه شوهرم گذاشتن و ساکت شدن خانوادش🤣 ما عقد کردیم و رسما زن و شوهر شدیم و خب بهترین حس بود که دیگه اون مرد واسه تو و شریک زندگیته … دیگه برای همیشه… یه جشن عقد کوچولو هم گرفتیم از دوران نامزدی دنبال کارای خونه بودیم…. و جهیزیه رو کامل کرده بودیم تقریبا خلاصه بیشتر وقتمون رو توی خونمون بودیم … (😑🤣) و خب وقتی اولین بار باهم … من حالم بد شد و دلدرد داشتم 🤦🏻‍♀️… اینکه دیدم کلی بهم رسید اون روز و تا یه مدت نزدیک نشد بیشتر عاشقش شدم…و حوله داغ میذاشت واسم و غذا و …🥺 ( رقیق نشید دهن سرویس کنیاش مونده ولی مهربونم هست خدایی) ولی خب میدونستم اینکه توی اون خانواده که بوده هیچکدوم واسه زناشون ارزش قائل نیستن و شوهرم اینطوریه بدون منت خیلی احترام میذاره و بهم میرسه خیلی خوشحالم میکرد…  اون چند روز از رویایی ترین روزامون بود قرار بود عروسی بگیریم ولی برنامه ای نداشتیم حرف نزدیم در موردش که دیدیم خانواده‌ش بدون هماهنگی ما زنگ زدن به بابام قرار عروسی بذاریم و…  میخواستن فقط زود تموم شه نمیدونم چرا خلاصه ما عقد موندیم یه مدت و بعد داشتیم واسه عروسیمون برنامه میریختیم که یه جشن خیلیییییی ساده ولی شیک و با کیفیت بگیریم و به جاش ۱ ماه و نیم بریم سفر و همینکارم کردیم که چون همه خودمونی بودنن و خونه پدرشوهرم بزرگ بود روز عروسیمون خوش گذشت خلاصه شوهرم زمان بلیطارو دو روز زودتر گفته بود که تنها بمونیم و خب توی سفر رابطمون عالی بود عالی/ نه گیر میداد نه چیزی منم که کم نمیذاشتم/ میگفت اینجا ادماش با فرهنگن، فلانن و گیر نمیدم  ولی دیگه شاخه شونه کشیدناش شروع شد گفت رفتیم خونه جاهای فلان نباید بری جامعه خطرناکه و ادمای توی ایران اینطور اونطور کارای مردونه !!! باید با مردت بری و … دست تو جیبت نمیکنی ( این واسه این نیست که منو دوست داره، واسه اینه پول من نیاد تو زندگی) منم اهمیت نمیدادم به حرفایی که میزد چون من از سن پایین سرکار میرفتم، سر در میوردم از جامعه و زندگی و از پس خودم بر میومدم شوهرم مرد خوبیه ولی اخلاق های بد هم داره که ادمی مثل من رو اذیت میکنه  من با کسی نمیتونم درد و دل کنم و باید مینوشتم تا بتونم انالیز کنم توی سفر یه مرد ایده آلللل :))) واقعا جز شاخ و شونه کشیدن😒🙄 خیلی خوب بود پایه بود همه جا میومد و … شوهرم همیشه به دست جمع بودن معروف بود تو فامیلشون و اقتصادی فکر کردن و فقط به فکر کار و توسعه دادنش بود و فقط سرکار بود خانوادش در موردش میگفتن که پول خرج دختر نمیکنه و.. مرد کاری و خوبیه ولی بیچاره زنش چون خیلی عنقه و … 😑😂 اینارو من دو سه بار شنیده بودم وقتی چیزی بینمون نبود و خب خانوادش باهم حرف میزدن نمیگم پول حیف کنه ولی اصلا خسیس نیست اصلا… تو سفر گفتم بهش که خوشحالم که بدون توجه به حرف بقیه زندگیمون رو شروع کردیم و گذاشتیم همو بشناسیم اونم گفت من دلم میخواد خانواده خودمو تشکیل بدم و جونمم بدم واسشون و … من واسه خونه زندگیم کم نمیذارم و من کار کردم واسه اینکه خرج خانوادم کنم و … (خداییم کم نذاشته) اینم بگم که شوهرم با دخترای زیادی دوست بوده و رابطه داشته …. ولی خودش دنبال دختر افتاب مهتاب ندیده بود… زنی که بشینه تو خونه و ته ته ته ته مثلا استقلالش این باشه نیمه وقت بره سرکار ولی پرت باشه از دنیا اینم اومد دقیقا سمت دختری که خلاف شخصیت زن ایده الشه😑😂 از سفر برگشتیم و کم کم دعوت های خانواده ها شروع شد و چند شب یه بار مهمونی بودیم ( هر شب نبود چون حوصله هرشب نداشتیم میپیچوندیم که دعوتیم جای دیگه) خلاصه درگیر مقدمات اولیه زندگی و کم و کسریا بودیم و اون خورده خرید های ریز اول ازدواج که خیلیم شیرینن و رفتن به مهمونی و … و چون قبل از عروسی با شوهرم دل سیر نتونستیم باهم باشیم ، دیگه الانا داشتیم جبران میکردیم و خب همه زوج ها اول ازدواج اینطورین  روزی ۷-۸ ساعت کار میکردم از صبح تا ظهر   عصرا شوهرم میومد  عاشق دستپختمه شوهرم و خب وقتی میومد غذا میخورد یا واسش غذا میذاشتم ببره خیلی ذوق میکرد و خب با مهربونی و تمجید کاری میکرد منم تشویق میشدم و با اینکه سرکار میرفتم غذا میپختم (۱ وعده شام که برای همسرمم نهار میذاشتم ازش) و خب البته از اونم انتظار داشتم که این کلا در خانواده اونا قفله مرد کار خونه کنه؟ مرد غذا بپزه؟ حتی خرید خونه بلد نبود بکنه ...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 ساغر خب من خانوادشو‌ میشناختم میدونستم بعد سفر میگن چطور زنتو تنها با دوستاش گذا
🌸🍃 ساغر من متوجه شدم که از وقتی که من با دوستام اون سفر رو رفتم ( تو دوران دوستی) شوهرم یکم ترس از دست دادنمو داره و خب چون دید که نمیتونم خودم رو عوض کنم با اینکه دوستش دارم و میتونم ازش بگذرم کلا اوایل یه استرس ریزی داشت که مشهود بود ولی به روش نمیوردم کم کم بهش کار میسپردم بعد مثل عزیزم ببخشید تو کلاه قرمزی بود کلا مثلا میگفتم کاهو بگیر میگفت پیچ یا ساده؟ فرقی نمیکنه از کجا بگیرم!😑😂 چقدر بگیرم؟ چون هیچیییی بلد نبود 🙄 تو امور خونه تعطیلن کلا منم دیدم اینطوریه گفتم باید ببرمش خرید یادش بدم کلا رفتارای استرسی داشت.اولین بار بود میخواستم ببرمش خرید خونه ( قبلش رفته بودیم مثلا برای لباس یا جهیزیه ولی چیزی متوجه نشدم) ( بعد عروسیمون خرید خورد و اسون فقط بهش میسپردم که یه دخالتی داشته باشه تو امور خونه) من سرکار نرفته بودم داشتم به خونه میرسیدم و غذای حسابی گذاشته بودم به شوهرم نزدیک زدم و گفتم امروز بریم خرید مواد غذایی و خونه کنیم؟ گفت باشه ( یه جوری شد حس کردم ترسیده مثلا😐😂) ساعت ۱ اینا زنگ زد که من دارم میام و… 😕 منم تعجب کردم ولی گفتم اوکی ( نمیدونستم واسه چی میاد فکر کردم کارش تموم شده) نیم ساعت اینا بعد گفت بیا پایین بریم گفتم حالا بیا نهارتو بخور یکم استراحت بکن 😐 اومد بالا نمیخواست لباساشو دراره 😂😂 میخواست همون ظهر گرما بره خرید کنه😂 گفت من زود اومدم بریم خرید کنیم😑 خلاصه استرس گرفته سر خرید خونه فکر کرده یه مراسمه مثلا 😕😂 ( چون تازه فهمیده بود هیچی از خونه زندگی نمیدونه و اونم مسئولیت داره توش )  یکم ارومش کردم و محبت کردم بهش و چرت زد مثل بچم خوابوندمش🤣 (اصلا به روش نیوردم که میدونم ترسیده از ازدواج😂😂😂)  خودمو اروم کشیدم کنار که بیدار نشه بعد رفتم فکر کردم چیکار باید بکنم که اینو درست کنم به هر حال توی خانواده ای بوده که پدر هیچ نقشی واقعا نداشته و با اینکه دوست داشته مرد خوبی باشه ولی بلد نبود هیچجوره و گم کرده بود و خب با مشاور که صحبت کرده بودم منو اماده کرده بود برای این موقع ( گفت توی زندگی رفتار هایی ناشی از تربیتش و شرایطی که توش بزرگ شده انجام بده که تو باید کنارش باشی و خب اوایل برات سخت خواهد بود و …) بیدار شد باز اومد سمت من انگار ننشم بچم بیدار شده  چایی ریختم واسش ناز و نوازشش میکردم و بهش گفتم چه مرد مسئولیت پذیری دارم و … حس قدرت دادم بهش ( حالا هیچکاری نکرده بود فقط اومده بود خونه که بریم خرید🤣)  کلا حالش از وقتی اومد خونه خیلی خیلی تغییر کرد اروم شد و رفتیم بیرون اول  رفتیم هایپر که نامحسوس بهش اموزش خرید بدم😑😂 بعد دید سخت نیست و اینا  بعد سوالای مسخره میپرسید😐😂 مثلا میگفت چرا این ماسته رو نخریدی اونو خریدی؟ با اینکه داشتم جر میخوردم ولی توی یه لبخند خلاصش میکردم با لحن اروم بهش توضیح میدادم اونم خوشش اومده بود فکر کرد یاد گرفته😂😂😂  یهو رفت یه چایی اورد گفت اینو تو خونمون دیده بودم  (😂😂😂😂😂😂) منم نزدم تو پرش گفتم اره مارک خوبیم هست🤣  بعد میرفت مثل بچه ها چیز میز میورد میگفت اینا خوبن؟ 😂😂😂 ( قربونش بشم 🥺) منم میگفتم اره خوبن  خریدامون کلا تموم شد خیلی بهش خوش گذشت بیچاره🥺 ( خرید خونه نرفته بود🥺)  میدونستم دوست داره خانواده داشته باشه خببب گفتیم بریم ساندویچی😑 ساندویچش ازین کثیفا بود😂😁  من گفتم اینجا عالیههه بریم و اینا شوهرم گفت نه اینجا چیه هرچی لات و لوته میریزن اینجا گفتتت نههه که نه اینجا محیطش خوب نیست و … 😒😒 نخواستم ذوق روزشو خراب کنم گفتم باشه چون خریدای خوبی کردی هرجا تو بگی.(خودشم فکر میکرد همه خریدارو اون کرده😆) منم که کلا کوتاه بیا نیستم وقتی گفتم اوکی ذوق مرگ شد کلا خیلی بهش احترام میذاشتم و عزیزش میکردم همه جا ( به جز توی خانواده البته رفت و امد زیاد نداشتیم شوهرم همش سرکار بود) مثلا رفتیم رستوران منو دستمون بود ازش پرسیدم عزیزم چی میخوری تو؟ کلا حال میکرد ( میدونم شاید این چیزارو از دوست دختراش🙄😒 هم شنیده باشه ولی اون توی اشل خانواده درکی از احترام نداشت و منو به چشم هیچکدوم از دخترای دیگه که تو زندگیش بودن نمیدید چون من زنش بودم و چون اولین تجربه تشکیل خانواده بود همه چیز براش تازگی داشت و خب اون همیشه دوست داشت خانواده با عشقی داشته باشه چون خودش نداشت) کلا ته دل مهربون بود ولی خشن بود و‌ تودار و خب بروز نمیداد اصلا و کلا تو خانوادش هم فرصت ابراز نداشت چون از هم دور بودن همه و واسه این همه میگفتن بد اخلاقه بچم🥺( البته هست😏🤣) ... ᯽────❁────᯽ @azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 ساغر من متوجه شدم که از وقتی که من با دوستام اون سفر رو رفتم ( تو دوران دوستی) ش
🌸🍃 ساغر ولی با علاقه ای که بهم پیدا کرده بود و تلاشی که میکرد که زندگی خوبی داشته باشیم ( جفتمون میرفتیم روانشناس مرتب.یکی از شروط ازدواجمون بود) حالا سر اینم داستان داشتیم چون نمیدونست واسه چی باید بریم و چون میدونستم میدونه از شرایط خانوادگیش که بوده توش میترسم میخواستم طوری باشه که بهش برنخوره که با پروسه هایی تونستم موفق بشم.. شوهرم ماهی یکبار شرکت میکرد ولی من مرتببب در ارتباط بودم ( چون با کسی ترجیح میدادم حرف نزنم) دیگه چون تجربه خوبی از خرید بهش داده بودم و بهونه گیری و استرسش رو دامن نزدم بهش چون میتونست یه دعوای بزرگ بشه🤦🏻‍♀️ به جاش ارومش کردم و محبت و بعدشم حسابی تشویقش کردم و ذوق ( میدونستم این رعایت کردنا سخته واسه من هم ولی برای اینکه از هزار تا جنگ بعدی جلوگیری بشه و زندگیمو بسازم با سیاستو صبوری  رفتار میکردم )مثلا اومدیم خونه گفت خسته شدیم و اینا گفتم نه همه کارارو تو کردی واسه این خسته شدی عزیزم و دوش گرفتم یه لباس نااز پوشیدم و شب نشینی کردیم و خوراکی خوردیم صحبت کردیم🤭 کل ذوق زده بود (چون بهش به درستی اهمیت میدادم به مرور بیشتر جذبم میشد مثلا اون روز من روزش رفتم سراغش که ارومش کنم اونم شبش باز اومد سمتم) اینطور کم‌کم تونستم مسئولیت بهش بدم و خب واقعا یکم سخت بود و باهاش راه میومدم چون نخواستم یهو یه ادم دیگه ازش بسازم با صبوری و محبت و البته چون عاشقش بودم…البته خودش هم همراهی میکرد چون میدونستم مردیه که هیچ کاری نکرده و فقط نشسته بالا سر مثلا میرفت نون میگرفت  مادرشوهرم تعجب میکرد /: 😐 مرد کاری ای بود ولی هیییچ کاری شریکی نمیکرد و‌ مرداشون کلا اینطور بودن ولی از همون اول توی رابطه اصلا اینطوری نبود و خیلی اهمیت میداد ( یکی از دلایلی که پای خودش و سختیای زندگیمون موندم اینم بود که اونم خیلی جاها به من اهمیت میداد) یادمه نامزدیمون فقط به من میرسید( البته رابطمون نصف و نیمه بود، توی عقد هم همینطور بود و این زورگوییش توی همه چیز هست که حس میکنم حالم خوب نیست…🙂 و خب من همراهیش میکنم که اذیت نباشه… البته توی زندگی خیلی هوامو داره بهم احترام میذاره و با محبته… و اینا توی اخلاقش تاثیر نداره… ولی وقتایی که زور میگه و مطابق میلش نیستی ….  نمیدونم چطور توضیح بدم حس میکنه زن احتیاج به سایه داره و یا یه نفر باید باشه کنارش همیشه و خودش از پس خودش بر نمیاد و هرجایی بدون مرد نباید بره وجامعه خرابه و  درست ترش اینه فکر میکنه همیشه باید ازت محافظت کنه و تو نمیتونی تصمیم بگیری مثلا  دربند محیطش بده نباید بری طبیعت گردی خطرناکه تور که خیلی محیطش بده مثلا میخواستم برم کویر با دوستام ( خودش سفر باید میرفت) خودشو پاره کرد… گفت برید شیراز 😂🤦🏻‍♀️🙄 تور رو هم که کلا قبول نداشت من مربی بدنسازیم شعبه مردانه و زنانه باشگاه ما، یک پیج داره شوهرمم داره پیجش رو ویدیو ازم هست که توضیحات دادم و …  (از همه مربیا هست) لباس همه مربیا هم مناسب بود شوهرم بعد اون ویدیو هیچی نگفت مثلا خیلی اوپن باشه مثلا میگفت از همه بهتر توضیح میدی و فلان که تشویقم کرده باشه بعد گیییییییر که نرو سرکار بشین تو خونه استراحت کن زبان بخون برو باشگاه برای ورزش فقط😐 گفتم من خدمتکارتم مگه؟ گفت برات شبانه روزی خدمتکار میگیرم که فکر نکنی واسه خونه میگم واسه خودت میگم 😅 منم قبول به هیچ عنوان نکردم باشگاه که فقط باید محله ی خودمون میرفتم و یا حتی محله های سطح متوسط رو به بالا نمیذاشت من کار کنم  فقط محله های خیلی خوب در صورتی که ا‌ون باشگاه متوسط درامدم بیشتر بود و بزرگ تر شلوغ تر بود ... ᯽────❁────᯽ @azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 ساغر ولی با علاقه ای که بهم پیدا کرده بود و تلاشی که میکرد که زندگی خوبی داشته
🌸🍃 ساغر من مربیگری شنا هم دارم توی دانشجوییم دو سال مربی بودم بهش گفتم یه باشگاه هست که استخر هم داره میخوام توی استخرشم مربی وایسم اصلااااا نذاشت گفت نه در شان تو نیست نمیشه فلان همین باشگاهم نمیخواد بری گفتم من خودم مربی بودم قبلا توام میدونستی فکر کردی شغل تو خوبه واسه من خوب نیست و ….. کلا دعوای شدید کردیم ( در صورتی که من تو کارم موفقم، و عاشق شغلمم و اونم میدونه که همه واسه کارم بهم اهمیت میدن ولی میخواست منکر بشه) دعوای بدی کردیم منم رفتم استخر کار کردم اونم بیشتر لج‌ کرد ( من برنامه ریزی کردم دیدم همین چند ساعت خونمم گرفته میشه ولی باهاش لج کرده بودم رفتم) کلا تو خونه فقط نگاهم میکرد نه حرف خاصی نه سمتم میومد نه چیزی منم نمیخواستم کم بیارم و بخواد هرچی بگه من انجام بدم ( توی رابطه جنسیمون اینطوریه واسه همین از بابت کار و‌زندگیم نخواستم کوتاه بیام) دیگه دوران پرکاری من شروع شد… از روزی ۷-۸ ساعت ( ۴ روز در هفته) رسیدم به ۱۲ ساعت…یه باشگاه محله متوسط هم رفتم … و خواستم پول بیشتری در بیارم تا از خودم مطمئن تر باشم و تا از ترس امنیت و پول نخوام باهاش کنار بیام و به جاش کار کنم و روی پای خودم باشم  ( شوهرم همیشه بهم پول میده یعنی خودش شماره کارتمو داره بدون اینکه بگم یا خودش بگه میفرسته حتی وقتی قهریم، و اصلا منت نذاشته تا حالا ولی میخواد من جوری باشم که از نظر مالی یا هرچی وابستش باشم یا مثلا ته دلش فکر کنه اون خرجی منو میده و مدیر منه و حس قدرت کنه) مثلا واقعا روی درامد من حساب نمیکنه یکی از دوستاش و همسرش اومده بودن خونمون دوستش به شوخی گفت زن بگیری دیگه باید با ولخرجیای مجردی خدافظی کنی خیلی سخته شوهرمم گفت دیگه ادم باید خرج زنشو بده بهترین شرایطو داشته باشه و اصلا حرفی از درامد من نزد یه جور حرف زد انگار فقط خودش پول در میاره  کلا انگار من برای مسخره بازی کار میکنم میگه  تو رفتی دنبال علاقت و به چشم تفریح بهش نگاه کن خیلی دو‌ سمت رفتار میکنه  مثلا ازم سوال میپرسه خوشش میاد از شغلم یا مثلا برنامه باشگاهشو خودم میدم همش ذوق میکنه ولی از طرفیم اینارو میگه ولی نمیفهمه که این شغل منه مثل پارک رفتن نیست این قضیه یه مدت ادامه داشت و جفتمون دور شدیم از هم و میفهمیدم دلش تنگ شده ولی هیچیییی نمیگفت چون واقعا حس میکرد من در خطرم🙄 ( میدونم شوهرم دوستم داشته که سکوت کرد بعد اون همه دعوا چون زنش هرکس دیگه بود نمیذاشت بره بیرون از خونه ولی خواهشا نخواید چون اون معیار دوست داشتنش اینه از حق خودم بگذرم من قبل از ازدواج همه چیو بهش گفته بودم و اونم مجبور بود چون میدونست) ماشینم بنزین ننداشت از صبح الارم میداد منم فکر کردم الانم تهش داره تا پمپ بنزین. توی راه ماشینم بنزین تموم کرد توی اتوبان 🤦🏻‍♀️ ( از اتوبان رفتم زودتر برسم پمپ بنزین) و خب خیلییییی خسته هم بودم … اومدم بیرون از ماشین همینطور باک رو نگاه میکردم😑😂 یکیم اومد کمک ولی حرف نامربوط زد منم قبول نکردم … اصلا به مغزم نمیرسید چیکار کنم اینقدر خسته بودم پریودم بودم روز اولم بود😑😂 حتی به فکرم نرسید زنگ بزنم به یکی از دوستام دیدم نمیدونم چقدر بعد شوهرم زنگ زد (کلا قهر و دعوا بودیم باهم دیگه اون دوران) گفت سلام منم گفتم سلام تا گفت صدات چرا اینطوریه زدم زیر گریه های های😑🤦🏻‍♀️ اون بنده خدا هم ... بود به خودش میگفت چیشده خب بگو چیشده گفتم بنزین تموم کردم تو اتوبان  سکوت کرد😑😂  گفت در ماشینو قفل کن لوکیشن بفرست اومدم خیلیی سریع اومد دیدم برادرشوهرمم اومده 😂( باهم همکارن اخه)  برادر شوهرم خیلی فان و مهربونه من خیلی دوسش دارم مثل داداشمه و منم واسش مثل خواهرم چون خواهر ندارن منو خیلی دوست داره ( ولی از لحاظ حساسیت از شوهرم خیلی بدتره خیلی بدتر البته شدیدا هم دخترباااازه و سنتییییی🤦🏻‍♀️) شوهرم ماشینو پر میکرد برادر شوهرم یه کوچولو شوخی میکرد حالم بهتر بشه شوهرم واسم اب و شکلات اورده بود (😒🥺) بعد شوهرم با ماشین من اومد نشست پشت فرمون و برادر شوهرم رفت با ماشینش داشتیم میرفتیم پمپ بنزین بعدش بریم خونه تو راه همش نگام میکرد  چون تو قهر بودیم رابطه هم نداشتیم کلا بهم نزدیک نبودیم حتی دستشم نگرفتم ( اونم مغرور بود میدونست بیاد ردش میکنم نمیومد.خودشم از من ناراحت بود) میدونستم دلش تنگ شده ولی هیچی نگفت منم تو ماشین سر ۵ دقیقه خوابم برد😑😂 حالم واقعا داغون بود شوهرم در ماشینو باز کرد من بیدار شدم بهم گفت بغلت کنم؟ ( با اینکه میدونست حالم بده میخواست بشنوه) منم گفتم نه میام خودم. داشتم پیاده میشدم بغلم کرد دستمو گرفت ( تیر نخورده بودم، میخواست خودشو بچپونه😒😂) ولی خدایی تلو تلو راه میومدم فشار کاریم خیلی زیاد بود و بدنم کم اورده بود تا رفتیم بالا لباسمو عوض کردم خوابیدم هیچی دیگه نفهمیدم ...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 ساغر من مربیگری شنا هم دارم توی دانشجوییم دو سال مربی بودم بهش گفتم یه باشگاه هس
🌸🍃 ساغر  ساعت بعد بیدار شدم از خستگی. دیگه تقریبا عصر شده بود دیدم اونم برنگشته سرکار 😒🥺 داشتم از گشنگیییی میمردمممممم صبحونه هم نخورده بودم😐🤦🏻‍♀️ (کلا دم پریود و پریودیم اشتهام کور میشه)  بعد منم حال داغونم معلوم بود  اونم گفت الان غذا میارم رفت تو بالکن کباب کرد  واسم اورد من خواب بودم رفته بود خرید دیگه شروع کردم به خوردن اونم واسم لقمه گرفت ولی باهام حرف نمیزد یکم جون گرفتم یادم افتاد باید میرفتم سرکار  گفتم گوشیم. رفت اوردش بعد زنگ زدم به باشگاه گفتم و اینا… شوهرم گفت اهمیت نده نرو تا کامل خوب بشی کل بدنم ضعف بود از پرکاری شوهرم اومد کنارم باهام حرف زد گفت با خودت که لج نکن منو اذیت کنی بهتره. گفت من اگه چیزی میگم واسه خودته و … بعد گفت در مورد کارت چیزی گفتم بد برداشت کردی من میدونم چقدر تلاش کردی و…( کلا میاد دهن ادمو سرویس میکنه، زندگیتو میترکونه بعد میفهمه اشتباه کرده مهربون میشه) چند روز تا پریودم تموم بشه نرفتم( حالم اوکی بود ولی احتیاج به استراحت داشتم و لوس بودن🥺😂) شوهرمم کلا انگار نه انگار چطور اذیت کرده بود شدیدا مهربون شده بود ولی بازم کلمه ای ابراز محبت نداشت فقط رفتارش خوب بود چند روز رفتارش خوب بود اهمیت میداد ولی ابراز محبت کلامی اصلا نمیکرد ولی وقتی حواسم نبود نگاهم میکرد   منم برگشتم سرکار وقتی اومدم خونه اونم خونه بود دوش گرفتم اومدم پیشش داشت سریال میدید بهش گفتم ممنون که تنهام نذاشتی اونم تلویزیونو خاموش کرد زد رو کاناپه که یعنی برم اونجا بشینم و همینطور دو سه دیقه نگاهم کرد بعد سرمو بوسید بعدش گفت دلم واسه خودمون تنگ شده بود نذار دور شیم اینقدر. لج نکن و … گفتم توام نکن ( حال صحبت دعوا نداشتم) تو دلت تنگ نشده بووود؟ گفت داشتم میترکیدم ولی میدونستم سگ بازی در میاری😅😂 و کلی حرف زدیم گفت وقتی موندی تو اتوبان گریه کردی دلم ریخت خواستم بیام بچلونمت که اونطور ترسیدی🥺( خوشش میاد واقعا وقتی میبینه ازت قدرتش بیشتره یا نیاز داری بهش) و کلییی حرف زدیم و رو همون کاناپه خوابیدیم تا صبح ( شامم نخوردیم😅😂) خیلی دلم براش تنگ شده بود واقعا. اینقدر قهر بد و سختی بود که دردش تازست.ولی اشتی کردنشم دلچسب بود. صبح بیدار شدم صبحونه درست کردم اونم بیدار شد ذوق میکرد (قهر بودیم بهش اهمیت نمیدادم حتی چایی هم دستش نمیدادم. غذا هم درست میکردم نمیخورد) صبح اومد سمتم گفت چرا هیچی نمیگی از دیشب(منظورش ابراز علاقه بود حرف میزدم باهاش ولی فقط اون ابراز میکرد) منم بوسش کردم ( خودش میدونست که یکم سرد شدم، چون قهرمون طولانی بود و میخواست بهش محبت کنم)  کم کم یه هفته ای مثل قبل شدم باهاش ( جونم واسش در میرفت باهاش خوب بودم ولی خب تا دوباره بتونم ابراز کنم یکم طول میکشید) چون چندوقتم بود رابطه نداشتیم. همشم اون میومد سمت من و رابطمون اونطوری بود که من دوست دارم و خیلی ابراز علاقه میکرد. امتحان کرد نیومد سمتم ببینه من میرم که نرفتم باز خودش اومد.ولی تو رابطه باهاش خوب بودم کامل و رفتارمم باهاش خوب بود ولی مثل سمتش نمیرفتم بعد که رفتارم رو دید ترسید که از چشمم بیوفته و قهر عادی شه. واسه این دیگه اصلا در مورد کارم هیچی نمیگفت و تصمیم نمیگرفت و دیگه اخرین بار بود که سر کار و شغل دعوا میکردیم.طولانی ترین قهرمون بود. خیلی رفتارش خوب شده بود… تقریبا یک ماه بعد منم ساعت کاریمو کمتر کردم و استخر نرفتم ( چون واقعا اذیت بودم و به هیچ کارم نمیرسیدم و خیلی کم خونه بودم) شوهرم اومد خونه دید من خونم کلییی ذوق کرد اومد تو انگار باورش نشد😂  ( تقصیر خودش بود قدر نمیدونست😒) بوسم کرد گفت به به مرخصی گرفتی؟ گفتم نه ساعت کاریمو کم کردم خرررررر ذوقققق شد  منم باز شدم خانوم خونه همون ۴ روز در هفته رو میرفتم سرکار… قشنگ میدیدم شوهرم میاد خونه غذای گرم میخوره کنار زنش خوشحاله ( بمیرم واسش ولی واقعا ادم مظلومی نیست😂😒) منم بهش محبت میکردم و نمیذاشتم کمبودی احساس کنه و همه جوره کنارش بودم ( قبلا همین بود ولی قدر نمیدونست دیگه)   دوباره رابطمون عالی شد و ته بحثمون سر اخبار بود 😂 شوهرمم اصلا سر شغل گیر نمیداد دیگه حتی تو جمعامون میگفت مثلا خانومم شاغله و تو جامعست و….  ولی خب همیشه گیر بود که من عادت کرده بودم… شوهرم اهل زندگی شده بود ( قبلا هرچی خرید میکرد نصفش به درد نمیخورد ولی من تشویقش میکردم باز) ولی دیگه خیلی خوب خرید میکرد و هفته ای یه بار غذا درست میکرد و لباساشو جمع و جور میکرد و … خب توی خونه ای که بود یه لیوان جابجا نمیکرد و این تغییر با تلاش و علاقه خودش و کمک مشاور بود.. البته منم خیلی محبت میکردم و صبور بودم باهاش… 
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 ساغر  ساعت بعد بیدار شدم از خستگی. دیگه تقریبا عصر شده بود دیدم اونم برنگشته سرک
🌸🍃 ساغر با پولایی که جمع کردم و وامی که گرفتم( شوهرم نمیدونه وام رو) تونستم ماشینم رو عوض کنم  ازش مشورت میگرفتم واسه ماشین و .. کلا سخت بود واسم بتونم انتخاب کنم و توی تحقیق بودم… اونم فکر میکرد که میخوام خودش برام عوض کنه…  شوهرم تو سفر کاری بود منم یه ماشین رو دیدم و خوشم اومد معاینه فنی هم بردم خوب بود و ذوق داشتم حسابی رفتیم دفترخونه  و درصدیش رو نقدی دادم و چک یک هفته ای تا ماشینم فروش بره شوهرم فرداش اومد… استراحت کرد  شب بهش گفتم سر اینکه تنها رفته بودم دنبال ماشین و معامله ماشین کردم یه دعوایییی راه انداخت که …. ذوقمو کور کرد  بهش گفتم که من مگه بچم مگه بلد نیستم چی میگی؟ و … اونم اصلا نمیفهمید از عصبانیت داشت میترکید  منم رفتم فسق کردم ماشینو چون گند زده بود به اعصابم و نمیخواستمش دیگه کلا نمیخواد کاری کنم خودم تنهایی و فکر میکنه الان اسمون به زمین میاد یا مثلا فلانی زن تنها میبینه حرف چرت میزنه و … فکر میکنه مثل هزار سال پیشه ماشین خودمو که خریده بودم خودم معاملش کردم 😐  حالا مثلا ازدواج کردم باید برم تو غار؟ اینقدر کارش مسخره بود… یهو سر چیزای اینطوری قاطی میکرد رد میداد و گند میزد به زندگیمون الکی تعمیر کار  برای نصب و اینا میومد من باید میرفتم تو اتاق نمیومدم بیرون یه بار یه اگهی تو دیوار دیدم زنگ زدم جلوش  داشتم میدیدم زمین و خونه رو … قیمت و موقعیت و … دستم بیاد  ( اون موقع قصد خرید نداشتم چون پولم جمع نشده بود میخواستم از قبلش دنبالش باشم) یکم حرف زدم با طرف اومد گوشیو گرفت قطع کرد داد و بیداد که با مرده حرف میزنی الان عکستو میبینیه الان فلان میکنه الان تو این چند سال که زندگی کردیم خونه و زمین دارم که نمیدونه چون حوصلشو ندارم هروقتم بفهمه دیگه برام مهم نیست چون دیگه خسته شدم ازش به پوشش و لباسم گیر نمیده  ولی بعضی وقتا میده اونم … یه بار تو کوچه سر و صدای شدید شد، خواهرزادم  تو بالکن بود من ترسیدم دوییدم تو بالکن ( پیرهن سفید تنم بود، باز بود) شوهرمم ترسید دویید ازپشت تلویزیون تو بالکن بلند صدا کردم خواهرزادمو یکم توجها سمت تراس ما جلب شد( در حد ۳ ثانیه)  مردمم تو کوچه بودن پی دعوا کی با من کار داره اون وسط شوهرم سگ شده بود ولی هیچی نمیگفت رفت تو اتاق وقتی خواهرزادمو خواهرم اومد ببره شوهرم اومد سلام اینا کرد ولی خواهرم اشاره کرد که چشه منم هی میگفتم توروخدا شب بمونیددد 🤣🤦🏻‍♀️ چون مدرسه داشت بچش باید میرفت بعد که رفتن ، شوهرم در واقع جنگ راه انداخت که چرا با لباس سفید رفتی تو بالکن داد زدی😐 واقعا نمیفهمه هی میگفتم من دست خودم نبود ترسیدم تو خودت دوییدی فهمیدی چی تنته؟ اصلا نمیفهمید دیگه هم اشتی نمیکرد😐 میگفت کمرمو شکوندی😐 منم گذاشتم کمرش بشکنه😒 قهرامون کوتاه شده ولی بازم بود و هست با اعصاب خوردی و خودش که تا مرز سکته میره یا مثلا تو پمپ بنزین بودیم شوهرم داشت بنزین میزد من سرمو کردم بیرون اروم بهش گفتم «وای من عاشق بوی بنزینم.» با تن صدای عادی و اروم  بعد یه متصدی اونجا بود خندید شوهرم رفت زدش و دعوا شد 😐 مهمونی هم نرفتیم شوهرم ترکونده بودش.کلی داستان داشتیم تا شکایتو پس گرفت… برادرشوهرمو زنگ زدم بیاد به شوهرم بود که نمیومدیم…..   اخه شاید حالت قیافه منو دیده خندیده یارو یا اصلا با من نبوده یا مثلا چیش بده که بخنده :/ من که اصلا ندیدم  من به برادر شوهرم گفتم ببرش خونتون  😂🤦🏻‍♀️ داشت خون میچکید از چشاش شوهرم… شوهرم نرفت، به برادر شوهرم گفتم بمونه خونمون😑🤦🏻‍♀️ یعنی شوهرم داشت دیوونه میشد اصلا منو نگاه نمیکرد تازه شاکیم بود از برادرشوهرم که چرا رفتی رضایت بگیری ازش منم اصلا حرف نمیزدم ( واقعا ترسیده بودم و دوست داشتم برم خونه بابام😞)  برادر شوهرم کلی باهاش حرف زد و …. منم به برادر شوهرم گفتم پیش خودت بخوابه شب 😑😂🤦🏻‍♀️  ( برادر شوهرم خودش بدتره از این ولی خب سعی میکرد بین مارو درست کنه، خودش مجرده) تا دو سه روز نذاشتم برادر شوهرم بره🤦🏻‍♀️ هی میگفت ارومه بابا من کارو زندگی دارم من میگفتم نه نرو 🤦🏻‍♀️🤣 کلا بمون با ما زندگی کن🤣   تازه فردا شبش شوهرم اخماش داشت باز میشد… دستشویی میخواست بره من میرفتم تو اتاق که شوهرم اذیت نکنه 🤣 ( حالا خنده داره ولی واقعا میترسم ازش و به اصل قضیه نگاه کنید اینکه این حجم خشونت داره واقعا فان نیست🤦🏻‍♀️) برادرشوهرم کلا ادم با مزه ایه فرداش کلی شوخی کرد و اینا … شوهرم روحیش عوض شد ولی باهام حرف نمیزد… هنوزم نمیفهمم من که حرف بدی نزدم کار بدی نکرده بودم… غذای مورد علاقشو پختم و سعی میکردم اروم باشه ولی میدونستم دارم باج میدم و از ترسه همش برادر شوهرم که رفت شوهرم اروم بود تا گفت بیا حرف بزنیم من طفره میرفتم
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 ساغر با پولایی که جمع کردم و وامی که گرفتم( شوهرم نمیدونه وام رو) تونستم ماشینم
🌸🍃 ساغر  داد زد 😞🤦🏻‍♀️قلبم مثل گنجشک میزد واقعا حس کردم ازش میترسم و همه زندگیمو کرده دعوا و جواب پس دادن و استرس گفت چرا حواست نیست چرا به من اهمیت نمیدی و … اخرشم گریه کرد🤦🏻‍♀️ من ترسیده بودم هیچی نمیگفتم بعد منم زدم زیر گریه  اومد منو بغل کرد سرمو بوسید گفتم توام زندگیمو همش دعوا کردی دیگه ازت میترسم هرچی میشه منو مقصر میدونی یا باید بهت جواب پس بدم سر مسخره ترین چیزا اذیت میکنی منو بعد بهش گفتم شاید اشتباه کردیم  گفت چیو اشتباه کردیم؟ گفتم ازدواجمونو😞 از بغلم اومد بیرون رفت اونور دیگه هم حرف نزد باهام  ته دلم این نبودا ولی خب خسته شده بودم هم عاشقش بودم هم اذیت بودم وقتی همه چی خوب بود فکر میکردم یه چیزی میشه باز دعوا میشه خیلی ناراحت شد  منم گفتم اینهمه وقته میای منو عوض کنی بس کن نمیشه دیگه من کاری نمیکنم همش به من حس گناه میدی منو بازخواست میکنی واسه هرچی. خسته شدم دیگه چرا اینقدر عذاب میدی منو. من داشتم سکته میکردم اگه یارو هلت میداد یا تو یارورو هل میدادی سرش میخورد چیکار میکردم من تو گفتی دیگه دعوا نمیکنم ولی کردی  ( تو دوستیمون قول داده بود) جای اینکه من شاکی باشم ازت تو سر من داد میزنی یا من ازت بترسم گفتم دیگه نمیخوام باهات هیچجا برم چون لحظه هایی باهاتم رو تو ترس میگذرونم که چیزی نگی باز ( حالا در این حد نیست ولی خب خسته بودم دیگه) بعدم گفتم بریم جدا شیم ( انگار شمشیر خوردم وقتی اینو گفتم خیلی ناراحت شدم حتی تصورش هم نمیتونم بکنم) گفت کاش نمیشنیدم چی گفتی و نمیذاشتم حرف بزنی و رفت بیرون از خونه من مثل ابر بهاررررر گریه میکردم دو ساعت بعد زنگ میزدم جواب نمیداد نصف شب شده بود نیومده بود .پتو که انداخت روم بیدار شدم اینقدر گریه کردم خوابم برده بود رو کاناپه.  نشستم شوهرمم نشست رو مبل. چشاش خون شده بود… گفتم کجا بودی هیچی نگفت چند دقیقه بعد گفت میخوای جدا شی منم مثل … زدم زیر گریه باز گفتم نه اونم گفت منم نمیخوام و اونم گریه کرد🤦🏻‍♀️ من گریه اون گریه مثل احمقا😑 همو بغل میکردیم گریه میکردیم😂 ( دیوونه شده بودیم اینقدر دعوا میکردیم ولی همو دوست داشتیم) تازه با مشاور رفتن رابطمون این بود با این همه اختلاف توی شخصیتامون اگر نمیرفتیم که قطعا یکی اون یکیو کشته بود بعدا بهم گفت اون شب رفته جاده چالوس جایی که اولین بار همو بوسیدیم و قرار ازدواج گذاشتیم😞 منم گفتم الکی نگو رفتی ارکیده شام خوردی🤣🤣 اونم میگفت نه بخدا اینو فهمیدیم با این همه اختلافی که داریم توقع یه زندگی صاف نباید داشت که البته همه ی دعواهارو شوهرم شروع میکنه و اونم فکر میکنه من با رفتارم شروع میکنم ( البته میگم ما لحظات خوبم کنار همدیگه داریم که واقعا خیلی بیشتر از دعواهامونن و جفتمون همو درک میکنیم و باهم ساعتها حرف میزنیم و من خیلی بهش محبت میکنم ولی خب وقتاییم که دعوا میکنیم واقعا بد دعوا میکنیم) شوهرم وقتی میاد خونه حالش خوبه منم حالم خوبه کنار هم ارومیم واقعا مثل رفیق میمونیم و این مارو نگه داشته تو این زندگی ولی یهو یه چیزی میشه … مثلا حداقل دو ماه یک بار… ولی زیاد… اینقدر عاشقشم گفتم بهش بیا چند روز بمونیم تو خونه هیچجا نریم هیچ کار نکنیم توام نرو سرکار بمونیم ور دل هم دیگه و بهونه دعوا پیدا نکنیم واقعا  از بهترین روزامون بود.   رفتیم باز مرتب مشاور، رابطمون بهتر داره میشه اینو بخوام بنویسم واسم سخته… خیلی سخته… چند وقت بود که من میرفتم دانشگاه واسه ادامه تحصیلم و سرکار هم میرفتم پریودیم عقب افتاد… بیبی چک گذاشتم دیدم مثبته دو تا دیگه گذاشتم دیدم مثبته… سکته کردم… خیلی ترسیدم… نمیدونستم باید چیکار کنم و هول کردم سعی میکردم احساسی فکر نکنم و احساسمو خاموش کنم و منطقی فکر کنم… از طرفی ما به فکر مهاجرت بودیم و کارمون جور نشده بود و برنامه هامون خراب شده بود و … امادگی هیچجوره نداشتم ولی شده بود خیلی سریع تصمیم گرفتم بندازمش… بدون فکر…. چون واقعا ترسیده بودم … ولی دیدم نمیتونم… به شوهرم گفتم حاملم اونم شوکه شد… کلا دوره خوبی بود دعوا که اصلااا نداشتیم شوهرم دیگه گیر نمیداد… همشم که دورم میچرخید …. بچم ۹۴ روزش بود… پسر بود…  توی چهار راه داشتیم میرفتیم یه ادم (🙂 واقعا ادم؟) چراغ قرمزو رد کرد زد در سمت شاگرد که من بودم…. از نظر جسمی که داغون شدم و شانس اوردم که زندم… ولی بچم سقط شد… از وجودم درش اوردن… حالم خیلی بد بود اصلا نمیدونستم کجام و انگار چند سال با بچم زندگی کرده بودم حالا نبودش… شبانه روز اشک میریختم  شوهرمم دیگه سرکار نمیرفت از بس من داغون شده بودم کارم فقط گریه بود از طرفی حال جسمیم هم بد بود درد داشتم  مشاوره نمیرفتم  ᯽────❁────᯽ @azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 ساغر  داد زد 😞🤦🏻‍♀️قلبم مثل گنجشک میزد واقعا حس کردم ازش میترسم و همه زندگیمو کر
🌸🍃 ساغر   شوهرم همه کار میکرد واسم ولی حتی ازش تشکر نمیکردم بهونه هم میگرفتم من واقعا عزادار بودم… شوهرم اگر میرفت سرکار زود برمیگشت ( همه کاراشو برادرشوهرم میکرد)  من بهونه گیر تر شده بودم و شوهرم مهربون تر نمیذاشتم هیچکس جز شوهرم پیشم باشه حتی مامانم یا خواهرم  ( با مامانم خوب نیست رابطم زیاد) (جز یه نیرو که گرفته بود برای اوضاع خونه و خوراکمون که اصلا هم حرف نمیزد) وضع جسمیم داشت بهتر میشد و حالم خوب بود ولی شوک تصادف روم بود  روحی؟ اصلا اصلا بهتر نبودم شوهرم خیلییی صبوری کرد بهم محبت کرد عشق رو دوباره بهم برگردوند و پای زندگیمون موند و کمکم کرد جلسات مشاوره رو ادامه بدم اینبار با موضوعی دردناک تر ولی😞 دیگه شوهرم شده بود همه چیز  ارتباطمو کلا با همه قطع کرده بودم بهونه میگرفتم صبوری میکرد  رابطه ج.ن.س… که اصلا نداشتیم تا ۴ ماه این اوضاع ادامه داشت ولی رو به بهبود بودم  اوضاعم بهتر شد و جسمم خوب بود  اون حتی اشاره هم نمیکرد به رابطه ولی میدونستم اذیته ولی صبوری میکرد بعد ۴ ماه رفتم سمتش واسه رابطه و … قبل اینکه این اتفاق پیش بیاد عاشقش بودم  ولی بعد ازون از عشق رفت بالاتر… من اونو به همه چیم ترجیه دادم و میدم… بهترین دوستمه، زندگیمه، عشقمه…  ساعت کاریش رو بخاطر من کمتر کرد برای من هم باشگاه زد که سرگرم بشم و روحیم بهتر بشه… ( سالن بزرگی نیست ولی خب خوبه راضیم و شده دلخوشی من)  وقتی سالن رو نشونم داد بال در اوردم واقعا( سر کوچمونه🤦🏻‍♀️😂)  روزی ۱۲- ۱۳ ساعت با عشق کار میکردم تا چرخش رو بچرخونم… خداروشکر راضیم بعد که به رزق افتاد، خودم کمتر وایمیستادم چون دیگه تصمیم داشتم بیشتر توی زندگیم باشم و واسه شوهرم فقط روزی ۳-۴ ساعت میرم ( ۴ روز در هفته ) و بیشتر پی شوهرم و زندگیمم… هنوزم دعوا داریم ولی مثل سابق جنگ و داد نیست😂 خیلی بیشتر باهم کنار اومدیم… منم همه کار واسش میکنم  چند وقته سرش خیلی شلوغ شده و از سه شنبه باز رفته سفرکاری با برادرشوهرم … ( با برادر شوهرم همکارن) ولی دلم واسش تنگ میشه و میخوام باشه….  شوهرم عاشق اینه دختر کوچولو داشته باشه… هنوزم مشکلات داریم… هنوزم دعوا هست… فقط ما برخوردمون فرق کرده… میگه اینقدر مهربون شدی دیگه دلم نمیاد سرت داد بزنم🥺😂( عوضش تا یقه حرصم میده😒) هنوزم حساسه روی همون مسائل هنوزم گیر میده به رفتارم  ولی نه دیگه با داد و فریاد… اون مرد بداخلاقی که میگفتن باهاش ازدواج نکن الان یکی از مهربون ترین مرداست… منم از کله داغ بودن ( تاحد خیلی کمی😂😁) افتادم و دیگه دنبال اثبات خودم به خودم نیستم و میدونم که شوهرم واسه جفتمون بهترین زندگی رو‌ میخواد…  خوشحالم که همو نگه داشتیم تو زندگی… بازم مشکلات داریم مثلا با پدرشوهرم که همه جا از ما بد میگه و میخواد ما جدا شیم چون فکر میکنه من زن زندگی نیستم… البته مغز شوهرمو میخوره و شوهرمم قطع رابطست باهاش( ولی بعضی اوقات میاد خودشو میچپونه) و کلا رابطش با خانوادش بده چون دل خوشی هیچوقت نداشته ازشون و خب هربار میریم یا میان، داستانی میشه کلا فامیلشون با من رابطشون بده… به جز برادر شوهرم و  خانواده دوستم که توسط دوستم با شوهرم اشنا شدم( شوهرم فامیل نزدیکشونه) و خب اینکه خانوادش مزاحمت و اذیت زیاد ایجاد میکنن … ( مشکل روانی دارن) حتی از ما پرس و جو کرده بودن🤦🏻‍♀️ و خیلی چیزای دیگه هست که شوهرم به من نمیگه مطمئنم با مهاجرتمون اگر انجام بشه، خیلی از مشکلاتمون حل بشه و بتونم مامان بشم🥺 خدایا هرچی خیره خودت مشکلاتمو و راه جلومو هموار کن پایان✅✅✅ ᯽────❁────᯽ @azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌸🍃 نازنین سلام دلم گرفته میخوام داستان زندگیمو بگم براتون شبیه داستان میگم که قشنگ تر باشه از ازدواج مامان بابام شروع میکنم بعد از ۶ ماه بالاخره زهرا رضایت داد تا با علی ازدواج کنه... علی پسری بود ک کار میکرد و درس میخوند اهل زندگی بود زهرا رو دیده بود و عاشق شده بود اما زهرا دختر درس خونی بود ک به ازدواج فکر نمیکرد و ارزوهای خیلی بزرگ داشت دلش شوهر کارمند میخواست... بالاخره بعد کلی رفتن و اومدن وقتی علی تو دانشگاه استخدام شد زهرا رصایت داد عقدشون زود انجام شد همه میگفتن چه مادر زن جوونی چقد قشنگه... مامان زهرا چشم رنگی و خوشگل بود زهرا دختر بزرگش بود و به بهترین نحو تو مراسماش شرکت کرد... خیلی نگذشته بود ک فهمیدن مادر زهرا سرطان داره و خیلی دیر شده واسه درمان  سرطان ذره ذره زیبایی های مادرشو میگرفت اما دلش عروسی دخترشو میخواست پس بساط عروسی رو چیدن... زهرا عروس علی شد و همه چیز خوب بود فرداش مراسم پاتختی بود یه دختر چقد میتونه شاد باشه اون روزا اما زهرا شادیش عمر کوتاهی داشت و فردای اون روز مامان قشنگشو از دست داد اخ که چقدر سخته واسه یه دختر اول عروسی بدون مادر بشه😔 چندسال گذشت زندگی زهرا و علی با همه سختیاش خوب بود تا این که فهمید بارداره ته دلش پسر دوست داشت عکس داداش کوچیکشو مدام میدید دوس داشت بچش مثل داداشش خوشگل و چشم رنگی باشه مدام با بچش حرف میزد کم کم فهمید دختره اسمشو انتخاب کرد سلاله مدام با سلاله تو شکمش حرف میزد و عکس داداش کوجیکشو میدید بعد ی مدت دخترش ب دنیا اومد اما مادر بزرگش گفت اسمشو نباید سلاله بزاری چون ی دختر بوده ب این اسم و خوشی ندیده زهرا اسم دخترشو گذاشت نازنین . نازنین . دختری ک تو پاییز به دنیا اومد دختری ک شد من یک منی ک نمیدونستم قراره چی سرم بیاد و از همون اول خدا برام چیارو نوشته بود تو سرنوشتم انگار فقط شباهتم با سلاله از اسم کم شد نازنین بزرگ میشد شیرین زبون تر میشد قشنگ بود اما مثل دایی کوچیکش نشد چشماش سبزعسلی نشد  توی ۶ ماهگی نازنین یه خاله کوچولو از زن دوم اقاجونش پیدا کرد نازنین شیرین زبون بابا بابا میگفت و همه مجذوبش بودن اولین نوه دختر بود اقاجونش بهش میگفت ترانه من ترانه بابا اما ی روز وقتی اقاجونش بغلش کرد زن دوم پدر بزرگش گفت چرا دختر خودتونو بغل نمیکنی؟؟ اینم بچتونه ها کم اون نوه رو بغل کنید... محبت بابا بزرگ همونجا تموم شد و نازنینی ک مادر بزرگ نداشت و یه عمر حسرتش به دلش موند حالا محبت بابا بزرگ رو هم نداشت مامان نازنین ارزوهای بزرگ داشت با باباش سخت درس میخوندن و کار میکردن تا پیشرفت کنن این وسط نازنین تنهای تنها بود مامان باباش براش بهترین اسباب بازی ها و عروسک هارو میخریدن اتاقش پر بود از کمد و ویترین و عروسک اما تو دلش کسی نبود همش حسرت محبت داشت اون زمان ی دایی داشت همون دایی کوچیکه ک مامان دوست داشت نازنین شبیه اون بشه خیلی نازنیو دوست داشت مدام باهاش بازی می‌کرد نازنین کل روزو تنها بود و به عشق این که بره شب خونه اقاجون بغل دایی کوچیکه سر میکرد شب دایی باهاش فوتبال بازی میکرد تیله هاشو میریخت و بازی می‌کردند نازنین میخندید از ته دل با اون خاله کوچیکه رابطشون خوب بود مدام با دایی بازی میکردن نازنین اون زمان غرق شادی و حسادت بود شادی از کنار محمد بودن و حسادت از این که چرا محمد میتونه سوسیس خالی بخوره اما اون نه و.... نازنین ۷ سالش شد مدرسه میرفت اجتماعی و خوب بود همه تعریف هوش و درسشو میکردن بعد مدرسه تو محل کار مامانش سر میکرد تا شب بره پیش داییش اون زمان اقاجونش زیاد وضعش خوب نبود و محمد تو بدترین شرایط داشت بزرگ میشد اما به همه محبت میکرد (لبخنداش هنوز یادمه الهی بگردم  دورش شادی روحش صلوات) یکی از شبای سرد زمستون وقتی نازنین داشت روز شماری میکرد تا عید برسه عروسی دعوت شدن یه عروسی ک زندگی نازنین رو زیر و رو کرد نازنین و مامانش بهترین لباسارو پوشیدن لباسایی که از ترکیه خریده بودن و مراسمای قبل عروسی رو رفتن همه تعریف میکردن و زهرا میگفت اینو کجای ترکیه خریده و اونو کجای سوریه کلا زهرا عادت داشت به تجملات  شب وقت عروسی کسی راضی نبود به رفتن اما نازنین میخواست بره عروسی یه بچه عاشق شادیه اما زمونه گاهی شادیو زهر میکنه نازنین اصرار میکرد بر رفتن و نمیدونست اصرارش داره گند میرنه به زندگیش نمیدونست دنیا چقد نامرده محمد به خاطر نازنین قبول کرد بیاد عروسی بقیه هم راضی شدن اناده شدند عروسی یه شهر دیگه بود 
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 نازنین سلام دلم گرفته میخوام داستان زندگیمو بگم براتون شبیه داستان میگم که قشن
🌸🍃 نازنین سرش درد میکرد نمیتونست تکون بده چشماشو ب زور باز کرد که ای کاش باز نمیکرد  بالاسرش دید اشکای پدربزرگشو گیج نگاه کرد اقاجونش با تلفن حرف میزد داش میگفت: حالشون اصلا خوب نیست... محمد.. محمد... محمد تموم کرده😭😭😭😭 نازنین انگار مات شده باشه ارزوی مرگ میکرد سرشو تکون داد شاید واسه آخرین بار همدمشو ببینه واسه اخرین بار تنها مونسشو ببینه کسی که مثل یه داداش پشتش بودو ببینه اما نتونست نتونست نتونست پلکاش داشت سنگین میشد باز نمیخواست بخوابه اما انگار دست خودش نبود اشکای اقاجونش و این جمله تو ذهنش تکرار میشدن محمد تموم کرده... و تا الان اون صحنه تو ذهنش مونده وقتی باز چشماشو باز کرد دلش میخواست همه چی خواب باشه همه چی دروغ باشه  چشماش فقط یه سقف سفید دید و صداهای مبهم دوباره بیهوش شد این بار وقتی بیدار شد سرش غرق خون بود و عموشو بالا سرش دید همه با استرس بودن  بالاخره کاراش تموم شد از بخیه زدن سرش تا گچ گرفتن دست ها و گردنش دختر بچه ناز و شیطون حالا شده بود یه دختر با صورت و موهای خونی یه دختر ک نمیتونست تکون بخوره و ذهنش فقط درگیر اون شب لعنتی بود ک چرا اصرار کرد چرااااا میومدن بالا سرش و میرفتن شبا با زور اهنگ و لالایی خوابش میبرد واسه ی دختر ۷ ساله دوری از مادر خیلی سخته خیلی  چندین بار از همه سراغ داییشو گرفت اما کسی چیزی نمیگفت میگفتن اونم بستریه و نازنین همین امیدو داشت ک اشتباه شنیده اونم بستریه با هر سختی بود بالاخره مرخص شد نازنین فک میکرد الان همه چی مث قبل میشه میرن خونشون پیش اسباب بازی هاش پیش داییش اما هیچی مث قبل نشد  نازنین تو خونه مادربزرگ پدریش رفت بدون مامان و بابا دستشویی نمیتونست بره حتی نمیتونست تنها بشینه یا بلند بشه نزدیک عید بود دلش لباس میخواست اما با اون موهای غرق ب خون و دستای بسته نمیشد که نمیشد بالاخره با سختی موهاشو شستن و زن عموش براش شلوار لی خرید با ی سویشرت ک شاید بشه پوشید  کم کم خبر دادن بهش ک باباشم میخواد بیاد  بالاخره بعد کلی انتظار باباش اومد اما اون از زمین تا اسمون با بابای نازنین فرق داشت ی مرد لاغر پر ریش و سیبیل  به سختی جا به جاش میکردن تهال و لگن و شکم و زانوش اسیب دیده بود و کلی عمل شده بود شب عید برا خوب کردن حال نازنین سفره هفت سین چیدن  خلاصه بگم کسی چیزی نمیگفت زیاد مدام دیدنشون میومدن اما نازنین غم داشت خیلییی ی بار وقتی از دکتر میومدن با اقاجونش اومد تو ماشین اقاجونش ،یه برگه بود نازنین برداشت بازش کرد عکس محمد بود عکس همون کسی ک مامانش ۹ ماه نازنینو تو شکمش با اون عکس خو داده بود و ۷ سال نازنین تو اغوش اون فرد بود به سختی خوند و فهمید که ۴۰ روزه دایی نداره ۴۰ روزه محمدشو از دست داده تو شوک بود تا شب باور نداشت شب شروع کرد داد و فریاد ک من میخوام برم پیش داییم ولم کنید من بغل اونا میخوام😭😭 همه غرق در تعجب ،نازنین فقط فریاد میزد و گریه میکرد شما دروغ میگین دایی من مرده  از اون طرف داد میزد داییم نمرده من میخوام برم پیشش بغلش (انق برام سنگینه داغش هنوز ک اشکام روونه) وقتی دیگه نای فریاد نداشت رفت ی گوشه تو اشپز خونه کز کرد سرشو رو پاش گرفت و زار زد بالاخره مامانش هم اومد مامانی که حافظشو از دست داده بود و کمرش به شدت اسیب دیده بود کنار مامانش کمکمش میکرد اما مادرش گاهی چون حافظه نداشت میزدش یا کارایی میکرد که نازنین میترسید همه امید نازنین سوت و کور شده بود ی پدر روی تخت افتاده دست به عصا و یه مادر ک هیشکیو نمیشناخت اما عشق میون علی و زهرا ستودنی بود ک همو ب یاد داشتن و مدام میخواستن کنار هم باشن بعد یک سال با هر سختی بود گذشت مادرش کم کم بهتر شد و حافظشو به دست اورد  بماند ک وقتی فهمید محمدشو از دست داده چی به روزش اومد اما همه اینا گذشتن نازنین هنوز امید داشت اینا همش خواب باشه ی کابوس مدام میگفت بالاخره بیدار میشم بالاخره دایی میاد بعد ی سال باز فهمیدن کمر مامانش اصلا اوضاعش خوب نیس و امکان داره ک ویلچر نشین بشه😔 مادرش ی عمل سخت داشت اول گفتن از راه قلب بایدعمل بشه اما بالاخره قبول کردن از پشت عملش کردن و پیچ و مهره گذاشتن خداروشکر مادرش عملش خوب بود و قطع نخاع نشد کم کم داشت زندگیشون ب روال قبل برمیگشت  (مادرم از تصادف دستش کج هست و کمرش هنوز درد داره نمیتونه کار سخت بکنه) همچی داشت پیش میرفت ولی نازنین به گریه های یواشکی عادت داشت اخر شبا اروم اشک میریخت  یکی دو سال ک گذشت ی شب وقتی چند روزی تا اول مهر نمونده بود و نازنین باز شوق و ذوق داشت زمونه باهاش بد تا کرد و نابودش کرد ی شب پیش زن عموش بود خونه مادر زن عموش باباش زنگ زد ک بیاد خونه زن عموشم از پسر عموش خواست نازنینو ببره ی پسر ۱۸ ۱۹ ساله نازنین با پسر عموش رفت
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 نازنین سرش درد میکرد نمیتونست تکون بده چشماشو ب زور باز کرد که ای کاش باز نمیکرد
🌸🍃 نازنین بچه ها خونه زن عموم جوریه ک دوتا زن عمو هام تو یه خونه بودن وقتی گریه میکردم زن عموم میفهمه صدا میاد تو حیاط پسر عموم ی اناربم میده و تهدید ک ساکت شو تا پیتزا بت بدم و هرچی خواسی و این چیزا  اما اون زن عموم تو حیاط میفهمه یکمشو و میبینه گریه کردم همون موقع تا ما میریم زنگ میزنه به  مامانم میگه و مامانم از من تو خونه پرسید منم واقعیتو گفتم ک اذیت شدم  پدرم برخورد کرد اما نزاشتن مامانش بفهمه و از اون روز من متنفر بودم ازش و دیگه کمتر میدیدمش ولی بگم کمبود محبت هنوز باهام بود و من گریه های شبانه داشتم با دوستامم زیاد حرف نمیزدم اما روزا شاد بودم شبا غمگین گاهی مدام دعوا داشتیم شبا ارزو مرگ میکردم منی که یه بچه ۱۰ ۱۱ ساله بودم و هروقت اعتراض میکردم خانوادم میگفتن تو همه چی داری کلاس ششم بودم از کمبود محبت دلم میخواس با یکی حرف بزنم تا این که با ی نفر اشنا شدم اسمش اریا بود خلاصه که با اریا حرف میزدم و چت می‌کردیم اون ۵ سال ازم بزرگتر بود منم گوشی نداشتم با سختی حرف میزدیم تو کوچه همو از دور میدیدیم اما اصلا بهم دست نمیزدیم یا از نزدیک حرف نمیزدیم فقط دوست بودیم  خیلی بهش وابسته شده بودم اونم کمکم بود مث ی داداش حس میکردم عاشقم و این چیزا ی روز بعد از ظهر توی ماه رمضان نشسته بودم تو کوچه اریا هم بود باهم چت میکردیم عکس ی گردنبند داد واسم اسمم روش بود گف ک این قشنگه نازی ؟چی دوست داری برات بخرم قلبم بوم بوم میکرد من و اریا این حرفارو نداشتیم من ی دختر کله خر تخس بودم اهل شیطنت غمامم تو خودم بود محبتمم با محمد بود و تمام. بهش گفتم اسم منو درست ببر گف ن اینطوری خاص تر و قشنگ تره ی حس عجیبی داشتم ولی اون زمان نمیشد هنوز بهش گفت عشق یا دوست داشتن فقط تعجب بود ک داشتم محبت میدیدم  اذان دادن خدافزی کردیم قدم زنان با دختر عمم میرفتیم به سمت مسجد ک اریا از کنارم رد شد ی نامه انداخت بازش کردم نوشته بود سلام نازیچیه من ببخشید ک بهت میگم نازیچیه من اما یه چنوقته همش خوابتو میبینم از جلو چشمم کنار نمیری اگ یکی سمتت بیاد میخوام بکشمش و این چیزا اولین بار بود اینارو میدیدم من با محبت بی گانه بودم من خودم بودم و خودم  ازم خواسته بود فکر کنم بهش جواب بدم اما اگ دوستش نداشتم همون دوست معمولی بمونیم براهم نمیدونستم چی کار کنم سر در گم بودم اما چون دل شکسته بودم خام حرفاش شدم نخواستم دلشو بشکنم منم براش نوشتم و قبول کردم از اون روز بیشتر هوامو داشت و...  زیاد راجبش نمیگم چون دوست ندارم بهش فک کنم خلاصه که چندماهی گذشت  تو یکی از روزهای برگ ریزان پاییز یکیاز دوستام به اسم شهلا گفت بگو برامون نهار ساندویج بیاره اگ دوستت داره و خودش بهم ی گوشی نوکیا داد منم زنگش زدم تا صدامو فهمید گفت جانم و مثل همه امر هام این یکی رو هم اطلاعت کرد بعدش برامون ساندویچ اورد اخر کار نشد ازش تشکر کنم ب دوستم گفتم تشکر کنه اما شمارش مونده بود و از اون شب اریا بین من و شهلا تقسیم شده بود نازنین بچه بود اما با اون سن از دروغ متنفر بود چند بار چتای اریا با شهلا رو تو گوشی شهلا دیده بود اما اریا مدام میگفت اشتباهه و این حرفا چتای شهلا و اریا مناسب سنشون نبود نازنین تعجب میکرد که یک بار هم با اریا راجب این چیزا صحبت نکرده اما شهلا با کمال پر رویی باهاش حرف زده بود ی شب بالاخره نازنین حرف زد و گفت ک من این پیامارو دیدم و شمارع هم مال توعه جای انکار نداره اریا گفت دروغه من اگ تن یکیو بخوام اون تویی اگ قراره کسی کنارم باشه اون تویی تو لب غنچه ای منی و این حرفا اما نازنین وقتی دید اریا انقد حیارو کنار گذاشته و دروغ میگه یکی از همون روزا بدون خدافزی رفت و اریا رو داد به رفیقش شهلا چون دیگه لایق خودش نمیدونست البته خیلی ب شهلا گوشزد کرد ک ببین منی ک عشق اولش بودمو راحت بیخیال شد تو خودتو بازیچش نکن اما شهلا گوش بدهکار نبود و اریارو میخواست نازنین تو ظاهر پر قدرت بود اما دلش داغون. شروع کرده بود به خودزنی حتی تو مدرسه از شدت گریه لباش خشک خشک شده بودن روزا وقتی میخندید ترک میخوردن و خون میومدن اما خودشو شاد نشون میداد اون زمان کلاس هفتم بود ی بچه درس خون با معدل ۱۹ و ۷۸  اما این بچه درس خون عادت کرده بود به تیغ زدن حتی گاهی چون یه ادم کثیف بهش گفته بود لب غنچه ای روی لباش تیغ سردو میکشید و خون گرم جاری میشد شبای پر درد ولی روزای شاد چ مسخره انقد ک هیجکس حتی خانوادش نفهمید چقد افسردگی داره مرداد ماه بود رفتن مشهد دقیقا مثل امسال با دل شکسته پیش اقا ناله کرد گفت یا ضامن اهو تو شاهد بودی چقد سختی کشیدم خوشحالم ک فهمیدم ادمم اشتباهه اما نا امیدم نکن معجزه کن تو زندگیم وقتی اومد شهرشون دختر خالش زنگش زد نازنین تو که خیلی استعداد داری بیا اینجا کلاس بازیگری .. .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 نازنین بچه ها خونه زن عموم جوریه ک دوتا زن عمو هام تو یه خونه بودن وقتی گریه میک
🌸🍃 نازنین فرداش نازنین رفت کلاس اونجا فضا راحت و خوب بود اما نازنین ی دختر حجابی بود و بنا بر خجالت یکم ساکت بود تو همین بین چشمش خورد به یه پسر خیلی چهره نازی داشت اروم بود نگاه به دخترا نمیکرد اما ی تیپ خیلی خوشگل زده بود تیشرت قرمز شلوار مشکی و کفش قرمز نازنین ناخواسته نگاهش میکرد مجذوب حیا و چهرش شده بود همش میگفت این اشناست واسه من شبیه یکیه اما هرجی فکر کرد نفهمید شبیه کیه یکم از این و اون پرس و جو کرد فهمید همه صداش میزنن سید  توی کلاس همه به نازنین میگفتن دخی شیطون یا د.ش مخفف دخی شیطون کلا کسی زیاد با اسم صداش نمیزد از همون روز اول جمع صمیمی بود بچه ها دور نازنین بودن باهاش نقش تمرینی اجرا میکردن اما اون نه. نازنینم از اول تا اخر تو فکر اون پسر بود اونی که بهش میگفتن سید اونی ک اروم بود و نسبت ب نازنین محل نمیزاشت نازنینی که تو اون سن انقد بغلی بود با اینکه با حجب و حیا بود اما همه بغلش میکردن بوسش میکردن اونجا از اون پسر زیاد محل نمیدید بچه ها این وسط سال قبلش بالاخره اصرار های من حواب داد و مامانم برام بعد ۱۲ سال ی اجی به دنیا اورد تا از تنهایی در بیام اسمش هم نازیلا گذاشتن اون روز همشو به اون پسری که فقط میدونستم بهش میگن سید فکر میکردم رفته بودم پشت پنجره کلاس و فقط فکر میکردم ینی میشه خدا اینو بهم بده ینی میشه به دلش بندازه؟  وقت نهار یکی از پسرا رفت واسه همه فلافل خرید وقت خوردن کلی بهم گفت بخور اما محل نمیدادم نمیدونم چرا منی ک اسمم دخی شیطون بود جلو اون سید انگار همه سلول هام تغییر میکردن انگار میشدم ی نازنین دیگه یکی که با این دختر زمین تا اسمون فرق داشت من دختری بودم ک ازادانه با هر پسری دعوا میکردم اریا رو هم فقط ی دوست میدونستم و بهش وابسته شده بودم در همین حد با بقیه پسرا لج بودم کلا واسه خودم یلی بودم اما جلو سید انگار دلم میخواست از دور نگاش کنم وقتی چشماش ناخواسته بهم میوفتاد قلبم ی جور دیگه میزد.  گاهی میگفتم کاش دوستم داشته باشه گاهی میگفتم برو بابا حماقته گاهی دلم تشنه ی نگاهش میشد گاهی میگفتم ن همش الکیه من دنبال محبت دیدنم خودمم نمیدونستم چمه رو ی صندلی نشسته بودم دقیق یادمه ی شال کرمی سرم بود با ی مانتو سبز یشمی ک شلوار کرمی. همش با دستام و چادرم بازی میکردم نگاه به تیپم میکردم چیزی کم نداشته باشم تووهمین بین بود دختر خالم با چندتا از بچه ها میخواستن برن شهرداری و بسیج و اینجور جاها تا حمایت جلب کنن گفتن کلاسو خالی ول نکنیم از دخترا من مونده بودم و از پسرا اون سید با ی نفر دیگه موند  وقتی فهمیدم انگار دیگه قلبم میخواست بیاد بیرون از سینم  خوشحال بودم همه داشتن میرفتن اینطوری حس میکردن انقد نگا میکنم تا عطش دلم خالی بشه اخه همش فک میکردم نگاهام برا اینه که بدونم شبیه کیه چرا واسم چهرش اشناست گفتم اگ اینا برن راحت میشینم انقد نگاهش میکنم و تحلیلش میکنم تا یادم بیاد شبیه کیه وقتی رفتن انگار تازه فهمیدم چی شده و من جلو اون توانایی هیچ کاری نداشتم چ برسه به خیره نگاه کردن دوباره گوشه گیر نشستم فقط پاهامو نگاه میکردم گاهی یواشکی دیدش میزدم انگار دیگه داشت بین عقل و دلم جنگ میشد ک یه صدایی فهمیدم (دقیق یادم نی یا صدا پت و مت بود یا خروس یا اهنگ پلنگ صورتی) سرمو اوردم بالا میون این همه خجالت نیشم تا بناگوشم باز شده بود از خنده ک دیدم ی گوشی نوکیا دستشه صداشو قط کرد نگام کرد نگاش کردم قلبم وایساد نمیدونم چی شد مات شده بودم اروم گفت شرمنده این گوشی مال یکی از دوستامه گوشی خودم خرابه ابن رو هم بلد نیستم اهنگشو عوض کنم اگ شما بلدین بدم تغییرش بدین مات یکم نگاش کردم وقتی ویندوزم بالا اومد فهمیدم نگاه کردنش برا اینه ک از من منتطره جوابه سر سری هول کردم گفتم ن و باز سرمو انداختم پایین شاید باورتون نشه انگار تو دلم جنگ بود نمیدونم چم شده بود با هیچکس حرف نمیزد وقتی باهام حرف زد انگار تو دلم جشن و پایکوبی ب پا بود از ی طرفم میگفتم بسه نازنین ول کن اینو تو حق نداری کسیو تو زندگیت راه بدی میخوای باز شکست بخوری باز بدبخت بشی تو هرکیو بهش وابسته بشی خدا ازت میگیره پس ول کن اخه ی مدت به شدت وابسته شده بودم ب مادربزرگ پدرم هر روز میرفتم خونشون یهو تو یک سال دوتا مادر بزرگ های پدرم فوت کردن  با خودم میگفتم دنیا با من لجه مادر بزرگ خودم ک قبل از اومدن من از دنیا رفته اینم ک اینطوری شد مادر پدرمم خوب بود اما دختر عمم ک همسن من بودو تو اون زمان همه بیشتر دوست داشتن ی جورایی تو اون سن خیلی اضافی بودم🥲 خلاصه انقد تو فکر بودم ک حد نداشت اصلا اون پسری ک به جز ما تو کلاس بودو از یاد برده بودم ی بار ک سرمو بالا اوردم دیدم اون پسر در حال کنجکاوی تو همه جای اتاق بود سید یهو نگا کرد به من گفت ایشون فضول نیسنا راجبش یوقت فکر بد نکنید ایشون فقط کنجکاوه ....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 نازنین فرداش نازنین رفت کلاس اونجا فضا راحت و خوب بود اما نازنین ی دختر حجابی ب
🌸🍃 نازنین لبخند زدم مات شدم مونده بودم انگار عهد کرده بود اون با هر کلمش منو تا مرز جنون ببره منی که تو زبون هیچکس حریفم نمیشد در مقابل اون انگار زبونمو از ته قیچی کرده بودن لال میشدم فقط میخواستم ب این بهونه ک ببینم شبیه کیه خیره خیره نگاهش کنم  یهو اون پسره پیشنهاد داد موافقین یکم اینجارو تغییر بدیم مرتب کنیم من ک میخواستم از این گوشه گیری خلاص بشم و حوصلمم از فکر کردن سر رفته بود بلند شدم یکم اونا گشتن ی لیوان پیدا کردن خودکار هارو توش گذاشتیم میز هارو مرتب کردیم رفتم ی دستمال خیس کردم اوردم روی میز هارو دستمال بکشم غرق فکر بودم یهو دیدم تو چندسانتی متری من ایستاده استرس گرفتم گفتم الانه ک صدا قلبمو بفهمه الانه این قلب دیوونه همه جیزو لو بده اروم کنارم ایستاد با اون دستمال خشک جاهایی ک من دستمال میکشیدمو پاک میکرد تا لک نیوفتن  ی حال عجیب و غریبی داشتم قلبم ی جوری بود هرچی میخواستم بهش محل نزارم قلبم بدتر میکرد شبش بابام اومد وقتی جو دختر پسری اونجارو دید دیگه رضایت ب اومدنم نمیداد😔 غم تو دلم نشست گفتم شاید نبینمش از سرم بیوفته... ی روز دیگه کلاس رفتم اما تو جمع هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد .و بعدش پدرم منو از نگاه به این غریبه اشنا محروم کرد... حالم خیلی بد بود تو خونه مدام سر هرچیزی فریاد میزدم تو اتاقم درو میبستم اهنگ غمگین با صدای بلند گوش میدادم و خود زنی میکردم همیشه دست چپم پر زخم بود همیشه تو سطل زبالم پر دستمالای خونی بود هر شبم پر گریه بود حالا غیر دردای خودم مدام چهره سید جلو چشمم بود مدام همون دوتا شوخی کوچیکش تو ذهنم بود و ترس از اینکه نکنه با کس دیگه ای هم حرف بزنه حالا دلیل خود زنی هام دوتا شده بود یکی خیانتی ک از اریا و شهلا شاهدش بودم و یکی دوری از اون چشمایی ک انگار دلم بهشون گره کور خورده بود بعضی شبا میرفتیم بیرون ی دور میزدیم یکی از اون شبا یهو تو خیابون ی چهره اشنا دیدم ی لبخند لبخند اونی ک هرشب تو فکرم بود خودش بود دم ی مغازه  امیدم شده بود باز اونجا ببینمش هرشب میگفتم بریم دور میرفتیم و بعدش نا امید میومدم زار میزدم و دوباره تنهایی دوباره درد دوباره تیغ سرد و خونای گرم مثل امسال محرم اومد عاشق محرمای شهرمونم خیلی خوبه همه مراسمارو با عشق میرفتم و اونجا زار میزدم تا این که دیدمش انگار دلم پرواز کرد انگار نگاهم تا پیدا کردن چشماش پر کشید و با دیدنش تشویش و ارامش سراغم اومد تضادی ک دلم وقت دیدنش داشت برام عجیب بود من این حسارو کنار اریا نداشتم تو اون مراسما اریا هم بود اما نگاهم پی سید بود انگار اریا برام مرده بود وقتی روضه میخوندن نگاهم بهش بود و اشک میرختم دروغ نیست اگه بگم عاشق موهاش شده بودم ارزو میکردم ی بار دستمو بین موهاش بکشم انگار خدا دونه دونه با نظم رو سرش چیده بود مثل یه دسته گل رز مشکی  قشنگترین حالتو داشت ولی بر عکس بقیه سادگی رو ترجیع میداد ن ژل میزد ن اسپری از بالا نگاهش میکردم و با دل شکته اشک میخریختم زندگیمو مرور میکردم میگفتم خدایا کجای این زندگی من خوشبخت بودم؟ الان بزار خوشبخت بشم نمیدونستم این عشق خودش میشه خنجری واسه قلبم نمیدونستم این عشق چقد سختی داره اون زمان فکر میکردم عشق درمانه نمیدونستم هم درده هم درمون نمیدونستم با خودش میمیرم و با خودش زنده میشم فک میکردم ندیدنش باعث بشه از سرم بپره اما فایده نداشت همه دوستام میدیدن چطوری نگاش میکنم من اون زمان ی لشکر دوست داشتم ی اکیپ بزرگ بودیم  ی بار پیش ی دوستام اسمش مبینا بود نشستم بهش گفتم مبینا من حس میکنم اینو خیلی میخوام خیلی ی بار بعدش دوستم میگفت نازی من حس میکنم داره کسی رو نگا میکنه بالا هیچی دیگه رفتم تنها ی گوشه اشک ریختم بعد اونده بود میگف خله من حس میکنم نگاهش ب خودته همش امید میداد بهم ک دوستت داره و این حرفا ی بار دیدم از در حسینیه رفت بیرون منم دوییدم برم بیرون اصلا انگار عقل تو سرم نبود برا ی لحظه بیشتر دیدنش حاضر بودم جون بدم اونم واسه کسی ک هیچی از ش نمیدونستم اما انگار حیا و سادگیش شده بود افت دل من شده این عشق شده بود مرگ تدریجی نازنین رفتم بیرون پیداش نکردم دوستم گفت بیا بریم تو تا داشتیم رد میشدیم یهو دیدم کنارشم دوستم بهم تنه زد هولم داد کفشام پاشنه بلند بود گفتم الانه ک بیوفتم و جریان هندی بشه اما به سختی وایسادم قلبم بوم بوم میزد خودمو کنترل کردم میدونستم اگ وایسم انقد نگاهش میکنم ک بی ابرو میشم مثل ی دیوونه شروع کردم ب دوویدن و ازش دور شدم تا بتونم نفس بکشم دستمو رو قلبم گذاشتم و تند تند پله هارو بالا رفتم هرچی هم مبینا صدام زد نازی نازی محل نزاشتم  .... ᯽────❁────᯽ @azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌸🍃 نازنین از وقتی بهم محل نمیزاشت غیر دستم پای چپمم شده بود دفتر نقاشی با .... روش خط میکشیدم و عصبانیت هامو خالی میکردم مدام با خانوادم بحث داشتم دستامو میزاشتم دم گوشم و فریاد میزدم بسههههههه از زندگی خسته بودم میخواستم همونجا تموم بشه اما دست تقدیر هنوزم برام عذاب میخواست هنورم واسم نقشه ها کشیده بود یه شب با بچه ها تو مراسم مبینا عکس پامو داد گفت حالا هی بگو نتیه هی بگو الکیه نقاشیای جدیدشو ببین ی بارم تو باشگاه دستم پر خون بود پانسمان کرده بودن مبینا باز کرد فیلمشو داد گف اینم انترنتیه؟  خلاصه ک هی پرسیده بود کیه مبینا هم گفت چرا نگم دوتاتونو عذاب بدم بهش عکس ساعتمو داده بود گفته بود این برات اشنا نیس اونم گفته بود چرا ولی من ک سرمو بالا نمیارم ببینم میون اون همه دختر کی این ساعت دستشه گفته بود بابا همین ک اجیشو بغل کردی... با تعجب گفته بود نکنه د.ش رو میگی؟ مبینا گفته بود د‌ش دیگه کیه؟ گفته بود همون دخی شیطون ک کل کلاس حرفشو میزنن مبینا گفته بود اره همونه خلاصه که کلی تعجب کرده بود حالا فک میکنید جوابش چی بود؟؟؟؟ و بعدش چی شد؟؟؟ اون زمان کل کلاس راجبم حرف میزدن حالا ن همش حرفای درستا ن خیلیاش چرند بوده سید سبحان با خودش میگفته اینه انقد راجبش حرف میزنن واسه چی باید بیاد سراغ من اصلا میون اون همه پسر مگ من چی دارم ک این منو دوست داره ته دلش ی حسایی بهش داشت وقتی یکی ازش بد میگفت ته دلش سید سبحان طرفداریشو میکرد ک بابا این دختر با این حجاب و حیا این حرفا راجبش دروغه ته دلش سید سبحان فقط همون دفعه با نازنین حرف رده بود و نازنین اولین کسی بود ک باهاش شوخی کرده بود اون روز قلب سید سبحان هم ی جور دیگه تپیده بود اما اقا سیدی که همه حرفشو میزدن اهل این چیزا نبود فقط فهمیده بود ی چیزی توی این دختر هست ک حساشو قلقلک میده و الان انگار باز اون حسا اومده بودن سراغش ی کشش خاص نسبت ب نازنین پیدا کرده بود انگار اونم دلش میخواست  انگار اونم میخواست نازنین جای همدمو واسش پر کنه و پا به زندگیش بزاره (همه اینارو بعدا خود عشقم برام تعریف کرده البته اسم عشقم سید سبحان نیست سید هست ولی اسمشو مستعار انتخاب کردم) شب مبینا پیام داد به سید سبحان و سید سبحان گفت اگ میشه گوشیرو بدید خودش باهاش حرف بزنم نازنین (تو کانال گاهی نظرات گفتم نوکری امام حسینو کردم و تو هئیتش بزرگ شدم) اونموقع داشت حسینیه رو جارو میکرد مبینا عکسشو میده میگه فعلا داره جارو میزنه سید سبحان دلش میلرزه کار نازنین ک تموم میشه مبینا بهش گوشی میده بریم سراغ اولین چتشون دقیقا ۱۰ روز بعد تولد نازنین ۱۴ مهر نازنین. سلام سبحان. سلام خوبین نازنین. مهم نیست بفرمایید سبحان. ی سوال داشتم  نازنین. بفرمایین سبحان. شما منو دوست دارید نازنین. واسه شما چه فرقی داره؟ فک کنید اره سبحان. فکر من مهم نیست میخوام حس شمارو بدونم نازنین. اره دوست دارم الان که فهمیدین میخواین برین به سلامت سبحان. خوب منم شمارو دوست دارم کجا برم اخه وقتی تازه همو پیدا کردیم سبحان. میشه دیگه اینکارارو نکنید نازنین. ب خودم مربوطه حالم خوب باشه نمیکنم سبحان. اگ واقعا دوستم دارید لطفا این کارارو نکنید من نمیتونم ببینم اینطوری باشید قلب نازنین بوم بوم میزد دستش ی چیز تایپ میکرد دلش ی حرف دیگه میزد مدام تو دلش قربون صدقش میرفت که عمش اومد صداش زد و گفت بریم نازنین با غریبه اشنایی ک دو ماه بود مهمون دلش شده بود خدافزی کرد و شب نازنین پر از فکر بود انگار اون شب به خاطر سبحان هم ک شده بود میخواست اروم بخوابه میخواست طعم ارامشو بچشه صبح بیدار میشدم دیکه از الان انگار یه امید کوجولو تو دلم جوونه زده بود انگار منم حق زندگی داشتم انگار منم داشتم لبخند خدارو میدیدم اون زمان نماز میخوندم حجابمم هی بدک نبود چادر سر میکردم ولی موهامو بیرون میزاشتم  یکمم از خودم بگم واستون بعد این همه  ی دختر ک نسبتا از همسن و سالاش قد بلند تر بود هیکلمم قشنگ بود لپای خوشگل داشتم ک صورتمو سفید نشون میدادن با چشمای درشت و مژه های فر و بلند چشمام خودشون ی تنه کلی دلبری میکردن لبامم غنچه ای بودن جوری ک همه دوستام یا عاشق چشمام بودن یا میگفتن چ لبات جمع و جور و گوگولیه اون زمان یکی از دبیرا بهم میگفت چ چشمایی داری ی مدت ک ویروس گرفته بودن چشمام میگفت حیف چشمات کاش یکم از زبونت ویروس میگرفت ساکت میشدی صبحا به امید خبر از سید سبحان میرفتم مدرسه و گاهی مبینا ی سری خبر هایی رو بهم میداد و اگ میشد شبا باهاش تو مراسم یکم حرف میزدم یکی از همون روزا تو مدرسه گفتن واسه ورزش ماکت درست کنید نمره بگیرید ماهم ک تنبل ،تصمیم گرفتیم ماکت درست کنیم ک واسه نمره ورزش نخوایم بدو بدو کنیم زور بزنیم از یه طرفم چون درسامون خوب بود دلمون نمیخواست ورزش معدلمونو بکشه پایین ....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 نازنین از وقتی بهم محل نمیزاشت غیر دستم پای چپمم شده بود دفتر نقاشی با .... روش
🌸🍃 نازنین واسه کارای ماکت بهترین مکان خونه خاله زهرا اینا بود چون فامیل بودیم مامانامون اجازه میدادن مبیناهم اومد گوشیشو داد تا من با عشقی ک تو دلم جوونه زده بود چت کنم زهرا و مهلا و مبینا مدام نق میزدن ما انقد به پای شما حرص خوردیم حالا ی شیرینی نمیخواین بهمون بدین؟ انقد نق زدن تا ب سید سبحان گفتم گف بپرس چی میخوان منم پرسیدم و گفتن ک بستنی میخوان سید سبحان گفت چ بستنی بخرم منم گفتم هرچی سلیقه خودتونه گفت من سلیقه ندارم گفتم پ ینی منم قشنگ نیستم ک سلیقه شمام؟ بعد گفت نه اگه یه جا خوش سلیقه بوده باشم تو انتخاب شما بوده خلاصه اون رفت بستنی بخره منم بچه ها افتادن ب جونم کلا اهل ارایش نبودم خیلی اونا شروع کردن ی کرم و رژ و ریمل بزنن ب هرحال شاید سید سبحان خجالتو کنار بزاره و ی نگاهی بندازه تو اولین نگاه جلوش قشنگ باشم خلاصه ک اقای ایندمون گفتش بیا دم در سر کوچه ازم بگیر منم رفتم سوار ی ماشین سمند بود دوباره نازنین سید سبحانو نزدیک خودش حس کرد و شد ی دختر خجالتی روسریشو جلو کشید جادرشو مرتب کرد با استرس راه میرفت گوشی تو دستاش میلرزید کوچه شلوغ بود و شهرشون کوچیک سر کوچه ک رسید گفت نمیشه نیا زشته جلو همه اما انگار بر عکس نازنین سید سبحان تازه شجاع شده بود تازه یاد گرفته بود پررو باشه  جلو اومد نازنین فقط نگاش ب زمین بود سید سبحان با پررویی نگاه ب دختری ک سرشو بالا نمیوورد کرد بعد چند ثانیه نایلون بستنی هارو دستش داد و گفت بفرمایید نازنین انگار باز نفس کم اورده بود نمیدونست این چه حالیه ک کنار این پسر داره انقد اروم گفت مرسی ک خودش ب حرفش شک کرد اما همونطوری ک سرش پایین بود بستنی هارو گرفت و رفت تو اتاق نشستن ب بستنی خوردن نازنین اما انگار اشتها نداشت فقط به سید سبحان فکر میکرد  چرا اینطوری شده بود  خودش سر در نمی اورد همه بستنی هاشونو خوردن و از نازنین اب شد تو فکر رفته بود باید جریان اریا رو ب سبحان میگفت دو دل شده بود بستنی رو داد به بچه ها تصمیم گرفت از همون اول صادق باشه پس انگشتاش با لرزش روی کیبورد حرکت کرد ی دلش میگفت نگو نگو اگ بره میمیری تازه داری ارامش میدا میکنی اون دلش میگفت بگو نزار چیزی از همین اول کار بینتون فاصله بندازه و ی عمر ترس لو رفتنشو داشته باشی قلب نازنین در طلاطم بود با سختی تایپ کرد ی چیزی هست که باید بدونی و بعدش تصمیم بگیری چشماشو بست و دستشو روی دکمه ارسال زد ثانیه های انگار کند شده بودن تا نفس گیر تر باشن هوای اتاق انگار خفه شده بود  سید سبحان اعلام کرد ک منتظر شنیدن هست  و نازنین با تایپ هر کلمه انگار میون لشکری های دلش جنگ مینداخت بدون اینکه به این جنگ بها بده نوشت و نوشت و نوشت از اینکه با اریا بوده و حس میکرده دوستش داره از همه چیز نوشت همه افکارشو پس زد و ارسال کرد. با ارسال اون پیام انگار تازه فهمیده بود چیکار گرده تند تند نفس عمیق میکشید کف دستاش عرق کرده بود نگاهش فقط به اون قسمت در حال تایپ بود با خودش میگفت خدایا الان چی میشه؟؟؟ نکنه بره؟؟؟ نکنه نخواد؟؟؟ همش میگفت خدایا تو دیدی من چندین بار تو این اتاق قصد .... داشتم تو دیدی چقد شبا گریه کردم اشک ریختم خودت پناهم باش امیدمو نا امید نکن بالاخره پیام سید سبحان ارسال شد و همه وجود نازنین چشم شد برای خوندنش  نازنین با استرس پیامو خوند اما نه خبری از عصبانیت بود و نه خبری از رفتن سید سبحان خیلی منطقی برخورد کرده بود و گفته بود مشکلی با این موضوع نداره و گذشته ها گذشته اون روز هم گذشت تو روزای بعدی ی بار سید سبحان پرسیده بود تولدت کی هست و نازنین گفته بود ۴ مهر اونموقع حدودا ۱۶ مهر بوده دقیق یادم نمیاد شبش سید سبحان میگه بیا کارت دارم ی چیزی اوردم دست پخت خودمه با بچه ها بخورین قبول کردم و رفتیم ازش بگیریم شب بود هوا سرد بود ی سویشرت پوشیده بود  دم مدرسه یه ظرف پر سیخ کباب داد بهم روش ی شاخه گل مصنوعی و یه پاکت کوچولو بود ᯽────❁────᯽ @azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 نازنین واسه کارای ماکت بهترین مکان خونه خاله زهرا اینا بود چون فامیل بودیم مامان
🌸🍃 نازنین سید سبحان مهربون من واسم کادو تولد خریده بود یه الیزابت  عشق خیلی حس شیرینیه و اون زمان روی ابرا بودم کباباشو گداشتیم فردا صبح توومدرسه بخوریم چون من باید میرفتم. ظرفشو با دونه انارو نارنگی و گلای خشک رز پر کردم قشنگ و گفتم زهرا و مبینا بهش بدن کلی هم خودم ازش تشکر کردم ک چرا اینکارو کردی روزا همینطور میگذشتن و انگار نازنین غرق خوشی بود و این خوشی وقتی سر پر شد که فهمید کلاسا باز شروع شده و میتونه تک دلبرشو بازم ببینه ی روز ک باز با بچه ها ب خاطر ماکت پیش هم بودن بچه ها شرو کردم انار خوردن گفتن تو نمیخوای تو دیگه عشق داری برو به عشق جانت بگو برات بخره و کلی شوخی و دعوا نازنینم گف باشه الان میرم پیش عشقم چوقولی همتونو میکنم تا دیگه من اذیت نکنید فرداش نازنین اینا پیجوندن تای سر برن کلاس. دم در سید سبحان منتطر عشق اولش ایستاده بود اومدن تو سید سبحان رو شوخی ی خاک انداز برداشت گفت خوب حالا عشق منو اذیت میکنید اگ تو راهتون دادم مبینا گفت قبل این که عشق تو باشه رفیق ما بوده یادت نره. سید سبحان خندید و با جرعتی ک این عشق بهش داده بود بدون خجالتی ک قبلا داشت گفت فعلا ک عشق منه مال منه حرفیه؟  بعدش رفت تو آشپزخونه اون ساختمون ی نایلون پر انار در اورد گفت حالا به عشق من انار نمیدین خودم واسش بهتریناشو میخرم هر کودوم انارا انقد بزرگ بودن تو دست جا نمیشدن واقعا خوشگل بودن نازنین دلش قیلی ویلی میرفت اون وسط شهلای نامرد هم بود مدام خودشو ب نازنین میچسبوند و ی جوری نشون میداد انگار خیر خواه نازنینه این وسط ک سید سبحان داشت با دوستای نازنین دعوا میکرد یکی از پسرای کلاس ک دوست بچگی نازنین بود اومد پیشش اقا سید سبحان قصه ما از اون پسرای غیرتیه از اونا ک حاضر نیست کسی نگاه ب عشقش بکنه چ برسه بخواد کنارش باهاش حرف بزنه نازنین نمیدونست داشت با اون پسر صحبت میکرد ک اره مامان من نمیزاره من بیام کلاس و تو ببین خالت میتونه مامانمو راضی کنه یا نه همینطوری مشعول بود ک یهو چشمتون روز بد نبینه اقای ایندش قاط زد خاک اندازو پرت کرد رفت تو یه اتاقا درم محکم بست نازنین ک ازاد بود تا اونموقع از این رفتارا ندیده بود تعحب کرده بود چیشد چرا رفت تو اتاق  یهو یکی از دوستای سید سبحان ک میخواست کارگردان فیلم باشه و الان هم فیلم ساخته و به خواستش رسیده اومد توروی نارنین وایساد گفت اون مثل داداشمه این چه کاریه تو داری میکنی ی چیزیش بشه من میدونم و تو  نازنین از همه جا بی خبر مات نگا میکرد اقا ب من چ اصلا چیشد چرا اینطوری شد بغضش گرفته بود یکی سرش داد بزنه بهش گفتن حالا خودت برو تو اتاق ارومش کن نازنین اروم اروم قدماشو برداشت دم در اتاق رسید درو باز کرد خیلی استرس داشت کم بود غش کنه ی جورایی ترسیده بود  دستشو ک رو در اتاق گذاشت دلو ب دریا زد دسترو پایین اورد در اتاقو باز کرد اما کاش باز نمیکرد سید سبحان رو یه صندلی نشسته  بود و سرشو بین دستاش گرفته بود نازنین داشت از بغض خفه میشد طاقت نداشت اینطوری عشقشو ببینه باور نمیکرد یکی انقد دوسش داشته باشه که از حرف زدنش با یه پسر دیگه اینطوری ناراحت بشه رفت تو اتاق درو نیمه باز گذاشت به دیوار کنار در لم داد اروم گفت اقا سید اما سبحان سرشو بالا نیوورد نازنین گفت اقای .. بازم‌نگا نکرد نازنین خجالتو کنار گذاشت اروم با تمنا و استرس گفت سبحاان سبحان سرشو بالا اورد نگاش کرد... نازنین گفت ببخشید باور کن نمیدونستم اینطوری میشه سبحان تو چشماش اشک جمع شده بود قربونش برم خیلی احساسیه اروم گفت اشکال نداره  نازنین داشت اشکش در میومد سبحان پاشد اومد نزدیکش گف گفتم ک اشکال نداره ناراحت نباش نازنین با بغض گف اخه بخدا نمیدونستم ناراحت میشی شرمنده این وسط ی نفر در زد  کسی نبود جز شهلایی که واسه خود شیرینی هرکاری میکرد اروم سر زد گفت نازنین حالت خوبه نگرانت شدم اخه انگار حالت خوب نبود عزیزم چرا زرد شدی و‌.... حرفاشو ک زد و خودشو عین ی مادر مهربون نگران نشون داد رفت تو اشپز خونه و واسه نازنین و سبحان اب قند اورد باز اومد گفت بیا رنگت پریده یهو حالت بد میشه بدنت ضعیفه اب قند بخور نازنین ک شهلارو میشناخت گفت باشه سینی رو گرفت و درو بست سینی رو گذاشت رو زمین سید سبحان بهش گفت بخور حالت بد میشه نازنین ک هنوز خجالت تو وجودش بود گفت نمیخوام کلا وقتی سیدشو میدید خجالت میکشید وگرنه توچت پررو بود سید سبحان اصرار کرد نازنین گفت هروقت تو خوردی منم میخورم سید سبحان ب خاطر نازنین اب قندشو خورد و بعدش از نازنین خواست تا بخوره اونم قبول کرد و خورد یهو باز یکی در زد... .... ᯽────❁────᯽ @azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 نازنین سید سبحان مهربون من واسم کادو تولد خریده بود یه الیزابت  عشق خیلی حس شی
🌸🍃 نازنین نازنین و سبحان رفتن درو باز کنن تا نازنین دستشو گذاشت لبه در سید سبحان‌ اتفاقی از پشت دستشو گذاشت رو دست نازنین نازنین انگار شد گوله آتیش حس کرد داره اب میشه از خجالت خیلی یهوی و اتفاقی اینطوری شد نازنین داغ شده بود چشماشو بست یهو فهمید چن نفر هنوز پشت درن چشماشو باز کرد ی نگاه ب سید سبحانی ک داشت این بلاهارو ب روز دلش می اورد کرد و سریع دستشو از زیر دست سید سبحان کشید دوستای نازنین بودن ک صداش زدن و قرار شد برن چون غروب بود شهلا گفت شبه بزارین من بابام الان میاد دنبالم باهاش بریم  تا باباش اومد بچه ها سوار شدن خودش رفت تو کلاس  نازنین مات نگاش کرد شهلا باز برای خود شیرینی رفته بود تو کلاس و به سبحان گفته بود نازنین خیلی زجر کشیده تو حق نداری اذیتش کنی خواستم بهت بگم بدونی ما رفیقاش پشتشیم هه همچین اسم رفیق رو خودش میزاشت ادم شک میکرد این همونه ک اریا رو از نازنین با بدجنسی گرفت شبا نازنین با گوشی مامانش با اریا چت میکرد. ی بار حرف اون روز و دستاشون پیش اومد ک برا ثانیه ای لمث کرده بودن و نازنین گفت چقد دلش دستای سید سبحانو میخواد... دوباره میون چتاشون ی روز نازنین و رفیقاش پیچوندن رفتن کلاس فرداش زبان داشتن نازنین هم کلا زبانش ضعیف بود اون موقع کلاس هشتم بود  جمعیت کلاس زیاد شده بود پر بود از بچه ها و یکی از بزرگترین کلاسارو داده بودن بهشون تو اون اتاق همه جمع بودن و تست صدا میدادن نازنینم دلش میخواست تست بده اما از سبحان خجالت میکشید وقتی سبحان از در اتاق رفت بیرون نازنین رفت پشت به در شروع کرد به خوندن صداش محشر بود از اول بچگی واسه فرماندار و استان دار برنامه اجرا کرده بود دکلمه خونده بوده واسه مدارس مختلف مجری میشد و ... متنو ک خوند تا برگشت نگاه خیره سید سبحانو ب خودش دید انگار چشماش برق میزدن نازنین همیشه جلوش ساکت بود و نشده بود انقد قشنگ صداشو ب نمایش بزاره از خجالت رفت یه گوشه کتاب زبانشو دستش گرفت و خودشو مشغول نشون داد زهرا خالش گفت تو که انقد کتاب دستته بگو ببینم تلفظ این کلمه رو بلدی نازنین گیج نگاهش کرد گفت نه گف خب برو از سبحان بپرس بزرگتره حتما بلده اون زمان سبحان کلاس ۱۲ ام بود نازنین گفت ن من روم نمیشه شهلا گفت پ من میرم بپرسم زهرا ک ذات شهلا رو میدونست گفت نیازی نیست خود نازنین میره نازنین برا اینکه شهلا نره رفت جلو اروم صدا زدی اقای .... سید سبحان سرشو بالا اورد معلوم نبود چش شده بود ک بر عکس نازنین پررو شده بود با عشق ب نازنین نگا کرد و میون جمعیت گفت جانم نازنین خنگ نفهمید انقد استرس داشت رفت جلو و سوالشو پرسید سبحان هم قشنگ جواب داد وقتی برگشت دید همه نگاشون میکنن و ریز ریز میخندن ب رفیقاش گفت زهر مار چیه هی میخندین دوستاش گفتن ندیدی چطور با عشق گفت جانم همه کلاس حتی اون بچه ها هم فهمیدن دیگه ی چیزی بین شماست خجالت پشت خجالت حس میکردم چقد گاف داده دیگه کلاسم روم نمیشه بیام نمیدونستم این عشق ی روزی مارو شهره شهر میکنه و حرفمون مث صدای هو هوی باد همه جا میپیچه... برام پیام داد بیا تو راهرو حرف بزنیم تا نرفتی رفتم تو راهرو دم اشپز خونه بود رفتم نزدیکش ب اندازه ی نفر بینمون فاصله بود رو به روم وایساد نگام کرد انگار جرعت گرف دست راستشو اورد مقابل دست چپم گفت دستتو میزاری کنار دستم؟ نگاش کردم رفتم رو حالت سایلنت الان من با این همه خجالتی ک جدیدا تو وجودم پیدا شده بود باید چیکار میکردم؟  گفت نگا من دستمو اوردم نمیخوای دستتو بزاری؟؟ فقط عین منگا نگاش میکردم  منتظر بود. دستم از زیر چادرم اروم اروم بالا اومد گذاشتم کنار دستش انگار گرمای تنش به تنم منتقل شده بود گفت دوستت دارم انگار کر شدم  دلم میخواست تو اون حالت واسه همیشه بمونم زمان جلو نره... انگار نهایت خوشبختیه دست کسی پیش دستات باشه ک دوماه به یادش اشک ریختی و الان یک ماه بود داشتی کنارش ارامش میگرفتی مثل همیشه باز ی نفر صدام زد دستمو کشیدم و از اون حالت ناب بیرون اومدم نگاهش کردم لبخند همیشگیش روی لبای خوش فرمش بود رفتم وقت خدافزی باز رفتم پیشش بهم گفت دوستت دارم کاش میشد هر روز این دستارو ببوسم حس میکردم من شاه دلشم حس میکردم خوشبختی همین لحظه هاس ی ادم عاشق با ژنده پوش ترین لباسا کنار عشقش حالش خوبه اما بقیه فک میکنن حتما باید بهترین لباسا و غذاها و مراسمات باشه تا ادم خوشبخت بشه نه خوشبختی گاهی همینجاهاست با یه کلمه با یه محبت با یه بوسه فقط کافیه عاشق بشیم و عشق بورزیم خلاصه که خدافظی کردیم و من تا اخر شب دستامو بو میکشیدم انگار اینا شده بودن دستای طلایی دیگه دستای من نبودن بوی عطرش رو دستام حس خوبی داشت 
❤️🍃 عاشقانه های شهدا 💜 فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره....😍 به شوخی گفتم : « ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره!»😁  گفت : « دختر! من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. می دونم حمید خاطرخواهته. توی خونه اسمت رو می بریم لپش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه.»😌 از قدیم در خانهٔ عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمد. همه می گفتند:« باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛ دختر سرهنگ رو می خواد.»🍀💍 می خواستم بحث را عوض کنم. گفتم :« باشه ننه قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصهٔ عزیز و نگار تعریف کن. دلم برای قدیما که دورهم می نشستیم و قصه می گفتی تنگ شده»، ولی ننه بد پیله کرده بود بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف می زد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند😩 داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:" فرازنه! می بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟😍رنگ چشاشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی بهم میاین آرزومه عروسی شما دو تا رو ببینم."  عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکس را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود🌹 از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم:" آره ننه، خیلی خوشگله. اصلاً اسمش رو بجای حمید باید یوزارسیف میذاشتن😁🤭 عکسشو بذار توی جیبت،شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده !"همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم😅 ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند،آرام نمی گیرد هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان‌چای تازه دم به حیاط آمد .ننه گفت:" من که زورم به دخترت نمیرسه،خودت باهاش حرف بزن ببین می تونی راضیش کنی؟"😩 پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود،اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند پدرم لیوان چای را کنار گذاشت و گفت :"فرزانه!من تورو بزرگ کردم. روحیاتت رو می شناسم،می دونم با هر پسری نمی تونی زندگی کنی حمید رو هم مثل کف دست می شناسم!هم خواهر زادمه،هم همکارم چند ساله توی باشگاه باهم مربی گری می‌کنیم. به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین،چرا ردش کردی؟"🤔 سعی کردم پدرم را قانع کنم. گفتم:" بحث من اصلا حمید آقا نیست. کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛چه با حمید آقا چه با هر کس دیگه🍂 من هنوز نتونستم با مسئله‌ی زندگی مشترک کنار بیام.برای یه دختر دههٔ هفتادی هنوز خیلی زوده. اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه،بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد🤷🏻‍♀️ چند ماه بعد این ماجراها عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود دعوتی داشتیم و به همه‌ی فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله های تالار بالا می رفتم. انگار در دلم رخت می شستند اضطراب شدیدی داشتم. منتظر بودم به خاطر جواب منفی ای که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشند ولی اصلا این طور نبود🌧 همه چیز  عادی بود. رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود. انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. روزهای سخت و پراسترس کنکور بالاخره تمام شد... 😍 دیدن نتیجه ی قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم چون نتیجه ی یک سال تلاشم را گرفته بودم. پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند😍🙆🏻‍♀️ از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم، احساس خوبی داشتم. هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد به هیچ کدامشان نمی توانستم حتی فکر کنم.مادرم در کار من مانده بود، می پرسید :  "چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی؟ برای چی همه ی خواستگار ها رو رد می کنی؟" این بلاتکلیفی اذیتم می کرد. نمی دانستم باید چکار بکنم. بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم.😩 کتاب های درسی را یک طرف چیدم. کتابخانه را که مرتب می کردم، چشمم به کتاب(نیمه ی پنهان ماه) افتاد؛ روایت زندگی شهید(محمد ابراهیم همت) از زبان همسر خاطراتش همیشه برایم  جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می داد.🌹 کتاب را که مرور می کردم.  به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت (علیه السّلام) متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد ...
❤️🍃 عاشقانه های شهدا 🌸 فرزانه و حمید💜 خواندن این خاطره کلید گمشده ی سردرگمی های من در این چند هفته شد ....😍🍀 پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می‌کنم . حساب و کتاب کردم،دیدم چهل روز روزه،آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است،حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روزه،چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که《از این وضعیت خارج بشوم،هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود🌄 از همان روز نذرم را شروع کردم.هیچ کس از عهد من با خبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خواندم و امید وار بودم خود ائمه کمک حالم باشند ...🌧 پنجم شهریور سال نود ؛ یک روزِ گرم و شیرین تابستانی، ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می‌زد از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، می‌دیدی همهٔ گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند🍀 در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود. گاهی وقت ها چشم هایم را می‌بستم واز شهريور به مهرماه می‌رفتم.به پاییز؛به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همهٔ بالاو بلندی هایش تجربه کنم😍😍 دوباره چشم هایم را باز می‌کردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا می‌کردم😁 با صدای برادرم علی که گفت: «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها راشستم. داخل بشقاب گذاشتم وبرای پدرم بردم بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می‌رفت و نمی‌توانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود🍂 مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از بازکردن در چادرش را برداشت وگفت: «آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت.» سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می‌آمد، می‌دانست که من درس دارم واز اتاق بیرون نمی‌روم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم وبهانه ای نداشتم!😩 مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگ را پوشیدم، روسری گل‌دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند، شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغشان به روستای «سنبل آباد الموت» رفته بود🌹🌹 روبه رو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم وگفتم: «بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن» سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم وبعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم💚 متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم.چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم. حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می‌پوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز!😁 موهایش را هم از ته می‌زد؛یک پسر بچه‌ی کچل فوق العاده شلوغ وبی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت نمی‌گذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که می‌شد طرف من را می‌گرفت، مکبر مسجد بود وبا پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. این ها چیزی بود که از حمید می‌دانستم💍 زیر آینه روبه روی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم جلوی در را گرفتم وگفتم :«ما حرف خاصی نداریم. دوتا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی‌بندن!🌹 سرتا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعداً متوجه شدم که تازه از مأموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود. چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن ها نجابت می‌بارید. ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️🍃 عاشقانه های شهدا 🌸 فرزانه و حمید💜 خواندن این خاطره کلید گمشده ی سردرگمی های من
❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید )💜 مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بوداز این دست به آن دست با نمکدان بازی می‌کرد. من هم سرم پایین بود وچشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛خون به مغزم نمی‌رسید چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سوال را پرسید: «معیار شما برای ازدواج چیه؟🤔🍀 به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم. ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد. گفتم:«دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه. » گفت: "این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنم." بعد پرسید: «شما با شغل من مشکلی نداری؟! من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم. شب ها افسر نگهبان بایستم.بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید.» جواب دادم:«با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم.🙆🏻‍♀️🙆🏻‍♀️ بعد گفت: «حتما از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بخوریم.از حقوق ما چیزی زیادی در نمیاد.» گفتم: «برای من این چیزها مهم نیست من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.»💙 همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم وادامه دادم: "من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوار کاهگلی داشته باشه، دیوار ها رو ملافه بزنیم ،ولی زندگی خوب و معنوی‌ای داشته باشیم حمید خندید و گفت: «با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصدو پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو می‌گیره.» زیاد برایم مهم نبود. فقط برای این که جو صحبت هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود. پرسیدم: « اون وقت چقدر پس اندازدارین؟»گفت: « چیز زیادی نیست حدود شش میلیون» پرسیدم: «شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟» در حالی که می‌خندید. سرش را پایین انداخت و گفت: «با توکل به خدا همه چی جور میشه.» بعد ادامه داد: «بعضی شب ها هیئت میرم. امکان داره دیر بیام. گفتم: «اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصف شب.🤨🤨🤨 قبل از شروع صحبتمان اصلأ فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود. هر چیزی که حمید میگفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تایید می‌کرد. پیش خودم گفتم: «این طوری که نمیشه باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم!»😅 به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم تا خواستم خرده بگیرم، ته دلم گفتم: «خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری.»نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود. خواستم ایراد بگیرم، ولی باز دلم راضی نشد. چون خودم راخوب می‌شناختم؛ این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود. 😍 وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم. سراغ خودم رفتم سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلأ از خواستگاری من پشیمان شود.برای همین گفتم: "من آدم عصبی‌ای هستم ،بداخلاقم،صبرم‌کمه . امکان داره شما اذیت بشی ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید )💜 مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان ک
❤️🍃 عاشقانه همسران شهدا ( فرزانه و حمید💜 حمید که انگار متوجه قصدمن از این حرف ها شده بود ،گفت:" شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم،خیلی هم صبورم  بعید میدونم با این چیزا جوش بیارم."گفتم:اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه خسته باشم حوصله نداشته باشم .غذا درست نکرده باشم .خونه شلوغ باشه .شما ناراحت نمی شی؟گفت:اشکال نداره.زن مثل گل🌹 می مونه‌، حساسه .شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی.من مدارا می‌کنم .) خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود.از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد.محترمانه باج می داد و هر چیزی می گفتم قبول می کرد!حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحور او شده ام.با متانت خاصی حرف می زد😍 وقتی صحبت می کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می کردم.بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود،حیای چشم های حمید بود یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود😌🙆🏻‍♀️ محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می برد.گویی قسمتم این بود که عاشق چشم‌هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد😍😍 با این چشم های محجوب و پر از جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد عشقی که اتفاق می افتد و آن وقت یــک جفت چشم می شود همه‌ی زندگی ، چشم هایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود .از همان روز عاشق  این چشمها شدم،آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛گاهی خندان و گاهی خیس و  بارانی!نیم ساعتی ازصحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد ...💚💚 مسٮٔله ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بالا و پایین می کردم که چطور آن را مطرح کنم ، دلم را به دریا زدم و پرسیدم:"ببخشید این سوال رو می‌پرسم ،چهره‌ی من مورد پسند شما هست یا نه ؟!"پیش خودم فکر می کردم نکند حمید بخاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد؛نمی دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه مورد پسند نبودین که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی کردم.😌😁 جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمید بود; دقیقاً مصادف با روز دحوالارض . مهمانان زیادی از طرف ما و خانوادهٔ حمید دعوت شده بودند. حیاط برای اقایان فرش کرده بودیم و خانم ها هم اتاق های بالا بودند. از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم. پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسین آقا به خانه ما آوردند.فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود😍😍 با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم با وجود ارامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم، ولی باز هم احساس می کردم در دلم رخت می شورند. تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم، خواهر حمید، داخل اتاق آمد و گفت:« عروس خانم! داداش با شما کار دارد.» 🙆🏻‍♀️🙆🏻‍♀️ چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد.😍 کت و شلوار نپوشیده بود. باز همان لباس های همیشگی تنش بود، یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی، آن هم طوسی رنگ. پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود. سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم. گفتم:« خیلی ممنون، زحمت کشیدین.» لبخند زد و گفت:"قابل شما رو نداره هر چند شما خودت  گلی."😌😁 بعد هم گفت:" عاقد اومده تا چند دقیقه ی دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید." با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم. 🌹 هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم. عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جزء از قرآن هستم، خیلی تشویقم کرد وقول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند.حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند. عاقد تا برگه ها را دید گفت: « این که برای ازدواج فامیلی شماست، منظورم آزمایشیه که باید می‌رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان وکلاس ضمن عقد رو میگذروندین.»🙆🏻‍♀️ حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می‌کشید، گفت: «مگه این همون نیست؟ من فکر میکردم همین کافی باشه» تا این را گفت در جمعیت همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم: «میدونستم یه جای کار میلنگه، اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم، ولی شما گفتی لازم نیست😩 دلشوره گرفته بودم، این همه مهمان دعوت کرده بودیم، مانده بودیم چه کنیم! بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمی‌شد، به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ها، عقد دائم در محضر خوانده شود.لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه می‌کردند.
❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید) صدای تپش های قلبم را می‌شنیدم. زیر لب سوره یاسین را زمزمه می‌کردم. در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد. حمید چشمهایش را بسته بود، دستهایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می‌کرد. هستم زهست تو، عشقم برای توست🌹🌹 از ساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود. داشتم به قدرت عشق و دل تنگی های عاشقانه ایمان پیدا میکردم. ناخواسته وابسته شده بودم. خیلی زود این دل تنگی ها شروع شد. خیلی زود همه چیز رفت به صفحه‌ی بعد! صفحه ای که دیگر من و حمید فقط پسر عمه و دختر دایی نبودیم،از ساعت پنج غروب روز چهارده مهر شده بودیم هم راز ! شده بودیم هم راه !💙 صبح اولین روز بعدصیغه‌ی محرمیت کلاس داشتم، برای دوستانم شیرینی خریدم، بعضی از دوستان صمیمی را هم به یک بستنی دعوت کردم حلقه💍من را گرفته بودند ودست به دست می‌کردند، مجردها هم آن را به انگشت خودشان می‌انداختند وبا خنده می‌گفتند، «دست راست فرزانه روی سر ما»😅 آن قدر تابلو بازی درآوردند که اساتیدهم متوجه شدند تبریک گفتند. با وجود شوخی ها وسر به سر گذاشتن های دوستانم، حس دلتنگی رهایم نمی‌کرد. از همان دیشب، دقیقا بعد از خداحافظی دل تنگ حمید شده بودم. مانده بودم این نود روز را چطور باید بگذرانم، ته دلم به خودم میگفتم که این چه کاری بود؟ عقد را می‌گذاشتیم بعد از مأموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم .😩😩 ساعت چهار بعد از ظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود، حواسم پیش حمید بود و از  مباحث استاد چیزی متوجه نمی‌شدم. حساب که کردم دیدم تا الان هر طور شده باید به همدان رسیده باشند همان جا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم، دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم. اولین پیامی بود که به حمید می‌دادم.همین که شماره حمید را انتخاب کردم،تپش قلب گرفتم چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم، مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل می‌خواهد کار کند.🍀 انگشتم روی کیبورد گوشی گیج می‌خورد نمی‌دانستم چرا آن قدر در انتخاب کلمات تردید دارم. یک خط پیامک یک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم : «سلام ببخشید از صبح سر کلاس بودم، شرمنده نپرسیدم، به سلامتی رسیدید؟»💙 انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود به یک دقیقه نکشید که جواب داد: «علیک سلام! تا ساعت چند کلاس دارید؟» این اولین پیام حمید بود گفتم: «کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه.»نوشت: «الآن دو راه همدان هستم، میام دنبال شما بریم خونه!» 🏡 می‌دانستم حمید الآن باید همدان باشد نه دوراهی همدان داخل شهر قزوین! با خودم گفتم باز شیطنتش گل کرده، چون قرار بود اول صبح به همدان عازم شوند.از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم🌍 مطمئن شدم که حمید شوخی کرده صد متری از در  ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد خوب که دقت کردم دیدم خود حمید است با موتور به دنبالم آمده بود. پرسیدم: «مگه شما نرفتی مأموریت؟» کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت :" از شانس خوبمون مأموریت لغو شده بود.خیلی خوشحال بود😍😍 من بیشتر از حمید ذوق کردم. حال و حوصله مأموریت، آن هم فردایِ روز عقدمان را نداشتم🙆🏻‍♀️ همین چند ساعت هم به من سخت گذشته بود چه برسد به این که بخواهم چند ماه منتظر حميد باشم. تا گقت  سوار شو بریم، با تعجب گفتم بیخیال حمید آقا، من تا الان موتور سوار نشدم، می ترسم راست کار من نیست. تو برو، من با تاکسی میام ، ولکن نبود، گفت: سوار شو، عادت می کنی. من خیلی آروم میرم چند بار قل هو الله خواندم و سوار شدم. کل مسير شبيه آدمی که بخواهد وارد تونل وحشت بشود چشم هایم را از ترس بسته بودم😰 یاد سیرک های قدیمی افتادم که سر محله هایمان برپا می شد و یک نفر با موتور روی دیوار راست رانندگی می کرد.  تا برسیم نصفه جان شدم. سر فلکه وقتی خواستیم دور بزنیم از بس موتور کج شد صدای یا زهرای من بلند شد گفتم الآن است که بخوریم زمین و برویم زیر ماشین ها حالا که مأموریت حمید لغو شده بود، قرار گذاشتیم سه شنبه برای آزمایش و کلاس ضمن عقد به مرکز بهداشت شهید بلنديان برویم ....😍😍 تا سه شنبه کارش این بود که بعدازظهرها به دنبالم می آمد، ساعت کلاس هایم را پرسیده بود و می دانست چه ساعتی کلاس هایم تمام می شود. رأس ساعت منتظرم می شد. این کارش عجیب می چسبید. 😋 با همان موتور هم می آمد. یک موتور هوندای آبی و سبز رنگ که چند باری با آن تصادف کرده بود و جای سالم نداشت . وقتی با موتور می آمد. معمولا پنجاه متر، گاهی اوقات صد متر جلوتر از درب اصلی منتظرم می شد. این مسیر را پیاده می رفتم. روز دوشنبه  از شدت خستگی نا نداشتم. از در دانشگاه که بیرون آمدم، دیدم باز هم صد متر جلوتر موتور را نگه داشته🤔 ...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید) صدای تپش های قلبم را می‌شنیدم. زیر لب سوره یا
❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید)💜 وقتی قدم زنان به حمید رسیدم. باگلایه گفتم: شما که زحمت میکشی میای دنبالم،چرا این کار رو میکنی؟خب جلوی در دانشگاه نگه دار که من این همه راه پیاده نیام. حمید رک و راست گفت: از خدا که پنهون نیست،ازتوچه پنهون می ترسم دوست های نزدیکت ببینن ما موتور داریم،خجالت بکشی،دورتر نگه می دارم که شما پیش بقیه اذیت نشی. 🫀 گفتم: این چه حرفیه؟فکر دیگران واین که چی میگن اهمیتی نداره.💚 اتفاقا مرکب یاور امام زمان (عج)باید ساده باشه.از این به بعد مستقیم بیا جلوی در.ایام نامزدی خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه ی یک ساعت طول میکشید.بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت.حتی دوستان من هم فهمیده بودند.هروقت زنگ میزدند،مادرم به آنها می گفت: هنوز داره تو حیاط با نامزدش صحبت میکنه.نیم ساعت دیگه زنگ بزنید!😁😁 نیم ساعت بعد تماس میگرفتند و ما هنوز توی حیاط مشغول صحبت بودیم.انگار خانه را ازما گرفته باشند،موقع خداحافظی حرف هایمان یادمان می افتاد . . . تازه از لحظه ای که جدا میشدیم،می رفتیم سر وقت موبایل.پیامک دادن ها و تماس هایمان شروع میشد.حمید شروع کرده بود به شعر گفتن.من هم اشعاری از حافظ را برایش می فرستادم.بعد از کلی پیام دادن،به حمید گفتم: نمیدونم چرا دلم یهو چیپس و ماست موسیر خواست.فردا خواستی بیای برام بگیر.جواب پیامک را نداد.حدس زدم از خستگی خوابش برده.پیام دادم: خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش،شب بخیر حمیدم.💚🦋 من خواب نداشتم.مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه های درسی انداختم.زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت.تعجب کردم.گوشی راکه برداشتم،گفتم: فکر کردم خوابیدی حمید،جانم؟زنگ زدی کار داری؟گفت: از موقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت کردم.یه دقیقه بیا دم در،من پایینم.گفتم: ماکه خیلی وقته خداحافظی کردیم،تو اینجا چیکار میکنی حمید؟! چادرم را سر کردم و پایین رفتم .... -کلی چیپس و تنقلات خریده بود . . .😋😋  با هم خودمانی تر شده بودیم. دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم. اول صبح به حمید پیام دادم که زود تر بیاید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم .🌹😍 تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد، دلم غنج رفت. امروز روز وعدهٔ ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود؛ روز دهم آبان، ماه مصادف با میلاد امام هادی (ﷺ). دل توی دلم نبود. عاقد گفته بود ساعت چهار بعد از ظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند. 💚 حمید برای ناهار خانهٔ ما بود هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم. سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم😍😍 وقت زیادی نداشتیم باید زودتر بر میگشتیم تا به قرار محضر برسیم. نمیخواستم مثل سری قبل خانواده ها وعاقد معطل بمانند. حمید کت داشت. برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه ای و یک شلوار خریدیم.چون هوا کم کم داشت سرد می شد،ژاکت بافتنی هم خریدیم. تا نزدیک ساعت سه ونیم بازار بودیم. خیلی دیر شده بود. حمید من را به خانه رساند تا به همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدر ومادرش برود. 💙 جلوی در خانه که رسیدیم، از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقاً کنار جدول پارک کرد. داشتم با حمید صحبت می کردم که غافل از همه جا، موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم! صدای خنده اش بلند شد وگفت:"ای ول دست فرمون. حال کردی عجب راننده ای هستم.😁😍😌 برات شوم‌آخری پارک کردم !" دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود. لحظات دلنشینی بود .تنها اشکال از این بود که روزها خیلی کوتاه بود. سرمای هوا هم باعث می‌شود بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم .فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم. تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکو ها که زنگ خانه به صدا در آمد. حدس میزدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید. از روزی که محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوتش کرده بودیم .زود تر می آمد .دوست داشت خودش هم کاری بکند . این طور نبود که دقیقاً وقت ناهار یا شام بیاید .بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به آشپز خانه امد و گفت:《 به به... ببین چه کرده سرآشپز !》گفتم:《 نه بابا ! زحمت کوه‌ها رو مامان کشیده من فقط می خوام سرخشون کنم. 》روغن که حسابی داغ شد شروع کردم به سرخ کردن کوکوها. حمید گفت :« اگه کمکی از دست من بر میاد بگو » گفتم :« مرغ پاک کردن بلدی ؟» بابا چنتا مرغ گرفته ، می‌خوام پاک کنم .» کمی روی صندلی جابجا شد و گفت :« دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم.»🥰  خندیدم و گفتم :« معلومه تو خونه ای که کد با نویی مثل عمه من باشه و دختر عمه ها همه کارها رو انجام بدن ، شما پسر ها نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین.»🤨🤭 .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید)💜 وقتی قدم زنان به حمید رسیدم. باگلایه گفتم: شما
❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید)💜 گفت :« این طور ها هم نیست فرزانه خانوم . باز من پیش بقیه آقایون یه پا آشپز حساب میشم. وقت هایی که میرم سنبل آباد ، من آشپزی میکنم. برادرهام به شوخی بهم میگن یانگوم! »😂😂 صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود . موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید . تا حمید دید دستم سوخته ، گفت :« بیا بشین روی صندلی . بقیه اش رو من سرخ میکنم باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه.» روی صندلی نشستم و گفتم :« پس تا تو حواست به کوکوها هست ، من مرغ هارو پاک کنم. توهم نگاه کن یاد بگیر که وقتی رفتیم خونه خودمون توی پاک کردن مرغ ها کمکم کنی. 😁» بخاطر اینکه علاقه داشت در امور خانه کمک حالم باشد،سریع صندلی گذاشت و کنار من نشست .😍😍  دوربین موبایلش را روشن کرد و گفت :« فیلم برداری میکنم چون میخواهم دقیق یاد بگیرم و چیزی از قلم نیفته! » گفتم :« از دست تو حمید!» 🥰😂 شروع کردم به پاک کردن مرغ ها وسط کار توضیح می‌دادم . اول اینجا رو برش می‌دیم. حواسمون باشه که پوست مرغ رو اینطوری باید جدا کنیم. این قسمت به درد بال کبابی میخوره و ......» پاتوق اصلی ما «بقعهٔ چهار انبیاء» بود؛ مقبرهٔ چهار پیامبر و امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شده‌اند. آن قدر رفته بودیم که کفشدار آنجا مارا می‌شناخت. کفش هایمان را یک‌جا می‌گذاشت. شماره هم نمی‌داد.💙 زیارت که کردیم،ترک موتور سوار شدم و گفتم: «بزن بریم به سرعت برق و باد!» معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی میکردیم؛ مخصوصا پفک، چندتایی هم به حمید دادم. پفک ها را که خورد گفت: «فرزانه! من با این همه ریش،اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک میخوریم و ریش وسبیل ها همه پفکی شده آبروی ما رفته ها» گفتم: «با همه باش و با هیچ کس نباش، خوش باش حمید از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد» مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم. محوطه گلزار فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند.🍀 درحالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشتر ها بود پرسید: انگشتر دُرّ نجف دارید؟ فروشنده جواب داد: سفارش دادیم، احتمالا برامون بیارن. از فروشگاه که بیرون آمدیم، دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت: این انگشتر رو می بینی خانوم؟ دُرّ نجفه همیشه همرامه. شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن😍😍 باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم. یه رکاب بخرم که توهم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی. دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری ...🫀 نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم. به قبور شهدا که رسیدیم، حمید چند قدمی جلوتر از من قدم بر می داشت. تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود. می گفت: ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیرهم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که باهم بودن بیفته و دل تنگ بشه🥲 بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه بریم. اول رفتیم قطعه ی یک، سرمزار شهید(براتعلی سیاهکالی) که از اقوام دور حمید بود. از آنجا هم قدم زنان به قطعه ی هفت ردیف دهم امدیم؛ وعده گاه همیشگی حمید سر مزار شهید(حسن حسین پور) این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود ؛ 🌍🌧 از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود. حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز  می کرد. سر مزارش که رسیدیم،  گفت: فاتحه که خوندی، برو سر مزار بقیه شهدا، من با حسن حرف دارم! کمی که فاصله گرفتم، شروع کرد به درد دل کردن. مهم ترین حرفش هم همین بود: پس کی منو می بری پیش خودت ؟!🥀 .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( فرزانه و حمید)💜 گفت :« این طور ها هم نیست فرزانه خانوم . باز
❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( حمید و فرزانه) هوای آن شب به شدت سرد بود، در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد، حمید زنگ زده بود صحبت کنیم. از صدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم😷 نمی خواستم این وقت شب نگرانش کنم، ولی آن قدر اصرار کرد که گفتم: حالم خوش نیست دل پیچه عجیبی دارم تونگران نشو، نبات داغ می خوردم خوب میشم💙  گرفتگی شدیدی گرفته بودم. به خودم تلقین می کردم که یک دل درد ساده است، ولی هر چی می گذشت بدتر می شدم حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد. از خداحافظی مان یک رب نکشیده بود که زنگ در را زدند حمید بود ...آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است دستم را آنژیوکت زدند🍂 خیلی خون از دستم آمد. تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود. حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز می کرد. عین پروانه🦋 دور من بود برای سونگرافی باید به ببیمارستان شهید رجایی می رفتیم.از پرستار ها کسی همراه ما نیامد. من و حمید سوار آمبولانس شدیم. پشت آمبولانس فقط خودمان بودیم حالم بهتر شده بود. یک جا بند نمی شدم. اولین باری بود که آمبولانس سوار می شدم. از هیجان درد را فراموش کرده بودم! از خط بالای شیشه بیرون را نگاه می کردم. آن قدر شیطنت کردم😅 که حمید صدایش درآمد و گفت: بشین فرزانه، سرت گیج می ره. آبرو برای ما نذاشتی.🤒 مثلا داریم مریض می بریم.با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم. حمید به عنوان همراه کنارم ماند پنج شنبه بود و طبق معمول هر هفته هیئت داشت، ولی به خاطر من نرفت از کنار تخت تکان نمی خورد. به صورتم نگاه می کرد و می گفت: راست میگن شبیه ننه هستیا😍 لبخند زدم. خیلی خسته بودم. داروها اثر کرده بود. نمی توانستم با او صحبت کنم. نفهمیدم چطور شد خوابم برد. از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه ی حمید از خواب پریدم دستم را گرفته بود و اشک می ریخت. گفتم: عه،چرا داری گریه می کنی؟ نگران نباش، چیز خاصی نیست. گفت: می ترسم اتفاقی برات بیفته تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر می کردم که اگر قراره بین ما جدایی اتفاق بیفته، اول باید من برم ، والا طاقت نمیارم ،😔 دوست داشتم زودتر از فضای خسته کننده ی بیمارستان بیرون برویم.گوشی حمید را گرفتم.یک بازی پنگوئن داشت که خیلی خوشم می آمد.باهمان مشغول شدم.بعد هم سراغ گالری عکس ها رفتم و باهم تمام عکس هایش را مرور کردیم.برای هرعکسی که انداخته بود،کلی خاطره داشت🥰اکثرشان را در مأموریت های مختلفی که رفته بود،انداخته بود.به بعضی عکس ها نگاه خاصی داشت،با خنده می گفت: این عکس جون میده برا شهادت🌹 اصرار داشت من هم نظر بدهم که کدام عکس برای بنر شهادتش مناسب تر است.صحبت هایش را جدی نگرفتم و باشوخی و خنده عکس ها را رد کردم.هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم :نمیخوای بگی اسم منو توی گوشی چی ثبت کردی؟ گفت: به یه اسم خوب.خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟🤔 زرنگی کردم و رفتم به صفحه تماس ها.شماره من را کربلای من ذخیره کرده بود.😍😍 لبخند زدم و پرسیدم: قشنگه،حس خوبی داره.حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟جواب داد: چون عاشق کربلا هستم و توهم عشق منی🥰 این اسم رو انتخاب کردم بعد از یک روز مریضی،این اولین باری بود که با صدای بلند خنده ام گرفته بود.گفتم: پس برای همینه که من هرچی میپرسم اولین جوابت کربلاست میگم حمید کجا بریم؟میگی کربلا!میگم زیارت،میگی کربلا!میگم میخوایم بریم پارک،میگی کربلا! از آن روز به بعد،گاهی اوقات که تنها بودیم من را کربلای من صدا می کرد🥲 گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است💙دوم آبان، عید غدیر سال نود و دو، روز برگزاری جشن عروسی ما بود با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد، سه روز روزه بگیریم.شبی که کارت دعوت عروسی را می نوشتیم، حمید یک لیست بلند بالا از رفقایش را دست گرفته بود و دوست داشت همه را دعوت کند رفیق زیاد داشت؛ چه رفقای هم کار، چه رفقای هم هیئتی، چه رفقای باشگاه، همسایه ها، فامیل. خلاصه با خیلی ها رفت و آمد داشت با همه قاتی می شد، ولی رفیق باز نبود. این طوری نبود که این رفاقت ها بخواهد از با هم بودن هایمان کم کند😍 وقتی لیست تعداد رفقایش را دیدم، به شوخی گفتم انقدر رفیق داری می ترسم شب عروسی مشغول این ها بشی منو فراموش کنی حمید ششمین  فرزند خانواده بود که ازدواج می‌کرد برای همین در خانواده آنها این چیزها تازگی نداشت و برایشان عادی شده بود در خانواده ما اینطور نبود و اولین فرزند خانواده بودم که ازدواج می‌کرد صبح روز عروسی که می‌خواستم برم آرایشگاه  پدر و مادرم خیلی گریه کردن خودم هم از چند روز قبل اضطراب عجیب گرفته بودم خواب به چشمم نمی آمد وقتی دیدم این همه مضطرب و نا آرامم چاره کار را در توسل و توکل دیدم... ...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( حمید و فرزانه) هوای آن شب به شدت سرد بود، در کوچه و خیابان
❤️🍃 عاشقانه های شهدا ( حمید و فرزانه) یه کاغذ برداشتم و گفتم خدایا من از ورود به زندگی مشترک میترسم کمکم کن که بهترین زندگی رو داشته باشم. 💙 دست‌ نوشته را بین صفحات قرآن گذاشتم این کار خیلی به آرامشم کمک کرد حمید از ساعت ۶ غروب دنبالم آمد می دانست گل رز و مریم دوست دارم یک دسته گل با ۱۰ شاخه گل رز🌹 و ۶ شاخه گل مریم برایم خریده بود کت و شلواری که خریده بودیم را پوشیده بود از همیشه خوش تیپ تر و تو دل برو تر شده بود😁 ماشین عروسیمان پراید بود خیلی هم ساده تزئین شده بود آتلیه را به اصرار من آمد خانمی که می‌خواست از ما عکس بگیرد حجاب چندان جالبی نداشت.🍀    انقدر حمید سنگین رفتار کرد خودش متوجه شد که خودش را عوض کرد عروسی خیلی خوبی داشتیم همیشه به خودم می‌گفتم که از عروسی راضی بودم هم گناه نبود هم ساده بود هم دلخوری پیش نیامد. پنجشنبه عروسی کردیم و دوشنبه برای ماه عسل با قطار  عازم  مشهد شدیم باران شدیدی🌧 می آمد اولین باری بود که با هم مشهد می‌رفتیم😍 از پله‌های قطار که بالا می رفتیم هر دو از نم نم باران خیس شده بودیم با راهنمایی مدیر کاروان به سمت کوپه خودمان راه افتادیم مدیر کاروان که جلوتر از ما بود به حمید گفت آقای سیاهکالی یه  زحمت براتون داشتم به جز  شما بقیه ی کسانی  که تو کاروان همراهمون آمدن سن و سال دار هستند  اگه میشه تو سفر کمک حالشون باشین همینطور هم شد حمید  در طول سفر دست راست همه شد هر جا که نیاز بود  به آنها کمک می کرد💙💙 بیشتر زمانی که داخل قطار بودیم  داخل کوپه نمی‌نشستیم راهروی  قطار سر پا بیرون  نگاه می‌کردیم و صحبت می کردیم گاهی اوقات حرفی نبود سکوت می کردیم و آن را روی شیشه های مه گرفته قطار نقاشی می‌کردیم😁  از خوشحالی شروع زندگی مشترک مان سر از پا نمی‌شناختم  مسیر، چشم بر هم زدنی تمام شد🌹هم صحبتی با حمید به حدی برایم شیرین بود که متوجه گذر زمان نبودم مطمئن بودم این جاده بدون حمید به جایی نمی‌رسد خیالم راحت بود که بودنش یک بودن همیشگی است تکیه  گاه🌄 محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده و عشق بی پایان که تمام درهای بسته را  به آسانی باز می‌کرد فکر می‌کردم عشق ما هیچ وقت شبیه قصه های کودکی نمی‌شود که کلاغ قصه به خانه اش نمی رسید ماه عسل که زیر سایه امام رضا نقطه ی آغاز ما شد. سفری ساده و فراموش نشدنی که تک تک لحظاتش برایم عزیز و عجیب بود از قطار پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم هوای مشهد هم بارانی ...این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه🍂کنار حرم امام رضا به نظرم خیلی دلچسب می‌آمد😍  وسایل  و ساک ها را داخل اتاق گذاشتیم و به سمت حرم راه افتادیم حس و حال عجیبی داشتم از دور گنبد طلایی امام رضا را که دیدیم چشمای هر دوی ما بارانی شد. به  فلکه آب که رسیدیم حمید دستش را روی سینه اش گذاشت و سلام داد السّلام علیک یا علیِّ ابن موسی الرّضا ...🥲 صحن جامع رضوی که بودیم نمی‌توانستم جلوتر بروم همانجا در صحن رو به گنبد فقط گریه می کردم دست خودم نبود حمید در حالی که سعی می کرد حال مرا با شوخی🦋 بهتر کند گفت عزیزم این ناراحتی برای چیه آخه این همه اشک از کجا آوردی دختر! حالا یکی ببینه فکر میکنه بچه دار نمیشیم داری گریه می کنی اشک میریزی با این حرفش لبخند زدم سعی کردم کمی آرام شوم ولی نمیدونم چرا ته دلم آشوب بود حس میکردم این آخرین باری است که با هم مشهد می آییم.😔🥲  بیشتر اوقات حرم بودیم فقط برای خوردن غذا و کمی استراحت به هتل می رفتیم هر بار در یکی از صحن ها گوشه ی دنجی پیدا می کردیم و رو به گنبد می نشستیم هر بار به زیارت رفتم برای خوشبختی و عاقبت بخیری خودمان دعا کردم😍😍 از امام رضا خواستم تا زنده هستم حمید کنارم باشد. خواستم کنار هم پیر شویم و هر ساله به زیارتش برویم اما نه کنار حمید پیر شدم و نه دیگر قسمت شد که با حمید به پابوسی امام رضا بروم . .  من و حمید معمولا خانه 🏡که بودیم کتاب می خواندیم برای خواهرم سکوت و آرامش حاکم بر جو خانه عجیب غریب بود خیلی زود حوصله اش سر رفت. با لحنی که نشان از طاق شدن طاقتش می داد پیشنهاد داد: «بیا یک کم تلویزیون ببینیم. حوصلم سر رفت گفتم: تلویزیون ما معمولا خاموشه. مگه این که  با حمید بشینیم اخبار یا برنامه کودک ببینیم! حقیقتش هم همین بود.😁 خیلی کم برنامه های تلویزیون را دنبال می کردیم، مگر این که اخبار را نگاه کنیم یا می زدیم شبکه کودک تا لالایی های شبانه را گوش کنیم. حمید طبق فتوای حضرت آقا اعتقاد داشت هر برنامه و آهنگی که از تلویزیون پخش می شود لزوما از نظر شرعی بلااشکال نیست. به خاطر همین قرار گذاشته بودیم چشم و گوشمان هر چیزی را نبیند و نشنود.🍀 دیدوبازدیدهای عید که کمتر شد، با حمید قرار گذاشتیم اقوام نزدیک را برای ناهار یا شام دعوت کنیم. دوست داشتیم همه دور هم باشیم اما چون خانه ما خیلی کوچک بود، مجبور شدیم از مهمان ها سری به سری دعوت کنیم🌹💚